صدا نوشتن هستی
این جوهر صوت است که فاصلههای بزرگ هندسی را قدم میزند؛ نزدیک میسازد.
صدا خبری است از من، از تو، از همه!
صدا همۀ هستی را مینوسید. صدا بودن است و هستی شدن!
صدا فرود میآید تا توسط شی، شکل، نام و هویت قرائت گردد؛ بازگردد؛ خود بیند.
صدا صدای عاشق است و معشوق همۀ هستی.
ایا نبض ستاره را میشنوم؟ ایا اگاهی را که حافظۀ مورچه از من با خود حمل میکند، در متن خود رقصانده میتوانم!
نه، بیسوادم!
سواد قلمرو قلب طلایی است که با وز وز زنبورِ عسل باز میشود؛ میخندد.
صوت جاریست و هستی پیاده میشود. صدا مرکب همۀ هستی است.
تازه قایق برگشت به خانه را شناختم؛ باید بپرهیزم؛
جز سوار شدن به قایق کاریِ نیست.
فقط باید عاشق بودنم را بیاورم. رفتنی نیست؛ در من است؛
بلی، راه از درون سر میکشد.
درون قلمرو خود است. هر قدر صوت و نوا را همراهی کنی به خویش اصیل میرسی.
درون قلمرو واقعیست؛ آزادیست.
بزرگواری به جوینده میگوید: « آزادی تو تا به جایی است که آزادی دیگران اغاز میشود»
آزادی من زمانی است که قلمروهای دیگران را عاشقانه احترام نمایم،
و آزادی من زمانی معنی مییابد که دیگران هم آزادبوده باشند.
***
دنیا تنوع کاغذ ها
هر قدم ما آهنگ برگشتن را مینوازد، بودن ما سرودن دوباره رفتن است،
ما خانه را میسرایم،
صداهای ما بوسههای نامداری است که بر فرش هیچی صدا نقش میسازد؛ میافتد.
با یک دم آن میخیزیم، چهره میکشیم، جوان و پیر میشویم؛ می افتیم؛
خاک میشوم.
خاک میلیونها قالب است برای من؛ میلیونها چهره و نام خاک شده.
من آهنگ صدا را با صدای فزیکی-متنی خود خط میکشم، صدا مٌرده است، چون من زنده ام؛ مٌرده ام،
این قلعه وجود اشیانه عقاب؛ عقاب افتاده به رویا، دنیایم همه اش تنوع کاغذهای پاره پاره؛ خشکیده!
من با منقارهای کاغذ و کتاب و قانون، صدا را میسازم؛ میزنم،
آن عقاب، عقاب...آمد؛ در گِل و حجم افتاد و رویا میبیند؛ همین است ارتفاع؛ کوه خدا!
بلی، باید نی شد تا صدا آزاد باشد از زمین به خدا،
من آن راه بز رو ام؛ کلام یگانه رونده.
***
بی وطنی
انسان به عنوان روح از سرزمین اصلی تبعید شد، تا به عنوان یک روح منفرد عشق، اگاهی و آزادی را آموخته به گونۀ خدامرد وارد قلمرو بهشتی که سرنوشت اش است وارد شود.
روح به عنوان داننده در اعماق اقیانوس قلب به خواب رفته و رویا میبیند که در سرزمین بابایی خود است؛ ذهن همچنان وجود را در استیلا دارد؛ اینست خلاصهیی از بی وطنی من!
روح، روح است؛ جنس اول ولی در کجا؟!
آیا اینجا را نمیشود اقلیم تبعید نامید؛ اما شعر مهاجرت!
اگر بی وطنی یادآوری از سرزمین غم است و باید برای آن شعر سرود؛ پس خود بودن همۀ انسانها و همۀ هستی به عنوان وزن و شکل و متاع زمانی خودش زمینه ساز سرودن شعر تبعید و شعر هجرت میشود.
با توجه به عناوین از قبیل شعر تبعید و مهاجرت و ادبیات مهاجرت، انسان میخواهد ناخود اگاه در مجموع به مسئالۀ تبعید و مهاجرت واکنش نشان دهد.
روح با چشم خیال میتواند آب و هوای سرزمینهای دور را تجربه نماید.
خیال یک قلمرو بکر و ناب است، میتوانیم فواصل را که هرگز با ساینس و تکنالوژی نمیتوانیم زیرپاکنیم، با خیال خود کوتاه ساخته وارد قلمرو اصیل آزادی، اگاهی و عشق شویم.
اینست سرنوشتی که میارزد، بخاطرش زندهگی کرد و ما با این رسالت گام میزنیم.
«شما آن موجود روحانی هستید که منتظرش بودید.
میگویند یک سفر، اما راههای زیادی وجود دارد. اینجا در راه خودتان، در سفر بی مسافتی که باهم میرویم، برایتان ارزوی موفقیت میکنم»
***
آن میبارد
روح نوردان زیبا و دریا دل!
همۀ تان به اقلیم نجواهایی آن که ذره ذره هستی سخنوراش است، خوش آمدید.
همۀ شما در این سرزمینی که آنرا جوهرۀ صوت و صدای آن نجوای عشق می سازد؛
حضوردارید و این حضور چه جانانه است.
حضور پاک است، سیاهی، خال و لکه نمیگذارد، اینست که صوت کشتیِ نجات گر است.
صوت چشمۀ کلام است. صوت تر و تازه است. و صوت جنسِ است ماورای دود و بخار و
جوانی و پیری.
صوت همیشه زنده است. همیشه تازه است و همیشه جوان میماند؛
چون یکسره خودِ قرائت ناشدهاش را میسراید.
صوت باشندهِ لحظۀ حال است؛ لحظۀ خدا!
صدا میبارد،
همه چیز با صدا میبارد.
صدا هم نجوای عشق است،
عاشق هم یکی است؛ همان عشق است؛ همان خالی از شکل و نام و هویت.
و ما هنوز فصلی از حجم و وزن را تازه میپوشیم و پیر میسازیم،
میپوشیم به مرگ میرسانیم.
ما صوت ذهنی شده را بیرون میکشیم،
متن و شعر و نثر من چنین است!
اگر برنامهها، خواهشها و ارزوهای خود را از فصل صوت بکشیم، زیبا سرودی میماند،
سرود همه، سرود هستی،
من اگر صرفاً به این خاطر که صوت جاری شود، بزیم
تمام دیوارها، مخالفتها و کوهها بخارمیشوند و قلمرو عاشقانۀ آن عشق سپید
میماند.
و آنگاه من فقط سروده را سرودم.
بهتر از آن سخنورِ نیست. بهتر از آن عشق و عاشقِ نیست.
و اینست آنچه فراموش من شده، ایا گاهی آواز قلب را شنیدهام، ایا گاهی روح به جای من هستی را تماشا کرده است؟ این همه غلطها
از من سرزده است.
هستی بیعیب است، هستی از خداست و خدا همه را عاشقانه دوست میدارد؛ چون آن عشق است.
بلی عزیزان!
سرنوشت ما در احترام و اشتی است و من امشب هم شما را اشتی شده با خود، با خانواده، با محیط و با هستی میگذارم؛
بگذارید عشق همۀ هستی ما را لمس کند.
ورقهای سپید سرنوشت
ما به عنوان انسان همیشه با مشکلها و ناملایمیها روبرو هستیم.
دردهایی که انسان دارد، بعضی اوقات به زبان نمیایند.
سوز و گداز این بار ناخواسته اکثراً جهت قضاوت ما را به بیراهه میکشد.
ما با محیط با مشکل روبرو هستیم، با نزدیکان با مشکل روبرو هستیم، باخانواده
و اگر دقیق ببینیم با خود هم با مشکل روبرو هستیم...
دیگران ما را احترام نمیگذارند، دیگران حقوق ما را پا مال میکنند،
اگر به همین شیوه ادامه بدهیم؛ هرکدام ما دوزخی برای آن دیگری میگردد و سرنوشت ما در کرۀ خاکی، دوزخی میشود که همۀ ما در اعمار آن سهم گرفتهایم!
ایا نمیشود یک بار هستی، زمین، آسمان، ستاره ها، خورشید، دریاها، پرندهها و نسیم روحنواز صبح گاهی را همان گونه ببینیم که خداوند آفریده است تجربه نمایم؟
اگر از حضور ذهن بهانهجو و دلیل ساز فارغ شویم، زندهگی نهایت زیبا و دوست داشتنی میشود.
و کم کم باور ما میشود که مشکلها یعنی همان من فلسفی یا نفس.
بزرگواری از معرفت سالها با این سوال به سر میبرد «ایا نویسندۀ مشکل هایم خودم میباشم؟!»
شبی این سوال را از استادش پرسید و متعاقب آن به خواب رفت.
او در روءیای عجیبی دوباره خود را بیدار یافت. او و دوستش تصمیم گرفته بودند از کوهی بالا روند.
مسیر آنها شیب تندی داشت.
او میدید که مسیر خیلی ناهموار است. دست و پا و ارنج و زانوی او به خاطر زمین خوردنهای بسیار زخم شده بود. و خون میآمد.
خیلی دلش میخواست از بلند رفتن منصرف شود،لی دوستش توجهی نکرد؛
بنابراین او هم سرسختانه به صعود ادامه داد.
آنها بالاخره به قله رسیدند و عجب صحنۀ باشکوهی را دیدند.
آنها بٌهت زده در برابر چیزی که مقابل شان بود ایستاده بودند.
از روی قله کوه یک ردیف پلههای بزرگ از جنس مرمر، به سوی آسمان بالا میرفتند و در ابرها ناپدید میشدند. آن دو شروع به بالا رفتن از زینهها کردند.
وقتی به انتها رسیدند قدم به باغ زیبا و باشکوهی گذاشتند، که نفس را در سینه حبس میکرد.
صدها گل زیبا در عطرها و رنگهای مختلف در اطراف پراگنده شده بود.
پرندهها در آسمان پرواز میکردند و آواز میخواندند.
ماهیها با شادی از بالای آبشار به درون دریاچه شیرجه میزدند.
بلی، رویا ادامه داشت. آن دو دوست تجربۀ شان را در اگاهی کامل میدیدند.
هنوز بهترین قسمت تجربۀ آن دو مانده بود. در واقع آنچه سپس اتفاق افتاد،
جواب سوال او بود که هنگام خواب پرسیده بود که ایا او خودش نویسندۀ اکثر مشکلهایش است؟
تجربۀ رویای مرد معرفت به خوبی ادامه یافت او دید که نقاط نورانی کوچکی در اطراف در رقص بودند.
آن دو دوست چنان محو زیبایی محیط شده بودند که در ابتدا متوجه این نقاط نورانی نشده بودند.
این نورها هیچ چهرهای نداشتند. ولی مرد معرفت میدید که هر یک از آنها در واقع یکی از دوستان قدیمی اش هستند.
دوستان قدیمی از طریق زبان روح که نوعی تله پاتی بسیار پیشرفته بود در مورد عشقی که به هم داشتند صحبت میکردند.
نورها با اصرار به آن دو دوست گفتند «با ما راهی سفر شوید» لحظۀ بعد آن دو دوست نیز در قالب روح بودند.
همه باهم بر فراز اقیانوسها و سرزمینهای پهناور به پرواز درآمدند. صحنههای باورنکردنی بیشتری را پشت سر گذاشتند...
معرفت پیشه هنگام بازگشت به باغ استاد معنوی خود را به شکل توپی از نور درخشان ملاقات نمود.
استاد به شاگرد که آن سوال را پرسیده بود گفت: ماموریت مهمی داری، ایا آماده هستی؟
شاگرد معرفت از استاد خود پرسید ماموریتم چیست؟
استاد گفت:
مطمین باش که به زودی خواهی فهمید، جوابت را از طریق عشق خواهی گرفت.
سپس استادش دستش را که از جنس نور سپید بود به جلو آورد و قلب شاگرد را لمس کرد.
و با این عشق، عشق خدا نیز به همراه آمد.
لمس او عشق و شادی غیر قابل وصفی را در اعماق شاگرد معرفت بیدار کرد.
اشک از چشمان او جاری شد.
شاگرد پس از بیدار شدن تا چند ساعت اشک میریخت،
عشق، عشق پاک و خالص چیزی بود که او سراسر زندهگی اش را در جستجویش بود.
این رهرو اگاهی از این رویا درس بزرگی را آموخت. او به باور کامل میدانست اینکه روح هرگز نمیمیرد
و این که بله او واقعاً نویسندۀ اکثر مشکل هایش است.
بلی، اگر با چشم درونی ببینیم مشکلها و جنجالهای ما از خود ما برمیخیزد،
این ما هستیم که دنیا را تاریک میبینیم.
این عادات ذهنی ماست که درد سرها را به گردن دیگران میاندازیم، همیشه دست به شکوه میزنیم.
بیایید یک روز و یک لحظۀ تازه را اغاز نمایم،
دنیا، زنده گی، خانواده، محیط کاری و دنیای شخصی، اوراق سفیدی هستند که خداوند در اولین لحظات صبح به اختیار ما میدهد. این کار ماست که این سفیدی را با چه پر میکنیم.
میبینیم که سرنوشت در دستان ماست.
ایا خوب است در آن قلب خود را بگذاریم و یا ذهن پر از خاطرات تلخ، کینهها و هوسهای سیاه را.
***
هستی حجم سنگین است که قطره های اقیانوس نور و صوت را در خود دارد.
این همه ما میدان عبور صوت و رنگها هستیم. هر فعل و کارکرد تلاشی است برای اظهار صوت و کلام! بهترین حرکت ما کلمه را به ظهور میرساند. و اینست که انسان در ردیف شعر شدن می ایستد وهست.
سلام به همه گلوهایی که کلمه میسرایند، سلام به آسمان نورو صوت که منزل همۀ روح هاست و سلام به همۀ هستی که خداوند عاشقانه آنرا در نخستین کلامش سرود.
***
گوشت و پوست در صدا
شعر زمانۀ ماست. ما هم عمریم. من قطرهای از باران شعرم.
شعر بلند سال با برجها و قلعه های کریستالی اش زبان و ادب را زیرسایه گرفته است،
نمونههایی هم است که تشنهگان اقیانوس درخشان کلام را به معرفت خانۀ فلکی میرساند.
ما رونده، مرز بسوی اقیانوس باز و کشتی بافته شده از عاشقانه های آن شاعر عشق آماده
تا با ناخدای همیشه حاضر جویندۀ شویم راهی منزل؛ من مینویسم:
"همین که رسیدم، به او آب دآدم؛ اما او رفت؛ مٌرد!
وقتی تماشایش میکردم؛ پر از لکه بود: خالهای سپید!
گفتم با این مٌرکب رنگ میشود سه دهه را نوشت!
او فقط گفت: "سپری شد"
دیدم باران میآمد"
***
دنیا تکه پاره هایی قلب
اینکه باور و دیدگاههای ما در مورد شرافت، ابرو و عزت چه است. بر میگردد به سرچشمههای وضعیت اگاهی.
بیائید یکبار دیگر باورهای خود را به میدان تجربه بکشیم.
ایا چهرهها و شخصیتهایی که در فکر و قلب ما بهعنوان صاحبهای ابرو و عزت جا گرفته اند،
آن کودکی را هم شامل میشود که نان ندارد،
لباس ندارد، خانه و موتر ندارد؛
ولی از صبح تا شام کار میکنند تا شب با چند تا نان گرم نزد پدر، مادر و عزیز دیگری برگردد.
ایا چهرۀ آن دهقان را هم در ائینۀ قلب ما تماشاکردهایم که با دستان پرابلۀ خود از خاک سیاه، گندم، برنج و انواع میوهها را به حاصل میرساند!
یا آن معلم هم گوشهیی از خاطرات ما را پٌرکرده است که فقط یک هدف دارد؛ دادن نور، دانش و معرفت به هر مشتاقی!
***
دو پهلویی من
شعر مرغ خفتهای است که از باران صدای درون اقلیم قلب با حواس نا اشنا بیدار میشود، کوه وکوتل وجود و حنجره را عقب میزند و از جوهر قلم به دشت سپید کاغذ پا مینهد.
تولد این مرغ مرتعش نقش پای سیمرغ کلام را در وادیِ بی وزن و بی هندسۀ حواس و خیال همچنان تازه میسازد.
انسان شعر است؛
ولی هنوز در پی زبان؛
قرائت این غزل فقط بدون ادای کلمه با حواس دل به تجربه میرسد.
فرد به عنوان این جوهر اولی(کوزه، گِل کوزه و خود کوزهگر)میشود؛
ولی زمانی که به تنهایی به سوی این تجربه فرو رود.
زندهگی و هستی شعر است اما ما زبان معلومات را به کار میبریم.
ایا پرنده چیزی عبث میسراید یا گوشهای من در اسارت این سواد اسیر مانده اند؟
من تشنۀ شنیدن تعاریف و مفاهیم جابجا شده در ظرف صداهایی نوت شده ام!
بلی، دنیای اگاهی انسانی ام تا لحظهیی حضور دارد که خوب و بد، زشت و زیبا، کوه و دره، روز و شب، زمین و آسمان، جدا جدا افتاده باشند و من در تلاش تصاحب اشیای وزنی و شکلی بدوم.
افکار من دو پهلویی اند؛ سایه دارند.
سایه، سایه من است که افتاده بر شعر جاری در صدای باد و باران،
صدای راه شیری و دشتهای تبت،
صدای نهنگ پیری شکار شده با تیر انسان و صدای کودکی که هنوز نام خدا را یاد نه گرفته است.
با همین رویا می ایستم به تماشی بیداری ام؛ شعرم نزدیک است؛
شعر در من است؛ بلی ساکت شوم؛ شعر همنوعم است.
***
موجهای صوت کبیر
نور و نوا اولین نشانهها اند. آن خون پنهان همۀ هستی است.
من و ما، اشیا و چیزها همه ظهوری آن نعره، آن نجوای عاشقانه ایم.
تمامی صداهایی که ما میسرایم، ریشه در صدای سکوت دارند.
هستی و کائنات پخش شدن آن نعره اند که بعد از افتانها و خیزانهای زیاد،
در حال برگشت بسوی آن خود عظیم اند. ما موجهای یک صوت کبیر یم.
هستی با بیلیونها، بیلونها صوتش سنفونی واحدی را میسراید،
ما همه چنگ، نی، بربط، تبل و ویلونی هستیم که بروی اقیانوس صوت شنا میزنیم.
هستی شعری آن بزرگ است و ما ابیات، قطعات، لندیها و مثنویها را شکل،زن و قافیه میدهیم؛
اما صوت بیشکل است؛ شکل هستی است.
***
سرودن تا آزاد شدن
هستی ظرف، راه و کوهی است از صوت و صدا،
اشیا و چیزها نمایش شکلهایی است از آن؛ از اول،
اول جاریست؛
اول هست؛
چیزی نیست جز شکلشدن،زن پوشیدن و کالبد به تن کردن آن در چهرهها، نامها و هویتها!
جرعه روح اولم؛ چون از اولم!
نیست مگر از اول؛ اول خودش را میسراید؛ تماشا نجوایی است؛
به تماشای آن درا،
به شنیدن آن گوش فرا ده، به دانستن آن اگاه باش؛ ولی خالی،
خالی تن و پوست، خالی گوشت و گوش، خالی ذهن و حافظه!
و ما اعداد، آدمها، کوزههای صوت و سرود ازلی یم،
شاعر میسراید؛ ولی آن قدر کر که سروده شده است.
شاعر حجمش را دوباره در صوت و کلام فرو میریزد، شعر شاعری است که نمیداند با نعرۀ خودش میسوزد؛
میسوزد تا سرحدآزاد شدن خویش؛ آزاد شدن ابدی صدا؛
مانند آن سوی زمان، مکان، ماده و انرژی.
دنیای طول و عرضم
همۀ ما پروانههاییم، نور و صوتیم،
سنگ اشغال است، چهره اشغال است،زن اشغال است...
همین است هندسۀ مکان، همین است طوالت زمان!
وقتی شکل شدیم، نام و هویت شدیم؛ یکیِ رفت!
یکی تنها زمانی است که یک هست؛ من ضد یکم؛
من هویتم، طول و عرض، گذشته و اینده سوداهای من اند.
فراق و جدایی طول و عرض است با قد و قامت من!
آن قدر باید گِل، کوزه و کوزهگر شوم که تمام خراشهای ذهن و حواس از سپیدی چهره برداشته شود؛
چهره برداشته شود؛ اکنون حقیقی چهره یی است که برای تماشایش باید برگردم؛
از راه درون برگردم.
های کوزههای بهشتی!
سر به درون میزنم، بیرون، درونِ است قفل شده با ذهن و حواس فزیکی!
بیرون یکسره زندان است؛ من کاشتم،
دیوارها و زنجیرها بر درب دریاهای قلب من گذاشته ام،
بهبه، آن نوا میچکد؛ دریا یخی شده در قلب منی
بهبه، علمی که داشتم همه اش گریخت، فرسوده شد، مٌرد!
بیایید دریچههای شویم چیزی نیست که باشد؛ دنیای خدا همینقدر صاف و پاک و خالی است.
بیایید، همه اش همین است، خود همین است؛ خود شدن سرنوشتی است از هیچ، از درون.
«انسان نباید خود را انقدر پایبند وظایف و علایقِ دنیایی کند که فراموشش شود روزی جسم خود را برای همیش از دست میدهد، باید تمام آنها را ترک کند.
فضیلتی که بر وابستگی چیره میشود وایراگ یا عدم وابستگی است. بنابر آنچه در شریعت آمده است زمانی که شخص «وابستگیها را رها میکند، درحالی که در مورد موفقیتها و شکستهای
دنیوی تعادل خود را حفظ کرده است؛ پس او آزادی یافته است.» ئوازی
انسان شسته شود
ما همه ماهیان بحر صدا،
صدا اقیانوس هستی و ما جامهای فرود آمده برخشکه،
براقلیم توفان و بر هندسۀ شب.
صوت و صدا با ما هست،
هستی و وجودها را میبارد، میکارد؛
و جاریست تا چیزی، شکلی، فزیکی، ذهنی و انسانی شسته و صیقل شود؛ روانه شود.
باد شود باران شود، بر موج سپید صدا بنشیند. روانۀ آن سوی چند سوها شود.
ما منزل میزنیم تا گِل وجود زیر برف و باران سوختهگی دشت فزیک را از دست دهد،
رنگش در افتاب بسوزد، شکلش در ازدحام شکلها بشکند؛
بریزد و نامش را آنقدر بنویسد و بشنود که اخر گم شود؛ نی سرودگر شود
****
گوشِ میخواهم
روحنوردان زیبا و دریا دل همۀ تان به اقلیم قلبم، صدایم زندهگی ام خوش آمدید!
همۀ شما در این سرزمین که کشتش از باران نور و نوا آمده است؛ حضوردارید و
این حضور زیبا ست، پاک است،
سیاهی، خال و لکه نمیگذارد، همه اش همین نجوای نجاتگر است.
صوتی که خانه میآید پاک است، خالص است.
صوت تر و تازه است، صوت بیدود است و بیبخار،
جوانی و پیری نمیشناسد؛ صوت همیشه زنده است،
همیشه تازه است؛ صوت ایستایی، خفتن و مردن ندارد.
صوت تازه است، چون از خانۀ آن میآید، همین لحظۀ؛
لحظۀ خدا!
های، چه دارد این دهن و گوش بیرون؛
گوشی میخواهم برای آن، چشمی میخواهم برای آن!
***
و من هیچ!
برادر، تو یک صدا یی؛
تک صدا یی، پرنده تو بی صدا هم همصدا یی.
صدا میبارد و ما هنوز فصلی از حجم،زن، جوانی و پیری را با افزار حافظه و دانش میکاریم؛
میدرویم. ما صوت ذهنی شدهایم،
اگر برنامهها، خواهشها و ارزوهای خود را از فصل صوت بکشیم؛
چه زیبا سرودی میماند، سرود همه،
سرود هستی، ما اگر صرفاً به این خاطر که صوت جاری شود، بیزییم؛
تمام دیوارها، مخالفتها و کوهها بخار میشود و قلمرو آن سپید میماند.
و انگاه خدای یگانه است و کلام آن و من هیچ؛
سپید، یک نقطه، یک راه، یک عاشق و عشق
میسرایم، حروف و دشت کلمهها فرشی است به سوی خدا؛
نه خدا نوشته نمیشود، خدا شده نمیتواند؛
خدا هست. و اینست فراموشی ام،
ایا گاهی آواز قلب را شنیدهایم،
ایا گاهی روح به جای من هستی را تماشا کرده است؟
همه غلطها منم، غلطها از منِ ما سرزده است،
هر واحد، هر عدد، هر فرد، هر سنگ و هر ریگ آوا هایی آند آمده از آن؛
روح به صورت کامل آمده، تنها باید راه ش را در پیش گیرد که خودش است؛
رونده هم خودش است؛
و خدا هست.
هستی از خداست آن همه اش را عاشقانه سروده است.
نقطۀ اغاز
در لحظۀ ایجاد مشکل، درد سر، زیانهای مادی، شکست در روابط عاطفی، مرض
از دست دادن بستگان همه چیز را به تقدیر محول میکنیم؛
ولی در لحظۀ پیروزی، کسب امتیاز، ترفیع مقام،
ایجاد روابط و برنده شدن بر حریفان خود را گل باران میسازیم
و خدا در سرنوشت ما هیچ جای ندارد.
از کجا اغاز نمایم که همه چیزم آن باشد!
***
طعم عشق
صوت نامۀ آن است؛ عشق نخستین است،
صوت زندهگی را میسراید؛ زندهگی است.
و این عاشق است و عشق هست.
ما هستیم پس عشق هم است،
چیزی نبود سروده شدیم،
جدا شدیم؛
افتادیم از آن، با آن؛
در آن،
سوی خانه میسرایم؛ می اغازیم،
ما طعم آن عشق سپید را در خود داریم، عشق اولین بوده است و همۀ هستی بوده است.
***
سکوت شعر صدا
راهیان و اشنایان صدا و سخن!
شب ما را در اغوش سرد و خاموش خود فرو میبرد.
شب سیاه است، خالی، نانوشته، بی صدا؛ ساکت!
این خلاء پٌر است از هیچ؛ ناشده؛ بودن،
سکوت مزرعۀ همه صدا هاست. صداها بالای خلای سکوت رژه میروند.
سکوت شعر همه صدا هاست. سکوت صوت خالص است،
کلام و سخن هزارها چهرهیی اند برای آن،
سکوت
سکوت کشتی اقیانوس کلام اعظم است و همین است راه؛ راهها
فرد، فرد
سکوت تجربه میشود؛ نه گفته!
سکوت قد بلند و قد کوتاه است؛ من قد میانه!
من چیزی ام وسط بلند و پایین؛
گاهی مرغابی، گاهی فیل مرغ، گاهی استخوان سوختۀ مرغ باغ وحش به تاراج رفته؛
گاهی شاهین.
شاهین بلندترین صدایی است که به زبان سکوت قد کشیده. است
صدای من گفتار است، پندار است، کردار است و نوشتار.
زبان سکوت جهانی است پٌر از باغ، پرنده و کاروان هایی به تماشا نیامده.
سکوت اول است. یک. خالص.
بیشتر از متن و تحقیق، بیشتر از فرهنگ و اجتماع، بیشتر از تمدن و امریکا.
***
من رنگ خانۀ بهشت
ما روزه میگیریم برای خدا،
این هدیه از چه تهیه میشود،
میخواهم روزه برود به طرف آن سوی زمان، مکان، ماده و انرژی؛
میخواهیم خانۀ در بهشت بسازیم.
ما با پاهای این هدیه داخل بهشت میشویم،
پس این روزه چه بوده، این روزی که روزه گذشتاندیم از چه نوع جنسِ بوده است؟
ایا روزه که تکمیل نمودیم و فرستادیم توان روبرو شدن به آن را دارد؟
برکت باد بر قلبی که جز عشق خدای تعالی به هیچ متاعی قانع نیست؛ و نیست
و با این شادمانی که فرد فرد داریم؛ برگ تازهیی از سپیدی سکوت رنگ ساختیم.
***
پایانم
روز رفت و خود با کارها و فکرهای خود برگشتیم،
آنچه انجام دادهیم، به قلب ما میرود، قلب از خداست،
ما انجام میدهیم و کارها و فکرهای ما بال و پر میگیرند بسوی خدا
خدایا! چه دارم که تقدیم نمایم، قلبم را میگذارم،
قلب یگانه جغرافیایی است که متخصص ذهن آنجا را حفر نکردهاست.
از عشق خود لبریزم کن، میخواهم با کارها و فکرها شاهدی بدهم که خدا هست!
آه، بلی، باید کشتی دل را به اقیانوس عشق و رحمت الهی سپرد.
همین است وطن، همین است بهشت!
« هنگامیکه در مسیر الهی قدم میگذارید و در جستجوی مسیری به سوی قلمروهای آسمانی بر می آیید، تمامی درها به روی شما گشوده خواهند شد.»
...ادامه دارد |