«چون گفتنی باشد،
و همه عالم، از ریش من، درآویزد،
که مگر نگویم،
اگر چه بعد از هزار سال باشد،
این سخن
به آن کس برسد که
من خواسته باشم!»
شمس
صدا
ریشه در بحر داریم؛ بحر نور و نوا؛
نوازندۀ همه اقیانوس است
صدا اقیانوس هستی است و ما جامهای فرود آمده برخشکه؛
براقلیم طوفان و بر هندسه این شبستان
صوت و صدا با ما هست،
ما منزل میزنیم تا گل وجود زیر برف و باران سوختهگی دشت فزیک را با قمار سپید عشق بشوید؛
افتاب آید، نی سرودگر شود
و این همه سرنوشت فصل سپید را به ظهور میرساند
***
فاصلۀ زمان افقی
ما میدان انعکاسات خود یم
وضعیت اگاهی ما همان چهار عنصر است؛
ما فقط آب، خاک، باد و اتش را میفهمیم و همین است آن دیواری که باور ما میشود!
و روح، باشندۀ اقیانوس نور و نوا ست
با بیداری روح فاصلۀ شب و روز؛
فاصله زمین و آسمان و فاصلۀ زمانِ افقی میافتد؛ میمیرد؛ نیست میشود
و به عنوان فرد داخل فصل دیدن، بودن و دانستن میشویم
***
شب دریچۀ طعم اولی
شب فرصتی است که لحظه لحظۀ آن را باید با طلا وزن کرد
میدانیم که چه نیروی بزرگی برای تجلیل از شب؛
به عنوان زمان حاضر در خود داریم
پس مبارک تان باد؛
طلاها و الماسهایی که در وجود مبارک هریک تان،
در حال رویا دیدن هستند
کودکان پیرام برگردید به بیداری تان؛
به کودکی و طعم اولی تان، به نام و صدایی اولی تان!
***
چراغدان قلب در خانۀ خاکی
جوهر عشق در ماست این قلب ما جنس خالصِ از عشق و محبت است
یک مشت قلب قیمت همۀ هستی است و آن جوهرۀ عشق خالص است؛
عشق نام بهشتی است که میتوانیم همۀ زندهها و زنده گی را در آن پذیرایی نماییم
ما خانۀ خاکییم؛ ولی میتوانیم با عشق فراز آمده بر«مذکر و مونث»
روزنۀ بهشت گمشدۀ ما را در درون خود بیابیم؛
فقط باید بیدار شد؛
باید هوشیاری اولی که جوهره روح است، را دریافت
محبت مرکز و هستۀ همه چیز است
هرگاه با همنوعان خود محبت بدون قید و شرط نثار کنیم؛
هستي، محیط و محل ما جای صلح، آرامش و شادی میشوند
عشق سرزمین خرد، آزادی و قدرت است
هر دریا دل میتواند باشندۀ اقلیم سپید عشق شود
عشق بیقید و شرط جاریست عشق هست؛
عشق غذای روح است و روح بیدار شده، عاشق جانباز همه چیز تا به سرحد خدا!
و خدا هست پس دیدن، بودن و دانستن همین لحظه است
***
فصل دفتر های مٌرده
شب است و تنهایی؛ ولی آوای سکوت، صوتهای ناشدۀ ما را به هم میرساند
صدا انژری است که از همه چیز عبور میکند و دقیق به هدف میزند،
صدا خالی ست، بیهندسه است، حجم و جسم ندارد،
و آن شیِ نیست،لی همه چیز آن را درخود دارد و آن دارد؛
این سٌور افرینش است
بلی ما سرود؛ و سرودیم
ما صدا و کلام و بیت سرودیم
ما نیهای گِلی هستیم، آن و سرود آن در درون است؛ جاری!
و ما در فصل کاغذ، کتاب و قاموس حجم از حروف را مینشانیم و عروسکها و شهزادههای سرخ و سبز میشویم
ما بزرگان، عروسک بازی کودکان را میبینم،لی خانههای ریگی خود را میستایم
آه، درد چقدر نزدیک است؛ ما پٌر از صدا ولی رفتیم، رفتیم، رفتیم
دفترهای مٌرده را از بر کردیم
باید خالی شد، باید سکوت کرد؛
تا صوت افرینشگر و نور خالی از سایۀ یگانه بودن باشد
همه صوت اند
اگر حرف میزنیم، اگر مینویسیم، اگر خیالها و احساسات لطیف خود را بیرون میریزیم
اگر غرق تماشای گلها و پرندهها و کوهها هستیم،
اگر رقص صدای باد را در چنارها میشنویم و
یا هم آواهای نااشنا به قلب ما سرازیر میشوند؛
همه کلام اند
این ظهور صوت است و حواس ما نی این اقیانوس صوت نانوشته
شب را داریم ولی ما همچنان صوت را میسرایم،
«اینجا جنس کلمه است اینجا غذایی همه نور است اینجا چهره، بیچهرهگی است
بی شکل و چهره و نام باید شد و آن را دید؛ خدا هست
ما چیزی را میبینیم و میشنویم که در درون خود داریم»
صوت خانۀ همه چیز است؛
این را میشود شعر نام داد، قصه نام داد، سخنرانی و گفتارها نام داد؛
همه اینها صوت اند
اگر خالی شوم نانوشته ها می آیند
دوستان این رقص خط خط فصلی از صوت و صداست
ما روان در افق صوت و صدا؛ صوت و صدا میآییم
صوت پیامی است بیمتن ما نامی نوشته شده برای کلام و صداییم
سرزمینهای بکر و تازه و نو تانرا که فقط در درون است و آنجا بدون حرکت و پا باید رفت،
ساحل و کشتیبان هم در درون است، ناخدای ما هم در درون است
بهبه، با نواختن صوت به چه راه سپیدی رسیدیم، برکت باشد!
اینک بنای باد میآید و فصلی از زندهگی را بر خاطرات ما مینشاند؛
بخاطر آنکه داستان حجم از اگاهیست که زود بر قلههای ذهن و حافظه مینشیند
هر انسان یک داستانسرا ست؛
ولی چه انسانهایی که داستانهایشان را بار بار زندهگی کردند؛
ولی هنوز مانند خویش اصیل-روح-در لباس حروف و متن راه نه رفته اند!
به به، آنها نا نوشته آمدند و رفتند؛ من چه ام که بنویسم؟
***
هان، انبارهای ذهن و حواس را باید فرو ریخت، باید خالی و سپید شد؛
تا رقص و نوای هستی جان گیرد و کلام بیحرف جاری شود
او همه عمر انتظارش را نوشت و نویسنده شد!
این نویسنده صوت را بسی کچل راه میبرد
خورشید ابرانسان این هنوز از دم آن اقیانوس ازلی عروج نهکرده است
و من این همه تشنهگی را به آب که از اکسیجن و هایدروجن بوجود آمده دود میکشم
حیف! اگر خالی شوم حتا از این تاکید؛ خانه درون رویت میشود؛ بلی، آن هست
***
پیره تر از زمان
دوستان عزیز، باشندههای ابدیتر از زمان!
زمان میگذرد، همه چیز میگذرد
وجود و شکل و نام، لباسهایی اند که خوراک زمان سه گانۀ ذهن میگردند
اما ما هستیم روح هست
این بارقه الهی بهعنوان هستنده به میدان زندهگی میاید،
اما پیری و تازهگی زمان و مکان او را جوان یا پیرساخته نمیتواند
زمان ماده را میکارد، جوان و پیر میسازد و میکشد
روح بیزمان است!
آن همیشه تازه، جوان و شهزادۀ خداوند میماند و قلب پایتخت این شاه رویت ناشده است؛
«من آنم که هستم»