تا سنگ اش بشکند
و اما صوت؛ آنچه از صوت میشنویم همه اش عاشقانه اند.
صوت غزل خوان است؛
باد و باران است و هست.
صوت بسوی ما میآید؛ صوت یکسره جریانست...
صوت از ما میشود،
صوت از وجود ما میگذرد، پروانه میشود، رویا میبیند، آدم میشود؛
میافتد تا سنگ اش بشکند پرواز کند، خانه رسد!
من یکسره میسرایم، زیباییهای من همین است.
سرنوشت و قضا انعکاس همان صداست.
صوت تطهیر و پاک میکند، صوت شعلههای جان است،
صوت مینشاند، جوانی میآورد؛ پیر میسازد؛ میکشد؛ میبرد. برپا میدارد،
صوت آب حیات است، این است آنچه نورصدا در خود میپروراند.
عزیزان، شما همۀ تان نورزادهها هستید؛ چهرههای نور و نوا هستید،
کلبههایی از جنس عشق و رحمت را در درون تان دارید-قلب را میگویم؛
اگر یافتیم که چگونه میشود قلب را باز گذاشت؛ سرنوشت از آن ما میشود.
***
مدرسۀ بزرگ
باسنگ هایم چه کنم؟ عجیب سنگ شکن هستم. روز رفت و من هنوز چکش نزده ام،
هنوز نمیدانم از این سنگ سیاه چه بسازم!
نه، زیبایی درون همین سنگ است. من باید برسم!
صدایم را میشنوی! من با تو هستم،
میخواهم سرودی بسرایم و تو بشنوی. میخواهم آب شوم و تو بنوشی،
میخواهم گندم شوم و تو درو نمایی،
من اهو بچۀ عشق تو ام، صدا زیبایی من است.
و عطر و گیاه و چشمۀ من است و این همه درد نعره!
خدایا!
من هستم؛ پس فاصله هست.
های، فاصله چه جنس سنگین است! آه يافتم خلاء کشور من است.
من جغ جغو يى هستم که کشور را با نام و با چهرۀ آلوده ام...چشمه چه شد؟ چشمه بود.
من بودم. آن بود...
حرف هایم این اتش سوزی را بار آورد.
چیزی نبود، هستي نبود، تنها آن وجود داشت، آن بی نیاز، کامل و دانای هستی را صدا زد
و شد، این همه کایینات، ستارهها، سیارهها و چیزهای که به اگاهی ما میرسد؛
سروده شد،
این باغ بوجود آمد تا روح به آموزش عشق، خرد و آزادی بپردازد،
و این زمان و مکان که داریم همه اش یک مدرسۀ بزرگ است،
این مدرسۀ عشق، خرد و آزادی است و ما هم میسراییم.
***
کشف بودن
من با کلام و عملم بر هستي اثر میگذارم، ایا کلامم عاشقانه است،
ایا این-عمل- انقدر سپید است که بسوی آسمانها راه یابد،
ایا من لحظهیی به همۀ هستی نظر دوستانه و عاشقانه داشته ام،
وظیفۀ نبات و نهال اینست که بارور شود؛ نه آنکه فصل آب، باد، دریا و باران را به نقد گیرد.
کسی که ظرفیت دادن عشق و همدردی بیشتر به همۀ مخلوقات را در خود افزایش میدهد؛ یابندۀ حقیقت والاتر آند.
بلی!
کلام نجواهای قلب ماست بسوی خانۀ ناشناس-خانۀ درون- ما،
اگر حرف میزنیم، اگر آه میکشیم، اگر هیچی را میسراییم،
اگر با حجم کلمات نقاشي میکنیم؛ موسقی میسراییم،
همه اش برای اقیانوس گمشدۀ ماست.
خداوند ما را افرید؛ خانه را هم افرید، اقیانوس هم جریان یافت
و ما با چهرهها روبرو شدیم،
چهرهها از خود ما بود و ما به اذیت خود اغازیدیم،
و از خانه و اقیانوس افتادیم؛ قلب ما میداند،
این کلمات همه اش پلههایی اند که قلب ما در آن بسوی خانه ره میزند.
***
سکوت صوت درون
کلمه صوت آسمانهاست، اشیا، آدمها، پرندهها...
حتا باد و بارانها شیریانهای آن آوا اند.
صوت سرود پنهان در همه چیز است.
و انسان شاعر میشود؛ چون خود سرودۀ شعر-صوت است؛
تا این صوت قدیمی؛ ولی زنده را بسراید.
ما پرندههای اقلیم صوت و نوا یم، موسیقار که در ماست؛ با شعر شروع میشود.
شعر صوت زنده و زندهگی بخش است،
شعر تابلوی کلمه است؛
و شعر ارایش کلام است.
بیایید بیابیم این موجهای رها شده از تارهای ویلون است که آسمان را پر از پرنده ساخته است،
یا یک نجوای موسیقار شعله ور شده در باغی در افریقا ست که درختان رباب، ستار،یلون و نای به دنیا میآورند؟
بیایید هم آوا با سکوت شویم؛ سکوت صوت درون است، ما هنوز به درون راه نه زده ایم.
سکوت کلماتش را بر لوح سپید قلب مینویسد.
سکوت در گوش هاست، اگر بیگوش بشنویم؛ همه اش نی و نواست، سوالی نمیماند که در خودش پاسخ نباشد!
***
شناور
یکی از خدامردان معاصر گفته است:
«هیچ حکمی را اطاعت مکن، مگر حکم درون را...
حقیقت در درون است، جای دیگر به دنبال آن مگرد.
عشق نیایش است.
تهیت دروازۀ حقیقت است، هم وسیله است.
و هم هدف و هم دست آورد.
زندهگی در اینجا و اکنون جاری است.
بیدار، بیدار زندهگی کن.
شنا مکن، شناور باش.»
قلب سپید
«بطور کلی وقتی مردم تقاضای کمک میکنند، کمک و یاری در اختیار آنها قرار میگیرد.
ولی آنها این کمک و یاری را تشخیص نمیدهند. چرا؟
زیرا کمکی که به سوی آنها میآید، آن چیزی نیست که انتظارش را داشتند»
ان متعال، توانا و دانای کامل است عاشقانه میدهد،
پس ما از اقیانوس عشق و رحمت چه چیز را با خود-به خاطرداریم،
ایا بزرگتر از عشق و رحمت آن چیزی است که تقاضایش کنیم؟
بیایید به جای ذهن با قلب ما آنچه از خدا به ما میرسد؛ نظر کنیم.
خدایا! قلبم سپید است با مشیتت آن را پٌر کن.
ادامه دارد.... |