کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 
چشمهء آوا
 
 
انور وفا سمندر
 
 

گشایش در خود

 

تاریکی و سایه­ها ناشناخته­های ما اند.

حواس با کارکرد فزیکی و سنجش منطقی اش خط می­اندازد، شکل می­کارد، اعداد می­سازد،

صنف و رقم و قالب می­ریزد...

ثابت می­کند.

حواس تحت فرمان و مراقبت هوش ذهنی شکل هستی را با ابزار شکلی و وزنیش جراحی می­کند

 تا به این نتیجه برسد: «هستی: برترین شکل که من می­سازم!»

من موجود شعوری و اکادمیک خانۀ روح را نمی­دانم؛

پس واقعیت یگانه خانۀ است! زمین و آسمان، کوه و آتش، دیوانه و سقراط،

شکل و بعد، مکان و خلاء شیطان و... از عقل و حواس من قد کشیده اند.

همۀ هندسۀ هستی از من شعله ور است؛

بلی، نام من را بنویسد؛ اگاهی انسان همین یک کلمه را کم داشت!

 

ما باید چشم خیال را بگشاییم، اقلیم این چشم سرزمین­های بی پایان خواب و رویاست.

 سرنوشت روح اینست تا در مدرسۀ زمین عشق، خرد و آزادی را به تجربه برساند.

این جام وجود باید لبریز شود تا به سان سرنوشت ازلی آن دهنده شود،

عشق با دادن بدست می­آید، دراین اقلیم باید همه چیز را باخت تا به آن  رسید و وصل شد.

 مولانا مسافر و سفیر این راه است و ما رنگ پای این روح داننده و دانسته و بینا را در اقلیم کلمه مثنوی معنوی و دیوان کبیر می­یابیم.

                                                                     ***

تا دید همه آسمان است

 

هستی است. خدا هست. روح هست. و هستی پر است از...روح.

اعداد یکی اند. آن یکی است. همۀ اعداد در آن صف کشیده اند. عددی نیست جدا از خدا!

اعداد آمده اند تا برگردند. خانۀ همۀ اعداد هیچی است. هیچی جز در تجربه معنایی ندارد.

ما برای همه چیز خود خدا داریم. همۀ افراد و اعداد و اشکال خدایی اند. ما این فصل رنگین عشق را ستایش می­کنیم. جای شکر است که دنیای ما دنیا عشق و خیر است. بیایید با این هستی درخشنده و آمده از عشق اشتی شویم و سرود عشق به همه­گان بسرایم،

سرود جوهر ذاتی ما ست؛

 سرود در من خفته؛

 من سرود سنگ شده­ای ام تا نی در من بترکد.

نی ام و جاری می­شوم؛

چون هستی سرودن سرود نیستی است.

مولانا گلوی عشق شد و همۀ هستی را سرود و با نردبان صوت و نوا رفت تا دید همۀ آسمان است.

                                                                     ***

لحظه

 

شاد باد بر لحظۀ اکنون، لحظۀ همیشه حاضر، لحظۀ زنده؛

لحظۀ خدا!

شاد باد بر کوه­ها، دریا­ها، سرزمین­ها، ستاره­ها، کهکشان­ها

و آن حشرۀ کوچکی که با چنگ مخصوصش، می­نوازد تنها آن را؛

و این­ رکوع سپید، بی­شکل و بی­متن لحظۀ آن را می­سازد.

همه، شماره­ها، نام­ها-خزنده­ها، راه رفتن است با خدا. همین «لحظه» است.

هر نجوا نامیدنِ است برای خدا؛ هر حرکت رفتنِ است به خدا؛ هر خندا نشه یی است از دیدار آن اشنا.

 

 

برۀ صدا  

                                

نور و نوا چشمه­های نخستین اند، این دریاچه­ها از سرزمین­های دور بسوی هستی جاری شده اند

و همچنان در غرش باد، در سنفونی آرام ولی خروشندۀ دریا،

در چشمک­های همیشه تابان یک ستاره،

در خندۀ کودکی که هیچ نام و نشانی نمی­شناسد؛ ولی به همه می­خندد

و در تارهای ربابی که هنوز بره است و تشنه شیر؛

این دریای صوت و رنگ درهمۀ این­ها موج می­زند.

و شما همۀ عزیزان مهمان این همه بزم و شوق اید، پس برکت بر این لحظه.

بلی، کشتی بی شکل صدا، از جوهرۀ بی جنس آن رشد می­کند

و فرد فرد را در اقیانوس خیال به سوی خورشید­های آن طرف دیوار شی و جنس می­برد.

                                                                     ***

عشق توضیح نمی­دهد

 

این مهم نیست که چه برای ما اتفاق می­فتد؛ بلکه مهم این است که ما چه عکس العمل نشان می­دهیم،

یگانه چیزی که به حساب می­آید عکس العمل ما ست.

قانون هستی بسیار نیک عمل می­کند، ما محصولات خود را درو و خرمن می­کنیم.

اگر صاحبِ مزرعه­، خرمن سرخ خود را اتش بزند؛ مردم او را دیوانه می­شمارند و به پولیس و زندان می­سپارند.

ما افکار و احساسات و عواطف کشت شدۀ خود را با خود داریم.

حوس و ذهن محصولات خود را دیده نمی­تواند و این اولین توهم است که از خدا تنها یم ساخت.

بلی، دردها و ناآمیدی های ما به خط خودما نوشته شده اند.

صداهایی ناخوشِ که می­شنویم، بلندگوه یش در درون ما ریشه دارد.

سنگ و آتش، گرگ و بره، زهر و معجون، زئوس به قلم ما نوشته شده اند.

چرا گریه های یک گلِ تازه شکفته را حین چیدن آن نمی­شنویم؟

چرا بره هایی که کلاه عزت من شده است،

 بی بوسه در شکم های این گوشت خوار رها شدند؟

ایا می­دانم که بره سوخته در هوس­های من با خدا چه قصه دارد؟

چرا زنده گی را می­خورم و قیمت اش را ­نمی­پردازم؟

...جای چیزی کم است؟!    

عشق...بلی، عشق؛ توضیح نمی­خواهد؛ ساده است فقط عشق!

                                                                     ***

فقط بده!

 

عشق! عشق نه شده؛ عشق هست.

عشق نیست؛ عشق نه شده ام.

عشق با شدن هست. عشق شو؛ عشق را بیاب.

فقط بده؛ همین است عشق.

اگر با عشق و محبت و دید خیررسان اغاز کنیم، کشت­های بهشتی می­شویم؛ بیشترش همین است برای خدا

عشق گمنامی است، بی نامی است،

عشق بودن است در بودن،

منزل رودخانۀ عشق نزدیک است؛ نزدیکتر از گفتن؛

باید جاری شود.

عشق جاری شدن تمام مایۀ من است؛ که نام نه نوشتیم. عشق خلاء بی زمان است در درون.

درون اگر باز شود هستی از سر شسته می­شود؛ تر و تمیز مانند روزی که از خانۀ خدا آمده است.

 

                                                                     ***

«من» نوشتن هیچی

 

فطرت هر روح دیدن، بودن و دانستن است.

روح به معبد خاکی تن آمده تا به مرز خانۀ اش قد کشد.

غذای روح اگاهی است. اگاهی در هندسه است؛

ولی هندسۀ هندسی نیست. اگاهی وسعت می­یابد تا به منزل؛

من شکل و پوست میگیرم و دوباره هستی ام را از آن می­چینم؛

کوه میشوم، سنگ می­شوم...می­شکنم؛

نقاش می­شوم

تار می­شوم؛ دردهایی که با حرکت و نامم راه کشیدند؛ در پیلۀ کرم شبتاب شب تا به سحر آه، می­کشم،

همیشه در فورانم؛ می­آیم و می­روم...

تا به سرحد که هندسه مکان پاشیده شده.

اینک باز قد کشیده ام؛ مانند آدم! آدم به نویسنده­گی سرکشیده؛

همۀ اش در کاغذ راه رفته ام؛

ولی به خود نرسیده ام: این که بودن من در سیارۀ خاکی چه منظوری دارد،

چرا مرغان و گوساله­ها تن و پوست من شدند و میوه­ها در رگ­های من

رودهایی را که از روز خدا هست و هست... رها ساخته اند؟

من از آن بیشتر دارم یا مورچه­یی که در مدینه کودکی آن را درجوی بالای قلعۀ رها ساختم؟

آن مورچه کجا رسیده باشد؟ من پیشقدمم یا «بانکی مون» کجایش درست است که خدا را نمی­بینم؟!

بلی، هنوز می­نویسم؛ چون جز هیچی چیزی ننوشتم.

 

.

خدایا!

این نقطه­ها چیزهایی اند که نه دیده ام.

این سرزمین­ها پیدا نمی­شود؛ فقط باید دید و تجربه کرد.

چنین متنی کاملاً شخصی و فردی است

هر فرد زبان خودش را دارد،

اگر چشم­ها و حواس را ببندیم تازه می­یابیم؛

چشم روح جسم ندارد، شکل ندارد، حجم و موقعیت هم ندارد، آن را نمی­شود با حواس فزیکی تجربه کرد، باید توجه خود را ازحواس گرفت تا در آن چشم بیدار شد،

این همه راه را در قلب سپید باید رفت و آن­جا دید، دانست و این سرزمین، قلمرو روح است؛ جز خدا کسی نیست.

                                                                     ***

 

که برای تو باشد

 

نور و صدا دو پرندۀ آسمانی اند پٌر از همۀ نام­ها.

نام­ها روانه اند تا در گِل و سنگ و گل افتابگردان مزارع تولید روغن مالیزیا قد بکشند.

من یک نام، یک صدای قد بلندم.

من-سرود وقتی به حوضچۀ زیر پا نظر کرد، به دروغهایی پرداخت که زمین مقدس آلوده با بتخانه­ هایی شدند که هی پیر می­شوند و جوان می­شوند...

بلی، یادم آمد: خدا هست؛ پس چه را می­بینم!

نه،وقتش نیست؛ ببین من از آب­های خالی چه ساختم.

این متن و شاعری من است که آسپ­های جنگی می­فرستد. این قبرستان­ها کلمه به کلمه از من چکیده.

من سرزمین نسل مرده ام. خدا که نباشد همه چیز مرده اند.

آه، شکر تازه می­دانم که چه چیزهای عوضی نوشته ام.

پرنده­یی که چوچه آش را با شاخۀ گلِ می­بوسد، بیشتر از همه متن است.

کرم­های شبتاب که در نورش فقط مار دیده می­شود؛ تا من یگانه عابر نباشم؛

زنده­تر از این دروغ­ هایی است که بالای مکان سپید کاغذ صف بسته اند.

های، وای، خدایا! تمام عمر نوشتم؛ ولی هنوز ناله یی نه شدم که برای تو باشد.

                                                                     ***

پرواز در خود

 

رهروانان عزیز کلام و روشنی!

 منم و شما در بزم صدا بر وسعت بی­زمان و بی­مکان خیال.

خیال بی شیی است. خیال، راه و رونده است. اگر به خیال می­روی به هیچ مرو!

خیال هیچ است؛ سرزمین خالی خدا.

ما شکلیم. شکل اشغال من است.

شکل سپیدی است با نقشی از من.

شکل­ها چهره­ها و حجم­ها در ظرف زمان گرد می­ایند و یک هویت می­سازد؛

هویت سنگ، نبات، حیوان و بالاخره هویت انسان،

ولی این­ها همه پردهِ سنگ، چوب، اهن، مس، برنز، الماس، کبوتر، زیارت...

زنده­گی یی را در خود به جال کشیده اند.

این جهان ظاهر و خاموش همیشه درحال تغییر و نوشدن است،

هرچیز-چه بداند چه نداند-درحال نو شدن است؛

 ایا گاهی در سرزمین­های بال و پر زده­ام که آدرس ازلی ماست.

دوستان!

ما ماهی­های اقیانوس صداییم؛ صدا قلمرو ماست، صدا رودخانه یی است که از ما می­گذرد.

من صدای شکل شده و حجم شده ام، این نام، این صدا، این کلام مبارک است؛ صداست.

 حضور در صوت و نوا ما را به این شناخت می­رساند که همه چیز از خدا ست،

همه چیز خدایی است هر فرد خدایی است؛ هر روح از خداست.

                                                                     ***

 

نی به نوشت نه می آید

 

«شبی خواب دیدم که پروانۀ ام و از گلی به گلی دیگر می­پرم.

بی خبر بودم از اینکه(جوانگ زه)ام.

ناگه برخاستم و باز جوانگ زه شدم.

ولی نمی­دانستم که ایا من جوانگ زه­ام که خواب دیدم پروانه شده بودم؛

یا پروانه ام و خواب می­بینم که جوانگ زه ام؟»

 

عزیزان کلمه­ها و آواهای تازه!

من این حروف را می­ریزم و خودم راه، رونده در ناکجای خیال می­شوم؛

ما خود را بیشتر مامور، مدیر، بزرگر، معلم...و عامی می­دانیم؛ در حالی که کار اصلی ولی پنهان ما مجرا شدن برای کلام نجوای نانوشتۀ آن است. این رودخانه­ها وجود ما را زرع-ابیاری می­کند، زنده­گی نقش بستن این رودخانه­های اصیل است.

 اگر نور و آوا نباشد، جهان، هستی، کائنات، کهکشان­ها، ستاره­ها، ماه­ها و خورشید­ها می­میرند...

ایا گاهی اندیشیده­یم خورشید که زمین از آن نور می­گیرد و نور می­پاشد چه جنسی است؟!

ما اصلاً به نور و صوت اصیل نه اندیشیده­ایم، این حجم که به عنوان من صدا می­کشد،

این کره اتشین که از میلییون­ها سال در فضا شعله­ور است

و این مهتاب که شب سیاه را نورباران می­سازد، این­ها همه فقط مراکز و کانال­های توزیع نور و نوا اند.

ما کانال صداییم، ما نی، چنگ، بربط و رباب صوت و صداییم،

لذتِ که یک صدایِ موزون رباب می­دهد، صد چند حجمِ کلام و نامی است که ما به­عنوان یک مفهوم ذهنی سال­ها اعتبار بخشیده­ایم.

صدای یک نی چه دارد؟ ایا می­شود آن را یک متن، یک نثر، یک مفهوم ساخت؟

نی امانت دار صداست، او خالیست،

نی برشانه­های صدا، ارزوها و خواهشات خویش را نمی­گذارد، لذا زیباترین سخنور می­شود،

نی، نی است. ما از نی فقط صدا را کشیده می­توانیم نه برنامه­های فکری و ذهنی را

 و اینست عظمت صدا و این است شعر اصیل،

و اینست که ریتم، آهنگ و هارمونی را بیشتر می­شود از صدای باد دید، در غرش دریا خواند و از پرنده­ها یاد گرفت.

                                                                     ***

راه بسوی خود

 

من چرا پیر می­شوم؟ چرا مرض صحت و شادابی را از من می­گیرد؟ چرا می­میرم؟

این پرسشهایی است که پاسخ فردی-بهتر است بگوییم شخصی می­خواهد...بلی، همین سه نقطه کافی است.

ممکن است شفای معنوی غیر منتظره اتفاق بیافتد.

هر چیز در زمان مناسبش رخ می­دهد،

ما در موقعیتِ به سرمی­بریم که باید باشیم،

هیچ دو چیزی در یک موقعیت قرار گرفته نمی­تواند،

هر وضعیتی را که داریم نیاز وجود ماست و لذا شفا هم در وقتش صورت می­گیرد.

مشکلِ نیست که حل کردنش خارج از آن باشد. مرض هم دلیل درونی دارد.

ما مشکل­ها و مرض­ها را، مصایبی می­دانیم که باید توسط فرد دیگری برطرف شود؛

درحالیکه مشکل و مرض کار شخصی ما ست. نمی­توانیم بدون مشکل­ها و مرض­های خود وجود داشته باشیم؛

آن­ها بخشی از هویت ماست.

با خود باید اشتی باشیم. راه فرد شخصی است. راه و رونده یکی است.

مشکل باید با گام­های خودم هموار شود. این غذا را خودم در سفره چیده ام.

مشکل لحظه یی از من است؛ راه حل هم لحظه یی از من است.

مرض منِ مریض هستم؛ دقیقاً با پا­ها و اندیشه­های خود مریض شده ام. می­روم؛

بیشتر می­روم، به عنوان فرد سالم و خوشبخت راه می­روم؛ می­اندیشم:

آن منم که هستم!

                                                                     ***

همه مسافر خانه

 

راهیان و دلداده­گان اقلیم کلام!

 بازهم راه است، بازهم گام زدن است و باز هم سوار در حجم این معبد فزیکی راه خانه را می­گیریم،

همه مسافر وطن آن نجوای جاری یم...

ماهیان آن اقیانوس بی­هندسه، رویای وحشتناکی را می­بیند؛

 این دیوارها، سنگ­ها، فاصله­ها همه رویا اند،

ما اشیای جعلی-ساخته­گی را به­عنوان واحدهای جغرافیای خود قبول نموده­ا­یم

و همین است فراموشی جنس ما؛ جنس کلام و چراغی که با آن راه می­رود.

میسرایم همین غمم را...کسی با گفتگوهای نه! و بلی!

کسی با شعر و نظم و کسی با جنسِ بی قالب سکوت.

نعره از آن است. نعره در من جاری، در تو جاری، در او جاری...در همه جاری.

ما به آدرس چیزی می­رویم و آن جاریست. آن هست؛ نمی­شود بدست آید.

                                                                     ***

 ادامه دارد... 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    117            سال شـشم       حمل  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی      اپریل  2010