گشایش در خود
تاریکی و سایهها ناشناختههای ما اند.
حواس با کارکرد فزیکی و سنجش منطقی اش خط میاندازد، شکل میکارد، اعداد میسازد،
صنف و رقم و قالب میریزد...
ثابت میکند.
حواس تحت فرمان و مراقبت هوش ذهنی شکل هستی را با ابزار شکلی و وزنیش جراحی میکند
تا به این نتیجه برسد: «هستی: برترین شکل که من میسازم!»
من موجود شعوری و اکادمیک خانۀ روح را نمیدانم؛
پس واقعیت یگانه خانۀ است! زمین و آسمان، کوه و آتش، دیوانه و سقراط،
شکل و بعد، مکان و خلاء شیطان و... از عقل و حواس من قد کشیده اند.
همۀ هندسۀ هستی از من شعله ور است؛
بلی، نام من را بنویسد؛ اگاهی انسان همین یک کلمه را کم داشت!
ما باید چشم خیال را بگشاییم، اقلیم این چشم سرزمینهای بی پایان خواب و رویاست.
سرنوشت روح اینست تا در مدرسۀ زمین عشق، خرد و آزادی را به تجربه برساند.
این جام وجود باید لبریز شود تا به سان سرنوشت ازلی آن دهنده شود،
عشق با دادن بدست میآید، دراین اقلیم باید همه چیز را باخت تا به آن رسید و وصل شد.
مولانا مسافر و سفیر این راه است و ما رنگ پای این روح داننده و دانسته و بینا را در اقلیم کلمه مثنوی معنوی و دیوان کبیر مییابیم.
***
تا دید همه آسمان است
هستی است. خدا هست. روح هست. و هستی پر است از...روح.
اعداد یکی اند. آن یکی است. همۀ اعداد در آن صف کشیده اند. عددی نیست جدا از خدا!
اعداد آمده اند تا برگردند. خانۀ همۀ اعداد هیچی است. هیچی جز در تجربه معنایی ندارد.
ما برای همه چیز خود خدا داریم. همۀ افراد و اعداد و اشکال خدایی اند. ما این فصل رنگین عشق را ستایش میکنیم. جای شکر است که دنیای ما دنیا عشق و خیر است. بیایید با این هستی درخشنده و آمده از عشق اشتی شویم و سرود عشق به همهگان بسرایم،
سرود جوهر ذاتی ما ست؛
سرود در من خفته؛
من سرود سنگ شدهای ام تا نی در من بترکد.
نی ام و جاری میشوم؛
چون هستی سرودن سرود نیستی است.
مولانا گلوی عشق شد و همۀ هستی را سرود و با نردبان صوت و نوا رفت تا دید همۀ آسمان است.
***
لحظه
شاد باد بر لحظۀ اکنون، لحظۀ همیشه حاضر، لحظۀ زنده؛
لحظۀ خدا!
شاد باد بر کوهها، دریاها، سرزمینها، ستارهها، کهکشانها
و آن حشرۀ کوچکی که با چنگ مخصوصش، مینوازد تنها آن را؛
و این رکوع سپید، بیشکل و بیمتن لحظۀ آن را میسازد.
همه، شمارهها، نامها-خزندهها، راه رفتن است با خدا. همین «لحظه» است.
هر نجوا نامیدنِ است برای خدا؛ هر حرکت رفتنِ است به خدا؛ هر خندا نشه یی است از دیدار آن اشنا.
برۀ صدا
نور و نوا چشمههای نخستین اند، این دریاچهها از سرزمینهای دور بسوی هستی جاری شده اند
و همچنان در غرش باد، در سنفونی آرام ولی خروشندۀ دریا،
در چشمکهای همیشه تابان یک ستاره،
در خندۀ کودکی که هیچ نام و نشانی نمیشناسد؛ ولی به همه میخندد
و در تارهای ربابی که هنوز بره است و تشنه شیر؛
این دریای صوت و رنگ درهمۀ اینها موج میزند.
و شما همۀ عزیزان مهمان این همه بزم و شوق اید، پس برکت بر این لحظه.
بلی، کشتی بی شکل صدا، از جوهرۀ بی جنس آن رشد میکند
و فرد فرد را در اقیانوس خیال به سوی خورشیدهای آن طرف دیوار شی و جنس میبرد.
***
عشق توضیح نمیدهد
این مهم نیست که چه برای ما اتفاق میفتد؛ بلکه مهم این است که ما چه عکس العمل نشان میدهیم،
یگانه چیزی که به حساب میآید عکس العمل ما ست.
قانون هستی بسیار نیک عمل میکند، ما محصولات خود را درو و خرمن میکنیم.
اگر صاحبِ مزرعه، خرمن سرخ خود را اتش بزند؛ مردم او را دیوانه میشمارند و به پولیس و زندان میسپارند.
ما افکار و احساسات و عواطف کشت شدۀ خود را با خود داریم.
حوس و ذهن محصولات خود را دیده نمیتواند و این اولین توهم است که از خدا تنها یم ساخت.
بلی، دردها و ناآمیدی های ما به خط خودما نوشته شده اند.
صداهایی ناخوشِ که میشنویم، بلندگوه یش در درون ما ریشه دارد.
سنگ و آتش، گرگ و بره، زهر و معجون، زئوس به قلم ما نوشته شده اند.
چرا گریه های یک گلِ تازه شکفته را حین چیدن آن نمیشنویم؟
چرا بره هایی که کلاه عزت من شده است،
بی بوسه در شکم های این گوشت خوار رها شدند؟
ایا میدانم که بره سوخته در هوسهای من با خدا چه قصه دارد؟
چرا زنده گی را میخورم و قیمت اش را نمیپردازم؟
...جای چیزی کم است؟!
عشق...بلی، عشق؛ توضیح نمیخواهد؛ ساده است فقط عشق!
***
فقط بده!
عشق! عشق نه شده؛ عشق هست.
عشق نیست؛ عشق نه شده ام.
عشق با شدن هست. عشق شو؛ عشق را بیاب.
فقط بده؛ همین است عشق.
اگر با عشق و محبت و دید خیررسان اغاز کنیم، کشتهای بهشتی میشویم؛ بیشترش همین است برای خدا
عشق گمنامی است، بی نامی است،
عشق بودن است در بودن،
منزل رودخانۀ عشق نزدیک است؛ نزدیکتر از گفتن؛
باید جاری شود.
عشق جاری شدن تمام مایۀ من است؛ که نام نه نوشتیم. عشق خلاء بی زمان است در درون.
درون اگر باز شود هستی از سر شسته میشود؛ تر و تمیز مانند روزی که از خانۀ خدا آمده است.
***
«من» نوشتن هیچی
فطرت هر روح دیدن، بودن و دانستن است.
روح به معبد خاکی تن آمده تا به مرز خانۀ اش قد کشد.
غذای روح اگاهی است. اگاهی در هندسه است؛
ولی هندسۀ هندسی نیست. اگاهی وسعت مییابد تا به منزل؛
من شکل و پوست میگیرم و دوباره هستی ام را از آن میچینم؛
کوه میشوم، سنگ میشوم...میشکنم؛
نقاش میشوم
تار میشوم؛ دردهایی که با حرکت و نامم راه کشیدند؛ در پیلۀ کرم شبتاب شب تا به سحر آه، میکشم،
همیشه در فورانم؛ میآیم و میروم...
تا به سرحد که هندسه مکان پاشیده شده.
اینک باز قد کشیده ام؛ مانند آدم! آدم به نویسندهگی سرکشیده؛
همۀ اش در کاغذ راه رفته ام؛
ولی به خود نرسیده ام: این که بودن من در سیارۀ خاکی چه منظوری دارد،
چرا مرغان و گوسالهها تن و پوست من شدند و میوهها در رگهای من
رودهایی را که از روز خدا هست و هست... رها ساخته اند؟
من از آن بیشتر دارم یا مورچهیی که در مدینه کودکی آن را درجوی بالای قلعۀ رها ساختم؟
آن مورچه کجا رسیده باشد؟ من پیشقدمم یا «بانکی مون» کجایش درست است که خدا را نمیبینم؟!
بلی، هنوز مینویسم؛ چون جز هیچی چیزی ننوشتم.
.
خدایا!
این نقطهها چیزهایی اند که نه دیده ام.
این سرزمینها پیدا نمیشود؛ فقط باید دید و تجربه کرد.
چنین متنی کاملاً شخصی و فردی است
هر فرد زبان خودش را دارد،
اگر چشمها و حواس را ببندیم تازه مییابیم؛
چشم روح جسم ندارد، شکل ندارد، حجم و موقعیت هم ندارد، آن را نمیشود با حواس فزیکی تجربه کرد، باید توجه خود را ازحواس گرفت تا در آن چشم بیدار شد،
این همه راه را در قلب سپید باید رفت و آنجا دید، دانست و این سرزمین، قلمرو روح است؛ جز خدا کسی نیست.
***
که برای تو باشد
نور و صدا دو پرندۀ آسمانی اند پٌر از همۀ نامها.
نامها روانه اند تا در گِل و سنگ و گل افتابگردان مزارع تولید روغن مالیزیا قد بکشند.
من یک نام، یک صدای قد بلندم.
من-سرود وقتی به حوضچۀ زیر پا نظر کرد، به دروغهایی پرداخت که زمین مقدس آلوده با بتخانه هایی شدند که هی پیر میشوند و جوان میشوند...
بلی، یادم آمد: خدا هست؛ پس چه را میبینم!
نه،وقتش نیست؛ ببین من از آبهای خالی چه ساختم.
این متن و شاعری من است که آسپهای جنگی میفرستد. این قبرستانها کلمه به کلمه از من چکیده.
من سرزمین نسل مرده ام. خدا که نباشد همه چیز مرده اند.
آه، شکر تازه میدانم که چه چیزهای عوضی نوشته ام.
پرندهیی که چوچه آش را با شاخۀ گلِ میبوسد، بیشتر از همه متن است.
کرمهای شبتاب که در نورش فقط مار دیده میشود؛ تا من یگانه عابر نباشم؛
زندهتر از این دروغ هایی است که بالای مکان سپید کاغذ صف بسته اند.
های، وای، خدایا! تمام عمر نوشتم؛ ولی هنوز ناله یی نه شدم که برای تو باشد.
***
پرواز در خود
رهروانان عزیز کلام و روشنی!
منم و شما در بزم صدا بر وسعت بیزمان و بیمکان خیال.
خیال بی شیی است. خیال، راه و رونده است. اگر به خیال میروی به هیچ مرو!
خیال هیچ است؛ سرزمین خالی خدا.
ما شکلیم. شکل اشغال من است.
شکل سپیدی است با نقشی از من.
شکلها چهرهها و حجمها در ظرف زمان گرد میایند و یک هویت میسازد؛
هویت سنگ، نبات، حیوان و بالاخره هویت انسان،
ولی اینها همه پردهِ سنگ، چوب، اهن، مس، برنز، الماس، کبوتر، زیارت...
زندهگی یی را در خود به جال کشیده اند.
این جهان ظاهر و خاموش همیشه درحال تغییر و نوشدن است،
هرچیز-چه بداند چه نداند-درحال نو شدن است؛
ایا گاهی در سرزمینهای بال و پر زدهام که آدرس ازلی ماست.
دوستان!
ما ماهیهای اقیانوس صداییم؛ صدا قلمرو ماست، صدا رودخانه یی است که از ما میگذرد.
من صدای شکل شده و حجم شده ام، این نام، این صدا، این کلام مبارک است؛ صداست.
حضور در صوت و نوا ما را به این شناخت میرساند که همه چیز از خدا ست،
همه چیز خدایی است هر فرد خدایی است؛ هر روح از خداست.
***
نی به نوشت نه می آید
«شبی خواب دیدم که پروانۀ ام و از گلی به گلی دیگر میپرم.
بی خبر بودم از اینکه(جوانگ زه)ام.
ناگه برخاستم و باز جوانگ زه شدم.
ولی نمیدانستم که ایا من جوانگ زهام که خواب دیدم پروانه شده بودم؛
یا پروانه ام و خواب میبینم که جوانگ زه ام؟»
عزیزان کلمهها و آواهای تازه!
من این حروف را میریزم و خودم راه، رونده در ناکجای خیال میشوم؛
ما خود را بیشتر مامور، مدیر، بزرگر، معلم...و عامی میدانیم؛ در حالی که کار اصلی ولی پنهان ما مجرا شدن برای کلام نجوای نانوشتۀ آن است. این رودخانهها وجود ما را زرع-ابیاری میکند، زندهگی نقش بستن این رودخانههای اصیل است.
اگر نور و آوا نباشد، جهان، هستی، کائنات، کهکشانها، ستارهها، ماهها و خورشیدها میمیرند...
ایا گاهی اندیشیدهیم خورشید که زمین از آن نور میگیرد و نور میپاشد چه جنسی است؟!
ما اصلاً به نور و صوت اصیل نه اندیشیدهایم، این حجم که به عنوان من صدا میکشد،
این کره اتشین که از میلییونها سال در فضا شعلهور است
و این مهتاب که شب سیاه را نورباران میسازد، اینها همه فقط مراکز و کانالهای توزیع نور و نوا اند.
ما کانال صداییم، ما نی، چنگ، بربط و رباب صوت و صداییم،
لذتِ که یک صدایِ موزون رباب میدهد، صد چند حجمِ کلام و نامی است که ما بهعنوان یک مفهوم ذهنی سالها اعتبار بخشیدهایم.
صدای یک نی چه دارد؟ ایا میشود آن را یک متن، یک نثر، یک مفهوم ساخت؟
نی امانت دار صداست، او خالیست،
نی برشانههای صدا، ارزوها و خواهشات خویش را نمیگذارد، لذا زیباترین سخنور میشود،
نی، نی است. ما از نی فقط صدا را کشیده میتوانیم نه برنامههای فکری و ذهنی را
و اینست عظمت صدا و این است شعر اصیل،
و اینست که ریتم، آهنگ و هارمونی را بیشتر میشود از صدای باد دید، در غرش دریا خواند و از پرندهها یاد گرفت.
***
راه بسوی خود
من چرا پیر میشوم؟ چرا مرض صحت و شادابی را از من میگیرد؟ چرا میمیرم؟
این پرسشهایی است که پاسخ فردی-بهتر است بگوییم شخصی میخواهد...بلی، همین سه نقطه کافی است.
ممکن است شفای معنوی غیر منتظره اتفاق بیافتد.
هر چیز در زمان مناسبش رخ میدهد،
ما در موقعیتِ به سرمیبریم که باید باشیم،
هیچ دو چیزی در یک موقعیت قرار گرفته نمیتواند،
هر وضعیتی را که داریم نیاز وجود ماست و لذا شفا هم در وقتش صورت میگیرد.
مشکلِ نیست که حل کردنش خارج از آن باشد. مرض هم دلیل درونی دارد.
ما مشکلها و مرضها را، مصایبی میدانیم که باید توسط فرد دیگری برطرف شود؛
درحالیکه مشکل و مرض کار شخصی ما ست. نمیتوانیم بدون مشکلها و مرضهای خود وجود داشته باشیم؛
آنها بخشی از هویت ماست.
با خود باید اشتی باشیم. راه فرد شخصی است. راه و رونده یکی است.
مشکل باید با گامهای خودم هموار شود. این غذا را خودم در سفره چیده ام.
مشکل لحظه یی از من است؛ راه حل هم لحظه یی از من است.
مرض منِ مریض هستم؛ دقیقاً با پاها و اندیشههای خود مریض شده ام. میروم؛
بیشتر میروم، به عنوان فرد سالم و خوشبخت راه میروم؛ میاندیشم:
آن منم که هستم!
***
همه مسافر خانه
راهیان و دلدادهگان اقلیم کلام!
بازهم راه است، بازهم گام زدن است و باز هم سوار در حجم این معبد فزیکی راه خانه را میگیریم،
همه مسافر وطن آن نجوای جاری یم...
ماهیان آن اقیانوس بیهندسه، رویای وحشتناکی را میبیند؛
این دیوارها، سنگها، فاصلهها همه رویا اند،
ما اشیای جعلی-ساختهگی را بهعنوان واحدهای جغرافیای خود قبول نمودهایم
و همین است فراموشی جنس ما؛ جنس کلام و چراغی که با آن راه میرود.
میسرایم همین غمم را...کسی با گفتگوهای نه! و بلی!
کسی با شعر و نظم و کسی با جنسِ بی قالب سکوت.
نعره از آن است. نعره در من جاری، در تو جاری، در او جاری...در همه جاری.
ما به آدرس چیزی میرویم و آن جاریست. آن هست؛ نمیشود بدست آید.
***
ادامه دارد... |