پاهای مشتعل در پی یار
حقیقت مزرعۀ نور و نوا هاست. نور خالص، نور اولي، نور سپید، نور بی وزن؛
نور ماورای رنگهای چشمهای حسی کالبد حقیقت است.
صوت آن نوای خالص، صوت آزاد از گوشها و نقد و نظرها میوۀ حقیقت است
و ما تشنه لبان.
آن جنس بیهندسه در حواس حضور ندارد؛ ولی مطلق است،
آن اقیانوس بیکران را با چشمان دل و با حواس درونی تجربه باید کرد.
ما کودکان دلهای به خواب رفته هستیم،
باید راه افتاد، باید بلند شد-بیدار شد!
باید کودک قلب را به اقیانوس عشق، خرد و آزادی سپرد
و ابرانسان زمان را یافت؛ همراهی کرد
و با پاهای بیحرکتی؛ ولی مشتعل در پی یار به منزل آن پا گذاشت.
***
آن یکه و کامل
نه شد رفت؛ زادگاه رفت.
وقتی شبها در خوابگاه چپرکت مرا مینشاند و مینواخت و میانداخت؛ خواب میشدم،
خوابم میآمد، خوابم میبرد.
اما بو نمیرفت؛
بوی دستها مرا دور، بلند، انسوتر جدا و بر بالهای فضا میبرد.
شب شب خدا و دنیا و همه چیز بود! من فقط بیدار!
هستی قطره قطره میبارید، اما هیچ چیزی معلوم نمیشد. آسمان نبود،
اما من بودم.
زمین نبود اما باریدن بود و سرودش بلند و بلند میآمد،
میماند و بلند میشد و میرفت.
همه چیز مانند آب روان بودند و اقیانوس صوت بلند میآمد و همچنان عروسی را میدیدم؛ خدا بود!
و هستی و ساز بود و همه چیز میایستادند، مینواخت، ما صدا را مینوشیدیم.
این شیر ما را تازه و بهار نگهمیداشت.
هر سو میدیدی خدا بود. هر چهره و هر نام بود.
خدا و پدر و مادر بود؛ خدا و خواهر و برادر بود؛ خدا و گل و سبزه بود؛
چیزی نبود، خدا بود.
و شیر که مینوشیدیم و رسمها تا به آسمان میایستادند و همه چیز سپید بود.
هان، بلی، من آن را دیدم. هر چهره نقطهیی بود از آن، آن بود یکتا و کامل.
عشق نامِ برای حقیقت
ما چیزی هستیم که با اندیشههای خود شدیم،
هستي، کایینات، ستارهها، آدمها، حشرات و پرندهها خدایی اند.
هر شکل و نام و هویت،ضعیتهایی هستند که عقاب روح در آن میآید و بلند میشود
تا ستاره نشینی یادش آید.
این مهندسي عظیم همه اش زیبا و مقدس است.
پس بسرایم؛ بلی هستی ترانۀ خالص است.
این شعلههای سیاه شده در صنف حروف هم صداست و توشۀ کلام،
و کلمه هم از کلمه سرا سر میزند. همین است که نردبان آسمان خانه قد میکشد،
و همین است حقیقت بزرگی که وضعیت اگاهی ما میشناسد.
دروازۀ اگاهی رو به درون باز میشود؛ آنجا که صدا جنس عشق میشود؛ حقیقت بی حجم،
عشق نام حقیقت است. عشق کتاب همه آموزشها ست،
و عشق آب و نان ماست، ما باغ سبز عشق را داشتیم؛
ولی خوابهای چهار فصله میدیدیم؛ باختیم،
این خبر تازه آمد؛ فصلم عشق است.
عشق اولین بهار است، ما بسر میبریم،
برکت آن متعال بر همۀ هستها.
***
|