کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

۱

٢

۳

٤

۵

۶

۷

۸

٩

۱٠

۱۱

۱٢

 

 
 
   
چشمهء آوا


انور وفا سمندر
 
 

 

خنجر نقشۀ ذهن

 

من چه هستم، چرا هستم، ایا زنده­گی یک تصادف است؟

یا نامۀ نوشته شده با خط سپید!

صدا خط سپید است و ما آن را سیاه می­نوسیم.

حرکت ما بالای سپیدی صدا دود می­کشد؛

و این سیاهی جنگِ می­شود که همسایه رنگی من با آن پیش قدم شده است؛ خنجرکشیده است.

واى خنجر چقدر داغ است و گرم است.

خنجر بره­يى است که از شکم آهن تولد شده است.

نه، خنجر درد است، گريه است، ناله و فغانى است که از رحم آهنين به دنيا می­آید...

خنجر ديوانه­يى است که قرن­ها قبل با کوهى از غم از تيغۀ کوهى از غم، به قعرى از غم غلتيد و تازه به شکل پولاد بلند شد.

خنجر غرق در خون، باخون نا اشنا ست؛

او رنگ خون را فراموش کرده است.

او سپاهى است که قرن­ها قبل خون را بالاى جرعه­یی از آب به فروش رسانيده است.

خنجر سربازى ميدان باخته، گرسنه، تشنه و بى خوابى است.

او در زير سنگينى قرن­ها بيخوابى بره مى­خورد، خون مي­نوشد؛

ولى خواب مي­بيند که در حال اجراى يک رکوع زمان هندسى است.

آه، خنجر من، برۀ من، برۀ کر، کور و بى گوش من!

خنجر تخم بره است. نه، نه بره نيست؛ صدايى نيست؛ چيزى نيست

 و خنجرى نيست! اين همه اشکال از من به دنيا مى­ايند.

خنجر از من است. بره از من است.

خون و گريه از من است. اين همه من بودم که گريستم!

 

همکار هستی

 

آخر جواب چه می­شود: من چه هستم، چرا هستم، ایا زنده­گی یک تصادف است؟

یا نامۀ نوشته شده با خط سپید!

این پرسش­ها زنده­گی را، بودن را چه­گونه بودن را معنا می­بخشد.

فرد به عنوان یک اگاهی-یک روح، هستۀ اگاهی خویش است.

فرد کیهان صغیری است که باید به خود اگاه شود.

اگاهی صفت روح الهی است و روح زمانی به آن وضعیت بیدار می­شود که خورشید اگاهی برآن بتابد.

شمس:

«بار اول که رومی را دیدم بار گران کتاب­ها را برای مطالعه باخود داشت، کتاب­ها را از نزدش گرفتم در گودال آب انداختم و برایش گفتم: حال باید به طریق حق زنده­گی بکنی!»

اینست مسیر سپید صوت و نور! روح که راهی سرزمین­های اصیل و خالص می­گردد؛

 با کاروان نور و صدا یکجا می­شود؛ او همکار همه هست­ها-هستی- می­شود.

                                                                     ***

صدا اولین زنده

 

زنده­گی نیمه اش شب است.

و ما تاریکی­هایی که با ظهور جسم بوجود می­آید؛ با لامپ و چراغ و شمع خاموش می­سازیم.

اگر ذهن و حواس را خاموش نماییم، اگر اشیا و معنی­ها را از هندسه فکر جاروب نماییم؛

همه چیز سپید می­ماند.

تاریکی تاریکی شی است.

اگر به جای شی، خود را و محیط خود را، با نور و صوت خالصی که از دریچۀ قلب طلایی فوران می­کند پر نمایم؛

تاریکی بی­مفهوم می­شود، تاریکی می­کوچد و همه چیز جنس سپید و خدایی می­ماند؛

شعری که سروده شده­ا­یم همین است.

کلمه شعر اول است

و شعرخاک صدای اول؛

 پس می­رویم و در صدای اولین چیز زنده به این خاک یکجا می­شویم.

این باغ وجود از خود ماست. این مزرعه را خود ما زرع، ابیاری و باغداری نموده­ایم.

خداوند چیزی را نصیب ما می­گرداند که می­خواهیم.

و همین است عدالت کامل و خالص آن متعال.

                                                                     ***

 

هنر گوش شپردن

 

هر جسم و هر کالبد خانۀ یک روح است. روح هستندۀ بی­زمان است.

روح آمده تا خویش شناس شده رو به خدا شناسی کند؛ تا همکار و خدمتگار آن و همۀ هستی شود.

روح در کالبدهای مورد نیازش چیزهایی را تجربه می­کند که سرنوشتش است.

پس من چیزی هستم که نیازم بوده؛

بهتر است به این شیوه با خویش اصیل خود عشق بورزیم؛

عاشق هستی- هست­ها شده و باورعاشقانه­یی به خدای متعال در خود بارور سازیم.

ما کانال­ها و مجراهای شاه بیتیم.

ما آوای آن شاه بیت را با قلب و احساس و الات حسی خود می­سراییم.

ما نی می­شویم و سرود صدا ظهور می­یابد.

تجربۀ کلام همین است؛ هنر گوش سپردن همین است!

                                                                     ***

 

 

بره های خیال

 

شب فصل استراحت است؛ جسم، ذهن و حواس می­آسایند؛ حواس خاموش می­شوند؛

شب ذهن حضوری ندارد. شب سرزمین جان است؛

آن جان اصیل و بی وزن که در قلب طلایی ماوا دارد.

جان با بال­های خیال در خانۀ عظیم شب بلند می­شود و راه­ سرزمین­های دور را در پیش می­گیرد.

شب است و می­سراید، سکوت صوت را.

سکوت برهوتی است که در آن به سفر صوت می­روم. رفته گانی که این شب سرد و تاریک را عقب زده اند؛

نهنگان دریای کلام نخست اند و دانه­های اقیانوس را می­سرایند.

شب است و سکوت میدان تماشای صوت نوازنده ولی در سکوت.

سکوت هست؛ سکوت می­بارد، ستاره­ها و مهتاب­های صوت و نوا در راه اند

و ما کوزه­های پُر از عطر اقیانوس، با قلب­های باز بره­های خیال را شبانی می­کنیم!

ای شبان-که خودت هستی! صوت و سرود بره­ها را بهارانه بنواز!

                                                                     ***

خانۀ کوچک آن

 

صدا نقطه­یی است که کالبد و شکل فرد، نبات، حیوان، شی و سنگ پوشیده؛

هستی قطره­های صوت اعظم است. جام تن جرعه­یی از اقیانوس صدا و صورت را در خود جا داده است.

و این تن خانۀ کوچک آن اقیانوس است.

ملاح و دریا دار بزرگ در این تخت کوچک جلوس نموده تا هستي و بودن معنی یابد.

و اما اقیانوس سرایان که تاج داشتند ولی نپوشیدند؛

پادشاه بودند؛ اما روحی را رعیت  نساختند؛

سلطان نور و نوای خالص بودند؛ اما خرد را در مذهب مرگ نساختند.

به بی سویی رفتند، سوختند و بسان حباب­های طلایی بر خانۀ اولی در آن اقیانوس عشق و رحمت بر پا شدند.

نه، زبان کوتاه است؛ چوبیست؛ قلمیست...نگارشیست؛

­نمی­توانم برج نور را با این هندسه­های حرف حرف بالا بزنم؛

تجربه را می­بینم؛ می­دانم؛ اما با گفت نیست!

                                                                     ***

                                                                      

ادامه دارد.....

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۸        سال شـــشم              سنبله/میزان ۱۳۸٩  خورشیدی         سپتمبر ٢٠۱٠