خنجر نقشۀ ذهن
من چه هستم، چرا هستم، ایا زندهگی یک تصادف است؟
یا نامۀ نوشته شده با خط سپید!
صدا خط سپید است و ما آن را سیاه مینوسیم.
حرکت ما بالای سپیدی صدا دود میکشد؛
و این سیاهی جنگِ میشود که همسایه رنگی من با آن پیش قدم شده است؛ خنجرکشیده است.
واى خنجر چقدر داغ است و گرم است.
خنجر برهيى است که از شکم آهن تولد شده است.
نه، خنجر درد است، گريه است، ناله و فغانى است که از رحم آهنين به دنيا میآید...
خنجر ديوانهيى است که قرنها قبل با کوهى از غم از تيغۀ کوهى از غم، به قعرى از غم غلتيد و تازه به شکل پولاد بلند شد.
خنجر غرق در خون، باخون نا اشنا ست؛
او رنگ خون را فراموش کرده است.
او سپاهى است که قرنها قبل خون را بالاى جرعهیی از آب به فروش رسانيده است.
خنجر سربازى ميدان باخته، گرسنه، تشنه و بى خوابى است.
او در زير سنگينى قرنها بيخوابى بره مىخورد، خون مينوشد؛
ولى خواب ميبيند که در حال اجراى يک رکوع زمان هندسى است.
آه، خنجر من، برۀ من، برۀ کر، کور و بى گوش من!
خنجر تخم بره است. نه، نه بره نيست؛ صدايى نيست؛ چيزى نيست
و خنجرى نيست! اين همه اشکال از من به دنيا مىايند.
خنجر از من است. بره از من است.
خون و گريه از من است. اين همه من بودم که گريستم!
همکار هستی
آخر جواب چه میشود: من چه هستم، چرا هستم، ایا زندهگی یک تصادف است؟
یا نامۀ نوشته شده با خط سپید!
این پرسشها زندهگی را، بودن را چهگونه بودن را معنا میبخشد.
فرد به عنوان یک اگاهی-یک روح، هستۀ اگاهی خویش است.
فرد کیهان صغیری است که باید به خود اگاه شود.
اگاهی صفت روح الهی است و روح زمانی به آن وضعیت بیدار میشود که خورشید اگاهی برآن بتابد.
شمس:
«بار اول که رومی را دیدم بار گران کتابها را برای مطالعه باخود داشت، کتابها را از نزدش گرفتم در گودال آب انداختم و برایش گفتم: حال باید به طریق حق زندهگی بکنی!»
اینست مسیر سپید صوت و نور! روح که راهی سرزمینهای اصیل و خالص میگردد؛
با کاروان نور و صدا یکجا میشود؛ او همکار همه هستها-هستی- میشود.
***
صدا اولین زنده
زندهگی نیمه اش شب است.
و ما تاریکیهایی که با ظهور جسم بوجود میآید؛ با لامپ و چراغ و شمع خاموش میسازیم.
اگر ذهن و حواس را خاموش نماییم، اگر اشیا و معنیها را از هندسه فکر جاروب نماییم؛
همه چیز سپید میماند.
تاریکی تاریکی شی است.
اگر به جای شی، خود را و محیط خود را، با نور و صوت خالصی که از دریچۀ قلب طلایی فوران میکند پر نمایم؛
تاریکی بیمفهوم میشود، تاریکی میکوچد و همه چیز جنس سپید و خدایی میماند؛
شعری که سروده شدهایم همین است.
کلمه شعر اول است
و شعرخاک صدای اول؛
پس میرویم و در صدای اولین چیز زنده به این خاک یکجا میشویم.
این باغ وجود از خود ماست. این مزرعه را خود ما زرع، ابیاری و باغداری نمودهایم.
خداوند چیزی را نصیب ما میگرداند که میخواهیم.
و همین است عدالت کامل و خالص آن متعال.
***
هنر گوش شپردن
هر جسم و هر کالبد خانۀ یک روح است. روح هستندۀ بیزمان است.
روح آمده تا خویش شناس شده رو به خدا شناسی کند؛ تا همکار و خدمتگار آن و همۀ هستی شود.
روح در کالبدهای مورد نیازش چیزهایی را تجربه میکند که سرنوشتش است.
پس من چیزی هستم که نیازم بوده؛
بهتر است به این شیوه با خویش اصیل خود عشق بورزیم؛
عاشق هستی- هستها شده و باورعاشقانهیی به خدای متعال در خود بارور سازیم.
ما کانالها و مجراهای شاه بیتیم.
ما آوای آن شاه بیت را با قلب و احساس و الات حسی خود میسراییم.
ما نی میشویم و سرود صدا ظهور مییابد.
تجربۀ کلام همین است؛ هنر گوش سپردن همین است!
***
بره های خیال
شب فصل استراحت است؛ جسم، ذهن و حواس میآسایند؛ حواس خاموش میشوند؛
شب ذهن حضوری ندارد. شب سرزمین جان است؛
آن جان اصیل و بی وزن که در قلب طلایی ماوا دارد.
جان با بالهای خیال در خانۀ عظیم شب بلند میشود و راه سرزمینهای دور را در پیش میگیرد.
شب است و میسراید، سکوت صوت را.
سکوت برهوتی است که در آن به سفر صوت میروم. رفته گانی که این شب سرد و تاریک را عقب زده اند؛
نهنگان دریای کلام نخست اند و دانههای اقیانوس را میسرایند.
شب است و سکوت میدان تماشای صوت نوازنده ولی در سکوت.
سکوت هست؛ سکوت میبارد، ستارهها و مهتابهای صوت و نوا در راه اند
و ما کوزههای پُر از عطر اقیانوس، با قلبهای باز برههای خیال را شبانی میکنیم!
ای شبان-که خودت هستی! صوت و سرود برهها را بهارانه بنواز!
***
خانۀ کوچک آن
صدا نقطهیی است که کالبد و شکل فرد، نبات، حیوان، شی و سنگ پوشیده؛
هستی قطرههای صوت اعظم است. جام تن جرعهیی از اقیانوس صدا و صورت را در خود جا داده است.
و این تن خانۀ کوچک آن اقیانوس است.
ملاح و دریا دار بزرگ در این تخت کوچک جلوس نموده تا هستي و بودن معنی یابد.
و اما اقیانوس سرایان که تاج داشتند ولی نپوشیدند؛
پادشاه بودند؛ اما روحی را رعیت نساختند؛
سلطان نور و نوای خالص بودند؛ اما خرد را در مذهب مرگ نساختند.
به بی سویی رفتند، سوختند و بسان حبابهای طلایی بر خانۀ اولی در آن اقیانوس عشق و رحمت بر پا شدند.
نه، زبان کوتاه است؛ چوبیست؛ قلمیست...نگارشیست؛
نمیتوانم برج نور را با این هندسههای حرف حرف بالا بزنم؛
تجربه را میبینم؛ میدانم؛ اما با گفت نیست!
***
ادامه دارد..... |