هندسۀ ذهن، خلاء قلب
زنده گی زیباست؛ به خاطر آن که خدایییش زیباست.
آن دوست میدارد و هرصدای عاعشقانه، شعر است. شعر تابلوی قلب است.
اگر زمان صحبت قلب اول باشد و هندسه صدا دوم؛ شعری ست اول.
کجی خطها و سایه هایی نقاشیها، زادۀ ذهن است؛
تاریکی سیایه ذهن است و ذهن است.
ذهن کوچک، صوت بزرگ.
ذهن خاکی است، کلام آسمانی.
ذهن آفریدن منست؛ روح آوای آن.
ذهن مهندس خاکی است؛ کوزه های خاکی، جام های فلزی، آوازهای صنعتی میسازد؛ صدا گم میشود؛
سکوت همین است. سکوت عبور ذهن است بر موج صدای نانوشته، بی شکل و تهی از معنا.
ذهن در دیوارهای ماده میتپد، ذهن ما را ماده میبرد؛ ماده نقش میزند؛
ماده میزند. تاراج شدیم که ذهن شدیم.
ذهن من را با اعداد خودش میشمارد؛ با شکلهای خودش نقش میزند؛
با هویتهای خودش در هویت میریزد؛
مهر، موم و قفل شده تنها رها میسازد،
ذهن پاسداری مینماید،
قلب که با چشمان ذهن ببیند دیگر بیدار نیست.
***
قلب خاک و گِل شعر است، ما باید کوزهگری شویم و قلب را از قلب پٌر نماییم،
ما باید جنس اول را از معجون جان بیافرینیم، ما باید شاهد آن شویم،
خدایا! قلب ما مِهر تو را دارد، اه؛ ما چه عاشقانههای بودیم و تازه یادمن میآمد!
عرصۀ من مدرسۀ بزرگ است؛ چیزی نیست جز دادن عشق؛ بودن عشق؛ شدن عشق؛
اینها را با قلب راه رفتم،
قلب دروازۀ آسمانهاست؛ خدایا شکر.
***
من شدنم
عزیزانی نور و نوا!
شب بخش نانوشتۀ اینست و آنست و بودن را با نعرۀ سکوت میسراید،
ما با گنجینۀ فهم، اکادمیک بودن خویش را ورق میزنیم.
و همین است قصه و همین است انسان شدن،
انسان در میسر اوج گرفتنش در آسمان فزیک،
رقص حرکتش را در فصلی از داستان و قصه برجا میگذارد،
و نسلهایی که هنوز بیشکل اند؛ شکل و چهره پوشیده اینها را با خالی ذهنش عروسانه-شاهانه میبرند.
و من مینوسیم که نانوشتهها سرنوشت شانرا در من بینند؛
همینقدر میدانم که «من» شده ام؛ از بودن خبری نیست!
***
نوشتن کی بود مانند شنیدن
او همه چیز را یافته بود؛ ولی هنوز پا نمیگذاشت او از انرژیی تندتر از اتم خبر میداد؛
ولی اگاهی اش یخ زده بود و در قلۀ کوه از پا میافتاد.
مرغ عجیبی درون او بال میگشود. این همه هنوز عبور از اشیانۀ سنگی مسیر راه بود و با این امامت نفس میکشید!
حافظ بچه برگشته بود و سر و صورت امام شده اش در زیر زبان گوسفند سرخ میشد،
داغ میانداخت و داغ سنگی، برحجمش میافزود.
همین را نوشتم، نوشتم، نوشتم!!!
انسان مظهر است، کلام هست.
شی، بودا، سمندر، ملخ دشت های کندز مظهر است؛ و صدا هست.
هستی فرزند آن روح صوت است. کایینات، ستارهها، اجرام همه فرزندان آمده اند؛
تنها شاهین است که قدش صدای بلند به آسمان میخواند.
و انسان است؛ جا خالی نه کرده است؛
او نمیداند که آن هست. بی صدا ست؛ و صدا هست.
انسان هندسی است. صداها و فهم هندسی دارد، ذهنش هندسی؛ فهم هندسی است.
نیت تازه سراییست، پرنده هم چیزی تازه میسراید؛
ولی دیوان او را تنها پرندهها میدانند؛ خدا میداند.
شاهین رفت، تنها شد؛ گٌم شد،
آنجا فقط خدا هست و شاهین منفردانه میداند که هست؛
چیزی نیست؛ پس هست.
و ما زبان دارها فقط میتوانیم درد و شکست خود را بنویسم؛
نوشت ما بودن شده است.
قفل شوم تا چیزی بشنوم:
«توانایی تو برای اگنده نمودن قلبت از عشق الهی؛ بستگی به میزان اشتیاقی دارد که به خداوند داری»
***
چون تنهاست نام ندارد
ما کلمه اشنایان و نوردیدهها ییم،
ما موجهای کوچک بر سطح اقیانوس ابدی نور و نوا ییم؛ صداییم،
دنیا کشتزار آن نعرۀ اولیست؛ جاریست.
جهان جاریست؛ کوهها و ستارهها باران خدایی است. آدم جاریست؛
آدم آدم میاید؛ آن یگانه هست.
اگر صدا نکشیم؛ بشنویم؛
زبان؛ نامها چه میشوند،
نیستند! نامها عرضها و طولهای ماست.
اگر از نام بمیرم؛ تنها خورشید میماند
و خورشید هم چون تنهاست؛ نام ندارد.
بالهای عاشقانه
نه! باید قطع کرد.
فصل زبان و دیوان و کاغذ میسوزد.
گلوها این شعلهها را بیرون داده نمیتوانند.
حقیقت داغ است؛ گوشتی و حسی نیست؛ آبی مانند آسمان نانوشته،
نه، آن باید ببارد. زمین میسوزد و آن میبارد.
ما میوههای باران خدایی ایم.
خدایا! این گریه هایم برای اینست.
خدایا!
ما باران زادهها حلال میشویم.
میگویند کشت آن حلال است؛ حلال شده ایم.
خدایا "خدایان" میگویند باغها خاموش باشند؛
ترانهها شامل فصل کتاب و کتیبه شده اند؛
ترانهها از تپشهای قلب تهی اند.
ترانهها از ترانه سراها اند. من از تو ام. خط تو ام. عدد تو ام.
قلبم خانۀ آن است. جان میدان و معبد آن است.
من شعاع بودن آن را جلوه میدهم. من حلالم.
...میخواهم آن دین و آن مذهبش ببارد.
میخواهم سیمرغ باشم، بالهای عاشقانه بسوی آن.
***
آن هست کجارویم!
همسفران، هم نجوایان و همسرایان عزیز!
انسان تنها در نور راه رفته است،
تنها صدا را شنیده است؛
تنها دوری زمین و آسمان را دیده است،
انسان بدنبال صدایی که میشنود راه زده است،
من بدنبال انعکاس نور در بین شکلها و اجسام رفته ام؛ ما به طرف چه میرویم،
شما را با خلوتهای تان در اقلیم خیال و رویاهای طلایی تان میگذارم؛
زبان چه است که بگوید؛ پس به هستی گوش دهید؛ هستی پٌر از آن.
***
ادامه دارد... |