شاهنشین بیشاه: کاخ سعدآباد
مقصد بعدی کاخ سعدآباد است. کاخی که
در آن پهلویها زندهگی میکردند. مجموعۀ این کاخها در 300 هکتار زمین
ساخته شده، در یکی از خوش آب و هواترین نقطه تهران، یعنی شمال تهران و در
ساحۀ دربند. کاخ کهن و بزرگ. کاخ سعدآباد را رضاشاه در سال 1310 فرمان
ساختنش را داد و در سال 1315 ساختن آن به وسیلۀ دو مهندس که یکی روس بوده و
دیگری ایرانی تمام شد. این کاخ برای اوقات تابستانی شاه و ملکه ساخته شده
بود. در مقابل دَر ورودی ساختمان از بس پیاده میشویم. طبق معمول تکت گرفته
میشود و بهطرف در دیگری که ورودی اصلی کاخ است وارد میشویم. دو طرف سرک
چنار است. فکر کنم در حدود دوصد متر راه میرویم و به دروازۀ اصلی کاخ
میرسیم. کاخ ساختمان دو طبقهای است. بعد از دروازه ورودی یک هال کلان
میآید که وسط آن با قالین فرش شده و اطراف قالینها هم مبلها جا داده شده
است. در اطراف آن اتاقهای اصلی کاخ قرار دارد. بهطرف دست راست از دروازه
ورودی، اتاق خواب شاه است. در این اتاق وسایلی که به وسیلۀ شاه و ملکه
استفاده میشده، هنوز دست نخورده باقی است. از دروازه شیشهای بزرگ، داخل
اتاق دیده میشود. به طرف چپ اتاق تخت خواب، پهلویش میز کار با عکسی از فرح
پهلوی. در مقابل دروازه ورودی تلویزیونی که در زمان خودش جدیدترین بوده و
حالی شده یک تلویزیون عتیقه. این وسایل با قالینهای بسیار زیبا در اتاق
دیده میشوند. پهلوی این اتاق، اتاق طعام است که بزرگتر است. این اتاق هم
با قالین و میز و چوکی و بشقاب و حتا قاشقهایش حفظ شده و از بیرون اتاق
کاملاً هویدا است. در پهلوی اتاق طعامخوری، اتاق پذیرایی بزرگی وجود دارد
که از بیرون اتاق، مبلمان و قالینها به اضافه مجسمۀ نیمتنۀ محمدرضا شاه و
فرح پهلوی دیده میشود. به طرف دست چپ اتاقی نسبتاً کوچکی وجود دارد که
افسران ارشد برای شرفیابی با شاه در آن اتاق منتظر میماندند. البته
چیزیکه در این اتاق خاص است مبلهای آن است که به وسیله خود فرح از فرانسه
خریداری شده و آن مبلها هم از لویی شانزدهم فرانسه است که لویی شانزدهم در
قرن 18 میلادی زندهگی میکرده و این مبلها قدمتی بیشتر از دوصد سال
دارند. میزی هم در این قصر وجود دارد که مربوط به ناپلئون است. اما من
متوجه آن میز در این قصر نشدم. کاخ پابرجا و مستحکم باقی مانده، اما
کاخدار و خدمه و خدمتکاران آن، دیگر وجود ندارند.
شاهی که فوت شده و در غربت دفن شده، ملکهای که بیرون از کشور رانده شده و
در حسرت زندهگی میکند. آنجا متوجه شدم که نباید کسی را از سرزمنیش
محروم کرد؛ کسی را اجازه نداد که به کشور خودش برگردد و آنجا احساس کردم
که با همۀ دیکتاتوری و با همه بزن و بکن ساواک و برآمدن فریادهایی از جگر،
باز هم نباید خانهداری را بیخانه ساخت و آواره و تبعیدش کرد. آن قصر
همهچیزش بود جز صاحبش و شاه و ملکهاش.
بیرون کاخ، فضای بسیار گسترده و جنگلی دارد. بیرون از دروازه ساختمان کاخ،
مجسمه بسیار بزرگی از آرش کمانگیر وجود دارد که به زیبایی کاخ افزوده. به
طرف راست دروازه ورودی ساختمان کاخ، تندیسی از چکمهها وجود دارد. شاید در
حدود ده دوازده متری باشد. این چکمهها فکر میکنم چکمههای رضاشاه باشد.
چون او نظامی بود و همیشه هم با لباس نظامی و چکمهها گشت و گذار میکرد.
بهطرف چپ کاخ، جنگلی است که کل این جنگل 180 هکتار زمین را دربر دارد.
در جماران
برنامهها باید امروز تمام شود و از
هر لحظه باید استفاده کرد. بعد از کاخ سعدآباد به طرف خانه و حسینیه
آیتالله خمینی میبرندمان. برنامه به گونهای تنظیم شده که اول کاخ با
شکوه و عظمت و مصرف و چه و چه شاه نشان داده شود و بعد به خانۀ آیتالله
خمینی برده شویم تا سادهگی و سادهزیستی یک رهبر را ببینیم و مقایسه کنیم.
آنچه داوود کاظمی شرح میدهد، آیتالله خمینی اول در قم ساکن میشود و بعد
برای تکلیف قلب و مشکلات جسمی، در جماران تهران ساکن میشود که خوش آب و
هوا است. برای من هم جالب است تا ببینم که او در کجا و چگونه زندگی کرده
است.
جماران، محلی که او سکونت داشته در میان خانههای مسکونی واقع شده است. ما
در خیابانی از بس پایین میشویم و کوچههای خلوت و زیبا، زیبا از این نگاه
که درختان بسیاری وجود دارد و فضای پاییزی و برگهای طلایی افتاده در روی
زمین، آن را در چشم من زیبا کرده. خانهها، شیک هستند و معلوم است که از
طبقههای مرفه جامعه است. پیچ و خم کوچهها و فضایی که کاملاً ساکت است و
آرام، که خوشت میآید باشی و بنویسی و سروصدایی نیست تا مزاحمت کند.
سرانجام به محل میرسیم. در مقابل دَر ورودی سربازانی است و با خوشرویی
سلام و علیک میکنند. اول میرویم برای وضو گرفتن. تشنابها پاک هستند و
ساده. ساده به این معنا که از دیگر محلهایی که رفتهام، این تشنابها بدون
تجمل است. وضو میکنم و بیرون میشوم. به طرف راست همین محل وضوخانه و
پیشتر از آن شفاخانۀ قلبی که آیتالله خمینی در آن فوت کرده است و به قول
کاظمی هنوز آن اتاق حفظ شده است و ساعت هم در همان لحظهای که قلب
بنیادگذار جمهوری اسلامی ایران، از کار افتاده است در همان لحظه بطریاش
کشیده شده است و خلاصه اتاق کلاً همان قسم حفظ شده است. سال یکبار برای
بازدید عموم باز است. در طرف چپ هم حسینیهای قرار دارد و محل زندهگی
آیتالله خمینی. در میان راه، یعنی در وسط وضوخانه که سمت راست است و
حسینیه که سمت چپ است، یک جوی بسیار باریک آب جریان دارد و به شدت میآید؛
صدای آب را میشود شنید. وقتی پرسیدم گفتند این آب از چشمهای سرچشمه گرفته
و پاک است و آقای کاظمی میگوید من با همین آب وضو کردم. واقعاً
دوستداشتنی ساخته آن محل را. شیب هم دارد. یعنی هر قدر به طرف بالا بروی
بلند میشود و حالت کوه را دارد.
میروم داخل حسینیه، همان محلی که آیتالله خمینی در آن سالها سخنرانی
کرده و مردمان بسیاری به حرفهای او گوش کردهاند و صلوات فرستادهاند و
«مرگ بر آمریکا» گفتهاند. شاید هم در آن محل بارها این شعار دوران جنگ هشت
ساله ایران و عراق را، «جنگ جنگ تا پیروزی»، فریاد زده شده باشد. آنچه
آقای کاظمی میگوید اینست که این حسینیه هم به همان شکل اول حفظ شده است.
روی زمین فرش بسیار ساده و عادی پهن است. صحن حسینیه بزرگ است و دلباز و
سقف آن هم خیلی بلند. هرکسی به طریق راه و روش خود نماز میخواند. دوستانی
مهر گرفتهاند و پیش خود ماندهاند، من هم میروم گوشهای و میخواهم نماز
عصر یا همان پیشن گفتن خودمان را، ادا کنم. یکباره میلی در من پدید میآید
که نماز مسافر نخوانم، که سه چهار دوست دیگرمان نماز مسافر خواندند. به دلم
میگردد که بیا و اینجا همان ده رکعت را کامل بخوان. یادم میآید که بارها
مسلمانان اهل سنت ایران اعتراض کردهاند که چرا ما حق نداریم در جمهوری
اسلامی ایران، در تهران، مسجد خودمان را داشته باشیم. شاید این ده رکعت
نماز خواندن، خودش اعتراضی است. میایستم و نیت میکنم: نیت کردم ادا سازم
چهار رکعت سنت نماز عصر، سنت رسولالله، رو آوردم به قبله... منی که در هر
کار با تندی پیش میروم و حتا نمازهایی که میخوانم با سرعت است، اما
اینجا به آرامی کامل این ده رکعت نماز را میخوانم. وقتی نماز تمام میشود
بهگوشهای میروم و آرام مینشینم. گوشهای تنها و مجزا از دیگران.
صادقانه اگر بگویم، از نمازم لذت بردم و کیف کردم. گاهی چنین میشود که از
نمازهایم لذت ببرم. مثلاً نمازی که نصف شب میخواهم بخوانم، که گهگاهی
میخوانم و عجب لذتی دارد! آن نمازم را احساس میکنم نماز واقعی است و
پروردگارم قبول کرده. یادم میآید یکی از معلمان ما، یک زن سیاهچهره، که
در مکتب، درس تفسیر قرآن میداد، میگفت: «تنها آرزویم در عبادت همین است،
که خدا فقط یک نماز مرا قبول کند، تنها یک نماز. از میان همۀ نمازها اگر یک
نمازم قبول شود، من دیگر به چیزی نیاز ندارم.»
در گوشهای نشستهام و بقیه همسفران را نظاره دارم: یکی در حال نماز خواندن
است. یکی گریه دارد. بقیه هم در حال عکس گرفتن با تصویر بزرگ آیتالله
خمینی هستند. عکس پشت عکس. خلاصی هم ندارد. تا این که نمازها تمام میشوند
و همسفران ما را دعوت میکنند به دیدن فلم کوتاه از زندهگی آیتالله
خمینی. همه در جمعی نشستهاند و چشم دوختهاند به پرده تلویزیون کوچک. من
در همان گوشه، نشستهام و از همان جا به فلم کوتاه نگاه میکنم. آهنگی: شهر
خالی، جاده خالی، خانه خالی... را در زمینه دارد و فلم از بخشهای مختلف
زندهگی آیتالله خمینی ساخته شده است. بهویژه آخر عمرش. در پایان متوجه
میشوم که چشمان بعضی از دوستان اشکآلود است و سرخ.
از حسینیه که بیرون میشویم میرویم به جایی که محل سکونت آقای خمینی بوده.
یک حویلی بسیار کوچک و تنگ و دلگیر. حویلی واقعاً خیلی تنگ است و دلگیر.
داخل آن حویلی یک اتاقی است نستباً طویل و کمبر. در آن اتاق عکسی از احمد
خمینی، فرزند آیتالله خمینی دیده میشود و درازچوکیای و یک چهارپایه که
میشود روی آن نشست. اتاق هم کوچک و تنگ و دلگیر است. همسفران عکس
میگیرند و بعد هم همه میایستند و عکس دستهجمعی میگیرند. بعد از بیرون
شدن از محل سکونت، میرویم به جاییکه شکل موزیم را گرفته و در آنجا
نمایشگاهی از عکسهای دایمی برپا است. عکس از کودکی تا زمان مرگ آیتالله
خمینی. از دوران طلبهگی و مبارزه و برگشت به ایران و انقلاب و
سخنرانیها. همه را آقای داوود کاظمی شرح میدهد و همسفران هم با عکسها،
عکس میگیرند و عدهای هم خم میشوند دست آیتالله خمینی را میبوسند و عکس
پشت عکس جریان دارد.
شهرک سینمایی غزالی در شماره ی آینده
|