هر آنچه درذهن شما می گذرد، یادآورمطلب یا رویدادی است که
بنابر ضرورت زنده گی با آن مواجه شده اید. ویا برای رفع نیازهای حال وآینده
ذهن شما را مشغول نگه داشته ومواردی سبب تفکرشده است. همین تفکر باعث آن می
شود که ضمیر شما آن موضوع را به حافظه ثبت و حتی درهنگام خواب با آنکه مغز
انسان به استراحت ضرورت دارد، ولی یک بخش ناخود آگاه یاذهن نیمه هوشیار تا
حدی به فعالیتش ،ادامه می دهد وآن را به شکلی از اشکال می آورد. در اثر آن،
وقایع گذشته یعنی همان رویداد قبلی در ذهن ثبت شده، به شما دوباره انعکاس
نموده و وضعیتی را درخواب و بیداری مرور می کنید.
هر چند خواب دیدن و تعبیرات آن معنای علمی و فلسفی ندارد، ولی روی همرفته
تحلیل آن به دانش تخصصی و طرز دید اشخاص تعلق می گیرد. به این مفهوم که یک
شخص تحصیل کرده در رشته ی روان شناسی، خواب دیده گی را نادیده انگاشته به
آن اهمیت نمی دهد. چون می داند که خواب دیدن بستگی به فعالیت مغز نیمه در
خواب تعلق دارد و نشانه وپیغامی برای وقوع حوادث وپیشامدی در آینده ندارد.
اما شکی وجود ندارد که یک تعداد مردم هم با دیدن خواب های خوب که نکات مثبت
و نیک همراه داشته باشد، از آن احساس خوشی می نمایند. ولی آدم های خوش باور
وخرافاتی برعکس به خواب دیدن ها ارزش فراوان داده به تعبیر
های گونه گون، بیشتر ناسالم و پراز اوهام اتکا می کنند. درگذشته ها،
پادشاهان وامپراطوران ، کسانی را هم داشتند که خواب ها را تعبیر می کردند
وبه شاه ویا وزیر نتیجه ی خود را ابلاغ می نمودند. اما در زمان کنونی نظر
به رشد علم در
همه ساحات زنده گی بشر، تعبیر خواب جای خالی نموده اسست.
در پایان به عنوان مثال به دو طرز تفکر مثبت و منفی، در مورد خواب دیدن ها،
اشاره یی داریم، تا در روشنایی آنها به مقصد دست یابیم.
*
۱ - شاه اسمعیل صفوی (۱۴۸۷ - ۱۵۲۴) شبی درخواب می بیند که کسی به دیدنش می
آید و آنکس فرشته یی است از جانب خداوند . فرشته مامور شده است تا به وی
ابلاغ کند که با توانمندی، مقام و قدرتی که در اختیار دارد، مذهب شیعه را
به تمام سرزمینش رایج و عمومیت بخشد. شاه اسمعیل به خاطر اعتقاد ژرفی که به
دین داشت ،آن را چنان تأویل کرد که خداوند از طریق خواب دیدن به او ارزانی
داشته است که دست به کار شود. پس با زور شمشیر هزار ها هزار وابسته به دین
خودش را که آنها هم مذهبی در همین آیین داشتند، کشت و جوی های خون را جاری
ساخت تا این آرمان مقدس را که در خواب دیده بود، تحقق بخشد. این همه
جفا و جور به خاطر چند لحظه خواب دیدن بوده است.
۲- پاول هاگز، کارگردان مشهور فلم های هالیود، یکی از شب ها، حادثه یی را
در خواب می بیند که نمایانگر تضاد های درونی ملیت های مختلف و مخصوصاً یک
عده سفید پوست های متعصب و تبعیض خواه ایالات متحده امریکا در برابر دیگر
ملیت ها و نژاد ها می باشد. زمانی از خواب بیدار می شود فوری قلم و کاغذ
برداشته آنچه را که در خواب دیده است، به طور مختصر یادداشت می کند. بعد بر
اساس آن موضوع وحادثه یی پر محتوا وانسانی ،سناریوی فلم (Crash ) یا تصادم
را آماده و به تهیه ی آن می پردازد. این فلم بهترین فلم سال در جهان شناخته
شده، بالاترین و با ارزشترین جایزه اوسکار را از آن خود می سازد.
باورمندان ادیان مختلف مخصوصاً خوشباوران ساده اندیش از تعبیر و تفسیر خواب
به سود و یا ضرر خود و دیگران استفاده نموده اند.
شعرا و نویسنده گان در اشعار و نوشته هایشان به خاطر تفنن، زیبایی و جلوه
های شعری و یا در تقدیم پارچه های ادبی از آن استفاده های خوبی کرده اند.
ایشان زاید بر تعبیر خواب از زبان پرنده گان، حیوانات ،اشیای جامد، هم سخن
برزبان آورده اند. این پیشینه ریشه در پشینه دارد، چنانچه در کتاب کلیله و
دمنه، گفتار از پرنده گان و حیوانات است و یا در مثنوی معنوی مولانا و منطق
الطیر عطار، داستان ها و حکایت های شیرین از زبان پرنده ها به نظم آورده
شده است ،که هرکدام از آنها مفهوم و دستاورد خودشان را دارند.
در ارتباط به این نوشته حکایتی را مرور می کینم، که شاعری هم به طور اختصار
آن رابه نظم آورده است . آن سروده حاکی از گفتگو بین سنگ سیاه و پیکر تراش
است .
*
پیکرتراش توانا و چیره دست، در جستجوی سنگی می براید، که جوابگوی نیاز اش
باشد. سنگ های زیادی را از نظر می گذارند اما هیچ کدام از آنها آنچه را که
او می خواهد دارا نیستند. سرانجام به سنگی سیاه، دور از انظار مردم، در
خلوت خودش توجه وی را جلب می کند. زمانی این سنگ را با دست لمس می کند و با
چشمان براقش به سر و زیر سنگ نگاه می اندازد، می بیند رمز و رازی در این
سنگ پنهان است که تا امروز از نظرها به دور مانده است. در دل خوشحال می شود
و هر چه باخود آورده است به زمین هموار و توسط آنها به کشف راز این سنگ می
پردازد. مشاهده می کند که خط ها، رگ ها و شاهرگ های این سنگ سیاه، سفیدی
همراه دارد، که اگر او آنچه را در تصورش گنجانیده است، بوجود بیاورد،به
مراتب بهتر از آن خلق می نماید که تا حال در پی آن بوده است. سنگ سیاه
طوریکه قلبش نیز سنگ است، خاموش و آرام استاده منتظر سرنوشت است و می داند
که نقشه یی در موردش در دست اجرا می باشد. پیکرتراش تار و رنگ و خط کش را
از چانته بیرون آورده و به خط اندازی و نقش و نگار می پردازد.
سنگ سیاه هنوز خاموش ایستاده است و هر چه بر او میگذرد، تماشا می کند.
زمانی که کار مقدماتی و ترسیم نقش و نگار تمام شد، نوبت رسید به ایجاد
نشانه ها و سمبول های دلخواه اش.
پیکر تراش دست ها را در دستکش های ضخیم و پرپشت فرو برد و بعد قلم، چکش و
سنگدان را بیرون آورده، نفس تازه کرد و با خاطر آرام در برابر سنگ سیاه
ایستاده شد.
سنگ سیاه هنوز خاموش و آرام ایستاده است. پیکرتراش قلم آهنین و چکش وزنین
اش را برداشته به کندن کاری آغاز کرد. زمانی چکش به قلم و قلم به پیکر سنگ
سیاه فرود آمد، سنگ فهمید که چه بلایی به سرش وارد می شود. در اول کمی
مقاومت کرد ولی متوجه شد ضربه ها بیشتر و فنی تر فرود می آیند و پیکر سالم
او در برابر این ضربه های کاری داغدار گردیده، توته ها سنگ ریزان به پایین
میلغزند و متلاشی میشوند. سنگ با تماشای این حال، توان از دست داد و به
ناله و شیون آغاز کرد و گفت: من سنگ سیاهی هستم که در خلوت خودم خاموش و
آرام دور از انظار همه و دور از های و هوی ایستاده ام. من به هیچ کس بد
نرسانده ام، از گزند دیگران هم دوری میکنم، گناه من چیست؟ چرا بر من بیچاره
که خود طرف قبول دیگر سنگ ها و رنگ ها نیستم و مرا پایین تر از دیگران
وانمود می کنند، جفا می شود . من که حالا هم در گوشهٔ خود، خاموش و آرام
ایستاده ام، چرا
این نا انصافی را روا داشته اید؟
پیکرتراش عرق از جبین پاک کرده لحظه یی مکث نمود و بعد گفت: ای سنگ سیاه،
شکوه و شکایت بس کن، تو خود، خویشتن را سبک و نامقدار می پنداری.
این طور که تو فکر میکنی نیست. خریداران تو زیاد اند و در درونت سِر و رمزی
نهفته است، که خودت تا هنوز از مزایایی آن بیخبر مانده ای. سنگتراش در
حالیکه به توضیحات ادامه می داد از کارش هم غافل نمانده بود، آهسته
آّهسته کندن کاری را تمام و به صاف کاری آغاز کرده، دوباره به سنگ گفت: تو
در ظاهر سنگ سیاه و اما در باطن زر استی و من زر شناسی که از درون تو شناخت
دارم. بی پرده و رک و راست بگویم، قدر تو زر را منِ زرگر می دانم.
در همین زمان پیکرتراش، ریزه کاری های منحصر به حرفه اش را نیز تمام و دست
به چانته برده، آیینه یی از آن بیرون آورد و در برابر سنگ قرار داد. سنگ
سیاه با نا امیدی به آیینه نگاهی انداخت آنهم گذرا ولی مثلی که چیزی جالب
توجه اش را جلب نمود. نگاه گریخته اش را باز گرداند دید لعبتی در برابرش
قرار دارد و این لعبت چون فرشته یی به رنگ مشکی، دوست داشتنی ، زیبا وبسیار
دلکش، که گوشه یی را معصومانه تماشا می کند. سنگ سیاه که تا این دم خشک
بود، از دیدن این آفریده ی زیباروی، خشکتر شد و به حیرت فرو رفت، ولی
سرانجام تاب مقاومت نیاورده ،به حرف آمد و گفت:
آیا این پیکر زیبا من هستم؟ همان سنگ سیاهی که حتی از خودم نفرت داشتم؟
سنگ با آنکه صورت زیبایش را نگاه میکرد و از خوشحالی چشم از خودش برنمیگرفت
ولی وسوسه و نگرانی دامنگیرش می شد و از ریختش در شک بود، پیکر تراش وی را
صدا زد و گفت: بلی، این تو هستی همان سنگ سیاهی که از وجود پر برکتت بیخیر
بودی و ناامیدی بر تار و پودت اثر گذاشته بود، از دیگران وحشت داشتی و صفت
زشت بودن را به خودت تلقین نموده، هستی ات را بی مقدار جلوه می دادی.
سنگ سیاه پنجه های گره خوردهٔ پیکرتراش را تماشا کرد و فهمید که : این
انگشتان سحر آفرین او است، که از جسم تاریکش تندیس عشق و الههٔ زمان را
آفریده است. |