کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

رشید بهادری

    

 
مایا یا فرشته

 

 
۱

 

خواننده‌ی عزیز کابل ناتهـ،

 

سال پار هجری خورشیدی، یک سبد حکایت، از قلم نویسای جناب استاد رشید بهادری اقبال چاپ یافت و مورد دلچسپی شایانی اهل مطالعه قرار گرفت.

اینک چاپ دوم این اثر بس ارزنده، در شهر کالیفرنیای امریکا صورت گرفته و استاد بهادری، عرض و عذر این هیچ‌مدان قلم شکسته را پذیرفتند و یک جلد آن را برایم هدیه فرمودند که از این محبت شان نهایت شادمان و سپاسگزار می‌باشم.

 

جناب بهادری، در نتیجهء پافشاری بیش از حدی این قلم، اجازه فرموده اند که از این شماره‌ی کابل ناتهـ، نوبت‌وار، یک یک حکایتی این سبد را برای شما پیشکش بدارم و شما سروران را در خوبی های آن شریک بسازم.

 

جهانی سپاس از جناب رشید بهادری

ایشور داس

 

 

 

 

 

 

 

من و شما از افکار و اعمال بزرگان و دانایان، شنیده ایم، آموخته ایم؛ ویا می آموزیم.اما، آیا در زنده گی شما گاهی اتفاق افتاده است، که از کودکان و نوجوانان نیز درس و پندی فرا گرفته باشید؟
شاید به خاطر نداشته باشید، ولی در مسیر زنده گی حتا بعضی از خردسالان فامیل های مربوط به من و شما از این توانمندی و مزایا برخوردار هستند . زمانی ما به کارهای فوق العاده ی ایشان برخورد میکنیم، اسباب تعجب و حیرت ما را فراهم می سازد. اما هستند اطفال و نوجوانانیکه عملکرد شان نه تنها شگفت انگیز، بلکه مایهٔ افتخار می باشد؛ و داستان شان همواره یاد می شود.

 

*
من، همسر، مادر و دخترم (مایا) که به نسل های جداگانه و متفاوت تعلق داشتیم باهم یکجا زنده گی می کردیم. دخترم نسل امروز، من و خانمم از دیروز و مادرم متعلق به نسل پیش از ما. با اینکه طرز تفکر و برداشت ما از جامعه فرق داشت اما در زیر یک سقف آنهم باخاطر آسوده، زنده گی را خوب می گذراندیم. شیوهٔ برخورد من با ایشان به گونه یی دیگر بود، نمی خواستم با ایشان وارد هر صحبتی شوم و اگر هم جر و بحثی صورت می گرفت، سعی می نمودم وارد جزییات گفتگو نشوم.
خلاصه خودم را طرف قرار نمی دادم ولی به هریک از ایشان احترام می گذاشتم.


روزی طبق عادت معمول مصروف تماشای یک برنامه تلویزیونی دلخواهم بودم که خانمم وارد اتاق شد و با آشفته حالی که برایم کاملاً تازه گی داشت، گفت: نان روی میز آماده است، اما (مایا ) دخترما بغض کرده حاضر نمی شود از اتاقش خارج شود.
گفتم: خوب، مطلب خاص و مهمی نیست، می روم از نزدیک علت نیآمدنش را می پرسم. زمانی درب اتاقش را تک تک زدم و باز کردم، دیدم روی بسترش خوابیده و چشمانش پر از اشک است. بعد از نوازش پدرانه، علت تأثر و نیآمدنش را به میزنان پرسیدم، گفت: مادرم غذایی پخته است که من رغبتی به خوردن آن ندارم، ولی او مرا به اجبار وامیدارد تا آن را بخورم.

 

همانطوریکه به مادرش خاطر نشان کرده بودم به او هم گفتم: این موضوع آنقدر مهم نیست که باعث تأثر و گریه ات شود. اشک هایش را پاک کرد، بامن یکجا به اتاق نان آمد و در جایش نشست. چون به غذای آماده شده میلی نشان نداد، مادرش دست به کار شد و برایش غذای دیگر آماده دید. اما، اوباز هم به غذا اعتنایی نکرد. مادرش که دیگر بی حوصله شده بود بر او داد زد و گفت: اگر می خوری خوب ورنه تمام روز گرسنه خواهی بود. دیدم در رفتارش تغییری نمایان شد، با آنکه گلویش بغض کرده بود و چشمانش دوباره پراز اشک دیده می شد، گفت: هروقتی شما خواهش کرده اید من قبول کرده ام و بعد خاموش ماند. وارد صحبتش شدم و گفتم: مگر این بار قبول نمی کنی؟ گفت: چرا، باز هم قبول می کنم اما من هم یک شرط دارم، گفتم: من هم همیشه شرط ترا پذیرفته ام و این بار هم قبول دارم، با لحن آمیخته از اصرار گفت:
اگر قول می دهید تمام غذایم را می خورم.


بازهم روی وعده ام ایستادم و به شوخی گفتم: دختر جان نشود از توان من بیشتر طلب کنی؟ گفت: نی پدرجان، آنچه من می خواهم خریدنی نیست.


با اینکه غذا به میلش نبود، از شوق و ذوق وعده ی من آنرا در کمترین زمان صرف کرد، بعد از ختم غذا من، خانمم و مادرم هرسه منتظر نشستیم تا طبق وعده ی حضوری، خواهش وی را که برای ما جالب جلوه می کرد، بشنویم زیرا اظهار این تمنا آنهم از طرف مایا برایمان شگفت آور بود. باز هم مرا مخاطب ساخت و گفت:
پدر آیا هنوز روی قول و قرار تان ایستاده هستید؟ گفتم: دختر جان، «مرد ها را قول است »، در حالیکه دهنش را با دستمال پاک میکرد، گفت: میخواهم موی های سرم را بتراشم، همین امروز یا فردا.
با شنیدن این سخن مو بر اندامم راست شد، زیرا دخترم موهای خیلی قشنگی داشت، از سوی دیگر به این فرهنگ غیر قابل قبول جامعهٔ ما که چشم های پر از کنجکاو همه بسوی رفتار، گفتار و کردار یکدیگر ما دوخته شده است، مرا در تنگنا قرار داد. حالا نوبت خانم ام بود که فریادش به آسمان ها برسد، چنانچه با مادرم یکجا براو تاختند و میخواستند وی را از اراده اش به زور و اصرار باز دارند، ولی من به دادش رسیدم و گفتم: لطفاً او را از تصمیم اش منصرف نکنید، بگذارید هرچه آرزو دارد همان را انجام بدهد. اگر من امروز به وعده ام وفا نکنم او هرگز، به حیث یک پدر، روی من حساب نخواهد کرد و من در نظر وی آدم غیر قابل اطمینان و دروغگو معرفی خواهم شد.


دو روز بعد، صبح هنگام، که اورا باموتر به مکتب رساندم ، با سر تراشیده اش در میان دختر ها و پسر ها تماشایی بنظر می رسید. اما خودش در حالیکه از خوشی زیاد ذوق زده بود، به من دستی تکان داد. تا می خواست به عجله از من دور شود، دیدم پسری که مانند دختر من سرش تراشیده بود از موتر دیگری پایین شد و با آواز بلند، وی را صدا زد: مایا صبر کن، بهتر است باهم برویم.


به فکر فرو رفتم زیرا بعد از دیدن آن پسر با سر تراشیده اش که باعث حیرت من شده بود، وارد قضیه یی می شدم که برایم معما گونه بود. در ین اثنا از همان موتر که پسرک با سر تراشیده اش پایین شده بود، خانمی به عجله فرود آمده و بطرف من شتافت، فهمیدم نزد من می آید. بخاطر رعایت ادب از موتر پایین شدم و او را در مقابلم یافتم. خانم با صدای لرزان توأم با حسن نیت مرا مخاطب قرار داده گفت: نمی دانم با کدام زبان از شما و خانم تان اظهار تشکر نمایم. شما هر دو والدین یک فرشته هستید، آفرین بر شما که چنین فرشته را در دامان پر عطوفت تان پرورش داده اید. از گفتار مبهم این خانم هیچ چیزی حاصل من نشد و در معمای وارد به ذهنم، هنوز گره افتاد و پیچیده تر شد. تا من سوال کنم، خوشبختانه خود به صحبتش ادامه داد و گفت:پسرک کوچک من سرطان خون دارد، مدتی در شفاخانه بود و حالا او را که وضع بهتری دارد دو باره بخانه آوردیم در حالیکه بغض گلویش را می فشرد و حق حق کنان گریه سر داده بود، گفت: طوریکه شما دیدید در حین تداوی بر اثر عوارض شیمی درمانی تمام موی های سرش ریخت و رنگ و رویش زرد گونه شد، پسر زمانی سرش را آنگونه دید، از رفتن به مکتب ابا ورزید. آخر هفته گذشته مایا وقتی او را دید، پرسید چرا به مکتب نمی آید. پسرم هم صادقانه بیان کرد: اگر به مکتب برود همصنفانش بر او میخندند و ... اما مایای دوستداشتنی به او وعده سپرد، اگر به مکتب بیاید و دروسش را دنبال کند کاری انجام خواهد داد تا جلو خنده و تمسخر دیگران را بگیرد. پسرم در عوض برایش وعده داد ،که امروز به دروسش ادامه می دهد . حالا من با چشمانم دیدم که او موهای قشنگش را فدای محبت پسرم نموده است ، تا اگر دیگران بخندند، اولتر بالای او می خندند تا برپسر من. درین هنگام باز بگریه افتاد و بعد از مکث کوتاهی گفت: آقا! شما و خانم تان بهترین انسان های روی زمین هستید که دختری چون مایا را با چنین روح بزرگی دارید، نه تنها شما، بلکه من هم به حیث یک همنوع به وجودش افتخار میکنم.


در جایم خشک مانده بودم، راه گلویم را بسته یافتم، اشک در چشمانم حلقه زد و به حیرت فرو رفتم، مایای من نه تنها یک فرشته، بلکه معلم زنده گی ما بود . او درس ترحم وعاطفه را آنهم در ین سن و سال به من و ماکه سالها قبل از او زنده گی کرده بودیم، یاد داد.او برای ما فهماند، که نبود موهای قشنگ و خوش ترکیب مایه شرم نی ،بلکه حسن نظر و نیت است. در برابر آنهایی که سزاوار کمک هستند و در ضمن همچو رویداد ها و حوادث سمبول حرمت و احترام به مقام والای انسان و انسانیت شده می تواند.

 

خوشبخت ترین مردم کسانی نیستند که همه چیز رادارند ویا هرچه می خواهند، بدست آورند، بلکه کسانی هستند که خوشی هایشان را در وجود کسانیکه متقابلاً آنها را دوست دارند، می یابند.
 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۴                       سال دهم                          دلو/حوت          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی         ۱۶ فبروری      ۲۰۱۵