آیا در
زندگی شما گاهی اتفاق افتیده است، که کسی ،بدون از والدین، در بدترین
شرایط و یا در حساس ترین وقت و زمان به یاری تان شتافته باشد؟
کسی که با انجام کمک مادی یا معنوی، آنقدر شما را خوشحال، ممنون و مدیون
ساخته باشد،که هرگز فراموش تان نشود و به حیث یک خاطره یی شیرین و
آموزنده به تمام عمرتان در ذهن و ضمیر شما مانده
گار باشد؟
اگر چنین کمکی دیده اید ،بهتر خواهد بود به سراغ انگیزه و علت آن کمک و
مساعدت بروید و دریابید که روی چه دلایلی آن شخص به یاری و دستگیری
شما شتافته و برشما منت گذاشته است.
این یک حقیقت مسلم است، که انسان ها درهر اجتماعی و در هر گوشه یی از
جهان، که باهم زندگی میکنند، بخاطر پیشبرد زنده گی روز مره ناگزیر
هستند ارتباطات را با همدیگر قایم نمایند وبه
تقاضای زنده گی اجتماعی که از آن گریزی نیست، پاسخ
بگویند. البته تمامی داد و گرفت ها روی نیاز،طمع و توقع، انتظارات
ازپاداش نیز دربرابر کار انجام شده صورت می پذیرد. اما بعضی اوقات
عملکرد ها به گونه ی دیگری بوده و در انجام آنها
پای طمع و توقع، انتظارات و پاداش اصلاً مطرح نمی
باشد.
این شیوه یا روش را من از قاعده جدا و به استثنا ارتباط می دهم، البته
تعدادی از انسانها هستند که این شهامت و افتخار را
بدون درنظر داشت هیچ چشمداشت وامتیازی و یا پیوند
ندادن به مصالح سیاسی، دینی و مذهبی، صاحب می شوند.
این چنین اشخاص همان کسانی اند که تا زنده هستند به عنوان انسانهای فرهیخته
و نمونه برای دیگران مطرح می باشند.
از آنجایی که متأسفانه یا خو شبختانه این وارسته گان در پی شهرت وادعایی
نیستند، برخی موارد، از نظر ها به دور و ناشناخته می مانند. درنتیجه
تعدادی ازمردم از نیکویی های این رادمردان و راد زنان بی خبر می مانند.
حکایتی که در پایان از نظر تان می گذرد، از دو شخص دارا (پولدار)
و نادار(غریب) است ومثالی برای توضیح این مقدمه .
*
شاید همه ما و شما با نام میلیاردرمشهورجهان ،بیل گیتس، آشنایی داشته باشیم
وبدانیم که این آقا در اول یک انسان عادی و معمولی بود ،ولی با پشت کار،
زحمت فراوان و استعداد سرشار توانست، لقب و جایگاه
پولدارترین شخص درجهان رااز آن خود بسازد.
می گویند: روزی شخصی به شوخی از او سوال کرد:
آقای بیل گیتس! آیا از شما ثروتمند تر هم وجود دارد؟
بیل گیتس در جواب گفت: بلی، فقط یک نفر و دنباله حکایت را چنین شرح داد:
سالها پیش زمانی که از اداره یی اخراج شدم، اندیشه طراحی مایکروسافت درذهنم
خطور کرد. چون مفکوره خوبی بود باخودم بیشتر درگیر شدم و به جوانب وعواقبش
تعمق بخرچ دادم. وقتی به نتیجه رسیدم ضرورت بود که باید سفرهایی درپیش
گیرم، چنانچه روزی برای سفر از فرود گاه نیویورک، به سمتی که حالا به
خاطرم نمانده است، حاضر شدم ولی دانستم که تا زمان پرواز طیاره، وقت
کافی دارم، در جستجوی مجله یا روزنامه یی شدم،
اتفاقاً چشمم به تیتر نشریه ها افتاد به آنجا
شتافتم، ازمیان آنهمه یک روزنامه را برداشتم، دست بردم به جیبم تا پولبیرون
بیاورم، متوجه شدم پول خُرد )پول سیاه( ندارم، همه جیب هایم را پالیدم چیزی
نیافتم، خواستم روزنامه را دوباره سرجایش بگذارم، دیدم روزنامه فروش
که پسر سیاه پوست خندانی بود و از پیش حرکات و نگاه های مشتاق آمیز
مرا زیرنظر داشت، گفت: پولش مهم نیست، روزنامه از شماست از آن استفاده
کنید.
لبخند شرینی نثارم کرد و باز به شوخی گفت:
من این را
به شما می بخشم.
برایش گفتم: پول نزدم موجود است فقط پول خرد ندارم.
باکمال احترام گفت: من می دانم، این را از جانب من بپذیرید.
از رویه و عمل نیکوی این جوان خرسند شدم و تحفه اش را با خوشرویی و
وقارپذیرفتم.
از ین به بعد رفت و آمد های من زیاد شد و چند ماه بعد باز هم پروازی از
همین فرود گاه نیویورک داشتم و به سان گذشته سری،
به این نوجوان زدم تا مجله یی راکه توجه ام به آن معطوف شده بود بخرم.
میدانید چه اتفاق افتاد؟
زمانی دست به جیب بردم باز هم پول خرد (پول سیاه) نیافتم و او که اصلاً مرا
نشناخت یکبار دیگر همان جملات خیر اندیشانه اش را تکرار کرد و گفت:
آنرا (مجله) به جایش نگذارید، با خود ببرید و از آن
استفاده کنید. یک لحظه در فکر فرو رفتم و با خود
گفتم، این پسر چرا با هرکس اینگونه سخاوتمندانه رفتار می کند؟
برایش گفتم: جانم در حدود دو سه ماه قبل همین اتفاق رخ داد و تو روزنامه یی
را به من بخشیدی و حالا . . .
اوحرف مرا قطع کرد و گفت: حالا هم این مجله را بشما می بخشم، این نشریهٔ
دلخواه تان را بگیرید و ازمطالعه آن لذت ببرید، همین و بس.
لحن صحبت این جوان به اندازه یی گیرا و دلپذیر بود، که من به جز پذیرفتن
خواهش او دیگر چاره یی نداشتم.
گفتم: این بخشش دومی ترا هم به دیده می پذیرم، اما از تو یک سوال دارم، آیا
مانند من شخص ویا اشخاص دیگری نیزاستند،که پول خرد
)پول سیاه( ویا اصلاً هیچ پول نداشته باشند و نزد
تو مراجعه نمایند، وتوهمین کار را میکنی، که با من کردی؟
در جواب اظهار داشت: برای من اشخاص در هر وضع و یا موقفی که باشند فرقی
ندارد، هرکس اهل مطالعه است و آرزو دارد بخواند، چرا نخواند!
این نکته را هم خاطر نشان ساخت: من پول نشریه هایی را که به شما و یا
دیگران میدهم از دستمزد خودم می پردازم چون دلم می
خواهد.
نگاهم را به دیده گانش دوختم و دریافتم که برمبنای چه احساسی این گفتار را
بیان میکند، این دو خاطره همواره ذهنم را به خود
مشغول میداشت، هر چند زمان گذشت این دو حادثه یی نا
بهنگام در من بیشتر اثر میگذاشت و بیاد ماندنی تر می شد.
نزده سال بعد یعنی زمانی که کار و بار من اوج گرفت و به مرحله یی رسید که
کمپنی من در جهان شناخته شد و از اعتبار فراوان مؤسسه ام، نام من هم
سر زبان ها افتاد و آدم نامداری شدم، تصمیم گرفتم
این جوان را هر طوری شده پیدا کرده و طرف پاداش و
تفقدم قرار بدهم. برای این منظور، افرادی را حاضر و به
ایشان وظیفه سپردم تا این جوان آنروز و مرد روزگار دیدۀ امروزی را
با درنظرداشت مشخصات، وظیفه ی قبلی و محل کارش که در ذهن داشتم، برایم پیدا
کنند.
خوشبختانه در کمتر از یک ماه به من اطلاع دادند که شخص مورد نظر فعلا دربان
یک سالون تیاتر در نیوجرسی می باشد. من او را به کمپنی خودم دعوت
کردم.
زمانی نزد من آمد و خودش را معرفی کرد کسی نبود جز همان شخصی که من پس
از سالها به فکر یافتن او بودم و می اندیشدم تا روزی او را بازهم از
نزدیک ببینم.
با دیدن او یکی از آرزوهای دیرینه ام برآورده شد.
حالا او نه آن جوان دیروز بودکه من در مخیله ام داشتم بلکه مردی میانه سال،
بلند بالا، خوش اندام و همان طور خندان،بشاش و
دوستداشتنی.
اورا به آغوش گرفتم، دستش را فشردم و در برابرش نشستم.
گفتم: من را میشناسی؟
گفت: بلی
آقای بیل گیتس معروف، نه تنها من، بلکه دنیا شما را می شناسد.
خندیدم و گفتم: بیل گیتس امروز نه، میخواهم بفهمم کسی را با این قیافه و
شمایل که برابرت نشسته ام سالها پیش دیده یی یا
خیر؟
در حالی که مرا به دقت نگاه میکرد، شانه ها را بالا انداخت و گفت: نمیدانم،
چیزی بخاطرم نمی رسد.
آنچه را در حدود بیست سال قبل دوباراتفاق افتاده بود برایش مفصل بیان کردم
و گفتم حالا چطور به یاد داری؟
باز هم گفت نه و اضافه کرد: ازاین داستان که شما بیان می کنید در زنده گی
من زیاد رخداده است. اینها آنقدر مهم و بارز نیستند
تابه یاد داشته باشم. گذشته از این، احساس و خصوصیت
انسانی من بوده است که در برابر شما انجام داده ام.
گفتم: اگر برای تو مهم نیست، برای من آنقدر با ارزش بوده است که ترا سالهای
سال بعد پیدا کردم.
گفت: این حسن نظر شماست.
گفتم: می خواهم محبت های تو را جبران کنم.
گفت: به چه صورتی؟
گفتم: هرگونه صلاح خودت باشد و هر چیزی بخواهی برایت میدهم.
بلی! هرچه در توان من باشد برایت می بخشم، من به پنجاه کشور افریقایی و
بنیاد های خیریه به طورمتداوم کمک کرده ام و امروز
نوبت خودت است، که برمن بیشتر از همه حق دار می
باشید.
گفت: آقایی بیل گیتس نمی توانی جبران کنی.
از گفتارش تعجب کردم، گفتم: منظورت را نفهمیدم، نمیتوانم یا نمیخواهم؟
گفت: هم توانایی اش را داری و هم میخواهی، اما نمی توانی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی توانم جبران کنم؟
گفت: اگر حقیقت را بیان کنم آیا از من آزرده خاطر نخواهی شد؟
گفتم: هرگز.
گفت: فرق و تفاوت من با شما در این است، که من در اوج ناداری ام، به خودت
بخشیدم، ولی تو می خواهی که در اوج دارایی ات، به من ببخشی. اگر
منظور شما پاداش احسان من باشد، من هرگز احسان و
محبتم را با پول یا هر چیز دیگر معاوضه نمی کنم؛ و
اگر خواست شما جبران احسان من باشد، آنرا در ذهن تان نگه
دارید و از طریق قلب تان به دیگران انتقال بدهید.
در پایان گفتار از جا بلند شد، یک قدم پیش آمد و گفت: اگر منظور شما همین
بوده است، که تا حال به گفتگو نشستیم، امیدوارم
جوابم را گرفته باشید و بعد دستش را به رسم خدا
حافظی دراز کرد و در حالی که دستم را سخت می فشرد، برایم اظهار
موفقیت کرد و رفت.
من در حالی که به تفکر فرو رفته بودم، دانستم که او مسؤولیتی بزرگ به عهده
ام گذاشته است حالا من تا زنده هستم او را اول و
خود را دوم به حساب می آورم. |