زیرعنوان آزمایش زیرکانه،
خواندید که جوانی خودش را به امتحان می گیرد و می خواهد بداند، که آیا
انجام کار او ، طرف قبول و پذیرش کارفرما است و یا نه؟
اما، این بار از حاکمی می خوانید. حاکمی مقتدر و با درایت، تصمیم می گیرد
مردم دیاری را که زیر فرمان و سلطه ی او اداره می شوند، به امتحان بگیرد و
ببیند، آیا آنها در کارعام المنفعه سهم میگیرند و احساس مسؤولیت می نمایند؟
آیا مردم شهرش در برابر کارهای اجتماعی و خیرخواهانه، احساس مسؤولیت میکنند
یاخیر؟ آرزو د ارد بداند، اگر احساس مسؤولیت دارند، کدام قشر و طبقه است که
به این کار تن میدهد؟ یا اصلاً درحال و هوای دیگری هستند و از وظایف و
وجایب انسانی واجتماعی طفره میروند؟
این مأمول را با گذاشتن تخته سنگی مزاحمت آمیز، در یکی از جاده ها می
آزماید.طوریکه سنگ نه چندان بزرگ را، در حوالی صبحگاهی در عرض جاده عمومیکه
عبور و مرور مردم در آن ناحیه زیادتر بود، می گذارد و خودش را در گوشه یی
دور از انظار مردم پنهان و مخفی میکند. با این تدبیر، و ضعیت را تحت مراقبت
گرفته شاهد احوال می شود.
حاکم با چشمان بینایش می بیند که مردم اعم از بازرگان، ندیمان، ثروتمندان،
کسبه کاران ، همه از کنار راست و چپ تخته سنگی که در عرض جاده قرار گرفته و
مانع رفت و آمد عابرین میشود، با بی تفاوتی کامل میگذرند و هیچ عکس العملی
نشان نمیدهند، حتا بعضی از عابرین متنفذ زیر لب غرغر میکنند، شاید بگویند
لعنت به اجرآت حاکم این شهر که خود را آدم فعال و پرکار می داند، ولی آگاهی
ندارد، که در شهر نظمی وجود دارد یا ندارد و تا هنوز خبر ندارد که تخته
سنگی در عرض جاده عمومی افتیده ، مانع عبور و مرور میشود و کسی نیست آنرا
از جایش بلند کرده به گوشه یی بگذارد. زمان بسرعت میگذرد و لی هنوز آدم
صالح
و نیت بخیر پیدانمیشود. حاکم هنوز مصرانه به تصمیمش ادامه میدهد، ولی در
نهان به اصطلاح خون گریه میکند و گلویش را بغض دمبدم میفشارد. زیرا او تا
این حد مردمش را بی احساس و بی اعتنا فکر نمی کرد.
در حوالی بعد از ظهر، زمانیکه اشعه آفتاب بشدت می تابید و گرمای آن دلگیر
بود، متوجه شد که یک شخص روستایی، تقریباً پخته سال در حالیکه باری در پشت
داشت و در دستش چیز دیگری را حمل میکرد، در برابر تخته سنگ ایستاد . پس از
مکث کوتاه به کنار جاده رفت و آنچه را که در دستش بود، به زمین گذاشت ، سپس
باری را که در پشتش بود، در گوشه یی خواباند و با قدم های متین به طرف تخته
سنگ روان شده در برابرش قرار گرفت. دستانش را به دو طرف سنگ چسپانیده و با
یک تکان آنرا از زمین بلند کرد و بر دوش خویش گذاشت. مرد روستایی هنوز
اولین قدم را نبر داشته بود، دید زیر جای تخته سنگ خریطه یی است، که دهنش
با تار محکم شده است. زیاد منتظر نمانده سنگ را به کنار جاده رساند و در
جایی گذاشت که برای کسی ممانعت و مزاحمت ایجاد نمیکرد . آنگاه برگشت
تاببیند که درخریطه ی دهن بسته چه است و در آنجا چرا و به چه منظور گذاشته
شده است؟
خریطه را برداشته بطرف بارش به کنار جاده روان شد. بالای آن نشست و با خاطر
آسوده به خریطه نگاه کرد، متوجه شد داخل خریطه پر بوده و وزنین به نظر می
آید، دهنش را باز کرد، دید چندین تکه از سکه های طلا و نامه یی در بین آن
موجود است. مرد به عجله نامه را باز کرد تا از محتوای آن آگاه شود.
یاد داشت از طرف حاکم شهر بود و در آن فقط یک جمله به شرح ذیل نوشته شده
بود: ″برداشتن هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زنده گی یک انسان
یک سبد حکایت باشد″ و در این هنگام حاکم ازمخفیگاه بیرون آمد و خود را به
کنارمرد روستایی رسانید . حاکم خودش را به وی معرفی نمود. پیش از آنکه حرف
دیگر بر زبان براند، او را در آغوش گرفت؛ و از کار شایسته و انسانی اش قدر
دانی کرد. در ضمن از وی دعوت به عمل آورد، تا فردا نان ظهر را باوی و
همکارانش صرف نماید.
مرد با لبخند مهربانانه اش از حاکم تشکر کرد و گفت: من کاری بزرگ و فوق
العاده، انجام نداده ام تا اینقدر مورد تفقد قرار بگیرم ،ولی دید که با
اصرار مکرر حاکم، مواجه است، پس دعوت او را پذیرفت.
روز بعد حاکم به افتخار مهمان روستایی اش محفل شانداری ترتیب داد. ازهمه
مأموران بلند رتبه ،حتی ملک ها ومتنفذین دعوت به عمل آورد که حضور به هم
برسانند. همه آمدند، به استثنای آدم روستایی. زیرا سر و وضعی که او داشت،
خدمتگذاران حاکم اورا به محل دعوت راه نمی دادند. هرچند اصرار می ورزید و
می گفت مرا حاکم صاحب خودش شخصاْ دعوت کرده است، ولی هیچکس به اصطلاح به
حرف او تره هم پوست نمیکرد.
مرد روستایی اندیشید که حاکم به وی دروغ گفته است . بسیار ناراحت شد و به
یکی از خدمتگذاران همان خریطه ی پراز سکه های طلا و نامه را که سرش بسته
بود، داد و گفت: چون مرا اجازه نمیدهید لطفاْ این خریطه را از جانب من به
حاکم شهر برسانید و از رسیدن آن دوباره بمن اطمینان دهید.
خدمتگار این خواهش را پذیرفت و خریطه را به نزد حاکم آورد. حاکم از دیدن
آنها هاج و واج بماند و پرسید آن شخص که این خریطه را به تو داد حالا
کجاست؟
خدمتگار گفت: در نزدیکی دروازه دومی قصر جایی که پاسداران از حکمرانی
مواظبت میکنند.
حاکم گفت: چرا به داخل نیامد؟ خدمتگار گفت: ما او را راه ندادیم، چون سرو
وضع او مناسب حال و هوای این دعوت شما نیست. حاکم از خشم زیاد، نزدیک آمد
تا خدمتگار را تنبیه نماید، اما از آنجایی که از او همچو پیشامد ناشایسته
در حد تصورنبود، بر خود مستولی شد و با یک صدا همه ی مدعویین را به بدرقه
مهمان عزیزش کشاند. زمانی حاکم به درب دومی مقر حکمرانی رسید، دید مرد
روستایی با همان حالت با صفا، ولی اندکی ناراحت ،درگوشه یی نشسته است.
زمانی چشم مرد روستایی به حاکم شهر افتاد و دید ده ها نفر از عقب او روان
هستند، آن گاه به تصوراشتباه آمیزخود پی برد، از جایش بلند شد و به طرف
حاکم شتافت.
حاکم به عقب روی گشتانده همراهانش را مخاطب قرار داد و گفت: مهمان عزیز و
گل سر سبد همه ماشخصی است که در برابر ما قرار دارد و دوباره اورا در آغوش
کشید و چشمانش را بوسید. حاکم در حالیکه بعضی از همراهان را به او معرفی می
کرد، وی را مقدم تر از دیگران در کنار خودش به مقر حکمرانی مشایعت کرد. در
حین صرف غذا مهمان در کنار حاکم و دیگران در دو صف راست و چپ نشسته بودند.
حاکم همه مدعویین را مخاطب قرار داد و گفت: به شما داستانی را شرح میدهیم،
که آغاز گرش من بودم و انجامش توسط مهمانم تحقق پذیرفت. حاکم شهر از آغاز
تا پایان آنچه را در روز پیش اتفاق افتیده بود مفصل بیان کرد. همه به او
آفرین گفتند و مرد روستایی از حاکم تقاضا برد تا بعد از صرف نان، به او
موقع داده شود که او هم صحبتی داشته باشد. حاضرین همه به یکدیگر نگاه کردند
و با همین نگاه ها به یک دیگر وانمود میکردند که چه خواهد گفت؟
نان صرف شد و نوبت به چای و دشلمه و قند رسید. بهترین زمانی بود که مرد
روستایی درد دلش را بیان میکرد. بعد از اخذ اجازه از حاکم شهر و لبیک گفتن
او، مرد روستایی قدردانی و امتنانش را از دعوتی که به افتخار او صورت گرفته
بود، آنهم از یک روستایی به گفته خودش با این سرو وضع که حتی در بانان حاضر
نبودند اورا به داخل راه بدهند، اظهار داشت؛ و بعد برای حاکم گفت:
جناب حاکم صاحب!
من دیروز به شما وعده سپردم که خدمت میرسم و آمدنم دو علت دارد. یکی شما
فرد اول شهر از من غریب و بینوا خواهش کردید و دوم این که برای من مهم
جلوهیک سبد حکایت می نماید، این است ،که من اصلاً کار فوق العاده و باارزشی
را انجام نداده ام تا شایسته چنین پاداش و مکافاتی شناخته شوم. کاری را که
من انجام دادم فقط یک سنگ را از وسط جاده برداشته و در کناری گذاشتم تا
مانع عبور و مرور اشخاص و وسایل نشود. این کاری است که از همه ساخته است
شاید دیگران فکر و حواس
شان جمع نبوده و ملتفت نشده اند. این بگفت و خریطه پراز سکه طلا را در
برابر حاکم قرار داده گفت: لطفاْ این امانت را دوباره به خزانه دولت
بفرستید تا خاطرم آسوده باشد.
سکوت سهمگینی فضارا احاطه کرد. مدعویین به مرد روستایی و حاکم شهر نظر
دوخته بودند، سرانجام حاکم شهر این خاموشی را پایان بخشیده ، به حاضرین
گفت:
ای شما کسانیکه سرآمد همه شهر و دهات هستید!
و ای شما اشخاصی که به خانواده، زیردستان و اجتماع تان فخر می فروشید و خود
ها رانسبت به همه یک گردن بلند تر وانمود می کنید!
ببینید و با چشمان بینای تان، نگاه کنید و به خاطر بسپارید ،که یک مرد
روستایی باهمت، در انظار شما، یک خریطه پر از سکه های طلا را که به آن اشد
نیاز را دارد، دوباره با خود آورده و به من مسترد می نماید، می گوید: من
کاری انجام نداده ام که شایسته و بایسته آن پاداش باشم. در حالیکه، من از
صبح تا بعد از ظهر ،ناظر احوال بودم و از صدها و هزارها آدمی که از آن جاده
عبور میکردند، یکی حاضر نشد فقط یک سنگ را بلند نماید تا نفع آن به دیگران
عاید شود.
در حالیکه اشک چشمان حاکم را احاطه کرده بود، اضافه نمود: این مرد با خرد
به این اندیشه دارد که چرا اموال عامه را از خزانه دولت که مال همه ی مردم
است، نصیب شود.
همان قطرات احاطه شده این بار از چشمان حاکم به روی صورتش سرازیر شد و
آرامشی آمیخته از برده باری و صبر احساس کرد. در حالیکه بانوک انگشتان دانه
های سرشک را ا ز دیده گانش می زدود، دوباره خریطه ی پر از سکه ها را در
برابر مرد روستایی گذاشت و گفت: این هدیه ناچیز را نه بخاطر پاداش بلکه
بخاطر مستحق بودنت، برای احساس و عاطفه انسانی ات، از جانب همهٔ ما بپذیر.
حاکم شهر به همه مدعویین وظیفه سپرد تا ماجرای تخته سنگ و مکافات آن را به
اطلاع اهالی شهر و دهات برسانند و در رابطه به آن افزود، که بعد از ین شاید
چنین پیشامد ها تکرار شود.
در کمترین زمان این آوازه به در و دیوار شهر و دهات پیچید، خورد و بزرگ،
پیر وجوان، زن و مرد همه از این واقعه باخبر شدند. جان مطلب اینجا ست که:
هرکسی هر چیزی را بیجا و یا در موقعیتی نامناسب می دید، به امید اینکه شاید
خریطه یی پر از سکه های طلا زیر آن نهفته باشد، زیر و رو می کرد ولی دیگر
هیچ کس چیزی نیافت.
از قضا حاکم شهر سخت بیمار شد. حاکم ازمشاورش که آدم عاقل و خیر اندیشی بود
و در پهلوی بالین اونشسته بود، پرسید: آیا هنوز مردم محل در جستجوی دریافت
خریطه ی طلا هستند؟
مشاورش خندید و گفت: بلی ابتکار شما را اقبال نیک می دانند. حاکم پرسید:
نظر شما در مورد چگونه است؟ مشاور باز هم خندیده و گفت: من از همان روز اول
، جمله ی مختصر شما را که در نامه ضمیمه خریطه طلا نوشته بودید :
هر سد و مانعی می تواند شانس برای تغییر زنده گی یک انسان باشد، فهمیده
بودم. فقط یک شانس آنهم برای یک انسان میسر است، برای دیگران تبلیغ و نتیجه
آن کفایت می کند و آموزنده هم خواهد بود.
حاکم با نگاه هایی که از بیماری وناتوانی اش حاکی بود، به مشاور دوراندیش و
بافهم نظر انداخت و گفت: حالا اگر بمیرم آسوده می میرم، زیرا افرادی را
درمیان هزاران هزار همشهری داریم ، که هنوز در جستجوی طلا هستند و تمنای
قلبی ام را به تمام معنا درک کرده اند. |