کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

خوانده اید:

 

 

 

مایا یا فرشته

 

 

از دارا تا نادار

 

 

قدرت اندیشه

 

 

آزمایش زیرکانه

 

 

ابتکار نیک و اقبال نیک

 

 

تنزیل
 شخصیت در کسب مقام

 

 

خدا کفن کش
 سابق را بیامرزد

 

 

خری که دم نداشت

 

 

راز و رمز پیروزی

 
 

   

رشید بهادری

    

 
مجسمه ها انتقام می گیرند

 

 

 


همانطوریکه انسانها در زنده گی خویش هوس و آرزویی را به خاطر بقای حیات در دل می پرورانند، شاید حیوانات، پرنده ها و در مجموع همه موجودات زنده نیز ازین قاعده استثنا نباشند. اگر چنین باشد با انسانها یک فرق فاحش خواهند داشت و آن اینکه: موجودات زنده ی دیگر همه خواسته های شانرا بر مبنای نیاز روزمره شکم خویش انجام میدهند؛ و اگر آن نیاز میسر شد، بعد در غم هیچ و زیاد نیستند.


اما، متاسفانه انسانها با درنظر داشت نفع و احتیاج برای خودشان در صدد نقص و زیان به دیگران ولو اگر شکم شان سیر و خورجین شان پرهم باشد، دانسته یا ندانسته در کمین می نشینند وهرچه از دست شان ساخته باشد دریغ نمی کنند. البته این گفته به همه انسانها مصداق پیدا نمی کند.


این خصلت مورثی نیست، ولی تاثیرات اقتصادی، فرهنگی، دینی، اجتماعی حتی سیاسی در ایجاد شیوع و رشد آن اثر گذاراست مخصوصا طمع حرص و جاه طلبی رویهم تراکم کرده و درنهایت جنبه های منفی همه فاکتور های یاد شده بر مغز وارد و در نتیجه آدمی را به سمت و سویی می کشاند، که خودخواهی و بدبینی را در ضمیرش پرورش میدهد، عقده های گره خورده را که باعث بروز نفرتش گردیده است در برابر آدم های دیگر حتی زنده جان های روی زمین فراهم میسازد.
چون این یادداشت روی عقده مندی و حرص انسان ها دور زد، لذا حکایتی از قماش روایت های افسانوی یا غیرقابل باور، ولی آموزنده که به خواندش می ارزد، نقل می شود.
 

دو مجسمه ی قدبرافراشته ، یکی زن و دیگری مرد در مقابل هم ساخته شده و در یکی از پارکهای زیبای شهری که درختان انبوهی اطراف آن را احاطه کرده بود، خودنمایی می کردند.
مردم شهر، مخصوصا عصرها و در ایام تعطیل (مرخصی) به این پارک می شتافتند و از گردش، سیرو تماشای آن لذت می بردند. از خصوصیات برجسته ی این مجسمه ها، یکی لخت وعریان بودن آنها بود؛ و دوم ارزانی لبخند شیرینی که تو گویی درجواب همدیگر، عاشقانه ارایه می دارند.


سال و سالها چون بادی زودگذر می گذشت. کودکان، نوجوانان و جوانان به سرعت همین باد رشد می کردند و به پیری می رسیدند و نسل های دیگر به جای آنها قدم می گذاشتند ولی این دومجسمه ی عریان هنوز به سوی همدیگر لبخند میزدند و نگاهای عاشقانه و فریفته ی شان را به یکدیگر دوخته بودند.آمد و رفت مردم، تغییر آب و هوا، گذشت زمان، همه و همه طبق میل و خواسته این دو مجسمه سپری میشد و آندو هیچ شکوه و شکایتی از روزگار نداشتند. اصلا این دو عاشق و معشوق چنان گرفتار عشق و عاشقی بودند که دنیای دیگران را با همه اشتیاقی که به پارک می آمدند به بازی می گرفتند و از دیدن شان خبر نمی شدند، ولی یگانه موجودی که باعث دردسر این دو دلباخته می شدند و برای شان مزاحمت ایجاد میکردند، پرنده هایی بودند که روز و شب برسروشانه ی شان می نشستند و رفع خستگی می کردند و چون پهره داران مزاحم می پریدند و دسته دیگر جایشان را اشغال می کردند.این مزاحمت های مداوم و اجباری برای هردو دلداده، طاقت فرسا بود.


روزی فرشته یی که از جانب خداوند از آسمانها وظیفه گرفته بود و ازین پارک گذر می کرد، چشمش به این دومجسمه ی عریان افتاد، که چون دلباختگان در برابر هم قرار گرفته بودند و لبخندی آمیخته از عشق و محبت به یکدیگر تحویل می داند.
چون وظیفه یی خطیر از خداوند گرفته بود، توقف را لازم ندید و تصمیم گرفت در بازگشت، این دو مجسمه را به دقت تماشا نماید.
بعد از ختم وظیفه راهی این پارک شد و زمانی در برابر شان قرار گرفت، نگاه و لبخند این دو مجسمه خیلی روی او اثر گذاشت. با توانمندیی که داشت، تصمیم گرفت کاری برای آنها انجام دهد.


فرشته به مجسمه ها گفت: سالهاست شما اینجا ایستاده اید و با لبخند و نگاه های یک سبد حکایت عاشقانه ی تان به مردم انرژی و لذت می دهید، من شیفته ی لبخند و نگاهای پرجاذبه شما شده ام؛ و امروز به من هم انرژی مثبت داده اید. فرشته به ادامه صحبتش افزود: اگر آرزویی به دل دارید و می خواهید آن تمنا تحقق پیدا کند، به من بگویید، حاضرم برای یکبار خواهش شما را برآورده سازم. روح در کالبد ها دمید و مجسمه ها به حرف زدن آغاز کردند و گفتند: آرزو داریم برای نیم ساعت به گوشه یی که از انظار مردم به دور باشیم و در آنجا آشیانه ی پرندگان است، برویم و بعد از انجام کاری که ما می خواهیم، دوباره برمی گردیم.
فرشته چون وعده سپرده بود،پذیرفت. چیزی زیرلب زمزمه کرد و عصایی که در دست داشت آنرا تکان داد و درهمین اثنا مجسمه ها به حرکت شروع کردند و دوان دوان به محل دلخواه شان شتافتند. چند لحظه بعد خش خش برگها و شکستن شاخه ها به گوش آمد و مخصوصا چیغ و آواز ناهنجار پرنده ها به گوش رسید، که هر یک از آنها با تقلا، سراسیمگی و وحشت به هوا پرواز و فرار می کردند. فرشته این حالت را به فال نیک گرفته با خود گفت: ازین چه خوشتر سالها به هم نگاه کردند، لبخند زدند، عاشقانه همدیگر را پذیرفتند و امروز اگر برای نیم ساعت به هم رسیدند و آرمانی به دل هایشان باقی نماند، خوش بحالشان. هنوز گفتار پیش بینی شده اش تکمیل نشده بود، که دید چند پرنده یی سراسیمه با داد و فریاد به هواپرواز و بعد ازین حادثه، هردو مجسمه حاضر شده و به جای هایشان استقرار یافتند.


ازآنجایی که پیشآمد برای فرشته سوال برانگیز بود پرسید: با این زودی که حتی ده دقیقه هم از غیابت تان نگذشته است، آنهم با این شتابزدگی چه علتی داشته باشد؟ بازهم فرشته به ارتباط سخنانش افزود: اگر می خواهید می توانید زمان باقی مانده را باهم باشید. مجسمه زن با تنازی نگاهی به مجسمه مرد انداخت و گفت: آیا آرزو داری یکبار دیگر برویم و باز انجام بدهیم؟
مجسمه مرد در جواب گفت: مگر حالا دیگر پرنده ها نیستند، چگونه می شود آن نیت را انجام داد؟


فرشته از لحن صحبت این دو مجسمه زن و مرد چیزی دریافت نکرد و حتی در سراسیمگی قرار گرفت، به آنها روی گشتانده و گفت: شما از چه صبحت می کنید، من اصلا از حرفهای شما چیزی دریافت نکردم، مگر در آن گوشه ی خلوت دور از چشم مردم چه می کردید؟


مجسمه مرد رشته سخن را به دست گرفت و گفت: ای فرشته خیر اندیش و مقدس! این پرنده های لعنتی سالهاست بر سرودوش ما نشسته ،آنهمه کثافت هایی را که ما از ذکر آن خجالت می کشیم و گمان میکنند ما مستراح شان هستیم ،می شاشند و چتلی می کنند. امروز زمانی شما به مدد ما رسیدید و ما دو عاشق و معشوق تصمیم گرفتیم وقت آن فرارسیده است ،که باید انتقام بگیریم، در آن گوشه خلوت یک پرنده را من از آشیانه اش گرفته بر او همان کردم که آنها سالها بر ما می کردند، درین اثنا مجسمه زن به حرف آمد و گفت: بلی دیگری را من گرفتم و بر او همان کردم . . .فرشته به حیرت فرو رفت، طوریکه شوک دیده بود. با خود گفت: من به این مجسمه ها روح دوانیدم، آنها را انسان ساختم تا ساعاتی از زندگی مؤقت لذت برده و در فرحت فروبروند، ولی این انسان نماها، بهتر بگویم انسانها که بهترین مخلوقات و زنده جان ها به حساب می روند با خصوصیت و خصلت های ناجور روانی شان هنوز در فکر انتقام هستند. به عوض اینکه از لذایذ حیات برخوردار شوند، همدیگر را در آغوش پرعطوفت خویش بکشند و به هم دیگر مهر بورزند؛ فقط در فکر ایجاد مزاحمت و انتقام بر می آیند حتا از پرنده هایی که از گناه وجزا چیزی نمیدانند.

 

         آدمی را آدمیت لازم است                    عود را گر بو نباشد هیزم است

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۲۵۳            سال  یــــــــــــازدهم                   فوس       ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی         اول دسمبر    ۲۰۱۵