کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

خوانده اید:

 

 

 

مایا یا فرشته

 

 

از دارا تا نادار

 

 

قدرت اندیشه

 

 

آزمایش زیرکانه

 

 

ابتکار نیک و اقبال نیک

 

 

تنزیل
 شخصیت در کسب مقام

 

 

خدا کفن کش
 سابق را بیامرزد

 

 

خری که دم نداشت

 
 

   

استاد رشید بهادری

    

 
راز و رمز پیروزی

 

 

مقولهٔ جهانشمول، البته بامفهوم خاص آن، ورد زبان بعضی اشخاص است که می گویند: در عقب هر مرد موفق و خردمند، خانم یا همسری با تفاهم و درایت وجود دارد. همچنان موفقیت یک خانم موفق، در این هم است که درکناراو،مردی بنام شوهر وجود دارد. هر دو یک دیگر را در کشاکشِ روزگار تقویت نموده و به کمک و یاری همدیگر می شتابند و زندگی روزمره را که نشیب و فرازش آدمی را گیچ و گاهی درمانده میسازد، با مشوره های نیک، همکاری های دوستانه و بالاخره با ایجاد فضای تفاهم و در نظر گرفتن سلیقه های خاص خودشان، آن هم در زیر یک سقف تنظیم و ترتیب اثر میدهند. حتی اگر دردمند باشند، به مداوای فکری و جسمی همدیگر می رسند و با اثر گذاری مثبت و دید سالم، توانمندی زنده گی شرافتمندی را فراهم می کنند و از گذشت آن لذت می برند.


نقطهٔ قابل تذکر اینجاست که اگر یکی از آنان کمبودی داشته یا احساس ناتوانی نموده است، آن دیگر در اسرع وقت به مداوا و تقویت روحی طرف پرداخته، مانع را از سر راهش برمیدارد. به ارتباط این مقدمه،حکایتی را میخوانیم.
*
سنگتراشی از کار شاقه و یکنواخت روزانه اش رنج می برد و از اجرای کارکرد یومی اش دلِ خوشی نداشت. خودش را همواره خسته و درمانده احساس میکرد و زیادتر به تفریح می پرداخت. در ضمن چرت و فکر واهی دامنگیرش شده و در مجموع همین افکار بی بنیاد باعث ضعف و ناتوانی بیشترش میشد. خانمش این مطلب را به خوبی درک کرد و منتظر ماند تا در فرصت مناسب با او صحبت کند.
 

یک شب که او را سرِ حال یافت، با مهربانی درِ صحبت را باز کرد و به او فهماند که آدمِ توانمند و باهمتی بوده و هنوز نیروی کار و زحمتِ فراوان را دارد و ای چه بسا که از آن ودیعه هر لحظه سود بجوید، اما سنگتراش هنوز به گفته های خانمش وقعی نگذاشت و همان چرت و فکر در سر داشت.
خانم بار دیگر اصرار ورزید و به طور واضح از او خواست روحیهٔ کار را درخود فراهم سازد و اطمینان دهد، که بعد از این با شوق و ذوق بکارش پرداخته، زنده گی مشترک شان را رنگ دیگری بدهد و خودش نیز به وی وعده داد، که به حیث یک همسر دوش بدوش او همکاری و یاری خواهد رساند.
از تصادف روزگار خانم مریض شد. ناخوشی اش به وخامت کشید و چندی بعد وفات کرد. حال و احوال سنگتراش بد بود و با این اتفاقِ ناگوار بدتر شد؛ ولی گفتار و توصیهٔ نیک خانم ذهن مغشوش وی را سرگرم میساخت و از آنچه بار ها شنیده بود و عمل نمی کرد، ناراحت میشد. همین اضطراب و ناراحتی های متداوم وفقدان همسر مهربانش وسیله یی شد تا بیش و بیشتر به گذشته ها رجوع کند و هر آنچه همسرش در زمان حیات به وی گفته و دلداری اش داده بود، بیندیشد. دنبالهٔ این عملکرد های پیوسته اش زمینه خواب دیدن های رویا انگیزی را فراهم ساخت.


یک شب خواب دید:
از مقابل خانهٔ بزرگ و قصر مانند میگذرد. درب حویلی باز است، به داخل آن گل های رنگارنگ و معطر با گلدان های طراز اول، درختان سرو و ناجو های قد بر افراشته و چمن های سرسبز و ... دیده می شوند. باغبانان و پیشخدمتان همه مصروف کار هستند و خودش مالک این قصر است که با بتن داشتن لباس فاخرو معتبرانه قدم زنان هدایت میدهد. زمانی از خانهٔ بزرگ خارج میشود و در کنار جاده به موتر گرانبها و دراز (لیموزین) می نشیند، احساس میکند شهردار ایالت است و مردم از دو طرف چپ و راست جاده ، دست تکان داده و مقدم او را گرامی می دارند؛ و او هم با چیغ و فریاد مردم ، به پاس قدردانی، دیوانه و مست می شود. خواب ادامه می یابد:


خودش را در جوار حوض آببازی می یابد. بعد از شنا در درازچوکی کنار جکوزی (آب گرم و جوشان) خوابیده خود را حمام آفتاب میدهد. میخواهد از گرمای آفتاب لذت ببرد، از نور آن مستفید گردد. با خود میگوید: اشعهٔ آفتاب بهترین نعمت است.
هنوز از این اندیشه رهایی نیافته بود که دید ابرها جسته گریخته از هر طرفی در آسمان نمایان شدند. تا چشم به هم زدن، فضا تیره و تار شد و باران دانه دانه به باریدن آغاز کرد. با خود گفت: ابر و باران بهتر از اشعهٔ آفتاب است؛ زیرا همه موجودات روی زمین از آن مستفید می گردند.


خواب ادامه دارد:
یکباره رعد و برق به غرش آغاز نمود و به تعقیب آن باد شدیدی به وزیدن شروع کرد. طوفان مدهش همه جا را احتوا کرد و باد های سحر آمیز دامنگیر زمین شد. با چشمان خود دید چگونه باد و طوفان سهمگین مزارع را خراب و درختان را از بیخ و ریشه کنده و در هرگوشه و کناری پرتاب کرده است. یکباره متوجه خود شد و دید باد و طوفانِ بی بنیاد به جان او هم رخنه کرده وی را به این سو و آنسو می دواند.


درحالیکه توازن را از دست داده است در یک نگاه تخته سنگی بزرگ توجه اش را جلب کرد. به بسیار زحمت و رنج خود را به مقابل آن رساند. به کنارش خزید و آرام گرفت. دید باد و طوفان با همه ناله و شیون زمانی به تخته سنگ اصابت میکنند اصلاً این صخره چون کوهی در برابر شان ایستاده و آنها را با نا امیدی دوباره از راه آمده خجالت زده واپس میراند. زمانی باد و طوفان آرام گرفت. سنگتراش به صخره نگاهی انداخته گفت:
پس بسنده است صخره قوی ترین و پابرجا ترین چیز در دنیاست.
از آنجایی که سنگتراش همیشه با سنگ سروکار داشت، با پناه آوردن به سنگ و تماشای مکرر آن به این نتیجه رسید که: طبیعت با همه قهر، خشم و جفایش در برابر سنگ عاجز ماند ولی من یگانه کسی هستم که با توانمندی ام این کوه مقاومت را توته و پارچه کرده هر چه دلم بخواهد همان میسازم. ادامهٔ خواب:
 

چکش، قلم، سنگدان و دیگرا بزارش را در برابر صخرهٔ سنگ هموار و با صلابت و احساس برتری کار را به بدنهٔ سنگ آغاز کرد. با حواله هر چکش به سنگ داد و فغان آن را به هوا رساند و دید میده های آن چون آرد گندم سرازیر می شود. در همین لحظه خانمش در برابر وی ظاهر شده به او میگوید:
ببین و با چشمان باز نگاه کن. این تنها تو هستی که حتا سنگ را که چون کوهی استوار و ایستاده است، با ضربات آهنین چکشت خرد و خمیر می کنی و با دستان توانا و هنر آفرینت اثری به یاد ماندنی می آفرینی. من برایت گفته بودم که تو آدم برومندی هستی و حالا برایت می گویم که از تو تواناتر و آفریدگار تر در عرصه کار هنری کسی وجود ندارد.
در همین اثنا سنگتراش از خواب بیدار شد. دید عرق از سر و رویش جاریست. خویش را سبک و آرام احساس کرد. دوباره سر به بالین گذاشت، تا خوابش ببرد، اما تا صبح بیدار ماند و در بارهٔ این خواب پر از راز و رمز پرداخت.
او دیگر به نتیجهٔ قطعی رسیده بود. از همان روز دست به کار شد. در اول دسته گل زیبا آماده دیده به مقبرهٔ خانمش شتافت و با گذاشتن گل در پای مقبره اش، با چشمان گریان چنین زمزمه کرد: امروز نه از برای دعا، بلکه برای عهد و پیمانی آمده ام که تو در زندگی ات بار بار مرا متوجه می ساختی ولی من نادیده می گرفتم و تو رسالتی که در برابر من داشتی، حتا بعد از مرگت هم مرا رها نکرده در خواب و بیداری ام ظاهر و به من هشدار دادی. حالا زمانی فرارسیده است که به تو اطمینان داده وعده بدهم آنچه آرزویت بوده است، عمل نمایم. میدانم کمی دیر شده است اما با آنهم کارم را از سر میگیرم و به یاد تو همت می گمارم.
سنگتراش دست به کار شده با شور و شوق فعالیت روزانه اش را دنبال کرد. در کمترین زمان بیشترین کار ها را بسر رساند. بهترین آثار را آفرید و با ارزشترین ابتکارات را بکار گرفت.
کار و فعالیت این سنگتراش دیروز، پیکرتراش و ایجادگر امروزی آنقدر بالا گرفت که تمام خبرنگاران اعم از روزنامه ها و مجلات، رادیو ها و تلویزیون ها رد پای ۱۲۰او را گرفته به پای صحبت ها و مصاحبه هایش نشستند. کار های خلاقانهٔ او را به معرفی گرفتند و بار ها نوشتند.


یکی از تلویزیون های معتبر و پر بیننده، به تقاضای مکرر بیننده هایش مصاحبه یی را با او به راه انداخت و این هنرمند خوشنام و محبوب القلوب در جواب این سوال که مشوق اصلی اش در ین عرصه کی بوده است، گفت:
نمیدانم پاسخ این پرسش را از کجا آغاز کنم. بهتر است شما در اول تحمل شنیدن داستان مرا برخویشتن هموار و بعد خود جوابگوی آن خواهید بود.
پیکرتراش خلاصهٔ آنچه را تا حال گفته آمدیم، بیان کرد و در اخیر در حالیکه بغض گلویش را می فشرد و چشمانش پر از اشک جلوه میکرد، گفت:
شما جواب را گرفته اید ولی من گفتنی ضروری و حتمی خود را تا هنوز با شما در میان نگذاشته ام. لازم میدانم از ندامتم در برابر کسی که همسر زنده گی من بود و حالا در میان ما نیست، ابراز کنم. هرچند زمانی سپری شده است ولی خوشحالم که مشوقم بار دوم حتی در خواب مرا دوباره تنبیه و به کار گماشت و من امروز از فیض لطف او به کمال رسیده ام و این جمله را هم اضافه کرد:
ایکاش همهٔ انسان ها در دوران زندگی شان قضایا و حوادث را هرآنچه اتفاق می افتد نادیده نگرفته، بلکه به دیده ی مثبت به آن ها نگاه کنند. هر لحظه نسبت به خود شان احساس خوبی داشته، فراموش نکنند که توان انجام هر کار با ارزشی را دارند.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۵۰             سال  یــــــــــــازدهم                    میزان/عقرب        ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی         ۱۶ اکتوبر     ۲۰۱۵