کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

خوانده اید:

 

 

 

مایا یا فرشته

 

 

از دارا تا نادار

 

 

قدرت اندیشه

 

 

آزمایش زیرکانه

 

 

ابتکار نیک و اقبال نیک

 

 

تنزیل
 شخصیت در کسب مقام

 

 

خدا کفن کش
 سابق را بیامرزد

 
 

   

رشید بهادری

    

 
خری که دم نداشت

 

 

 

آیا در زنده گی روز مره ی تان، چنان رویدادی مشکل زا اتفاق افتاده است که خارج از تصور قبلی حتی پای تان را به محکمه کشانیده باشد؟
اگر چنین است، حتماً تجارب فراوانی دارید و می دانید که از دست اعضای محکمه، با درنظر داشت تجارب ، اطلاعات مسلکی و تعبیرهای مختلفی که از مواد قوانین به عمل می آورند، هرکاری ساخته است؛ و به انجام آن می پردازند. این را هم می
دانید که اگر بخواهند ناشد را شدنی و بی قانونی را قانونی جلوه داده هزار و یک دلیل خود ساخته را ارایه و من و شما را چنان در مضیقه قرار میدهند، که گاهی ناگزیر می شویم از پیشبرد دعوا و مرافعه صرف نظر نماییم. اگر در زمینه شک و تردید دارید این حکایت را بخوانید و بعد شما خود به کرسی قضاوت نشسته، فیصله صادر نمایید.
*
مردی رهگذر، صاحب خری را دید که داد و فریاد سر داده و با دستها به سر و روی خویش می زند و گاهی هم با انگشت خری را نشان می دهد،که در گل و لای بند مانده و هر لحظه امکان فرو رفتن آن بیشتر می شد. مرد وقتی چنان صحنه را دید، دوان دوان خود را به صاحب خر رساند و دست به کار شد. چاره یی ندید جز اینکه دست به دم خر ببرد و آن را به کمک دمش از زمین پر از گل و لای بالا بکشد.
زمانی دم خر را گرفت و کوشید تا آن را بلند کند، دید خر در گل و لای زیاد فرو رفته و سخت بند مانده است. بنابرآن دم خر را با دو دست محکم گرفت و چنان به زور و قوت در حالیکه دو پا را از هم دور گرفته بود به بالا کشید که در نتیجه یکباره دم از بدن خر جدا و خودش طوری به عقب محکم به زمین خورد که سرش دور زد و چشمانش چرخید. تا خود را جمع و جور کرد، صاحب خر باز به داد و فریاد شروع کرد و یخن مردک را گرفت و گفت: دم خر مرا کندی، زود تاوان اش را بده.


مردک عذر و زاری سرداد و گفت: من آرزوی کمک داشتم، خواستم این نبود کهدم خر ترا برکنم، اما صاحب خر ماندنی نبود و فرو گذاشت نکرد، بالاخره مردک که آدم باریک اندام و قد بلندی بود با پاهای درازش، فرار را بر قرار ترجیح داد و در یک لحظه پای به فرار گذاشت. مردک پیش و صاحب خر بدنبال او به دویدن آغاز کردند. مردک از سراسیمه گی زیاد خود را به کوچه یی که انتهایش بسته بود، یافت و از ترس جان خود را به خانه یی انداخت، که زنی حامله در کنار حوض کوچکی رختشویی می کرد. زن از شدت واهمه، هیاهو سر داد و از فریاد این دو مرد به وحشت افتید و سقط کرد. شوهر زن با دیدن این صحنه ی رقتبار به قصد گرفتن انتقام از آنها شد. مردک پیش، صاحب خر به دنبال او و شوهر زن به تعقیب صاحب خر می دویدند.اول به بام خانه رفتند، بعد از یک بام به بام دیگر خود را به پایین پرتاب کردند . در آنجا مرد مریضی با حال زار نشسته بود،که توسط پسرش به خانه ی طبیب حکیمی غرض تداوی آورده شده بود.

چند تن چنان محکم بر او کوبیده شدند که مرد مریضِ نیمه جان، جان باقیمانده را نیز به حق سپرد و مرد. پسر مرد متوفا با دیدن این حالت، به تعقیب آنها اقدام نمود وبه دویدن آغاز کرد. مردک در حال فرار و صاحب خر، شوهر زن و پسر مرد مرده به تعقیب او ادامه دادند.
مردک از شدت هیجان و ترس با مرد عابر یهودی سینه به سینه مقابل شد و مرد یهودی به زمین خورد و در چشمش چوبی فرو رفت. او هم زمانی که این هیاهوو بگیر بگیر را شنید و دید، چند تنی در تعقیب آن شخص که با او تصادم نمود، هستند، در حالیکه دست روی چشم گذاشته بود، به دویدن آغازکرد و به جمع تعقیب نها پیوست. مردک که حال زار و ابتری داشت و از این حالت به ستوه آمده بود، با زهم به منزلی داخل شد و به اتاقی خزید.
از تصادف که این خانه متعلق به قاضی شهر بود. وقاضی هم خلوتی را غنیمت یافته ،سرگرم جوش وخروش معاشقه با یک زن بود.
مردک که قاضی و زن را می شناخت، با وجود چنان اضطراب چون صحنه ی معاشقه را دید، در شگفت ماند.
قاضی که ازحال و احوال مردک آگاه شد و راز خودش را فاش شده یافت، چاره یی رسوایی در جانبداری از وی دید و برای مردک وعده داد که به او کمک فراوان خواهد کرد به شرط آنکه موضوع خلوت با زن را کتمان نموده به هیچ کس اظهار ننماید.
روز داد خواهی فرار رسید و قاضی در مقام قضاوت قرار گرفت . اول مرد یهودی را طلب کرد. مردی یهودی گفت: این مرد بدون اینکه در زنده گی آسیبی به او رسانده باشم و یا دعوایی بین ما صورت گرفته باشد، یک چشم مرا کور کرده است و حالا من برایش حکم قصاص طلب می نمایم.
قاضی گفت: ای مرد یهودی! مگر تو نمی دانی که دیت (خونبها) مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. حالا که اینطور است، مردک باید چشم دیگر تو را نیز نابینا کند تا در برابر دو چشم تو، یک چشم او نابینا شود.
یهودی که هرگز نمی خواست هردو چشم خود را از دست دهد، فایده در این دید تا شکایت را واپس بگیرد. قاضی که او را در انصراف از شکایت دید به پنجاه دینار جریمه نقدی محکوم کرد.
بعد، جوان پدر مرده را فرا خواند و گفت: طلب تو چی می باشد؟ جوان گفت:
این مردک از بام بلند خود را به پایین انداخت و بر پدر پیر و مریض من افتاد و هلاکش کرد. حال به طلب قصاص او در برابر فوت پدرم آمده ام.
قاضی به جوان پدرمرده گفت: آنچه من بر یهودی فیصله صادر کردم، مگر تو این جا نبودی و نه شنیدی؟
پسر جوان گفت: بلی، من بودم و شنیدم.
قاضی گفت: حکم برتو هم آنچنان است. چون پدرت بیمار بوده و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است بنابران اگر من عدل را در نظر بگیرم، این است که پدر این مردک را که خوشبختانه زنده است، زیر همان دیوار بنشانیم و تو از بام بر او فرو آیی، آنهم در صورتیکه یک نیمه از جانش را بستانی! جوان با شنیدن این فیصله، صلاح را در گذشت دید و به تأسی از این تصمیم به تأدیه سی دینار جریمه، به خاطر شکایت واپس گرفته اش محکوم شد.
سپس نوبت داد خواهی شوهر زن حامله رسید.
شوهر زن حامله هم آنچه را اتفاق افتاده بود، شرح داد و در پایان خواهان قصاص مردک شد.
قاضی در جواب او که به هیجان آمده بود و احساساتی صحبت میکرد؛ گفت: البته قصاص شرعاً زمانی قابل اجرا است که راه جبران مافات بسته باشد، یعنی خانم بعد ازاین هیچگاهی حمل نگیرد و صاحب طفل نشود، چون امکان موجود است، بنابران شما باید در فکر طلاق شوید و خانم تان از راه حلال به عقد مردک در آمده بعد از وقوع حامله گی که جبران خساره می شود، دوباره طلاق و بعد به عقد شما در آید.
مرد احساساتی با این فیصله ی ناعادلانه وزشت قاضی سخت برآشفت و جدال را به راه انداخت. او هنوز مشغول داد وبیداد گفتن بود،که صاحب خر به طرف در دوید.
صاحب خر درلحظاتی که قاضی قضاوت می نمود، صحنه ها را می دید وسخنان او را می شنید. وقتی نزدیک در رسید تا از آن جا خارج شود، قاضی او را صدا زد و گفت: کجا بخیر! بنشین بعد از این شخص نوبت خودت می باشد. صاحب خر هم چنان که عجله داشت هرچه زودتر آن جا را ترک بگوید، فریاد کنان گفت:
من نه قصاص می خواهم و نه شکایتی دارم. می ماند موضوع بی دمی خر من .حالا می روم مردمانی را بیاورم تا شهادت دهند که خرمن از کره گی دم نداشت.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۵                  سال  یــــــــــــازدهم                     اســـــد        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی       اول اگست     ۲۰۱۵