۵۳
چرا به نگاه خود خجل میسازی؟
من به گدایی نزد تو نیامده ام. من گدا نیستم.
آمدم و برای لمحۀ ... بیرون حیاط در گوشۀ باغ تو ایستادم.
چرا مرا به نگاه خود خجل میسازی؟
نه گلی از باغ تو و نه میوه ای از درخت تو چیده ام.
با تواضع بر سرراهی در گوشه ای ایستاده ام، جایی که هر رهگذر و مسافر
میآیند.
گلی نچیده ام.
آری خسته شدم. باران هم به شدت فرود آمد.
باد در میان شاخه های بانس فریاد میکرد. شاخه ها اینسو و آنسو خم میشدند.
ابرها در آسمان میشتافتند، چنانکه شکست دیده و فرار میکنند.
پای من از رفتار مانده بود.
نمیدانم تو چه پنداشتی و دم در چشم براه کی بودی؟
روشنی برق آسمان، چشمان پاسبان منتظر ترا خیره میساخت.
چطور میتوانستم بدانم که میتوانی مرا درین تاریکی ببینی؟ نمیدانم تو چه
پنداشتی؟
روز بپایان رسیده است. باران چند بار ایستاد.
من سایۀ این درختی را که در گوشۀ باغ تست، میگذارم. اینجا را ترک میکنم.
دیگر روی سبزه ها نمینشینم.
تاریک شده است. درت را ببند. من سر از راه خویش میگیرم.
روز به پایان رسیده است.
|