کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

۱

 

 

۲

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

۶

 

 

۷

 

 

۸

 

 

۹

 

 

 

 

10

 

 

11

 

 

 

۱۲

 

 

۱۳


 

 

۱۴


 

 

۱۵

 

 

۱۶

 
 

               انور وفا سمندر

    

 
جادوگر هزار دست

 

آهسته آهسته شامل زندگی، خانه، دختر... همه چیز شدم، بدون آنکه بنامم‌شان یا کلمات را به کار ببرم. من به چیزی هم دست نمیزدم. چیزی را از جایش جدا نمیکردم. من با اشیاء کار نداشتم. نه نه... من هیچ «کار» نداشتم.

برای من، سر جای همه چیز معلوم میشد. بین من و اشیاء و زمان، آشتی به وجود آمده بود.

ما از یکدیگر خالی بودیم. به همین خاطر با هم نمیجنگیدیم... من از عقب به سوی اشیاء روان بودم. هیچ چیز به من چشمک نمیزد. مرا مسخره نمیکرد... من از چشمان اشیاء آزاد شده بودم. من یک موجود بیشکل بودم که کسی هم نمیتوانست عکاسیام کند. من معمای رسم بودم. من طرحی اولیه بودم... من از شی پیرتر بودم. برای من از پنج «حس»، یکی مانده بود.

شینخالی مرا نمیفهمید... شینخالی دنیا را میآورد و سر      من میجواند...

شینخالی دیگر گریه نداشت... اما گاهی گاهی زور میزد تا گریه کند: «مادر، امروز در روغن دمبه کوفتۀ زبان اُشتر را برایت سرخ کردیم... اگر نخوری تو را از خانه میگریزانم»؛ من کاغذ پنهان در کباب را خوردم؛ اُشتر را نخوردم: از شینخالی آسان گذشتم.

کسی مرا ندید... کسی نمیدید... دهن نداشتم که بخندم... حواس من از دستها، از پاها... به درونم فرو رفته، در چشمها پنهان  شده بودند.

طرفم کسی نمیدید. همه گرداگردم را مینگریستند...

چنار شب و روز سرگرم بود... چنار شب و روز اُشتر را میخورد!

از دهن، از دستان، از کالبد او همیشه بوی قلب یا جگر یا گردهها یا شکمبه، یا گوشتهای سر... یا کوفتۀ گوشت سرخ اُشتر، به      مشام میرسید.

چنار دیگر قِسم خرج میکرد! او پول را میگرفت و کاغذ می‌خرید... کسی از او نمیپرسید. من گپها را فراموش کرده بودم... خاطرات چنار از یادم رفته بودند... لحظههای دیوانگیاش را فراموش کرده بودم... کسی چورشان کرده بود.

من او را از نو مییافتم. من از عقب طرف او رفته بودم. او مرا در شکل دزدیده بود... مرا خشک و قاق ساخته و برای زور زدن             نگهداشته بود.

او سخت سرگرم بود. چیزی او را آزار میداد... شب و روز آن چیز را جست‌وجو میکرد.

باز برآمد. با چیز دیگر میآمد...

همینطوری میبرآمد و میآمد، میبرآمد و میآمد...

یک روز با کسی دیگر آمد! سر چاشت بود... شینخالی رفت پسر همسایه را پشت غذای پخته فرستاد. «من اینسوی چاشت و غذا بودم؛ عصر باز آنسو بودم.»

چنار پس از نان، مهمانان را به ساختمان اصلی برد؛ آن‌ها را نگهبانان ساخت... «او از پیش برای جابجا ساختن نگهبانها، اتاقهای کهنه و بیاستفادۀ نزدیک در حویلی را از کودهای سگان و کبوتران، پاک نموده و آنها را با چهارپایهها و بوریاهای چترالی، مرتب کرده بود.»

زن و شوهر صبح فردا به کار شدند... چنار در دویدن بود. او هر طرف و به هر کس امر میکرد که نو شود، تازه شود، و نمک و          عطر بپاشد.

ناگهان همۀ خانه، همۀ قصر و چهار طرف، پر از رنگهای سرخ و سبز و سیاه شدند، همه سو ابلق ابلق شد...

❊❊❊

 

یک روز شینخالی مرا تا و بالا کرد، چنار مرا از دست گرفت و به «لوژ» برد. در برابرم، رژۀ دیوار گرداگرد قصر را گذشت. به جای پنجرههای گرداگرد حویلی، دیواری نمایان شد که خشتهایش دندان را می‌شکست.

دیوار در را میشناخت و در اُشتران را داخل میفرستاد...

داخل دیوار و در، حویلی و چمن بود... و گلهایی که از بلبلان روی میگرفتند. حوض آببازی هم از بسیاریها روی میگرفت... خانۀ سگ به حدی صلاحیت داشت که آدم را در عکس زیبا بسازد... وقتی کسی آنجا عکس میگرفت، سگ بیرون نمیبرآمد... فقط دمب خود را بیرون میکشید که کسی اتهام غرور را بالای او وارد نسازد!

این را یک طرف بگذارید، اصل آتش را قصر برپا کرده بود... عیناً مانند تاج محل بهشت هشتم!

و طبقۀ دوم باز مقامی بلندتر از طبقۀ اول داشت... در قصر کوهی ایستاد بود که نام سنگهایش را هنوز ذهن بشر نمیشناخت. زمین به عقل خلق نشده بود، ورنه تمام راههای بهشت را یا ویران می‌ساخت یا فراموش میکرد...

قصر یا محلّ محلها را درها نگهمیداشتند، قفلها نگه‌می‌داشتند... و وقتی ترسها بیشتر شدند، باز همان سگِ پر و محکمکاری شده با زنجیرهای طلایی، رنگهایی طاووسی و فیل افریقایی، داخل   قصر شد.

بر پیشانی سگ، با زبان جادو، «این گز و این میدان» خالکوبی شده بود.

من که به سوی سگ میدیدم، او به خنده شد، در شانههای خود قلنج شکست و با گامهای سریع وارد اتاق خاص من شد...

او را خنده برداشت، یکجا با آن به گوشهکانی و پسپسک و باز به گپ شد... نمیدانم دربارۀ چه گپ زد!؟ مانند لحظهای که دستها، پاها، شکم... همه چیز گپ میزند.

من خوب بالا بالا سیل کردم... من به اذان مرغ عرش سیل می‌کردم. او ایستاده چلم میکشید...

دلبد شد و با بوتهایش به شانههایم بلند شد. و خود را از کلکین پایین انداخت...

من تنها نشسته بودم و فکر میکردم که شیام از من در چاه افتاده!

نزدیک بود بلند شوم بالای شینخالی خشمگین شوم... «اُ مادر مرده! بلند شو، بلند شو ببین که در چاه کی افتاده؟»

شینخالی را آهسته آهسته فهماندم، به زور زور فهماندم... چیغ زدم... شینخالی دیازپام خورده بود و خوب زیاد هم خورده بود!

شینخالی بیدار نمیشد! صدای مرا نمیشنید!!

صدایم بلندتر از فرکانسی بود... دوباره آهسته و آهستهتر شدم.

کسی مرا بلند ساخت که در تَشناب پرت کند... مرا پاره پاره کرد، دوباره دوخت، به آیینه آویزان کرد، رنگها را سرم رها ساخت... مرا ابلق ابلق ساخت؛ نزدیک بود بخندم «هاهاها...»؛ کسی مرا نشنید؛ (فرکانسی بلند بود).

یک وقت طرف قبله نشسته بودم؛ گم بودم... ناگهان پیدا شدم: «نه نه تو هستی، تو هستی... همه تو هستی!»

چنار اینطوری ایستاده بود. اینطوری اینطوری (...) میدید... اما به من نمیدید! به شی دیگر میدید!!

او یکجا با لباسها و رنگهای ابلق ابلق حرف زد... ناخوش شد، جواب به دلش نبود... خوشش نمیآمد... به تنگ بود (دیگر نمیشود)، او «زور، زور، زور...» را یاد میکرد... آخر زورِ خودش را نشان داد.

چیزی مرا «پفففف...ف» کرد، لُچ شدم... شرمیدم... از آیینه، از جاینماز... از او گریختم.

او مرا ایست داد... یک مشتم ساخت و بر شانهها رها ساخت...

❊❊❊

 

بعد درست شدم... لباس را پوشیدم. نو، تازه و در ناز و کرشمه شدم.

او را پهلوی خود ایستاندم. شینخالی عکس ما را گرفت.

شینخالی حیران بود که چهطور خوب برقصد!

چنار نمیدانست که برای آغاز جهان، قربانی اسماعیل را از چه چیزی بسازد؟

من به چیزی فکر نمیکردم... من عقب آنها روان بودم.

شینخالی چیزی را گرفت دور انداخت... باز چیزی را گرفت، پیش پای انداخت.

باز ضبط صوت را گرفت و دکمه‌اش را زد: گلنار بیگم بود: «حالا چه خواهد شد، حالا چه خواهد شد...»

آهنگ دراز شد، بر دیوار خورد؛ به عقب برگشت، مرا از گوشها گرفت، «حالا چه خواهد شد...؟»

نزدیک بود من پیش از پیش بگویم که آنطور خواهد شد! اما ترسیدم؛ از خود ترسیدم، از پیشگویی خود ترسیدم! «جان» از من می‌ترسید. جان از من در گریز بود... جان در زیر بغلم بود. (کمی صبر کن که چه میشود؟!)

دوباره آرام شدم... کمی به خواب رفتم... در گوشهای دراز کشیدم... به خود و به جهان خندیدم. از آدم تا این دم، همۀکارها آن سوی خط زمان، گذشته بودند، تکمیل شده بودند، همه یکجا شده بودند، سپس همه متوقف شده بودند... تنها سایهها یا طرحهای ابتدایی «که همیشه چلیپا میخورند، چلیپا میخورند، چلیپا میخورند...» در حرکت بودند، میرقصیدند و هذیان میگفتند و میخواستند که آن بزرگری را رسم نماید که هزار سال بیگاری کشیده باشد...

این دنیا آن عکسی است که ماشین تولیدش دیوانه شده، یا به زبان دیگر، کامپیوتری شده، و یکسره، در یکجا، یک شی، یک مرد، متوقف است، آن را چاپ میکند، بیشتر میسازد... یعنی که تکرار می‌نماید، تکرار مینماید، تکرار مینماید...

دنیا سرگیجه  شده، گرد خود میچرخد، و دفاتر حجیم حجیم ثبت را پر میسازد و حالا دفاتر کامپیوتری را به چالش میآورند، تا که میلیون ساله شود و به شوخی شوخی اینسو و آن سو همه چیز شود...

ناگهان مانده شده از حال رفتم.

به عکس دیدم. عکس جرقه شد، مانند خورشید شد، به دشنام دادن دنیا شد، و نزدیک بود دنیا را از بیعقلی بیدار بسازد (ایست! ایست، ایست...!)

ناگهان از عکس دست افتاد، پا افتاد، دهن و چشم افتاد... عکس از آیینه لغزید...

❊❊❊

 

همۀ اینها معکوس و سرچپه شده بودند. (بگذار که او چه می‌کند؟) همۀ زندگی، همۀ دنیا، همۀ کاست به حالت معکوس درآمده بود. همه چیز معکوس بود و همه خوش بودند که چارچوب خود را بشکنند، گاو شوند گرگ را بخورد. خر شود، برنامۀ صد ساله... سالۀ تولید مار را به روباه بدهد.

روباه دست داشت... یا دست از خود روباه بود؛ اما طرف بالا برآمده بود؛ سر، صورت، و چشمان را سیلی میزد که کج و کوله و به صد مرض مبتلا شوند و باز زیر «دست»، خودشان را پنهان سازند!

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۱۴    سال هــــــــــژدهم                اسد          ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی                شانزدهم اگست  ۲۰۲۲