کابل ناتهـ، Kabulnath















بخش اول



بخش دوم



بخش سوم




بخش چهارم




بخش پنجم








بخش ششم


بخش هفتم



بخش هشتم


بخش نهم




بخش دهــــــم



بخش یازدهم







بخش دوازدهم





بخش سیزدهم


بخش ۱۴/۱۵



بخش ۱٦







Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 

(بخـش هـفــدهـم)
 

صبورالله سـياه ســنگ
hajarulaswad@yahoo.com

 

يک دسـت بيصــداسـت!

 

اين فشـرده کـه هـرگـز نمـيتواند به درسـت يا نادرسـت بودن کـارنامـه سـياسـي مـحـمـد داوود (نخسـتين رييس جمـهـور افـغـانسـتان) و بيگـناه يا گـنهکـار بودنش بپردازد، مـيخـواهـد دسـتچيني از آگـاهيهـاي دسـترس در پيرامـون چگـونگـي کشـته شـدن او و خـانواده اش باشـد.

 

کـوشـيده خـواهـد شـد براي روشـن شـدن برخـي آوازه هـاي فزاينده کـه اينجـا و آنجـا شـنيده يا خـوانده مـيشـوند، دسـتکم با چـهـار تن از بلندپايگـان پيشـين حـزب دمـوکـراتيک خـلـق افـغـانسـتان (کـريم مـيثاق، دسـتگـير پنجشـيري، ســليمـان لايق و خيال مـحـمـد کـتوازي) و نيز با جـنرال امـام الـدين گفـت و شـنودهـاي دامـنه دار تلفـــوني راه اندازي شـود.

 

هـمچـنان نياز اسـت به کمک هـر آنکـه بخـواهـد در بهــبود اين نوشـته ياري رسـاند.

 

سـياه ســنگ

بيسـت و هـشـتم اپـريل 2008

 

شـمـاره هـاي تلفــون: 1 (306) 5438950 و 1 (306) 5020882

نشـاني: Siasang, 679 Rink Ave., Regina, SK., S4X2P3, CANADA

 

[][]

 

 

"روز ســياه هـفـت ثور ســـيزده پنجـاه و هـفـت - 2"

 

رئيس جـمـهـور [مـحـمـد داوود] داخـل شـد. هـمـه از جـا برخـاسـتيم و از وي پذيرايي کـرديم. او در چوکـي بازودار نشـسـت. مـعنوياتش خـيلي خـوب و حتا لبخـندي در چـهـره اش هـويدا بود. رئيس جـمـهـور آهسـته شـروع به سـخـن نمـوده و گـفـت کـه تمـام مـسـئوليت را به دوش خـود مـيگـيرد و اين حـالت را تصور نمـيکـرد.

 

هـمـه خـامـوش مـانديم. بالآخـره مـن گـفـتم: "مـا هـمـه هـمکـارهـاي شـمـا اسـتيم. آنچـه مـسـئوليت شـمـاسـت، مـسـئوليت مـا نيز مـيباشـد." ديگـر آوازي بلند نشـد. پس از چـند لحـظـه، رئيس جـمهـور گـفـت: "قـواي گـارد بسـيار کـوچک اسـت. ببينيم چـه مـيشـود." در هـمـين وقـت دروازه اطـاق باز گـرديد و پيشخـدمـت با پتنوسـي کـه در آن سـاندويچ چـيده شـده بود، داخل شـد. اول مـرحوم مـحـمـد داوود خـان کـه در تمـام روز نه چـيزي خـورده و نه نوشـيده بود، يک سـاندويچ را گـرفـت. ديگـران هـم شـروع به خـوردن کـردند.

 

هـوا تاريک شـده بود. از فـيرهـاي مـسلسل ديگـر چـيزي به گوش نمـيرسـيد. راديو افغانسـتان شـروع به نشـرات کـرده بود. دو نفـر صـاحـبمـنصبان به نامـهـاي مـحـمـد اسلم وطنجـار و عـبدالقادر به زبانهـاي دري و پشـتو ابلاغيه را نشـر کـردند کـه در آن از انهـدام و نابودي والاحضـرت سـردار مـحـمـد داوود و حکـومـتش سخـن رانده مـيشـد. وزير مـاليه تمـسخـر کـنان گفـت: "تو ببين اين وطنجـار را!" (راديوي بي بي سـي هـم از کـودتاي کمونيسـتي در افغانسـتان خبر داد و گفـت: "سـرنوشـت رئيس جمـهـور هنوز نامعلوم اسـت.")

 

رئيس جمـهـور در در دهـليز پايان گلخـانه نشـسـته بود. محترم مـحـمـد نعـيم، اعضاي کـابينه و بعضي ديگـر از اعضاي خـانواده به دور و پيشش قـرار داشـتند. وحـيد عـبدالله به رئيس جمـهـور پيشـنهـاد کـرد: "شمـا بايد به قـندهـار برويد." آن مـرحومـي از قـواي مـهتاب قلعه، مقـر و قلات در عرض راه تذکـر داد و گفـت: "تا آخـرين لحظه اينجـا را ترک نخـواهـم کـرد." عـمـر داوود صــدا کـرد: "بابه! مـن هـم به هـمـين فکـر اسـتم." وحـيد عـبدالله گفـت: "از براي خدا سـرنوشـت افغانسـتان چـه خـواهـد شـد؟"

 

مـن در نزديکـي مـرحوم نعـيم ايسـتاده بودم. او با آواز نرمـي کـه خـاصه اش بود، گفـت: "امـروز از اول مـرحله بايد در اين مورد فکـر مـيشـد." بعـد، بدون اينکـه کدام فـيصله در باره رفـتن به قندهـار اتخـاذ شـده باشـد، به صـاحـبجـان هـدايت داده شـد تا يک عـــراده موتر براي رفـتن به قندهـار سـرشـته کـند. اين هـدايت به گمـان غالب از طـرف وحـيد عـبدالله داده شـد.

 

ديري نگذشـته بود کـه صـاحـبجـان آمـد و از آمـاده بودن موتر اطلاع داد. به مجرد اين اطلاع وحـيد عـبدالله نزديک زينه رفـت و به آواز بلند رو به بالا صدا زد: "بياييد!". تمـام اعضاي خـانواده دوان دوان از زينه پايان شـدند. خـانم رئيس جمـهـور مـيرمـن زينب داوود کـه پيشـاپيش ديگـران قـرار داشـت، از رفـتن به قندهـار اطلاع يافـت. او به رئيس جمـهـور گفـت: "مـن نمـيروم. تو برو کـه مـهـم اسـت." مقصدش اين بود کـه موجـوديت خـودش باعث سـهـولت نخـواهـد بود. بعـد از چـند مـرتبه تکـرار اين گفـت و شـنود، مـرحومـي دل نادل از جـاي خـود برخـاسـت و در حالي کـه بالاپوش خـود را مـيپوشـيد و کلاه به سـر مـيگذاشـت، زياد پريشـان به نظر مـيرسـيد.

 

او [مـحـمـد داوود] از دروازه برامـد و در عـقـبش، هـمـه کسـاني کـه آنجـا حاضـر بودند، روان شـدند. چون موتر در نزديکـي دروازه بود، لذا کسـي از در برامـده و کسـي به داخل دهـليز مـانده بود. مـن در جمله کسـاني بودم کـه در نزديکـي رئيس جمـهـور مـانده بودند.

 

دروازه موتر باز نشـده بود کـه از طـرف مـسـجـد ارگ (مقابل عـمـارت گلخـانه)، از بين درختهـا يک فـير يکـه و باز يک فـير يکـه تفـنگ به ديوار ســنگـي گلخـانه عـقـب مـا اصـابت کـرد. شـنيدم کـه مـرحوم داوود خـان گفـت: "اولا!" و به عجله دوباره به طـرف دروازه ارگ گلخـانه در حـرکـت شـد. مـا هـم از عـقـب شـان رفـتيم. در حالي کـه چـند شليک ديگـر تفـنگ شـنيده مـيشـد، ديگـران هـمـه دسـتپاچـه از عـقـب مـا به دروازه هجـوم آوردند و براي اينکـه از گلوله باري در امـان بمـانند، در طـرف راسـت و چپ دهـليز جـاي مـيپاليدند.

 

شليکـهـاي مـسلسل شـدت گـرفـت و از طـريق درآمـد دهـليز، زينه و ديوار زينه تحت آتشـباري شـديد قـرار گـرفـتند. در هـمـين حال، چـراغ دهـليز پارچـه پارچـه شـد و هـر طـرف پاشـان گـرديد.ديدم پهـره دار به زمـين افـتاد، عـمـارت تاريک شـد و قيامـت برپا گـرديد. بعـد از لحظه يي کـه گويي پايان نداشـت، فـيرهـاي مـاشـيندار قطع گـرديدند. فـرصتي ضـرورت بود تا اراده از دسـت رفـته دوباره اعـاده گـردد.

 

در روشـني خفـيفـي کـه از طـريق کلکـينهـا مـيتابيد، در جسـتجـو شـديم تا ببينيم به چـه کسـاني صدمـه رسـيده اسـت. از نظام الدين غازي کـه نزديکم ايسـتاده بود، پريشـان به هـر سـو نگاه مـيکـرد و در تلاش بود به مجروحـين کمک کـند، پرسـيدم: "رئيس صـاحـب جمـهـور چطور و به کجـا اسـت؟" او گفـت: "شکـر خـوب اسـت و در اطاق عـقـبي مـيباشـد."

 

در اين اثنا آواز مـيرمـن زينب داوود را شـنيدم کـه مـيگفـت: "بگـيريد، کمک کـنيد!" نظام الدين غازي فوراً جسـته و پيغـله زرلشـت داوود را کـه از پا مجـوح شـده بود، در بغـل برداشـت. وزير داخله را ديدم کـه مـاشـنيدار کـوچک دسـتنداشـته اش را بالاي طاق بخـاري ديواري مـيگذارد و از دسـتش خـود جـاري اسـت.

 

افکـار هـمـه مـتلاشـي بود و مـن نمـيدانسـتم چـه کـنم و از کـي در کجـا احوال بگـيرم. نمـيدانم چـه واقع شـده شـده بود کـه مـن جـان به سلامـت مـانده بودم. در تاريکـي گاهي ايسـتاده و گاهي نشـسـته، مـاحول خـود را کمـتر درک مـيکـردم. نمـيدانم چقـدر وقت به هـمـين مـنوال گذشـت. مـايوسـي سـراپايم را فـراگـرفـته بود واحسـاس مـيکـردم هـمـه چـيز از دسـت رفـته اسـت.

 

در اين لحظه ملتفـت شـدم کـه مـرحوم مـحـمـد نعـيم از برابرم گذشـت و به چوکـي کـه در نزديک کلکـين بود، به مشکل نشـسـت. مـن با قـدري تامل به او نزديک شـدم و پرسـيدم: "چـه بايد بکـنيم؟ آيا بايد بيرق ســـفـيد را بلند کـرد؟" او به مـايوسـي کـامل و آواز ضعـيف گفـت: "هـر چـه دل تان باشـد، بکـنيد." بسـيار ديرتر فهـمـيدم کـه او نيز مجــروح شـده بود.

 

در افکـار درهـم برهـم گـرفـتار بودم. ديدم صـاحـبجـان قـومـاندان گارد کـه در تمـام روز يونيفـورم در بر داشـت، با لباس ملکـي ايسـتاده اسـت. فوراً خـود را به او رسـاندم و پرسـيدم: "جريان از چـه قـرار اسـت؟" او در حالي کـه لبخـند تلخي چـهـره اش را اسـتيلا کـرده بود، گفـت: "حال کـه خيانت از داخـل گـارد شـروع شـد، ديگـر از دسـتم چـيزي پوره نيسـت." (کسـي کـه مـرتکب آتشـباري شـده بود، يکـي از افسـران گارد به نام عـبـدالمجـيد بود و مـن از آن در محـبس پلچـرخي اطلاع يافـتم.) صـاحـبجـان گفـت: "مـن اين مـوضوع را به رئيس صـاحـب جمـهـور عـرض کـردم." و با سـر به سـوي اطاقي کـه او آنجـا تشـريف داشـت، اشـاره کـرد. او پس از اين گفـته، با مـن دسـت داد، خداحافظي کـرد و رفـت.

 

صـاحـبجـان انسـان خـوب، راسـتکـار و صـادق بود. او با قـواي دسـتداشـته اش يعني گارد جمـهـوريت از اول صبح تا آخـرين لحظات آن شـب در برابر دشمـنان ملک و ملت با شـدت تام مقاومـت کـرد. يک تانک را کـه عـزيز نام برادرزاده عـارف خـان جـنرال مـيخـواسـت با آن به دروازه ارگ حمله کـند، با راکـت حـريق کـرده بود. مجروحـين گارد هـم زياد بودند.

 

بعـد از اينکـه قـومـاندان گارد از دروازه برامـد، از زينه هـا بالا رفـتم تا از اطاق رئيس جمـهـور صـاحـب با مـنزلم تلفــوني در تمـاس شـوم و از احوال اولادهـايم اطلاع بگـيرم. شـبکـه تلفـون شـهـري قطع گـرديده بود. مـن در عـقـب دفـتر کـار رئيس جمـهـور يک مـرکز کـوچک تلفون نصب کـرده بودم کـه از شـبکـه شـهـري جـدا بود و او مـيتوانسـت از طـريق آن با چـند نفـر از هـمکـاران نزديک خـود از دفـتر و از مـنزل تمـاس بگـيرد. از اين لحاظ اين تلفون فعـال بود.

 

هنگامـي کـه به دفـتر داخل شـدم، مـيرمـن زهـــره نعـيم به مـن گفـت: "عـقـب عـمـارت، يک جـاي مـيسـوزد." به اطاق عـقـبي رفـتم. ديدم يکـي از پياده خـانه هـاي ارگ کـه از گلوله باري آتش گـرفـته بود، مـيسـوخت. به خـانه تلفون کـردم. دخترم کـه ده سـال داشـت، گوشـي را برداشـت. پرسـيدم: "چـي حال اسـت؟" او گفـت: "اسـتيم، ديگه چـي حال باشـه؟" به خـاطـر ندارم با کس ديگـر مکـالمـه کـرده باشم.

 

از دفـتر برامـدم و از زينه هـا پايان شـدم. در دهـليز در اطاق مجلس و اطاق پهـلوي آن کـه دروازه هـايش باز بود، کس ايسـتاده و کسـي نشـسـته به نظر مـيرسـيد. مـن چـهـره خـاصي را تشخيص نکـردم. صـــرف مـتوجه شـدم کـه مـرحــوم مـحـمـد نعـيم به جـاي خـود نشـسـته اسـت. با خـود انديشـيدم: رئيس صـاحـب جمـهـور را ببينم؟ او را در کجـا خـواهـم يافـت؟ آيا باعث اذيت نخـواهـم شـد؟ برايش چـه بگويم؟

 

با هـمـين افکـار در اطاق کـوچک پهـلوي اطاق مجلس داخل شـدم. از روشـني بيرون، تمـام چـهـره هـا شـناخته مـيشـدند. ديدم چـند نفـر از اعضاي کـابينه آنجـا مـيباشـند.

 

چـند دقيقه هـمـه خـاموش بوديم. بعـد با تواب آصفـي وزير معـادن و صنايع بيرون عـمـارت رفـتيم. نمـيدانم هـمـه يا چـند نفـر به تعـقيب مـا روان شـدند. لحظه يي در اطـراف عـمـارت گشـتيم. حوالي دوازده بجه شـب بود. کسـي به شمول عسـاکـر پهـره دار ديده نمـيشـد.

 

تا جـايي کـه به خـاطـر دارم، شـب مـهتابي، هـوا ملايم و سکـوت حکمفـرمـا بود. احسـاس مـيکـردم اين خـاموشـي پيام آور بدبختي بزرگ و حادثه هـولناکـي باشـد. مـايوسـي کلي هـمـه را پيچانيده بود. شـب گويي پايان نمـيگـرفـت. عـدم تمـرکز فکـري و مـتلاشـي بودن افکـار محـيط را فـرا گـرفـته بود. در تاريکـي شـب کسـي در مـنزل پايان، کسـي در مـنزل بالا، کسـي در داخل عـمـارت و کسـي هـم در بيرون نشـسـته، افـتيده يا در حال قـدم زدن مـنتظر آنچـه به وقـوع خـواهـد پيوسـت، بوديم.

 

به هـمـين حالت روشـني صبح دمـيد. محاصره شکسـته بود. کمونيسـتهـا داخل ارگ شـدند و در قـدم اول وزراي کـابينه را در حـبس گـرفـتند. وزير مـاليه و وزير داخله کـه مـسلح بودند با رئيس جمـهـور مـاندند. در اين ضمـن، قطعه عسکـري به چمـن بين مـسـجـد و گلخـانه رسـيده و به ســبيل شـاديانه به يک قـومـانده فـير هـوايي کـرده داخل قصر گـرديد.

 

لحظه يي بعـد، جررس گلوله باري تکـاندهنده کـه گويي شـاژورهـاي چـند قـبضه کلاشـينکـوف هـمزمـان خـالي شـده باشـد، به گوش رســيد و مـتعـاقـب آن خـاموشـي مـرگبار سـرآغاز بدبختي کشور بود. از هـمـان دقايق تا امـروز افغانسـتان تاريکـترين روزهـاي تاريخ خـود را کـه پايان آن معلق اسـت، مـيگــذراند.

 

به اين ترتيب، بزرگترين قـرباني در راه محـبت به وطن در تاريخ کشور، حوالي سـاعت هفـت صبح روز هـشـت ثور سـيزده پنجـاه و هفـت [28 اپريل 1978] ثبت گـرديد. دونفـر مـردان بزرگ تاريخ افغانسـتان با عـزيزترين وابسـتگان شـان آن را مـتقـبل شـدند. در اين خـونريزي هــژده نفـر از خـانواده مـرحوم مـحـمـد داوود به شمول خـودش به شـهـادت رسـيدند. روح شـان شـاد و جـنت برين جـاي شـان!

 

سـيد عـبدالله نيز جـان خـود را در اين آتشـبازي از دسـت داد. عـبدالقـدير وزير داخله، کـه در آتشـباري شـب گذشـته سخت مجروح شـده بود، بعـداً در شـفـاخـانه چـهـارصد بسـتر اردو جـان به حق سپرد. عـمـر داوود و خـالد داوود پس از زخـم برداشـتن در آتشـباري شـب گذشـته فوت کـرده بودند.

 

آفـتاب هـمـه جـا را فـراگـرفـته بود. ولي مـن فکـر مـيکـردم کـه اطـرافم را تاريکـي عـمـيق فـراگـرفـته و زندگـي مفهـوم خـود را از دسـت داده اسـت. از اينکـه چـه واقعه در انتظار مـاسـت، برايم به کلي بيتفـاوت بود.

 

در اتاق مـرکز تلفون ارگ تحت نظارت قـرار گـرفـته بوديم. خـاموشـانه يکديگـر را نگاه مـيکـرديم. هـمـه مـتلاشـي، مـايوس و وحشـتزده بوديم. گويي از سـرعت و قت کـاسـته شـده و دقايق به بسـيار کـندي مـيگـذرد.

 

ديدم عـبدالقـيوم وزير سـرحدات کـه با يک عسکـر هـمـراهي مـيشـد، داخل اطاق گـرديد و گفـت کـه او با صـاحـبجـان قـومـاندان گارد در داخل حـرمـسـرا بود. بعـداً مـرد قـوي اندامـي داخل اطاق گـرديد، هـمـه را از نظر گذراند و اطاق را ترک کـرد. دير وقت بعـد، هـمـان شخص (بعـداً معلوم شـد کـه اســـدالله سـروري نام دارد و هـمـان کسـي اسـت کـه رئيس ضبط احــــوالات نور مـحـمـد تره کـي به نام [د افغانسـتان د گتو سـاتونکـو اداره] اگسـا مقـرر گـرديده و هـزاران هـزاران اشخـاص بيگـناه را به کشـتارگاه فـرسـتاد.) و يک صـاحـبمـنصب کـه چشمـانش از حدقه بيرون و کـاملاً سـرخ شـده بود، داخل شـدند.

 

صـاحـبمـنصب با کلاشـينکـوف دسـتداشـته اش کـه برچـه بر آن سـوار بود، در گوشـه اطاق قـرار گـرفـت، مـا را هـدف گـرفـت و گفـت: "دســــتهـا بالا!" او کـه بسـيار زياد عصباني معلوم مـيشـد، از عـزيزالله واصفـي وزير زراعت پرسـيد: "چـرا به مـهـمـاني باخـتري صـاحـب کـه در فـارم هـده داده بود (در وقتي کـه واصفـي والي ننگـرهـار بود) نيامـدي؟ واصفـي گفـت: "برادر! اين را به کسـي چـه غرض؟ دلم نخـواسـت، نيامـدم."

 

در ضمـن اين گفـت و شـنود، اســدالله سـروري شـروع کـرد به تلاشـي هـر يک مـان. او دکـتور عـبدالمجـيد خـان را "وزير صـاحـب دربار" خطاب کـرد. مـن تصحـيح کـردم و گفـتم: "وزير دولت". او گفـت: "پروا ندارد. از هـم فـرقي ندارند." و با اين تذکـر مـيخـواسـت گفـته باشـد کـه جمـهـوريت شمـا و نظام شـاهي با هـم تفـاوت نداشـتند. به تواب آصفـي "ســـردار صـاحـب" خطاب کـرد و گفـت: "به ياد داريد کـه مـن پيلوت هـليکـوپتر شمـا بودم؟ (کدام وقتي آصفـي را بر فـراز مـناطق غربي پرواز داده بود.) نزد مـن کـه رسـيد گفـت: "شمـا چـرا به داوود خـان نگفـتيد کـه تسليم شود؟ او هـمـيشـه گفـته شمـا را مـيشـنيد." (اين گفـته وي به گوشم آشـنا آمـد. زمـاني عـبدالقـيوم وزير معـدن و صنايع به مـن گفـته بود کـه رهبر سخـن شمـا را مـيشـنود. برق آسـا به ذهنم رسـيد کـه قيوم با اينهـا رابطه داشـته باشـد. در ايام حـبس در زندان پلچـرخي اطلاع يافـتم کـه عـبدالقـيوم با خلقيهـا و خـانمش مـيرمـن معـصــومـه وردک مـسـتقيمـا با نورمـحـمـد تره کـي ارتباط داشـتند.)

 

خـاموش بودم و چـيزي نگفـتم. اســـدالله سـروري از جيب عـبدالله عـمـر کـه پهـلويم ايسـتاده بود، کليد موتر بنز را گـرفـت و گفـت: "حالا نوبت مـاسـت کـه موتر سـواري کـنيم." در هـمـين حال ديدم شمـاري چـند از اعضاي خـانواده کسـي مجروح و کسـي سـالم از برابر دروازه مـيگذرند و مـيرمـن سلطانه نور خـانم سـردار مـحـمـد عـمـر نور در پيشـروي ديگـران قـرار دارد. زهـرا و داوود فـرزندان نظام الدين محمود غازي را ديدم کـه هـر دو مجــروح شـده اند.

 

مـيرمـن سلطانه نور وقتي چشمش به مـن افـتاد، مکث نمود و با اشـاره دسـت به مـن گفـت: "گـناه از اينهـاسـت. اينهـا را چـنواري کـنيد!" چـه او کـه هـمشـيره محــمـد ظاهـر پادشـاه سـابق افغانسـتان و خشــوي وليعهـد سـردار احمـد شـاه بود، فکـر مـيکـرد مـن يک تن از عـاملين عـمـده قيام بيسـت و شش سـرطان [17 جــولاي 1973] اسـتم.

 

اســـدالله سـروري بعـد از تلاشـي با محافظين از اطاق رفـت. مـا ديري در انتظار مـانديم. ديديم، باز داخل شـد و به دو نفـر مـا کـه نزديک دروازه نشـسـته بودند، با دسـت اشـاره نموده گفـت: "شمـا و شمـا" و هـر دو را با خـو.د برد.

 

او هـر ده تا پانزده دقيقه مـي آمـد و يک يا دو نفـر را با خـود مـيبرد. هـمـان بود کـه نوبت به مـن و دکـتور عـبدالرحـيم نوين رسـيد. از اطاق کـه برامـديم، به سـواري موتر به عـمـارت وزارت دفـاع انتقال يافـتيم و راسـا به يک اطاق زيرزمـيني کـه معلوم مـيشـد دفـتر اسـت، رهنمـايي شـديم. ديگـران هـم آنجـا بودند.

 

در سـاعـات قـبل از ظهـر سـروري به اطاق آمـد و با مـن به صحـبت شـروع کـرد. از سـروري پرسـيدم: "از ولايات چـه احوال اسـت؟" او گفـت: "کـابل مـرکز اسـت. مـرکز کـه تسليم باشـد، ولايات گپي ندارند." از او پرسـيدم: "شـهيدان چـه وقت دفـن مـيشوند؟" گفـت: "اول داوود خـان و نعـيم خـان در غياب محاکمـه مـيشوند." او نظام الدين غازي را نمـيشـناخت. وقتي او را معرفـي کـردم، گفـت: "حـيف جـواني وي!"

 

سـروري گفـت: "نعـيم خـان يک نفـر از رفـقـاي مـا را شـديداً مجروح کـرده اسـت" و ادامـه داد: "صـاحـبجـان قـومـاندان گارد را پرسـيدم چـرا مقاومـت کـرديد؟ گفـت: خبر نداشـتم شمـا (به معناي: کمونيسـتهـا) دسـت اندرکـار اسـتيد."

 

او در اخير بسـيار جـدي تذکـر داد: "اگـر امـروز تســليم نمـيشـديد، در نظــر بود يک بم پنجـصــد کـيلويي بالاي ارگ پرتاب شــود. مـيدانيد يک بم پنجصد کـيلويي چـه مـيکـند؟ خـاک ارگ را به هـوا بلند مـيکـرد."

 

سـروري را بعـد از آن روز ديگـر نديديم. مـدتي بعـد، از يک نفـر عسکـر که از جمله پهـره داران موظف براي انتقال شـهـدا بود، اطلاع يافـتم کـه اجسـاد شـهـدا در تپه مـرنجـان به خـاک سپرده شـده اند. حـيات جـاودان نصيب شـان باد.

 

حوالي سـاعت يک بعـد از ظهـر هـشـت ثور [28 اپريل 1978] در يک اطاق کلان براي نان چاشـت رهنمـايي شـديم. اشخـاص زيادي از مـامورين عـاليرتبه، افسـران اردو و پليس کـه محـبوس شـده بودند، آنجـا ديده مـيشـدند. شخصي کـه جلب توجه مـرا کـرد، جـنرال مـحـمـد عظيم بود کـه با رفع تقاعـد به حـيث قـومـاندان قـول اردوي قندهـار مقـرر شـده بود. (چـند مـاه قـبل از هفـت ثور به قندهـار سفـر کـرده بودم. ضمـن بازديد از تعـمـير قشله، جـنرال عظيم به مـن گفـت: "سـر مـن فـداي رهبر اسـت." و با دسـت به سـينه خـود مـيزد. اکـنون يک قـول اردوي مکمل را در اولين فـرصت بدون کـوچکـترين مقاومـت با وجـود اصرار ايوب عـزيز والي قندهـار به دشمـنان مـردم و کشور تسليم کـرده بود.)

 

در طول روز ابراهيم مجيد سـراج، غوث الدين فـايق کـه در پکـتيا بود، وحـيد عـبدالله کـه شـب با تيمور شـاه آصفـي و مجيد ياور پسـر باز مـحـمـد خـان از ارگ برامـده بودند، نيز با مـا علاوه شـدند. وحـيد عـبدالله به مـن گفـت: "شـب به خـانه فـريد رشـيد رفـتم و مـيخـواسـتم پاکسـتان بروم. ولي چون بسـيار خطـرناک بود، نشـد."

 

روز به هـمـين ترتيب گذشـت. طعـام شـام در اطاق نان وزارت دفـاع ترتيب شـده بود. در آن جـا اشخـاص ديگـري کـه در روز هـشـت ثور محـبوس شـده بودند، حاضـر بودند. از جمله مـحـمـد رحـيم ناظم شـاه سـابق کـه بالاپوش خـواب در بر داشـت، جلب توجه کـرد. ولي جـان يوسف هـم در لباس خـواب ديده مـيشـد.

 

شـب براي خـواب در اطاق بزرگـي رهنمـايي شـديم. براي هـمـه محـبوسـين کمپلهـاي عسکـري توزيع گـرديد. و هـمـه به زمـين افـتادند تا اگـر مـيسـر گـردد به خـواب بروند. فـرداي آن براي صرف صبحانه باز به اطاق طعـام رفـتيم. بعـد از آن به اطاقهـاي زيرزمـيني برگشـتيم. شـسـتشو و رفع ضـرورت زياد مشکل بود. زيرا تانکـهـاي آب عـمـارت وزارت دفـاع در اثر شليک توب به جـناح چپ عـمـارت صدمـه برداشـته بودند. وضع نظافـت در تشـنابهـا زياد خـراب بود.

 

هفـته اول به هـمـين مـنوال سپري گـرديد. از طـرف روز اکثراً بعضي از خلقيهـا و پرچمـيهـا به اطاق مـا آمـده و سفسطه سـرايي کمونيسـتي مـيپرداختند. وقتي براي صرف چاي صبح ونان چاشـت به اطاق نان مـيرفـتيم، از کلکـينهـايي کـه مشـرف به دروازه ارگ بود ديده مـيشـد کـه مـردم دسـته دسـته به ارگ داخل مـيشـدند، چـه کمونيسـتهـا دروازه ارگ و دلکشـا را براي مـردم باز کـرده بودند.

 

از طـريق راديو شـنيده مـيشـد کـه راپورترهـا در داخل ارگ به مـردم مـيگويند: "اينجـا کـاخ ظلم و اسـتبداد بود." و چـند عـدد زنجـير و زولانه را کـه به صورت قلابي آنجـا به نمـايش گذاشـته بودند، به مـردم نشـان مـيدادند و علاوه مـيکـردند: "اکـنون ديگـر محـبوسـي در اين جـا نيسـت." و هـمچـنان مـيگفـتند: "تا هفـته گذشـته در اين قصر (دلکشـا) مجـالس شـب نشـيني و پايکـوبي برپا بود."

 

اين راپورترهـا کـه چـند روز قـبل حلقـوم خـود را براي جمـهـوريت پاره مـيکـردند، حالا براي دشمـنان مـردم و ملک نعره مـيکشـيدند.

 

جمعه مـحـمـد مـحـمـدي کـه خـود عضو کـابينه بود، به بدگويي مـيپرداخت. (او با خلقيهـا ارتباط داشـت.) جـنرال شـاهپور احمـدزي کـه زياد مورد اعتمـاد رئيس جمـهـور قـرار داشـت و به حـيث قـومـاندان حـربي پوهنتون مقـررر بود، ديده مـيشـد کـه با کمونيسـتهـا هـمکـيش شـده اسـت. خلاصه اينکـه هـرچـه ديده و شـنيده مـيشـد، تاثرآور و اندوهگـين بود.

 

روز شـنبه شـانزده ثور [6 مـــي 1978] دکـتور عـبالمجيد، ابراهيم مجيد سـراج و مـحـمـد خـان جـلالر مـرخص شـدند. دکـتور عـبدالمجيد پس از چـند وقت دوباره محـبوس گـرديد و تا مـدتي با مـا در پلچـرخي بود. صديق محـبي وزير تعليمـات عـالي در روز دوم يا سـوم رخصت شـده بود.

 

بعـد از ظهـر روز سـه شـنبه نزدهــم ثور [9 مـــي 1978عـبدالعـلي کـه آمـر کلوپ عسکـري بود و نور مـحـمـد تره کـي وي را به حـيث قـومـاندان امـينه کـابل مقـرر کـرده بود، به اطاق مـا آمـده و ضمـن سخـن از هـر طـرف گفـت کـه او مـامور بود براي گـرفـتاري داوود خـان به ارگ برود، ولي تره کـي در لحظه آخـر او را مـانع شـد و گفـت: "کسـي ديگـر را مـيفـرسـتم تا به تو صدمـه نرسـد." او گفـت: "سـاعت چـهـار عـصــر امـروز، شـــوراي انقلابي در صدارت جلسـه دارد و راجع به سـرنوشـت شمـا تصمـيم گـرفـته مـيشود." (موصوف در لوگـر از طـرف مجـاهيدن به قتل رسـيد.)

 

حوالي سـاعت نه شـب، بعـد از اينکـه از نان شـام برگشـته بوديم، دروازه اطاق باز گـرديد و خليل يکـي از رفقاي دکـتور حسـن شـرق عضو کمـيته مـرکزي و قـومـاندان توپچـي غنند مـهتاب قلعه ظاهـر شـد. (قصر تپه تاج بيگ مقـر قـومـانداني قـواي مـرکز در روز هفـت ثور [27 اپريل 1978] ، به قـومـانده او تحت آتشـباري قـواي توپچـي قـرا گـرفـته بود.) خليل به وفـي الله سـمـيعـي وزير عـدليه کـه در اطاق قـدم مـيزد گفـت: "وزير صـاحـب! شمـا بياييد و بکس خـود را هـم بگـيريد." وحـيد عـبدالله گفـت: "خليل جـان اينه وزير مخـابرات هـم اينجـاسـت." مقصدش اين بود کـه اگـر مـرا نديده باشـد، با مـن سلام عليک کـند. وحـيد عـبدالله مـيخـنديد و فکـر مـيکـرد کـه اکـنون هـمـه رخصت مـيشوند.

 

از رفـتن وفـي الله سـمـيعـي ديري نگذشـته بود کـه خليل باز در را باز کـرد و اين بار به وحـيد عـبدالله اشـاره کـرد و گفـت: "معـاون صـاحـب! شمـا بياييد و بکس خـود را هـم بگـيريد." وحـيد عـبدالله خـنده کـنان از جـا برخـاسـت و از دروازه برامـد. شـام بعـد در يک مصـاحـبه راديويي از زبان نورمـحـمـد تره کـي شـنيديم: "وحـيد عـبدالله در جــريان مقاومـت در ارگ کشـته شـده اسـت."

 

به اين ترتيب اولين دسـته از محـبوسـين کـه وحـيد عـبدالله، وفـي الله سـمـيعـي، جـنرال عـبدالله روکـي، جـنرال عـبدالقـدير خليق، مـحـمـد رحـيم و تعـداد ديگـري از محـبوسـين به کشـتارگاه فـرسـتاده شـدند.

 

مـحـمـد مــوسـي شـفـيق، غـلام حـيدر رسـولي وزير دفـاع، جـنرال عـبدالعـزيز لوي درسـتيز، جـنرال عـبدالوهـاب قـومـاندان قـواي کـار در روزهـاي اول کـودتا اعـدام شـده بودند. صـاحـبجـان قـومـاندان گارد جمـهـوري روز هـشـت ثور [27 اپريل 1978] بعـد از پايان يافـتن محاصره ارگ اعـدام گـرديد."

 

(برگهـاي 24 تا 32 کـتاب "قــيام و جــمـهـوريت بيسـت و شش سـرطان سـيزده پنجـاه و دو هــجــري شمـسـي" [17 جــولاي 1973]، نويســـنده و گـردآورنده: ديپلوم انجـنير کـريم عـطايي، چاپ دوم، ســنت گلن، سـويتزرلند، 2004)

 

[][]

دنباله دارد

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۸۸          سال چهـــــــــارم                 جـــــــدی/ دلـــــو    ١٣٨۷  خورشیدی             جنــــــوری 2009