کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

 

۶

 

 

۷

 

 

۸

 

 

۹

 

 

 

۱۰

 

 

۱۱

 

 
 

   

   

شهید محمد موسی شفیق

     با سپاس فراوان از جناب فضل الرحمن فاضل

 

    

 
عبقریان
او  
نورې  قصې

 

 

 

و از فارسی او که در مدرسه زبانها و علوم شرقی مشغول تحصیل آن بود پرسیدم تا کجا رسیده؟. گفت: بالآخره راه آشنایی با حافظ را دریافته ام. تعجب کردم ولی بلافاصله دوسه بیتی از دیوان او سرود. صدای نرم او آمیخته بود با اندی از عدم اطمینان، برگی از بیگانگی و لحنی از سبکروحی حروف در زبان فرانسه. خوش شدم که خوش و راضی است. به نظرم خوشبخت از آن خورد که هنوز در سطح زندگی می‌زیست: در سطح اندیشه، سطح احساس و سطح تعلق. تعلق به هر چیزی که باشد. خود ارزش می‌آفرید و خود هم آن را رخصت عدم می‌داد. از بسیاری این جهات به انسانهای وحشی و بدوی می‌ماند که در شهر وجود شان هیچ نوع پولیس وجود ندارد. شام در چشمان کوچکش سایه انداخته بود و تنگنای نیمه درون دیدگانش درست چون سرنوشت مبهم می‌نمود. نوک انگشتان خود را باز درون موهای غلیظ پشت دست من آهسته فرو برد و آهسته تر از آن گفت: استاد متون ما آدم سختگیریست و .... میان حرفش دویده گفتم: چه میشود، همه زنها از آدمهای سختگیر زیر دل خوش شان می‌آید. گفت: غلط محض! اما به هر حال این که موضوع بحث نیست. او یعنی همان استاد متون از من متنی از فارسی معاصر را جهت تحلیل و تجزیه خواسته. بعد دریچۀ چشمان خود را تا نقطۀ بهم بستن نزدیک کرد. یک کف دست خود را از روی پشت دست من برداشت. زیرکانه جدی شد و دو انگشت دراز خود را میان پیراهن و پوست گردن من جاداد و گفت: مگر نمی‌شود متنی برایم تهیه بینی؟ در زیر پوستم رعشه ای از دویدن دیوانۀ خون تندشده می‌رفت. دستم به سوی جیب دراز شد و این نامه  را که در آن روزها  به یگانه مالک زندگانی خویش در ویرانۀ بابلستان نوشته بودم، برایش خواندم:

« پاریس.

9 مارچ.

گرانبها.

پیر مشرق دو جریان بهم متضاد را حتماً در چنین یک حالتی بهم یکجا سروده که اکنون بر جزیرۀ مشاعر من درین شب تنها و لبریز از عمیق ترین تلاطم خوشبختی سیطره دارد:

قدح پرکن که من در دولت عشق

                                 جوان بخت جهانم گر چه پیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوست

                                 که فکر خویش گم شد از ضمیرم

اونه تنها تا دیروز بلکه تا همین لحظۀ پیشتر در آن قطب دیگر این رستاخیز مستی قرار داشت :

به فریادم رس ای پیر خرابات      بیک جرعه جوانم کن که پیرم

برآ ای آفتاب صبح امید      که در دست شب هجران اسیرم

حافظ از دسترس ــ نی میخواستم بگویم از دستبردــ زمان ــ بدان خاطر دور است که او برای عشق سرود می‌گوید نه برای عاشق و معشوق عصر و مردم خود. درین شهری که بیشتر به زنی پخته در نیمروز عمر در سراپردۀ گناهان میماند، من ناله ای را که او قرنها پیشتر نمیدانم از کدام صحراء یا ده و قریه ای سرداده، از اعماق اندرون خود دمیده می‌یابم:

به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار

که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم

به هر حال شبست و من به کسی میمانم که در قطبهای جنوب زورقش را طوفان خشمگینی شکسته و هفته ها نشانی از نور و زندگی ندیده باشد و ناگهان در همان ظلمت و جمود و یخبندان، برقی از طلیعۀ امید برویش سمنزاری از آرزو و جمعیت خاطر بیافریند.

پیام سه چار روز پیش ترا گفتم. نخست لرزه ای تفسیر ناپذیر بر اندامش نشست. بعد موجی از تب بعد از رستاخیزی از سرور و بعدهم یک طوفان و یک آرامشی مجدد ــ که این همه چنین یکجا فکر مى‏کنم  تا کنون بر انسانی تسلط نداشته تاشیوۀ تعبیری برای آن آفریده می‌شد. یک حالتی که انسان را تا به اعماق حقیقت حیات فرو می‌برد و از آن سوی دیگر محور و قطب این حقیقت ــ که من درین لحظه چون سیاره ای آن را تصویر مى‏کنم  ــ برونش می‌برد. حیات به نادرترین، دقیق ترین و فراگیر ترین معنی های آن، حیات به طوری که نه دیده شده و نه شنیده و نه هم چشیده شده.

این جا درین سفر، بردنیای دماغ و قلب و روح و جسد من یک امتحان عجیبی می‌گذرد. تو گویی همه را دریخچالی گذاشته اند و به جز همان یک معنی و مفهوم زندگانی، یارای احساس دیگر همه چیز از این همه داشتنی هایی که وجود را تشکیل میدهند پس  گرفته شده. میدانم این همه گفته ها بدان میماند که روزی من از مولانا میخواهم و یا هم از جان پول سارتر و کلمات و عبارات شان را نامرتب و نا مفهوم می‌یافتم. چون یاوه های تب محرقه و سرسام. ولی اگر درست بگویم این گفته ها را که میخوانی در حقیقت مجموعۀ هردو است. درآن، عمق سیر مولوی در گردون آرام و متلاطم روح بزرگ و منبع لا محدود آن، و در آن، نظر تند، سرد، بی پروا و گستاخ سارتر که از فرط یخ بودن و برودت خود چون زمهریر می‌سوزاند و از همه قشرهای ریا و دروغ در ظاهر و باطن زندگانی انسانی، در ماحول و در اندرون انسان نه چون نور بلکه چون گلوله می‌گذرد. آری این هردو درین گفته هایی که امشب می‌خوانی یکجا گرد آمده و یکجا دیده میشوند. و شاید هم اولین باری باشد که آن دو در یک دل، در یک دماغ، در یک روح و در یک جسد، چنین یکجا گرد آمده و چنین هم به دست تعبیر سپرده می‌شوند. تنها یک بار و آن‌هم تنها برای تو ....»

شیرین این قرن، از فرهاد خود آرزوی شکافیدن بیستون را نمى‏کند. او گره های زندگانی روزمره را به دست این فرهادان سراسیمه در کافه ها در جاده ها، در تیاترها، در مدرسه ها و در میله های شبانه و روزانه سپردن و باز کردن می‌خواهد. عیب مهرویان بعد از جنگ دوم جهانی آنست که هم خسرو  می‌خواهند و هم فرهاد. و از هر فصیله چند چندتا. چونکه گره های زندگانی بیشمار است و همه را هم در یک وقت؛ چونکه «ترس از دست دادن» خاصیت این دهه و شاید هم چندین دهۀ ما باشد.

نیس نامه را از دستم پراند و ....

هفتۀ دیگر اصل ورق پاره های خود را  از صندوق پست دم اپارتمان خویش در یافتم.                                                                                    

 

***

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۸۹     سال  سیـــــــــزدهم            جـــــــــوزا     ۱۳۹۶         هجری  خورشیدی            اول جون  ۲۰۱۷