کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱

 

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

 

۶

 

 

۷

 

 

۸

 

 

۹

 

 

 

۱۰

 
 

   

   

شهید محمد موسی شفیق

     با سپاس فراوان از جناب فضل الرحمن فاضل

 

    

 
عبقریان
او  
نورې  قصې

 

 

 

او بیهوده می پنداشت همه کسان خانواده استعداد، مافوق و خارق عادت دارند. از اینجاست که واژۀ عبقریان در گفتگوهای نیمه جد و نیمه هزل ما بی مقدمه و بی ارادۀ هیچ یک از دو تا، جاگرفت. او بلکه تا دیرها نمی‌دانست چنین یک کلمۀ وجود دارد. در ذهن او، در سردابۀ عنعنات پارینی که از کودکی تا جوانی با خود داشت، نقش تمام کسانی که نسبتی به خانوادۀ مادر او می‌گرفت، به شمول پدرش، چنان می‌نمود که گویی حتماً موجوداتی دارای امتیاز هستند؛ امتیازی که طبیعت در اهدای آن به ایشان، از میان همه فرانسویان، منت آنها را پذیرفته بود. او با آنکه خود را شاگرد چابکدست و چابک فهم اکادیمی زبانها و علوم شرقی پاریس می‌‌گرفت هنوز برای گمانی که در مورد خانواده، فریب آن را خورده بود، نامی در زبانها سراغ نداشت. ازآن رو ؛ چون گنجشکان بهاری که با پر و بال خود می‌خندد، هنگامی که بار اول این کلمه را شنید، روی او، دهن او و چیزی که از ابرو برای خود باقی گذاشته بود همه یکجا از مسرت شگفت، از همان شامی که در اپارتمان مشرف به مدیترانه روی صندلی راحت دوستان مشترک ما با او عکسهای البم خانوادگی اش را تماشا میکردم و ناگهان دریافتم که تاچه حد دربارۀ دودمان خود کودکانه تعصب دارد.، دیگر هرگز رشتۀ آزار دادنش را بدین مناسبت از دست ندادم. ولی این آزار دادن مانند همه کارهای بیهودهء که آدم بدان می‌پردازد آخر مرا به یک بیهودگی دیگر: فکر کردن در بارۀ دودمان او – واداشت. در حالی که بنابر اصول خوش زیستن، مرد نباید هرگز پیرامون کسان و خانوادۀ مهرویانی که می‌شناسد به تفکر بپردازد، اینک نیروی دماغ و قوت خیال من برای بیش از یک ساعت کامل قربان کاوش در بارۀ آن هاست. و این نیرو بدون شک صدها مورد بهتر داشت که بدان صرف می‌شد.

شتابی که همواره در تسلط بر آن نیروی زیاد خود را صرف مى‏کند    چون آرایش غلیظی برسر و صورتش پیدا بود. چند لحظه قبل از وقت معین دیدم در هجوم عابرین از آن سوی نسبتاً سرد شانزه لیزی بدین سوی گرم و پر محبت آن می‌خرامد. همین که از پشت شیشه های روشن برامدگی کافه برمتن پیاده رو، نظرش به چهرۀ منتظر من خورد، هم از دیدن من در چشمانش برق خوشی دوید و هم از اینکه منتظر او هستم.

در برابر او درخود هیچ نوع احساس سراغ نکردم. نیس دختری بود که به مشکل میتوان در بارۀ عمر او حدس راستین زد. اندام ظریف و باریکش به آدم احساس هفده تا هژده سالگی میداد؛ و نظرهای پخته، آداب معاشرت نسبتاً صیقل شده و آثار گذشتنی های فزیکی و روحی که برجسم و در کرده های او پدیدار بود، این خط را تا بیست و حتی بیست و پنج میکشانید. طرز فکر و بیان او نیز مددی درین راه بهم نمی‌رسانید. گاهی به پختگی غوره نمای دخترانی که نو  از تعلیمات عالی فارغ میشوند فکر میکرد و حرف میزد. و گاهی جرئت داخل شدن در چنان ابحاث پیچیدۀ روانی، اجتماعی و سیاسی را داشت که جز دختران مدارس ثانوی کسی به چنان تهور دست نمی‌زد؛ مگر در مراحل بعدی کسب دانش. در زندگی دو چیز برای او حتماً بی ارزش بود : یکی طنازی و دوم یک نوع لاقیدی که متاسفانه به اعماقش راه نداشت. من بازندگی او از دیر آشنا بودم. ولی آشنا و بس. خودش فکر میکرد هرگز به زوایای اندرون حیات او سری نزده و از پیچ و خم روح و دماغ او آگهی نداشته ام. اگر از هیچ رهگذر دیگر نباشد تنها به علت تنبلی طبع خود، من هم بی میل نبودم حرف اورا بپذیرم و دامن گفتگو راکوته کنم. مگر با این هم در وجود او و در مجرایی که زندگانی او اختیار کرده بود، برای اندیشۀ من و حتی برای احساس من نقاطی بود تحریک کننده و کاوش انگیز.

بر حسبی که معمول اوست، سخن باید حتماً با ذکر یکی از افراد خانواده آغاز شود. از دختر عمۀ خود مارتین که اکنون در برازیلیا به سر می‌برد مکتوبی داشت نسبتاً دراز و به حد کافی معمولی. اما در میتالوجی خانواده ثبت است که از عبقریان کسی نمی‌تواند معمول و عادی باشد. چشمان نیس گردشد و در یک بهم خوردن پلکها دیدم جای خود را به یک وکیل دعوی مصمم و لجوج میدهد. در همان دقایقی که او مکتوب دختر عمه را به سوی من می‌خواند و بر آن داد تبصره می‌داد،  من به یاد معلم نسبتاً پیر خود افتاده بودم که دیگر سالهاست در آغوش خاک افتیده. درصنف ما جوانی بود باریش و سبیل انبوه و خطوط بیهودۀ چهره، که خانۀ او در دِه معلم سالخورده قرار داشت. استاد بی جهت به این فکر افتیده بود که اگر این جوان از عقل و درایت عاری دانسته شود خواهی نخواهی این دانستن بر مقام خود او هم سایۀ تاریک خواهد افگند. از آن رو ، همیشه تصمیم داشت در موقع امتحان به او درجۀ عالی را تضمین نماید. مگر هیهات که استعداد محصل به هیچ وجه حاضر نبود با معلم خوش بین و نیت به خیر کمک کند. در روز امتحان همین که معلم پارچۀ مشکوک را به دست خود میگرفت، ناراحتی عجیبی براو مستولی میگشت، و در یک تلاش مضحک برای یافتن یک اساس ساختگی جهت کمک با محصل هم قریه، بروتهای سپید خود را با دستان عصبانی زیر و رو می‌نمود و در حالی که به سوی پارچه به دقت نظر می افگند به آواز بلند میگفت: این محصل عجب خطی دارد، او حتی از خاطر همین خوش نویسی خود مستحق عالیترین درجه است. نیس مکتوب را روی میز گذاشت و پیالۀ قهوۀ خودرا برداشت. من نتوانستم به او مستقیماً اعتراف کنم که در تمام مدت مکتوب خوانی او من مشغول استاد و همصنف خود بودم. ولی وقتی از خط دختر عمۀ خود ستودن گرفت.  گفتم : عجب خط خوبی دارد و بی درنگ یک خندۀ بی‌جلو سردادم. او هم بدون آنکه فرصت سؤال و تفکر را بدست آرد، مجبور شد با من یکجا بخندد. جریان های نیرومندی که صادق باشد به دیگران مجال مقاومت را نمیدهد. بعد از آنکه موج خنده در گذشت بلافاصله به شرح زندگانی دختر عمۀ خود آغاز کرد: او بعد از آنکه از سقوط ازدواج دوم خود اطمینان حاصل کرده بود دیگر حتی با خانوادۀ خود هم نتوانست زندگی کند و از آن رو؛ در امریکای لاتین یک حیات آزاد و تنها را پیش گرفته است. همین که آزادمنش، صریح، بی‌ریاء و با جرأتش قلمداد کرد ، یقین است در کنج دهان و گوشۀ چشمان من دیباچه ای از تبسم، نگاه او را متوقف ساخت. با اشارۀ چشمان کوچک وزنده دل خود ، از من پرسید: یعنی چه؟ گفتم هیچ؛ بجز این که می خواستم بگویم: از عبقریانست و باید چنین باشد. فصل دومی از یک خندۀ قهقهه و بیباک چون تابستانی در وادی سیمای او به یکبارگی شگفتن گرفت. او از آن دهانهایی داشت که هنگام خنده به آبشار های آفتابی میماند. اگر حرف مرا کس می‌شنید در مکاتب به دختران رسم خنده کردن را می‌آموختند. اکثریت زنان به هنگام خنده یا گرفتار یک نوع عصبانیت چهره می شوند و یا هم خنده را می‌گذارند مانند اشک تنها از یک کنج دهان شان بیرون شود و بس.

تو گویی یک عمل ناخواسته را به اجبار انجام میدهند. در شرق که زنها اصلا نباید به جهر و آواز بلند بخندند. این نوع تشنجهای چهره که محصول یک پیکار حاد بین خواسته های طبیعت و خواسته های اجتماع و تربیۀ اسارت پیشۀ آنست، خندهء زنان را هنوز هم بدآیندتر میسازد. در محافل خانوادگی و شب نشینی های دوستانه حتماً دیده اید که زنان شرقی به دو مرحله می‌خندند: در مرحلۀ اول بعد از شنیدن نکته یا بذله ای خنده بر دهن زن هجوم می‌آورد، ولی او جلو شگفتن آن را می‌گیرد و به اطرافیان مرد خود می نگرد و همین که علامۀ قبول را دریابد، بعد به قهقهه اجازۀ سرازیر شدن می‌دهد. خندۀ نیس چون گل شفتالو  میشگفت و سراسر دهان کشاده و لبهای پرگوشت او را به یکبارگی فرا  می گرفت به او گفتم: دختر عمه ات آزادمنش، صریح، بی‌ریاء و با جرئت است، درست؟ گفت: بلی بدون شک، گفتم: اگر دست تصادف با او یاری نمیکرد و در خانواده ای غیر از عبقریان به وجود می‌آمد، این روش‌های او زیاده روی ها شمرده می‌شد، و امروز در کنار این میز قرمز رنگ و در شیشه خانۀ سر راهی این کافۀ طنازــ من و تو مجلس غیبت او را چاق میکردیم و میگفتیم: بی‌جلو، بدزبان، پررو و گستاخ است. برای اعمال انسان معیاری جهانی و مطلق وجود ندارد. واگر هم عمل به ذات خود به هنگام بوجود آمدن، مجرد و مطلق باشد، چون نگاه کسی که آن را، خواسته یا نخواسته، به چنگ رصد خانۀ قضاوت خود میدهد، رنگ اندرون خود آنکس را دارد، از آن رو اطلاق و تجرد آن عمل. به ذات خود نتیجه‌ای جز در عالم مطلق وجود یا وجود مطلق بار نمی‌آورد.

حرف که پیچیده شد، نیس را دیدم مانند همه دختران تنبل نسل ما می‌خواهد بگوید: من حوصله ام سر رفت. این را بگوید و از آن حتی به نام آزادی احساس بر ارزش خود نیز بیفزاید. هر وقت در گونه های لطیف او درشتی پیدا می‌شد، دیگر میدانستم صحبت ملایم و نازک ما نزد او به یک درس ثقیل در یک صنفی که معلمش نه رنگ و رخ قابل دیدن دارد و نه هم ملکۀ لطیفۀ گویی، مبدل گردید. ولی نمیدانم چرا با وجود نشانه های انزجار که در چهره و حتی در سراسر انگشتان ظریفش نمودار بود، چون رهنمای سیاحین در خرابه های باستانی به پر رویی و حوصلۀ کامل دوام دادم. برایش افسانۀ و چاره ساز شکایت برده و گفته بود: همین که زمستان آمده این حیوان آشنا باعلف های سبز، از خوردن علف خشک اباء میورزد. دوستش به او مشوره داد تا برای گاو عینکی سبز بخرد و هنگام خوردن علف به چشمایش ببندد. در یکی از ممالک مشرق زمین مردم از ناسازگاری احکام قضات با واقعیت های آشکارای زمان و محیط شان شکایت داشتند و بر سبیل مثال میگفتند: تمام فیصله هایی که در مورد خطاهای رانندگان اوتوموبیل صادر میشود تقریباً در همه احوال راننده را به جزای بسیار شدید محکوم می‌سازد. ارباب امور در زمینه کاوش کردند و معلوم شد تمام قضات اتوموبیل را بر «دابه» قیاس کرده اند و به رانندۀ آن جزایی را میدهند که برای راکب حیوانات به هنگام صدور تقصیر از عمرها مقرر بوده است. نیس بدون شک در زیر شیشۀ رنگی اسطورۀ عبقریان و یا هم زاویه ای که زبانها و علوم شرقی و ثقافت محیط برآن به نظر او بخشیده بود دختر عمۀ خود را یک موجود کاملا متفاوت از موجودات دیگر می‌دید.

مدرسۀ زبانهای شرقی که نیس درآن درس می‌خواند جزء پوهنتون سوربون نبود ولی تابع آن شمرده میشد. صنعت شهادتنامه گرفتن در اروپا ازین گونه فرقها و اصلاحات را بی شمار عرضه مى‏کند   . از نوع این مدرسه در اروپا به تعداد زیاد یافت میشود. وجود همۀ آنها مرهون یک نوع فقر ثقافتی و یک نوع احتیاج روحی مخصوص اروپائیان می‌باشد. فضای اندرون این سراهای دانش که اتفاقاً مردان پرنفوذ و سرشناس پوروپ یا پشت سر آن قرار دارند و یا هم در داخل تشکیلات آن، بیشتر به فضای کلیسا های کاتولیکی میماند تا به یک گهوارۀ آموختن و آموزش. نمونۀ مجسم فراغ یافتگان آن را در وجود آن متخصص زبان در نمایش نامۀ معروف « بانوی زیبای من » می‌توان دید که دختری از اقوام کاکنی لندن را شهزاده خانم هنگری تشخیص میدهد و در هیچ کنج دنیا کنفرانسی نیست که بدان دعوت نمی‌شود و در آن حضور نمی‌یابد. اکثر شاگردان و استادان این مدارس برای همدیگر زبان یاد می‌گیرند و در بارۀ آن مقاله و کتاب می‌نویسند. درست مانند اکثریت زنهای شیک پوش که غالباً خود را برای دیگر زنان می‌آرایند تا برای مردان. وقتی لباس، آرایش گیسو یا صورت شان را از یک زاویه نگاه مردانه به نرمش و ادب کامل و با حسن و صفای نیت مورد انتقاد قرار بدهید، صادقانه و بی تأمل پاسخ میدهند : تو آگه نیستی خانم های دیگر مثلا آن خانم و این خانم همه به همین طرز می‌پوشند و همینگونه خود را می‌آرایند.

نیس که خود به پیروی از سنت یگانه پرستی خانواده های اشرافی فرانسه از هنگام کودکی با حیات در بریتانیا آشنایی داشت و سالهای متمادی را در مدارس زبان و ثقافت عمومی که تحت نظر پوهنتون کیمبرج در انگلستان اداره میشود سپری کرده بود، شاگردی گفته میشد که قبای این مدرسه ـ مدرسه زبانها و علوم شرقی پاریس ـ را بربالای او راست و بی خلل دوخته بودند. او مانند آن شاگردان ممالک مسلمان که با ثقافت و دین مردم خود از راه مطالعۀ آثار شرق شناسان آشنا میشوند، فرانسه را از روی نوشته های نویسندگان انگلیسی می‌شناخت. باری از دوگول صحبت میکرد و همین که دوسه جمله پیش رفت، پی‌بردم از کتاب دوست من استاد پوهنځی اقتصاد و علوم سیاسی پوهنتون لندن که در مورد جمهوریت پنجم نوشته برای من ترجمه مى‏کند   . من با این نوع شرق شناسی و با این رسم خود را به چشم دیگران دیدن یا خود را به همت دیگران کشف کردن و دریافتن بسیار خوب آشنا هستم و می‌خواستم برای نیس چند مثالی از مشاهدات شخصی خود بیاورم. اما دیگر حوصلۀ او سررفته بود. دیگر او نمی‌خواست هرزه گویی دماغ مرا تحمل کند. انوثت در زیر پوست او بی تابی داشت، دستان ظریف خود را یکجا بر روی دستهای من پیچاند. رگ سخن بیکبارگی بریده شد. اندیشۀ من درشتی خود را از دست داد. تماس انگشتان دراز و جوان او با پوست خشن من از زیر موهای غلیظ پشت دست، موجی از نرمش نوازشگری را در سراسر پیکرم یله کرد. قطره های خنده که از کنج دهان خواستگار او و از گوشۀ چشمان سیاه پشتش سرازیر بود، هاله ای از ملایمت به دور من آفرید. ملایمتی که تنها در حضور یک زن زیبا می‌توان آن را احساس کرد. از خشونت بحث برون آمدم و متوجه شدم نیس چه زحمتی نیست که در آراستن سر و صورت برخویش روا ندیده. گیسوانش در برزخی از آرایش مردانه و زنانه قرار داشت. گده های مو از گوشهای ظریف او، که در زنان به ندرت زیبا دیده میشود، به مهارت دور افتاده بود. سبزه های نازک پهلوی بناگوش خود را  به رسم آن‌هایی که میدانند چگونه دلربایی کنند،  به حال خود گذاشته بود. پیراهن سبک نخی به تن داشت و از سرا پایش شرنگی می‌چکید که زن را برای ریختن آن آفریده اند....

شام تنکی برشانزده لیزی سیطره داشت. در پاریس بعد از اینکه روز پشت لب سیاه کند شیطان به پوست زندگی می‌درآید. آدم فرق این شهر معصوم و پرگنه را از دیگر شهرها که یا هم آلوده اند و یا هم بی‌رنگ و بو فقط بعد از غروب میتواند بفهمد. و چنان هم نیست که تنها فکر بازشدن لانه های عشرت شبانه آن همه تندی و مستی را در رگهای پاریس میدمد. با آغاز شام  بی مقدمه بیقراری گناه سرتاپای آدم را فرا می‌گیرد. نیس که از مستی شام می‌تپید، بی جهت و ناگهان یادی از سارتر کرد و من به حال آن بیچاره دلم سوخت. جوانان زیاد در سرتاسر دنیا چون تعبیر دیگری برای مشیت خود نیابند، آن را بدو حواله میدهند. نیس نخواست از سؤال همیشگی خود بگذرد. از من پرسید چرا به من علاقه داری؟ گفتم چگونه میدانی به تو علاقه دارم؟ گفت: کی گفتم که میدانم؟ جوابش را به خنده ای دادم که میانش چون دهل خالی ولی رنینش معنی داشت. حقایقی که در روابط بشری ارزش واقعی دارند همانند که از دسترس تحلیل و دستبرد منطق دورند. ولی اگر با او این را در میان می‌نهادم یقیناً برای ثبوت این گفته همه از من حجت می‌خواست. همین که برای پاسخ اصل سؤال او آمادگی گرفتم، نیس را دیدم که رمید و به خود پیچیده و خمیازۀ مبهمی درکشید.

درست چون خوابیده ای که در یک سحرگاه بهاری نو بیدار میشود و از نور خورشید در زیر ملافه می‌ترسد و رم مى‏کند  و به پهلوی دیگر می‌غلتد، صحبت را به خاطر او عوض کردم

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۸۸     سال  سیـــــــــزدهم             ثور/جوزا     ۱۳۹۶         هجری  خورشیدی             شانزدهم مَی   ۲۰۱۷