وای مرگم ده
خدایا! گریه مکنید... فریاد مزنید. «نه، فریادهای
بیصدا
را آدم عاقل نمیشنود؛
من میشنوم»
این منم...
مادر گلالی، شینخالی، ملالی و... و همه!
نزدیک بیایید
که من قصه کنم... پیشت، پیشت... «او نرفت، در زمین گور شد.»
خوب قصۀ کی؟
(...) بلی قصۀ گلالی!
قصۀ گلالی در
بیمارستان شروع شد... در این قصه بسیاریدست
داشتند... اما یکی بسیار دست داشت... این عروسک در لحظهای
پیش رویم ظاهر میشد،
و باز گم میشد
او دیگر قِسم سرم گرم بود... آهسته آهسته همۀ توجهم طرف او رفت. ولی باز
زمانی طولانی از نظرم پنهان بود...
ذهن من خو
جای دیگر کار میکرد...
نمیدانم
از کدام وقت او مرا نشانه گرفته بود!؟ میدانستم
او هرجا باشد چشمانش مرا زیر نظر دارد.
با او چشم در
چشم چسپیدم. او مرا پایین میانداخت
و میگریخت!
این کار
برایم بسیار سخت تمام میشد...
با عجله خود را جمع و جور میکردم...
اما چیزی در من گم میبود!
چیزی را از من گریزانده بود..
از او
ترسیدم! او مرا بیدار ساخت... او مرا رها نمیکرد...
او مرا مراقبت و تفتیش میکرد.
حیران بودم
که چرا با من هیچکاری
نمیکند...
با او به تنگ شدم... دلم بود ناگهان به او دست پرتم و طرف خود بکشمش: بگیر،
بگیر... همه را بگیر... همه را ببر! هر چیز را که میخواهی
زود بگیر و زود ببر... هله هله ... میگویم
زود، زود...!
او مرا به
چشمانش اجازه نمیداد.
در چشمانش چیزی بود- چیزی خاص- چیزی ناگفتنی... از من نبود... از هیچکس
نبود... من میخواستم، او نمیداد!
به هیچکس
نمیداد...
آن شی از
دادن شیی بیشتر بود... یک شی کلان، کهنه و پیش از داد و گرفت!
از چشمان او
دور شده بودم... او چشمانش را از من میدزدید...
همینطور
منتظر ماندم، ماندم، ماندم... تا که او مرا در درون چشمان، شکست و شی مرا
غارت کرد! او دست نمیبرداشت...
حتا معطل نمیشد...
صبر را نمیشناخت:
شی را گریزاند.
آهسته آهسته
با او عادت کردم. نزدیک بود عقبش بروم، بروم... از سیمرغ پایین بیاورمش، به
جای او سوار شوم و بگریزم!
شرم مرا از
راه کشید... از نظرها گوشه شدم... مانند اینکه
هیچکس
نباشم.
ما طرف
یکدیگر نمیدیدیم...
یکدیگر را از روبرو میدیدیم؛
اما همدیگر را تماشا نمیکردیم.
در این زمان
حواسی از جنس دیگر مرا زنده ساخت... مثل آنکه با هم حرف میزنیم،
اما کلمهای
نمیگفتیم.
جز یکبار...
دیگر هرگز با کلمه چیزی به همدیگر نگفتیم.
همینطور
خاموش، ساکت، بدون چشم، دهن، گوش و بینی با یکدیگر حرف میزدیم...
همدیگر را میفهماندیم.
هر دو از یک حس پر بودیم. ما چیزی را در بین خود عوض میکردیم...
داد و گرفت چیزی را بین خود ادامه میدادیم...
شی شکل، حجم
و وزن نداشت. شی بیشکل
بود. دیده نمیشد،
شنیده نمیشد...گفته
نمیشد:
درک میشد.
شی یک حس خاص
و کامل بود.(...) این همه بدون هیچگونه
توافق عقلی، ابلاغ و اراده، و مقایسه کردن... انجام مییافت!
نمیدانم
و نمیفهمیدم...
شاید ما به نوعی نفوذ روحی در یکدیگر، رسیده بودیم!؟ ما این حس را در
یکدیگر ذخیره میساختیم.
اگر عقل میبود،
در لحظهای عکس او یا این را میگرفتم
و... با این سرخط «دیروز درست ساعت چند بشقابپرندهای،
بر بام زایشگاه فرود آمد، یک موجود متحرک که سه پا، سه چشم و یک دست
داشت... بدون گشودن دروازهها
و دیوارها داخل بیمارستان شد و گردن یک بیمار صعبالعلاج
را پاره کرد...»
«بقیه در
شمارۀ آینده»
ناگهان رفت و
برگشت دکتران و پرستارها بیشتر شد... «مرا به اتاق دیگر بردند!».
از اتاق دیگر
به اتاق دیگر، از دیگر به دیگر... آخر ... نمیدانستم
که کجا هستم؟
آن دزد هم از
من گم شد... گم عمری شد... دیگر ندیدم و حالا خیالاتی میشوم
میگویم
اصلاً نبود!
بالاخره مرا
از بیمارستان بیرون انداختند... من به پرستار گفتم: او چه شد؟ «او کی بود؟»
همان دیگر را میگویم...
پرستار
خشمگین شد. «او کیست!؟» پرستار دیگر خشمگین شد: «آن دیگر کیست!؟» گفتم: آن
دزد را میگویم.
میرگی (صرع)
به جان پرستار شد: «مرا میگویی...
هه مرا میگویی!؟»
گفتم: نه!
پرستار دیگر
را نشان داد: «این هدفت است!؟» گفتم: نه، نه!!
گفت: «تو کی
را میگویی...
دزد کیست... کمی واضح بگو!»
من گفتم: اینطور
قد دارد، چهرهاش
اینطوری
است... همانی که چشمانش اینطور
است... «نزدیک بود چشمان خود را برای او همان طور بسازم!»
یک دزد آمد،
دزد دیگر آمد، دیگرش آمد... «او» آمد... اما او «او» در «او» نبود... قطعاً
نبود...
چیزی از آن
سوی خط دست تکان میداد...
خطها
را میساخت
و این سوی خط میانداخت،
میساخت
و میانداخت...
تنهای تنها
از بیمارستان خارج شدم. دکترها در وقت خارج کردن، بسیار معطلم ساختند، مرا
بالای سر بسیاری از چهرهها
بردند.
هر چهره نامی
داشت. «اباسین، هندوکش، پامیر...» من گفتم: چه شد؟ گلالی چه شد!؟ زود شوید،
گلالی چه شد؟؟
به یخن عروسکهای
ویترین دست انداختم... گُدی به زاری شد: «از کجا کنم... گلالی را از کجا
کنم... در این زمان و این خاک گلالی رواج ندارد!» «زور بزن، از زور کار
بگیر!»
گدی به خنده
شد. خنده به خنده شد... همۀ زمین به خنده شد...
روزی از
روزها خبرنگار روزنامۀ هیواد،
همراه با دوربین به خانه آمد. میخواست
از گپهای
من چیزی بیرون بکشد... و بعد عکس مرا در اخبار دار بزنند؛ او را از عقب
دروازه دواندم... هیواد در هفت شمارۀ پیهم
این سرخط را گذاشت:
«هیواد ميپرسد:
گلالی چه شد؟
دختر این
کشور چه شد؟
نازو
مادر چه شد؟
دوشیزه ملالی
چه شد؟
رابعۀ شاعر
چه شد؟
شیرینو مومنخان
چه شدند؟
شیرین و
فرهاد چه شدند؟
دُرخانی آدمخان
چه شدند؟...)
بلا به اخبار
شود... اخبار نوع دیگر نان پختن است! و این قصۀ من نوع دیگر...
قصه چه شد؟
یا چهطور
شد... هان، شینخالی پیش شد و مرا از بین گلولههای
چرک خنده کشید!
ناگهان فضا و
هوا برایم دیگر شد، تازه شد، منجمد شد: همه چیز از من ریخت و رفت به هوا...
از آن سوی
خط، بقال میآمد:
صدای بقال میآمد...
اما به کلمات نمیدانست،
مانند موسیقی ستارهها...
بقال خاموش
شد! «خاموش بود، این کلمات صدای خاموشی بود» به تعقیب بقال شهر هم خاموش
شد... و در فراموشی فرو رفت؛ بیخی غیب شد! همینطوری
فضا، هوا چپ شد، و از یاد رفت.
از من گرفته
تا به اعماق «هیچ»، همه چیز چپ و فراموش شد و به یک حس استحاله فرو
رفتند...
به یادم آمد
که تنها همین به یادم بود... چون «بود» آن محکم و خالص بود. «مطلق، خالص،
تنها و سپس همه هیچ».
هنوز «شی»
نشده بود. «شی بیماری هیچ است»، چون هیچ را کسی هم نمیدید...
«هیچ» تنها، با خود، در رؤیای مطلق بود، بود، بود...
هیچ حرکت
کرد. هیچ بیدار شد. هیچ گشوده شد، گسترده شد... نفس کشید، نفس کشید، نفس
کشید... و هر یک از این نفسها
تجلی جهانها
شدند.
زمان آغاز شد
و هیچ حرکت بود، حرکت بود، حرکت بود... من تنها حرکت را حس میکردم.
حرکت از هیچ بود و حرکت دم و بازدم هیچ بود... حرکت خود و در خود گسترش
یافت...
تنها بودم.
من یگانگی را حس میکردم...
یگانگی را نفس میکشیدم... همه چیز «من» شده بود و من بود...
کلمات را
بیرون کشیدم. کلمات نخستین را «بود، هیچ، حرکت». من یگانه بودم «هیچ،
حرکت»،
تقسیم کردم.
«کوه ریگها
را به هر سو در خود پاش دادم».
سنگها
در درون و بیرون حرکت را تماشا میکردند:
سنگها
حرکت را یاد میگرفتند.
حرکت سنگها
جغرافیایی بود. «جغرافیا اولین رسم است». جغرافیا و سنگها
مرا میدیدند،
اما نمیدانستند؛
کلمات نبودند... کلمات محدود بودند «هیچ، حرکت، سنگ».
ذرهای
حرکت از این سو، یک ذره جغرافیا از این سو... نتیجه اینطور
شد: (...)
از زمانیکه
خودم به یاد دارم، بیمار بودم؛ بلند شدم... همینطور
«شی» بودم؛ شی دستزده!
(دست در گریبانم بود)، شی خواندنی (کتاب به گردنم بود.) یک نقاشی سنگی
(نقاشی به گردنم بود).
برای من گفته
شده بود «سنگ بخورم، و دوباره نقاشی شوم؛ سنگ بخورم و با او نقاشی شوم...»
معمای کلان
به گردنم بود! معما این بود: تمام سنگ را بخورم و با این کار رسم کامل را
بالای خود بکشم...
این رسم رسم
سنگی نبود... رسم سنگ نبود، بلکه آن رسمی بود که با سنگ یکی شده در سنگ
منتشر شده و سنگ شده بود...
من حیران،
گیج و پشیمان بالای سر اشیاء ایستاده بودم. دلم از زندگی اشیاء، از کار
اشیاء، از آیندۀ اشیاء سرد و سیاه شده بود: یک طرف من، یک طرف معما، یک جهت
هم سنگ...
سنگ «سنگ»
نبود یا این شی سنگ نبود. این سنگ «هیچ» بود...
من خشمگین
بودم... اولین کارم کار «زور» بود... آهسته آهسته زور کار من شد... زور این
کار نرسید!
رسم و سنگ
بیشتر با هم گد خوردند...
آهسته
آهسته... از فهمِ «از گذشتههای
دورِ دور یک آگاهی با من بود!» کار گرفتم.
آهسته
آهسته... فهم کار من شد.
کار بیکاره
شد، از هم گسست، منتشر و پاره پاره شد...
نژادهای کار
بیرون آمدند... «یک سطر سفید ماند»...
کار درون
کلمات افتاد... کلمات در کتابها
افتادند،
بالای کتابها
نامها
تاج زدند.
نامها،
قاموسها
شدند...
کلمهها
و نامها
همدیگر را لت و کوب کردند، سر و صورتشان
خونین و داغ داغ شد.
بعد نژادها،
کتابها
و قاموسها
را خوردند، جغرافیای دانش (آگاهی اولی) تکه تکه شد، بالای هر کدام مرزهای
سرخ سرخ قد کشیدند.. پاسدار، جنگاور، فاتح، گمنام... قبرستانها،
شهکارها، جشنها،
سالگشتها...
همۀ اینها
از دست سنگ است...
سنگ در رسم
گم بود...
هر مقدار سنگ
را میخوردیم،
سنگ نقاشی را میخورد...
حیران،
مانده، ناامید... و پس از خر دجال، بالای خر سوار بودم، شی (شی کلمه)، هیچ
(کلمۀ هیچ)،...آگاهی (آگاهی شی)...، نام (نام شی) فراموشم بود...
یکه، خالص در
حرکت، با تمام جان بیمقصد،
بیراه،
بینشان،
بیپرسش
در حرکت... یک خالص در حرکت و آنهم
تنها!
آب را
دیدم... «دیدم که آب را میدیدم».
در آب «آب»
شدم.
آب میرفتم...
آبها
تنها بودند: «یک رنگ، یک صدا، یک حس»...
این طرف میرفتم،
این طرف میرفتم،
این طرف میرفتم...
«این طرف» این سو، یا سو یا آن سو، یا این طرف نبود...
همه،
همه چیز به صورت قطعی فقط آب بودند... این «تنهایی» اشیاء، نژادها و اعداد،
در رنگهای
مختلف بود...
نمیدانم
چهگونه
بگویم... در این همه قحطی کلمات چه بگویم!؟
همۀ کلمات
بیمارند. «شی» مانند آفتی، ویروس کلمات شده! کلمات صداهای خالصشان را
کشیده نمیتوانند.
کلمات کامل شنیده نمیشوند. کلمات دستزده
شدهاند.
کلمات آفرینندگان مشکلات شدهاند...
کلمات یا صدا
ندارند یا صدا نمیکشند...
یا صدایش را چیچک زده است...
نیستند!
کلمات نیستند... در کلمات «کلمه» نیست...
کلمات در اصل
یکی است... یکه و تنهاست... که شنیده شوند؛ از همین ترس «کلمه» را نمیشنوند.
دریا، کرم شبتاب، عاشقان دیوانه که بیحواس،
خیره به چشمان هم شدهاند،
بوسههای
مادرگرگ و چوچه گرگ... همه بیمتناند.
هیچ کتابی از این کلمههای
ساکت، چاپ نشده و به بازار نرفتهاند.
هاااا...ای!
چه گفتم... گاهی من نیستم و خاموشی همه زمانهها
در من زبان باز میکند!
❊❊❊
یک ستارۀ
دیگر بود، اقلیم دیگر بود... مانند پروندۀ جنایی همۀ نفوس هژده هزار مخلوق.
همه چیز در
آخرین سن، عقل و لحظهشان،
بیحرکت،
منجمد و منتظر...
نبود،
نبود... ناگهان یک صدا شد، صدای دیگر شد، «این صدای کلمات بود»، فرکانس صدا
همه چیز را منفجر ساخت و پاشاند: فرکانسی هم از هم کفید... کرس کرس
کرررر...س شد، سنگ درز درز شد، رسمها
برآمدند.
دستها،
بعد پاها، بعد چشمها،
بعد گوشها...
در آخر دل برآمد (...)
همه چیز به
رنگ آب بود.
آب از ترس
خشک شده بود... آب شیشه شده بود... جسم برای سنگ مانده بود... سنگ چهل گز
در زمین گور بود.....
❊❊❊
همه چیز به
حرف زدن آمد...
زبان حرف نمیزد!
کلمات حرف نداشتند... تنها صدا همۀ حرف بود!
همه چیز صدا
شد.
صدا یکی
بود... صدا تنها بود. صدا همۀ «صدا» بود.
صدا که میشد،
صدا شکل شی میشد...
صدا رسم شی
بود: شی رسم شد: «یک کودک سنگی»
همه چیز
متوقف، خشک، در ناخبری منتظر...
ناگهان صدا
شد؛ دل جسم سنگی کفید... به این حد مادهسگ
به جا ماند...
مادهسگ
چهار طرف دیده نمیتوانست...
مادهسگ
شرمید! از کوچکی خود شرمید...
مادهسگ
به کودک سنگی دهن انداخت...
مادهسگ
«کلان» شد... باز هم کلان شد و کلانتر
شد...
به جای سنگ
کلان نشست.
همه چیز
متوقف، بینفس
و در ناخبری منتظر بودند... ناگهان صدا شد، «صدای کلمه آزاد شد» آزادی صدا
همه چیز را منفجر ساخت... همه چیز تکه تکه شد... دست شد، پا شد، گوش شد،
چشم شد...
دل برآمد،
آزاد شد.
همه چیز به
یک رنگ، رنگ آب بودند. آب را صدا منفجر ساخته بود، آب شیشه شده بود. سنگ
جسم شده بود.
سنگ چهل گز
گور بود.
همه چیز به
گپ زدن شد...
گپها
تنها صدا بودند.
صدا شی را
رسم میکرد:
یک بت سنگی!
همه چیز
متوقف، منجمد، خالی، و در ناخبری منتظر..........
❊❊❊
حواسِ از نوع
دیگر به گردنم بود... مانند... مانند «آسیاب ستارهها»،
«چاه سنگ»، «چشمۀ صدا...»
این را
پذیرفتم که اگر صدا نمیبود؛
آب نمیبود...
اگر آب نمیبود، سنگ بوده نمیتوانست...
و اگر سنگ نمیبود؛
صدا نبود...
قلبم با وزن
جوانی و شهادت یک کهکشان، فرو افتاد.
سنگ آخری به
یادم آمد... صدا شد (...) اشیاء فرو افتادند؛ دل افتاد: تنها شدم (تنها
بودم).
یک نقاشی در
من گم بود! من باید سنگ را میخوردم
و رسم را نگهمیداشتم؛
اما رسم را شاگردان سیمرغ با خودشان میبردند.
(ناگهان فهمیدم که دزدی از قدیم بوده!)
رسم نزدیک
خودم بودم... تقریباً خودم بودم...
در چشمانم یک
مقدار از چشمهای
رسم، در دستانم یک مقدار دسترسم،
در قلبم ذرهای
از دل سنگ بود؛ اما گم بود...
رسم را همان
دزدان بیشکل
میگریزاند...
❊❊❊
نمیدانم
چه وقت، کجا، کی مرا از اُشتر پایین آورد: شینخالی مرا شور میداد
(...)
از زیارت شاه
دو شمشیره خارج شدم: «هیچ» نبود!
همه چیز عوض
شده بود... همه چیز از حرکت افتاده، خاموش و به فراموشی مبتلا بودند.
از آن سوی
خط، بقال فریاد میزد:
سودا آوردیم سودا... دوای تازه تازۀ دندانها،
دوای تازه تازۀ مویها،
دوای تازه تازۀ موشها،
گرگها،
سگها...
تا خانه با
بقال چند بار قاه قاه خندیدم...
نه نه! بر
خود خندیدم!! بقال قسمت اضافۀ قلب من بود...
اگر این لحظه
صدای بقال نمیبود،
جهان ناقص میشد...
طرح، سنگ و رسم من ناقص میشد....
❊❊❊
من گیج، از
حرکت مانده، ناامید و همراه با آن در بیخبری انتظار، داخل خانه شدم. در آن
لحظه اگر کسی مرا قسم میداد،
من هزار ساله بودم... اگر بر چاه خنده مرا تیله میکرد،
نوزده ساله بودم... اما اگر توسط پلیس مرا میبست،
من میگفتم
«صد هزار سالهام!»
و اگر...
با چیز کم،
چیز زیاد صد هزار سال، داخل خانه شدم...
همسایهها
به جانم افتادند و مشغول عادت دادن من با خودشان شدند...
اما نشدم
عادت! عادتم زود زود، جان میداد...
به جز خودم، چیزی در من جان نداشت.
من تنها در
پهلوی خدای تنهایم قد میکشیدم،
قد میکشیدم،
قد میکشیدم...
اما نمیگذاشتند:
تو باید زور بزنی، تو باید از زور کار بگیری!
روزی از
همسایهها
گم شدم. از یاد آنها
رفتم: در خانه تنهای تنها شدم!
شینخالی روز
را در آشپزخانه به شب میرساند...
او یکباره
به کارهای آدمی رو آورده بود! در گوشت گوسفند، در گوشت مرغ، در تخممرغ،
در نباتات، در حبوبات... انواع کاردها، ادویۀ دیگ و انواع آتشهای
سرخ و سوزان، مشغول شده بود... ناگهان چیغش بلند میشد:
«مادر...مادر
جان! امروز سبزی را یاد گرفتم...»
«امروز پختن
تخممرغ
را یادگرفتم...»
«امروز پختن
چشم را
یاد گرفتم...»
«امروز سرخ
کردن مغز اُشتر را یاد گرفتم...»
دختر گم بود!
در پختن و سرخ کردن و ادویهدار
ساختن گوشت و مغز و تخم گم بود و از من لحظه لحظه، جایزه میخواست.
آیا آدم با
این همه درد و رنج که خود خالق آن است، بهای تمام حافظۀ مرغ و گوسفند و
شترمرغ و آهو و سیمرغ... را پرداخت میکند!؟
شینخالی همینطوری
در کار گم بود و لحظه لحظه از من جایزه میخواست
و من بوسۀ پیر، تلخ و از نفس افتادۀ خود را بر روی دستها،
پاها به صورتش نقاشی میکشیدم.
شینخالی زود
زود و بدون وقفه کلان شد، کلان شد، کلان شد...
دختر در
کلکین مینشست
و به مهتاب قصههای
دستهایش
را میگفت،
میگفت،
میگفت...
آهسته، آهسته
قصه طرف دیگر رفت: شینخالی دستهایش
را بو میکشید،
بو میکشید،
بو میکشید...
مست میشد؛
(دختر را بوی رسم مست ساخت!)
مست به خنده
کشیدن و قاه قاه نوشیدن میشد
و به تنهایی مشغول خاموش ساختن آتش میشد!
این طور
(...) نشسته میبود:
او سینه به سینه با مهتاب یکجا
خود را کشت، کشت، کشت...
من گنگس یا
خوابآلود
بودم؛ با هزار سال عمر نشه افتاده میبودم... بدون این هم از هیچ کار
نبودم. توان چیزی را نداشتم... به نحوی که نه او و نه من بشنوم، میگفتم:
«دخترم! به تشناب برو، زود شو تشناب برو!»
شینخالی با
زور رسمهای
بوسههای
من، با مهتاب خود را یکی ساختن و شکستن مشتهایش
در آشپزخانه و خودکشی در تشناب، به جان آمده بود... ناگهان رادیو به دستش
رسید.
از چرخاندن
سوزن رادیو هم به جان رسید...
بلند شد در
اُرسیخانه
نشست؛ اما آن شب مهتاب را دزدها برده بودند؛ شینخالی هم نزدیک دستهای
دزدان نشست، نشست، نشست...
در یکی از
لحظهها
یک پلیس در برابر اُرسی میگذشت،
دختر طرف او تف انداخت.
تف بالای
همان آب خشک «شیشۀ اُرسی» چسپید...
بالای شیشه
چیزی مانند گاو، ایستاده شاش میکرد...
شینخالی آب
خشک را بو کشید، بو کشید، بو کشید...
بعد خشمگین
شد... باز هم خشمگین شد... بیخی خشمگین شد (مادر، بیبیسی...
نه صدای امریکا... نه نه! دهلینو...
نه نه کابل... نه نه...)
در مجلس
اعیان انگلستان برای رسمی شدن روابط جنسی زنها
با سگها
رأی میدادند...
در مجلس سنای
امریکا، یک تکنیسین مشهور، از رایج ساختن تکنولوژی کامپیوتری برای خودکشی،
دفاع میکرد.
هندوها به
آمیتا بهچن رأی میدادند
که عضو پارلمان شود.
و رادیو کابل
اعلان کرد: «شام فردا در ورزشگاه بزرگ شهر، (غازی ستدیوم)، زنی که مادهخر
شده، به نمایش گذاشته میشود علاقهمندان این ورزش مطلع باشند! قیمت تکت ده
افغانی.»
شب از یادم
رفت. صبح به یادم آمد!
شینخالی را
فرستادم، روزنامۀ صبح را آورد.
تمام روزنامه
به مادهخر
میماند...
(عکس مادهخر،
به کمک حروف تداعی میشد)
مادهخر
پوزش را طوری بالا گرفته بود که معلوم میشد
توسط تلسکوپ، محو دیدن فضانورد امریکایی شدهاست!
عکس عجیبی
بود... فقط میتوانستی
ببینی، اما به هیچ شخص دومی نشان داده نمیتوانستی!
نمیدانم
این عکس «مُثل»
بود و یا منجم آن را اینطور
نقاشی کرده بود. من تصور میکردم
که تمام اعضای کالبد خر، داخل شیشۀ عکاسی شده است.
در رحم خر،
«قاطر» یک شبه را دیدم، دیدم، دیدم...
❊❊❊
شینخالی به
گریه آمد، پلیسها
او را از دروازه ورزشگاه دور کرده بودند.
روز دیگر خبر
دروغ شد، زن «زن» شد، رادیو پوزش خواست، ادارۀ روزنامه شمارههای
خود را مسترد و خواندن آن را ممنوع اعلان کرد...
مأموران پلیس
دروازۀ خانه مرا هم زدند؛ روزنامه را بدون عکس بردند (عکس را من خورده
بودم.)
بعد
خاموشی شد...
همه چیز و همۀ آدمها
را ساکت کردند: روز زن اینطور
در شهر گذشت. این روز خالی از زن بود.
زنان سخت
شرمیده بودند. زنها
از خانه نبرآمدند.
منجم پیش از
پیش خود را در برابر خبرنگاران خارجی پاک ثابت کرده بود. او گفته بود که
این کار بالای او به زور صورت گرفته... ها ها ها... حالا نخندم چه وقت
بخندم. «این کار بالایم به زور صورت گرفته!» ها هاها...
تخلیهگاه
زور مرد، «زن» است، اما حالا قضیه عوض شده بود... بر مرد زور صورت گرفته
بود!
شینخالی در
خواب بالای من فریاد میزد:
- «چرا، چرا،
چرا!؟»
- «چرا نی،
چرا نی، چرا نی؟!»
آخر این
آوازه پخش شد که این کار کار اودُرزادهها
بود!
آوازهها
را شینخالی، گرد میآورد
و در من خالی میکرد؛
گاوصندوق اسرارش من بودم. من هم بر سر، روی، گردن... او بوسه رسم میکردم.
شینخالی شام
شام، زخمهایش
را با مهتاب باز میکرد...
از مهتاب یک دست بیشکل
میآمد
و «تاول» و زخمهای
بیشکل
شینخالی را چور میکرد...
(در بین ما تلسکوپ بود)
ما از هم دور
بودیم. این فاصلۀ من و شینخالی یا شینخالی و مهتاب نبود... فاصلهای
جدا از همۀ فاصلهها
بود.
چهطور
بگویم: ما در یکجا
و یکزمان
بودیم و از هم قرنها
فاصله داشتیم...
من همه چیز
را میدیدم،
اما حس نمیکردم
(اینجا
هیچ چیزمان شکل نداشت؛ حس، عنصر عرصۀ شکل است).
شینخالی
بالای چیز قهر بود! او به نبود «چیزی» در من به تنگ شده بود... او کدام چیز
کلان یا محکم و یا تبرِ بیشکل
را میخواست!
دستاش همیشه اینجا
بود.
من گفتم:
«ناآرامی؟»
گفت: نه!
گفتم: دلبدی
داری؟
گفت: نه، نه!
گفتم:
دخترکم! من برایت چه کنم... من برایت چه کرده میتوانم؟
او بیخیال
طرف دیگر فریاد میزد:
«مادر چرا زور نمیزنی...
تو نمیتوانی،
نمیتوانی،
هه نمیتوانی...
به من دست مزن!»
شینخالی از
من در گریز بود!
از خانه میبرآمد،
خانۀ همسایهها
میرفت؛
ناوقت روز پس طرف من دور میزد.
قهرم سرش میآمد...
او را روبروی خود میایستاندم
«تمام روز پشت چه گم بودی!؟»
او را بغل میزدم،
به تن خود میفشردم.
(آخر دختر یعنی همین، همین...!؟)
او را بوسه
میزدم،
بوسه میزدم،
بوسه میزدم...
از من رها میشد... او در اُرسی مینشست:
«مادر...
مادر جاااان! روبروی باغ وحش، موتری ترافیک را زد... موتر گریخت؛ موتر نمبر
نداشت...»
«دخترم...
دختر جااااانم! ترافیک را چه کار داری... ترافیک دیگر پیدا خواهد شد...!»
دست او اینجا
(...) بود... «دختر بلند شو، بلند شو... داخل تشناب برو... هله هله زود زود
داخل تشناب برو!»
شینخالی بلا
شده بود؛ او به خانۀ این همسایه، آن همسایه، این کوچه و آن کوچه و کوچهها
راه یافته بود... شینخالی همراه با خواهرخواندهها
و خویشان آنها
میرفت،
آوازهها
را به خانه میآورد.
«مادر، مادر
جان! یک دزد عجیب پیدا شده که هر شب یک خانه را میزند...
این دیگر قسم دزد است. از طرف روز به صاحبخانه
احوال میدهد
که شب آمادگی داشته باشد!
مادر...مادرجانم! اگر... اگر فردا... یعنی اگر خواست خدا بود و روز شد... و
دزد برای ما خبر آمادگی شب را بدهد، چهطور
خواهد شد!؟...
«دخترم! غم
مخور... آن پلیس را نمیبینی!»
او طرف پلیس
تف انداخت. تف سر شیشه چسپید، پایین آمد... «مادر...مادرجانم! این پهلوان
دزد است... زور پلیس به او نمیرسد...
او مثلیکه
با خود هر چیز دارد. آوازه است که او هر شب پلیس را ولچک زده و کار خود را
کرده و به آسانی راه خود را میگیرد.»
(بلا به او، پلیس دیگر، پلیس دیگر!)
مادرجان دعا
کن! که این پلیس ما گم شود... مادر، مادرجان! همراه با من دعا میکنی؟
«دخترکم! اگر پلیس نباشد، دزد و دزدی را کسی نمیشناسد؛
خشم خدا خواهد بارید!»
ناگهان فضا
خاموش شد؛ از من گم شد... فضا... چهار طرف همه چیز بیشکل
شد...
آرامش این یک
لحظه خلأ را شینخالی شکست...
شینخالی در
شب سیاه، اتاق سیاه و لحاف سیاه، قمرگل را با خود خوابانده بود:
«...شامگاهان
چو با هم بودن ما چراغی شود برافروخته
و لیلای
شامگاهی قدح شفق را در دست گیرد
ستارگان
ما را ببینند و خود را حقیر پندارند
چشم برهم
زدن ما بازی چشمپتکان
شود»
قسمتی
از من شکست و چیزی
فرار کرد...
جای
دیگر شکست، چیزی فرار کرد...
جای
دیگر هم شکست و چیزی باز فرار کرد...
به جای آن در
من یک لانۀ زنبور سر باز کرد. «من جای دیگر بودم، من در وسط تلسکوپ بودم».
این سو لانۀ
خالی زنبور در زمستان، آن سو در داخل یک حوض سرپوشیده شیشهای
هم دست، هم پاها، هم سر، هم گوشها،
هم دندانها...
هم
پستان خشک و بیشیر،
هم قلب خشک و بیشناختِ
از درد... هم مورچههای
منجمد، هم «قاطر» خشکیده، هم دشنامهای
فرشتههای
قاق شده... همه یک نتیجۀ سنگی و بیقسمت...!
قبرستان
خشکیده بود، آبها
خشکیده بودند؛ من در حکاکی آب ایستاده بودم.
رسمها
در شیشهها
قاب شده بودند. همۀ دنیا در شیشهای
در رسم منقبض شده بود...
بالای سر
قبرها دور خوردم...
پریها
«زئوس» را بالای برج قاف خوابانده بودند؛ و بر او نقش «قاطر» را خالکوبی میکردند.
قاطر خشک
بود. این شکل آب او بود. آبش دزدیده شده بود.
بالای قبر
دیگر دور خوردم، بالای قبر دیگر دور خوردم: هتلر از ترس خشم خود، بالای تاج
محل، بلندی برج ارگ رنگهای
سرخ، زرد و آبی، افتاده بود... نقاش سنگی بر پیشانی او مارهایی را میکشید
که زمانۀ هزار قرن بعد را به آتش میکشید...
در قبرها تا
و بالا شدم، در هر قبر فریاد زدم: چرا این اتفاق افتاده؟
صدا منعکس
شد: «اتفاق افتاده بود، اتفاق افتاده بود، اتفاق افتاده بود...»
در خواب، در
قبرها دور خوردم، رستم را دیدم؛ سهراب بالای او خالکوبی شده بود...
مومنخان
را دیدم، مومنخان
کلان بر او نقاشی شده بود... کسی بر سرش فریاد می زد: «زور بزن، زور بزن!»
قبر، مومنخان...
همه چیز خشکیده بودند، رسمها
خشک شده بودند، آبشان خشک شده بود؛ فریادهای
شاه منجمد و خشک شده بود (نمیشود،
نمیشود...)
شینخالی در
راه مرا گرفت، بلند کرد و بر زمین زد:
مادر،
مادرجان! پدرم آمده...
مادر، پدرجان
حالا دشنام نمیدهد،
شبانه با تو نمیجنگد...
پدر خوب شده، در لحاف نمیشاشد...
مادرجان!
بخند... آخر پدر آمده...
مادر...
اوووو ماااااا...ادر! پدر تو را یاد میکرد...
مااااادر... تو کجا هستی؛ پدر را میگویم.....
|