اخ، اخ...
وای این را ببین! ماده سگ هم درد را میفهمد...
ماده سگ هم جان و گوشت دارد، گوشتش افگار میشود...
ماده سگ از روز اول با درد رفیق است...
اخ اخ! درد
میکند...
نزدیک است که چیغ بزنم... «نه که به راستی هم درد دارد!؟» بمیری گاو پیر،
چرا این همه به درد فکر میکنی... بخند... بخند... هاهاها...
واخ، واخ...
واخ، بلا در سرم بزند، این درد را کی نام گذاشت!؟ درد را کی به یادم داد...
آخر سگ مرا
خورد... سگ زنِ پیر مرا خورد... «چرا مرا خورد؟» «چرا نی؟!» سگ چرا را نمیفهمد!
سگ چیزی را هم نمیفهمد...
سگ نمیفهمد
که گاو یا گربه یا سگ را میخورد،
سگ میداند
که غذایش را میخورد
و اگر اینطور
نکند، برایش خودکشی است... دیدهای
که سگی خودکشی کرده باشد... «نه!»
همه یکی
هستند. فرق این است که بنیآدم
یا میفهمد...
یا مدرسه و مکتب و آموزشگاه میرود
که بالآخر ه بفهمد اما سگ میداند.
فهمیدن
دیواری اصلی است بین سگ و بنیآدم!
یاره، پیرزن
نبود، ماده گرگ بود... کسی دیگر مرا فریب داده نمیتوانست...
اما آن ماده گرگ، بالای پل در گپ گپ مرا از دمب گرفت و داخل قلعۀ سگبازان
ساخت و پهلوی تندور به سبزی شفتل
میخم زد.
پیرزن آهسته
آهسته نزدیک شد... و چنان به گپ زدن شیرینم کرد که تنها لبانش میجنبید
و گوشهای
من شهد مینوشید:
«زرگره» حالا هم شبرا
در قبرستان میگذرانی!؟
(من همه زورم را بالای خوردن سبزی آوردم) «میگویند
که قبرستان سنگین شده... در قبرستان شیشک یا کدام بلای کلانتر
پیدا شده...
زرگره! حالا
کسی در ناوختی به قبرستان پا گذاشته نمیتواند...
زده میشوند...
میدانی
شیشک!
میگویم...
شیشک... هان شیشک او را میزند...
زرگره! آیتالکرسی
به یادت است... به یادت مانده... به یادت میآید...
زرگره! این
را (...) میبینی؟
«رد بلا» ست... تعویذ رد بلا را ملا صاحب داده... به هر زن سگ صفت نمیدهد...
آنهاییکه
از راه نبرآمدهاند،
هر کدامشان تعویذ رد بلا را به گردن دارند... تو هم کیسۀ برنج لغمان را از
جایی پیدا کن... یا خیرات بگیر، کار شیشک جور است... خان حتا گوشت لاندی هم
به ملا صاحب داد و تعویذ خوب محکم گرفت. ملا صاحب هم آخر شکم دارد، او تمام
شب را بالای پل جوی صبح کرد، اما بلا نیامد...
زرگره! شکر
خدا اگر بلاست، «رد بلا» هم است!
ناگهان با
چشم خیالم متوجه گربه شدم.
گربه پیش
آمد؛ گربه گوش بود! (من بالای سبزی زور میزدم)
گربه چیزی بلایی به سرم آورد...
لقمه گلویم
را گرفت، به سکسکه افتادم... پیرزن
کوزۀ پر از دوغ را برایم گذاشت... «پیرزن
نزدیک گوشم بود.» او خپ خپ و وارخطا گپ زد (پیرزن
گربه را ندیده بود!): جوانان ما دلاورند، روزانه روزانه سگ را با خودشان
گرفته، داخل قبرستان میبرند.
میگویند:
«بلا هر شب یکی دو سنگ قبر را میشکند،
مرده را بیرون میآورد...
بلا مغز مُرده را میخورد
و دوباره همه چیز را سر جایش میگذارد!»
ناگهان گربه
به «میاو میاو» شد... ماده سگ ترسید؛ نفسش بند آمد... گپهای
دلش ماند... من از جایم تکان خوردم... چشمهای
او مانند مُردۀ شب اول، پیش «نکیر و منکر» برآمد... گربه «میاو میاو...» به
شکل دیگر داشت! مثلاینکه
گپ میزند،
حرف برای گپ زدن دارد، اما تمام عمر کسی موقع نداده است و او «میاو میاو»
میکشد.
چشمهای
گربه به یادم آمدند... این چشمها
را من بسیار دیده بودم...
زمین غار شد،
و گربه داخل رفت!
عکس گربه در
ذهنم ماند... با عکس داخل خاطراتی رفتم از گذشتهای
که نمیتوانم
ثابت کنم.
پیرزن گریه
میکرد
اما از توانش نبود. نفس پیرزن در گلویش بود... پیرزن دست ملکالموت
را در دندانهایش
محکم میفشرد...
گربه چه شد!؟... گربه بال کشید!؟...
زرگره... اوی
زرگره!... تو را میگم...
تو در چهره من کی را میجویی... این منم! این بلای دیگر است... بلای اصلی
است... «گریۀ پیرزن آمد، رد بلا را به سر و صورت مالید، ماچ کرد، ماچ
کرد... دوباره در گردن-دور از نظر بد- گذاشت» این بلا شام غیب و صبح دوباره
نمایان میشود...
همه از این بلا میترسند.
حتا ملای مسجد چیزی گفته نمیتواند... میگوید:
«زمانۀ
آخر
است، بلا زور است، زور ایمان کم»... این گربۀ خالی نیست! اگر طلا برای او
بیندازی، دهن پیش نمیکند!
این بلا به استخوانهای
مُردهها
عادت کرده... استخوانها
را با خود میآورد
و زیر کندوها میخورد.
زرگره! شبها
و در تاریکی پیش کندوها رفته نمیتوانیم.
قصه است که آنجا
در داخل شهر، زیر «تپۀ شهدا» یک زن کافر شده است... او مادرزاد دخترزا بود،
اما بود نبود خدا به او کودک زیبایی داد، زن گشته از دین، او را گرفت در
دیگ بخار انداخت، طفلک را پخت... او را خورد... خدا او را در همین دنیا
ماده سگ ساخت... از آن تاریخ به این سو، این گربه در قریه هر چه «میاو
میاو» میکشد؛
کسی به گپش نمیفهمد.
از ماده گرگ جدا شدم، از پیش او گریختم... دویدم... از قلعۀ سگبازان
برآمدم... برای گربه میخندیدم
که «او» از پشت سر به من «عو» زد.
خوب سنگ کلان
را گرفتم، به عقب سَیل
کردم... او را نشانه گرفته بودم که دستم خطا رفت؛ سنگ رفت، رفت، رفت... بر
فرق ابلق سگ افتاد.
سگ که خبر شد
که کی لذت به یک پا ایستادن و شاشیدنش را از او گرفت، بدون پرسوجو خود را
از بالای بام سرم انداخت....
من پیش و سگ
از پس، من پیش و سگ از پس... هله هله... آخر مرا از پای گرفت و اینطور
پارهام
کرد...
سگ میخورد
که از زمین گربه برآمد! گربه به صدای «میاو میاو» با سگ گپها
زد... سگ عطسه زد، چشمهایش
آب کشیدند. چشمها بینور
شدند...
سگ را چیزی
گزیده بود... سگ بد غوس
میکرد.
و با دمب شکسته، طرف بالا میرفت.
من سوی گربه
دیدم، دیدم... گربه به زمین فرو رفت؛ یک دفعه
گم شد... عکسش در ذهن من ماند. همان عکسی که هرگز به یاد
نیاورده بودم.
در آنی
دانستم که گربه این همه وقت پشت من میآمد،
پشت سنگهای
ایستادۀ قبر میایستاد،
صدای مرا ثبت میکرد...
کاست میساخت... گربه تمام شب گپ- مپ مرا عکاسی میکرد...
گربه عکسهای من و سگ را به چاپ میداد...
این کیست که
میکوشد
که «هیچکس»
باشد!؟
نه نه...
اوست... نه نه بلاست... نه نه گربه است...
بلا به
پسش... هر که است، پس از این به سنگ نمیزنمش!
دیگر در کار سنگزدن
نیستم...
این را ببین!
تمام پای را خورده...
سگ بدی بود!
نمیدانم
چه او را نیش زد... نه نه! کار کار گربه بود...
من که از جوی
میگذشتم...
سگ در دهنۀ جویچه مُرده افتاده بود... چشمهایش
را اینطوری
(...) گرفته بود!
چشمها
از درد مرگ، دو شق شده بودند... ببینید اینطور
(...)...
«وای! که
حالا از من آنطوری
دو شق نشوند!»
قصه نماند...
خلاصش میکنم!
کجا بودم...
هان، یادم آمد: دست انداختم، دستۀ بیل را بلند کردم...
از بالا سر
زاغ «کاغ کاغ» داشت: پایین چشمان سگ دو شق شده بود!
من شروع
کردم... مانند آنکه کسی دیگر بیاید... نه نه مثلاینکه
در گذشتهاینها
را گذرانده باشم... آن هم بارها!
من چندبار
دستۀ بیل را بلند کردم، در درخت چنار شور دادم؛ تخمهای
زاغ بالای گردن سگ افتادند...
سگ را بارها
از گوشگرفتم...
زور سرش زدم، سگ را کشیدم... «غژژژژ...» شد، گوش سگ بریده شد!
سگ را سر پل
گذاشتم: پایم درد گرفته بود!
به آروغ زدن
شدم... «پل» به استفراغ «من»، چشمان «سگ»، و تخم «زاغ» آلوده شد... شتابان
این سو شدم.
در راه بیشتر
لنگ شدم و شکستم...
در راه هر
کجا که مینشستم
دم میگرفتم،
چاپ استفراغ من، چشمهای
سگ و تخم زاغ، مانده بود.
خوب بود، برف
تندتر شد و در پشت سرم همه چیز را میشست.
این لحظه
شاگردهای سیمرغ خوب پیسه پیدا میکنند...
اوو جنهای
آسمانی! قسم میدهم...
به من نفرین مکنید! به هیچکس
نفرین مکنید!
تنها از من
نشده... از همه شده! هر کس کاری کرده... بیایید از رنگینکمان
بگذریم، کار «دیگر» را انجام دهیم...
اخ اخ... واخ
دردم بیشتر شد...
تو این برف
سنگین را ببین، و این طالع گرگها
را ببین که بر ماهیچههای
من سبز گشته و آهسته... آهس...ته... به تمام جانم سبز شدهاند... هق هق
هق...
اینطور...
اینطور
گریه کن...گریه کن... بهخدا
قسم اگر بار دیگر اینطوری
گریه کرده بتوانی...
ووو... جنتبخش!
بیا به بهشت بیا... بهشت در من رها شده است، «من چشمۀ بهشتم»
بهشت، زمان
پس از جهنم است. جهنم مزرعۀ دورۀ املانویسی آدم است و بهشت، شکل صدای
نانوشتۀ خدا!
آه،
این چیست که میبینم...
این چه بلاییست؟... دست را ببین!
دست رفت،
رفت، رفت... به ستاره رسید... بیایید که کف بزنیم... وااا...ای...
خدایا!
دست عقب آمد،
دست از ستاره افتاد...
نمیدانم
کیهاننوردها
آن را عقب زدند، یا خدا «دست» را پس زد... یا چشم کدام قبر کور آن را زد...
نمیدانم:
تلسکوپ همینها
را نشان میدهد!
وای، این
صدای که بود؟
اوو... اووو
کیستی تو... چرا عقب سنگهای
قبر پنهان شدهای!؟
آه، گربه
است... در «میاو میاو» چیزی میگوید...
گربه ارادۀ
چیزی را دارد!؟... کار کار عقل است... بدون شک که این بلا استخوانهای
قبرها را میخورد
«ماده گرگ راست میگوید!»
وای، به یادم
آمد... به یادم آمد... گربه عقل مرا گرفت خورد.
بلا به
پسش... عقل را یاد نمیکنم...
گربه! عقل از
خودت باشد... به تو بخشیدمش... بنیآدم
عقل را نمیداند...
آن را به شکلی دیگر به کار میگیرد.
برو بلا به
«کار» شود... گربه جان! این طرف بیا... دستت را بیاور... من طالعت را میبینم...(...)
خدایا!...
این تو هستی؟ این سامانها
و چیزها را چه میکنی!؟
من چه را میبینم:
آهوهای آهنین (...) شاخهای
خالکوبی شده (...) مرغ طلایی (...) معلم تاریخِ ساخته شده از فولاد... آه
این چیست: (...)... مثل اینکه
آسمان رسم شده است!... حالا فهمیدم که «آسمان چرا جهنم شده است!»
این خرابکاری
از عقل است... آسمان نقاشی نمیشود...
شدنی نیست...
عقل هر قدر
آسمان را نقاشی میکند،
آسمان به تهی فرو میرود...
دور بساز این
گلهای
دستی را!
خدایا!
من چه را میبینم...
آیا عقل به این حد خر دجال است... کاش میشد
یک عکس میگرفتم،
فردا در اخبار چاپ میکردم...
پس فردا بنیآدمها
میت عقل را با همراهی بیست و یک شلیک توپ، به خاک میسپردند و به تعقیبش
«توپ» را هم خاک میکردند.
آشنای پیر
من،
بیا که
روی طالعت را ببینم،
بیاور کف دستت را... (...) ببین قسمت عاقل من، بسیار طالع داری... نمیدانم
چهگونه
بگویم... چهگونه
خود را-تو را- بفهمانم... در دنیا که چیز است و چیزی نیست، تو طالعش را
داری؛ اما به شرطی که از این جغرافیا خارج شوی! و این کار آن زمان شده میتواند
که یا با کدام توریست ازدواج کنی، یا اینکه
مرد کلان از قبر بلند شود و مردم را بترساند که اگر این دیوانه زن را
صدراعظم نسازید، آفتاب قیامت همین فردا طلوع میکند!
میاو میاو
نداشته باش... هیچ دلیل مگو!
دلیل چیست؟
دلیل آب را
گِلآلود
ساختن است. پرسشها
همینطوریاند...
اینها
همه «کار» را بیشتر میسازند...
نمیدانم
دربارۀ «کار» چه بگویم... تا جاییکه
در حافظه دارم... حیوان زندگی میکند...
(زندگی دارد.) و بنیآدم
کار.
کار مرزی است
بین آدم و حیوان. من برایت دعا میکنم
که روزی از روزها از جنهای
بشر و دیگر جانورهای پیر و قدیم خلاص شوی، فضانورد شوی (خلأنورد). و این
زمانی ممکن است که یا از این جغرافیا خارج بایستی یا من صدراعظم باشم...
مرا بلا
بزند! هر بار «خود» به یادم میآید...
«خود» عجب شی
است... مرکز همۀ عالم. ماورای همۀ فهم و قاعده و شکلهای
جهان ذهن.
هان، هرچه
بگویم، زبان مال ذهن است و ذهن بیشتر میشود.
خود، یعنی بیشکل...
یعنی قلمروی غیرقابل فهمی برای عقل و آدم (...).
گربه جان!
این را به کلهات
جا بده: آن پروازکنندۀ طولانی سفر... که کسی آن را سیمرغ، کسی کشتی فضایی
که اوراق بخت را توزیع مینماید، اینجا
پایین شده نمیتواند!
و اگر پایین
شد، همه به جانش میافتند،
لقمه لقمه تبرک میبرند، سنگ در کفن میمانند
که مستقیم و بیپاسخ،
به بهشت زرین داخل شود...
اما بنیآدم
میخواهد
زمین را نشانۀ خود بماند...
دلیل
نگویید... دلیل نیاورید! اقبال خود را با دلیل «شی» نسازید.
همۀ ما دعا
میکنیم:
خداوندا! «چهطور
بگویم... خدا هست و من چه بگویم!؟»
خدایا! این
طرف ببین! ... «نه نشد!»
درست مثل آدم
بگوی... غتی، شینخالی... گلالی... «او یک مشت جغله شده»... اوو ملالیام...
شما همه کجا
شدید؟
اوو ملالی:
سودا آوردیم سودا... پیراهنهای
چرمهای
تازۀ تازه...
گلالی! من
هستم؛ مترس. از چیزی هم مترس: «خدا هست»...
باور کن این
دو کلمه، مادر
کلماتیاند
که در حافظۀ زمان به زبان آمده. خدا هست و ما همه در او هستیم... نااااممکن
است خارج او بودن... همۀ کاری که باید شود غرق شدن در همین است «خدا هست».
من چه کاره
میشوم...
کارم شینخالی است... شینخالی!
میشنوی،
من مادر هستم... ها ها ها... «خدا هست و من مادر میشوم:
کفر ناشناخته برای همۀ بنیآدم!»
شینخالی
مترس... از هیچ چیز مترس (...) این هم منم... «این چهرۀ دنیایی من است»
از او یا من
مترسید... از «مادر» مترسید؛ این کار گناه دارد!
نه نه! ترسش
خوب است... از شی عقلی باید بترسید!
من به زبان
میاو میاو میفهمم...
اما این زبان کلمات ندارد... زبان کلمهها
مجبوری من است... اگر کلمات را فراموش کنیم، همۀ زبان ما «میاو میاو» یا
«عو عو» یا «کاغ کاغ» یا «هووووو...» اولیاءالله میشود...
|