کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 


۱

 

 

۲

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

۶

 

 

۷

 

 

۸

 

 

۹

 

 

 

 

10

 

 

11

 

 

 

۱۲

 

 
 

               انور وفا سمندر

    

 
جاودگر هزار دست

 

 

شینخالی مرا در بغل گرفت، مرا تکان داد... چشمانم را «پففففف...ف» کرد... بیدار نشدم. (من آن سوی تلسکوپ بودم).

شینخالی آورد مرا داخل خانه کرد... در تشناب مرا لُچ کرد، بوسید، بوسید، بوسید... در آب گورم کرد.

آب خوابم داد «آب خواب بود»...

از آب مرا لچ کرد، در آیینه خواباند... (مرا خالکوبی میکرد...)

کدام جایم مانند کشک، پاره شد... چیزی بود...

وز وز زنبورها در من بیصدا فریاد میزد...

زمستان شد... زنبورها خشکیدند، آشیانههایشان خالی بودند... من در بین بودم.

آن سو نقاش سنگی، نقشها را میکشید...

باد ماه حوت آشیانۀ قدیم را تکان میداد...

همۀ این چیزها به رنگ آب بود... رنگها در شیشهها طراحی شده بودند... آبرنگ، طرحها، قبرهای شیشهای، سنگهای قبر... خشک شده بودند؛ «آب» چور شده بود.

همه چیز خشک، کرخت، بیحس، خشمگین، جنگی و ناامید منجمد مانده بودند...

همه را ترس کشته بود! صدای ماورای فرکانسیها منفجرشان ساخته بود... همه چیزشان چور شده بود!

هر سو آبدههای[1] کهنه، بتهای کهنه... قطار قطار ایستاد بودند.

نقاش از عقب رسم را خالکوبی میکرد...

عددی به گردن نقاش بود که هنوز «کامل» نشده بود...

این لحظه عددش نزد من بود.

نقاش سنگی طرح را خالکوبی میکرد...

نقاش، از سنگ نبود؛ ماورای زمان آب بود... یک «پل» حرکت بود...

آب از چشمه بریده شده بود، دور انداخته شده بود؛ سنگ شده بود...

سنگ پر از رسم آب بود.

معما این بود که نقاش (باز هم سنگ) سنگ (باز هم آب) و رسم (باز هم حرکت) با هم کشتی بگیرند، یکدیگر را بخوابانند... یکدیگر را تکه تکه سازند... گوشتش را به سگ بیندازند، استخوانها را در جایی پنهان کنند که در بهار مورچهها را بیدار بسازد... مورچهها بال بکشند، بال بکشند، بال بکشند... بعد پاسدار، جنگاور... فاتحان، سپاهیان بینام، قبرستانها، شهکارها، جشنها، سالگشتها...

همۀ اینها از دست سنگ بود! هر قدر که سنگ را میخورد، رسم چور میشد؛ جسمش میماند...

نقاش، سنگ، رسم، همه یک بود. تنها بود. بذلهگو شد، اینطوری شد.

نقاش رسم میکشید، شاگردان سیمرغ رسم را چور            می­کردند.........

❊❊❊

 

من در وسط بودم. من این «وسط» بودم. از اینسو باد ماه حوت رها بود... (در این باد موشها به دوش میآمدند. موشها در راههای بریده شده میدرآمدند، مورچهها را میخوردند...)

ناگهان روز بود!

چهار طرف سرگین موشها افتاده بود... هوا خشک، منجمد و خاموش بود... هوا پر از جسد بود.

من نهایت سیر آمده، سرفه کردم، آروغ زدم... خون را استفراغ میکردم... خون پر از بالهای مورچهها بود.


 

 6

 

صدای در شد... (مهمانان شینخالی بودند)

مهمانها در اتاقهای دیگر بودند...

من تنها...

من حالا پیر بودم... خوش کس نمیآمدم...

من سنگ جامد و محکم بودم. دنیا در من سنگ جامد بود... کسی به من بازی نمیخورد... کسی از من چشمان مار، تخمهای سیمرغ، طلای رنگهای طاووس... به پول نقد نمیخرید.

همۀ آنها جامد، کرخت، بیحرکت و تاریک بودند... خوش کسی هم نمیآمد.

من در تاریکی بودم. من تاریکی بودم... لحاف را سر خود کشیدم. لحاف تاریک بود. بعد اتاق هم تاریک بود.

از من، از لحاف، از خانه تاریکیباد میشد... من سرگرم بودم، تاریکی را میکشیدم و بر جاهای پاره پارهام، داخل میساختم...

نمیدانم کجا، بین کدام و کدام قرن بودم... از چیزی          می­ترسیدم! چیزی مرا به اینجا دوانیده بود. برای من تنها یک لحاف    مانده بود.

از آنسوی تلسکوپ، ملا نصرالدین لگد میزد؛ دزدها اینسو بودند... من در وسط بودم... گم شدم، در رؤیا فرو رفتم؛ فراموش شدم.

از آن سوی خط، یک دست بیشکل مرا گریزاند. در لحظهای دو پرندۀ بی­شکل آمدند، چشمانم را کشیدند (...) بعد آن سوی خط مرا خواباندند، مرا از هم دریدند... گوشتهای دستان، بعد گوشتهای   سرین­ها... از آن به بعد گوشتهای قاق (خشکیده) پستانها... بعد هم دهن خشک، گوشهای منجمد، قلب جامد... همه را کندند، به خواب رفتند.

سرپا خواب رفتند... لاشخورها آمدند، چشمان سگها را بردند (...) صدای سگها را هم منفجر ساختند، دو دو قسمت شدند، دو دو قسمت شدند، دو دو قسمت شدند...

بعد اُشتران آمدند، بار شدند... به درون رفتند.

اُشتران به سنگ سوراخ داخل شدند، رفتند، رفتند، رفتند...

یک زمان- چند هزار سال آنسو- یک دزد آمد، سنگ را شکست، شکست...

ناگهان جوی برآمد! جوی را چوچهمرغان سیمرغ چور کرد... فرهاد جوی خشک را گرفت، آن را جمع کرد، شیرین را بالای آن رسم نمود (من در این وسطی وسط بودم)

این شینخالی خود من بود، او را گرفتم، بوسیدم، بوسیدم، بوسیدم... رها کردم؛ رها بودم. (من خود را بوسیده بودم)...

او را گرفتم؛ مرا گرفت. نیشش زدم؛ نیشم زد: مزه داد...

بعد من او را میخوردم، او مرا میخورد، من او را خوردم، او   مرا خورد...

یک زمان تا به بینی سیر آمدیم، گم شدیم، در یکدیگر فراموش شدیم، صدا منفجرمان ساخت...

یک سو توتههای شینخالی افتاده بود، سوی دیگر ریشههای مومنخان پخش بود... که اُشتران پر از عروس آمدند، آمدند، آمدند...

این عروسان شینخالیهای هفتاد هزار رنگ بودند...

❊❊❊

 

من سر راه نشسته بودم، برای شینخالی خود نشسته بودم.

رنگ شینخالی من نیامد... معطل شد...

من روزها، ماهها... کامل یک سال، برای شینخالی نشسته بودم، شینخالی نیامد. دزدان شینخالی را گریزانده بودند... دزد قدیم، یک شب اُشتر شینخالی مرا کشته و رنگ را گریزانده بود....


 

[1]. آبده: اثر تاریخی- فرهنگی.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۱۰    سال هــــــــــژدهم                جوزا / سرطان          ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی                 جــــون  ۲۰۲۲