پیش بینی
در همان دم که با خود می اندیشیدم: مهم نیست، بار دیگر خواهم کوشید تا اشتباه نکنم و همه چیز خوب خواهد شد...
تو سرت را با ناامیدی تکان دادی و گفتی: ... نه ما خوشبخت نخواهیم شد!
اگر در دم سحر همه به شب بیندیشند، البته که آفتاب طلوع نخواهد کرد.
۱۳۷۱/۱۰/۲۴ پشاور
حلقه
انگشتر کوچک نقره یی را که با محبت بر انگشتم نموده ای، بیشتر دوست می دارم از حلقه طلایی که بی توجه بر کف دستم گذاشته ای.
چه کنم آفتاب زرین را که بی خبر از تنهایی من می خندد؟
من مهتاب سیمین را که بر شب های تاریک من اشک می افشاند، بیشتر دوست می دارم.
۱۳۷۱/۶/۲۹
پاسخ
در سرویس نشسته بودم و به این می اندیشیدم چگونه شد در زندگی ما با هم مقابل شدیم؟
در میان آنهمه کس و آنهمه راه و آنهمه حوادث چگونه راه های ما با هم گره خورد؟
تصادفی از ارسی سرویس به بیرون دیدم و بناگاه چشمم در آن شهر بیگانه، در آن سرک مزدحم، میان آنهمه اشخاص ناشناس به تو افتاد که از راه می گذشتی!
هر چند ذهنم به حیرتی بیشتر فرو رفت، اما دلم گویی پاسخ روشن برای همه پرسش های تاریک خویش یافته باشد، لبخند زد.
پشاور ۱۳۷۱/۶/۳۱
آب یا سراب؟
نشسته بودم، به تو می دیدم و از خود می پرسیدم: کیست؟
ترا نمی شناختم و کسی بیگانه تر از تو به من نمی نمود.
هر چند می کوشیدم به خود بقبولانم تو همان محبوب خیالات من هستی، باورم نمی شد!
بناگاه تو با نوازشی کوچک متوجه من شدی.
احساسی چون جریان خون، اما سریعتر و داغتر از آن در تمامی تنم دوید. چون گمگشته یی در دشت که دریابد، آنچه سویش با آخرین توان می شتافته، واقعا آب است نه سراب... اشک به چشمانم آمد.
۱۳۷۱/۷/۱
زن عاشق
از زن عاشق باید چون ماده پلنگ زخمی هراسید.
حال آنکه تو به گمان پشکی رام با او بازی می کنی.
۱۳۷۲/۱/۲۲پشاور
|