گلگشت انديشه
صــــــــله
واصــف باخــتری
ايا هزاز
هزازان
درخت بيشه ابريشمين آواها
ايا حروف الفبا
نهال باور من تا هميشه، تا هرگاه
تهی مبادا از برگهای سبز شما
چه سالها دراز
که با خضوع گياهان در آستانه ی باد
مديحه خوان شما بودم
مديحه خوان صله خواهد کنون زدرگهء تان
ايا هزاز هزاران
درخت بيشه ی ابريشمين آواها
ايا حروف الفبا...
سوگنامه يي برای مادرم
که اسطورهء بزرگ شکيبايي بود.
پــــــــــــرتو نــــادری
ما
درم از قبيله ء سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن می گفت
چادری از بريشم ايمان به سر داشت
قلبش به عرش خدا می ماند
که به اندازه ء حقيقت خدا بزرگ بود
و من صدای خدا را
از ضربان قلب او می شنيدم
و بی آن که کسی بداند
خدا در خانه ء ما بود
و بی آن که کسی بداند...
خــــــدا حافظ
داکتر صبورالله سیاه سنگ
به جايی ميروم اما نميدانم کجا،
اينگونه آواره؟
نميدانم، ولی شايد برای من به اين
زودی شقايقها نميخندند
و هد هد برنميگردد
پرستوها شما بيهوده ميخوانيد
تلاش و جستجو تان را رواق خانه پاسخ
نيست
خدا را دست برداريد ازين ديوار و سقف
و پشت و پهلوها
خدا حافظ گل لاله - خدا حافظ
پرستوها!
کـــــابــــل
محمـــد آصف آهنــــــگ
کابل آن شيران پيکارت چـه شد
رستم و رتبيل سالارت چـه شد
مشک عالم رفت و محمود بيات
آن محمد جان سپردارت چه شد
قلــــعه مستحکم بــالا
حصــــــار
آن دژ و ديوار کهسارت چه شد
گنـــبد کوتوالی و چوک و
چــته
چارباغ و ارگ سرکارت چه شد
رونق هـــــــندو گذر باقی
نماند
دختر ديوان و دربارت چه شد..
باز هم یک تنفس
میر حسین مهدوی
مردی تمام کودکی خویش را گریست
وقتی که دید مختصر و کهنه است وزشت
دیگر تمام می شوم اینجا ، دو روز بعد
درازدحام مسجد و بتخانه و کنشت
یک جلد – چون کتاب مقدس – برای خویش
ازچشم های روشن تو می توان نوشت
چند برگ سبز به رسم خانه نوی
حميرا نگهت دستگیر زاده
صدای
در شب
زیبایی بود که ته نشین
میشد
وقتی بر می آشفتم
نظر از نظاره هراسان
چشم ها –دروازه دو پله – بی مهمان
بی هیچ دیواری
سیم خار داری
مسد ود!
زینه را جارو کن
شاید گرد زینه هاست
که با لا شدن را سد شده است....
افسـر رهبـين
لاله ی زردشت
گل را سپيد و سرخ کشيدند، برگ برگ
پروانه های زرد پريدند، برگ برگ
گلدسته ها، چه زار فتادند روی خاک
گلبرگها چه خار خميدند برگ برگ
پرواز را دريچه نبود و هزارها
بيجا گلوی صبر دريدند، برگ برگ
پر
گفت باد و قافله سوزان رنگ و بو
افسانه ی تگرگ شنيدند، برگ برگ
پائيز هم نگفت چه بود آن بلای سرخ!
بشير صديقی
بهـــــــــــــــار
به وزای باد بهار
و به افشان به هوا
عطر گلهای
سردامنه را
و نوازش گر
شو
زلف آن دخترک
تنها را
اشک چشمی که
به رخساره او.. |