|
افسـر رهبـين
لاله ی زردشت
گل را سپيد و سرخ کشيدند، برگ برگ پروانه های زرد پريدند، برگ برگ گلدسته ها، چه زار فتادند روی خاک گلبرگها چه خار خميدند برگ برگ پرواز را دريچه نبود و هزارها بيجا گلوی صبر دريدند، برگ برگ پر گفت باد و قافله سوزان رنگ و بو افسانه ی تگرگ شنيدند، برگ برگ پائيز هم نگفت چه بود آن بلای سرخ! چيزی که پای سرو چکيدند برگ برگ دزدان صبح از پس ديوار نيمه شب سنگی زدند و آئينه چيدند برگ برگ زردشت لاله ريخت به خاکستر بهـار آتش زدند و گل درويدند برگ برگ |