همدلان کابل ناتهـ

Deutsch

دروازهً کابل
 

بشير صديقی

 

بــــــــــــــــــــــــــــــهار

  

به وزای باد بهار

و به افشان به هوا

عطر گلهای سردامنه را

و نوازش گر شو

زلف آن دخترک تنها را

اشک چشمی که به رخساره او خشکیده

ای بهار!

با عرق لاله بشوی

به شقایق به شفق پيغام دی

شب پرستان سیه دل

پدرش را کشتند

مادرش را به زنجیر بستند

حرمت مادر و زن را بردند

و تو ای ابر بهار!

گريه در ماتم دلمرده بکن

و به دریا برسان کشتگکی کاغذی اش

که پيامی دارد

آخ! دیگر نکشید انسان را

و دیگر حرمت زن را نبرید

و در مدرسه را بکشائید.

 

 دروازهً کابل