کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

 

۶

 

 

۷

 

 

۸

 

 

               همایون کریم پور
 
hkarimpour1@gmail.com 

    

 
احوال دریا
فلمنامه/۹

 

60. دهلیز دراز عمارت دریا، درون، شب

صادق در دهلیز بطرف خروجی روان است. دریا در چوکات در متفکر ایستاده است. پدرش را با نگاهی بی تفاوت می نگرد. از قیافه اش هیچ احساس مشخصی خوانده نمی شود. فقط در خطوط از خود راضی اش چیزی خفیف مانند یک گمان پیروزی به نظر می رسد. صادق مانند مرد گیجی که توازنش را از دست داده باشد در حرکت است.

صادق (آف)
ندانستم ستمگری را از کجا یاد گرفته بود. ندانستم با چه حالی من از آنجا برآمدم. تمام بدنم برایم یک وزن سنگینن شده بود. بهروز مقداری پول در جیبم گذاشته بود. تصمیم گرفته بودم که به همه بگویم که دریا مرده است. بلند پروازی هایش انسانیتش را بلعیده بود. فکر میکردم که در جستجوی خود گم شده بود.

61. شاهراه هرات-کابل، اتوبوس، روز

برف می بارد. مسافر ها خواب آلود اند. صادق در بین آنها نشسته است. بینی اش سرخ و سیمای خسته مردی گریپ زده را دارد. در منظره برف آلود اتوبوس مانند مستطیل کوچک گم شده ای در غبار پیش می رود.

صادق (آف)

به همان اندازه ای که به کابل نزدیک شده میرفتم، جراتم کمتر شده میرفت. فکر میکردم که همسرم آمادگی کشف واقعیت وحشتناک را ندارد. برای زهره و مادرش تحفه خریده بودم. نمیدانستم چگونه واقعیت را به قسمی تحریف کنم که قلب خانم بدبختم نشکند. کوشش میکردم که گریپم زیاد دوام کند تا نا امیدی ام را به حساب مریضی بگذارند. چون لباس های گرم زیاد نداشتم، جاکت تحفه رازیر پیراهنی پوشیده بودم که معلوم نشود. فهمیده بودم که دخترکی که آنرا بافته بود دیگرهرگز عروسم نمی شود.

62.کوچه منزل صادق، بیرون، شب

کوچه زیر برف آرمیده. تکسی ای از راه میرسد. صادق پائین می شود. راننده بکسش را بدستش میدهد. صادق بینی اش را با سر و صدای زیاد پاک میکند. چند ضربه پیهم به دروازه می کوبد. لحظه ای میگذرد تا صدای دویدنی بروی برف از درون بیاید. دلارا (از درون حویلی) توستی، بابه دریا ؟

صادق
ها من هستم!

دروازه با عجله باز می شود. دلارا برف را با کفش پس میزند تا در را به خوبی بگشاید.

دلارا ، ذوقزده
دریا جان را دیدی ؟

صادق
ها شکر! باز قصه میکنم. زود پس در خانه درای که مثل من مریض نشوی!

زهره که اریکین بدست در عقب دلارا نمایان شده است، لبخندی شاد بر لب دارد.

63.منزل صادق، حویلی، شب

دلارا دست صادق را گرفته با عجله بطرف خانه میدود. زهره بکس او را می گیرد.

64.منزل صادق، اطاق نشیمن، درون، شب

صادق تا گلو در زیر صندلی فرو رفته است. زهره شوربای داغ می آورد.

زهره
خدا کند از پیشم بسیار تند نشده باشد!

دلارا
خوبست که کمی عرقش بدهد! صادق سرش را کمی بلند میکند تا بخار داغ شوربا را بو بکشد. زهره با بیقراری تا و بالا می رود و به گونه ای بی تابی اش را میخواهد پنهان کند.

صادق (آف)
خانمم باور نمیکرد که با وجود دیدن دریا توانسته باشم مریض شوم. مریضی ام مسئولیتم را کمی آسانتر می ساخت. پریدگی رنگم را توجیه میکرد. ذهن خسته ام مرا به یافتن کلمات یاری نمیداد.

صادق چندین قاشق شوربا را با سر و صدا سر میکشدو واه واه میگوید. ناگهان کاسه رابروی دستر خوان بالای صندلی گذاشته ، دست زیر بالشی که در پهلویش قرار دارد می برد و عکس دریا را بیرون آورده به جهت آنها تکان میدهد.

صادق
شاهزاده را ببینید که جوره اش در دنیا پیدا نمیشود !

دلارا و زهره به سوی عکس هجوم می برند. دلارا عکس را به چشمان نمناک خود میمالد. از خلال اشک به آن خیره می شود.

دلارا
کاش که کمی اسپند میداشتیم نام خدا قد و قامت را ببین!

صادق
چشمهایت صحیح می بینند ؟ تنها قواره اش را می بینی و قد وقامتش را تعریف میکنی!

زهره با پریپان دود آلودی می آید. و پریپان را به گرد عکس چرخانده دعا میخواند. دانه های سیاه اسپند هنوز هم در پریپان خیزک می زنند. در حالیکه هنوز هم لبان زهره از دعائی مرتعش است، چشمانش به قیافه زیبای دریا خیره میماند و چنین به نظر میرسد که افکار خوشایندی در ذهنش هجوم آورده اند. دلارا دعا خوانی اش را تمام کرده بروی عکس و زهره و شوهر دم میکند. زهره پریپان را گذاشته عکس را از دست دلارا می رباید و دو دسته مقابل چشمان خود می گیرد. لبخند نشاط انگیزی نقش لبانش میگردد. دلارا آهسته به صادق اشاره میکند که زهره را نگاه کند.

دلارا
چطور است ؟
زهره (نفسش پس میزند) خوب مرد است دگه، مرد ها مقبولی و بد رنگی ندارند!

صادق ( رمز آمیز)
اگر از نزدیک ببینیش، شاید که عاشق شوی!

رنک زهره هر لحظه گلگونتر می شود.

زهره
از نزدیک دیدیمش، کار از کار تیر است!

دلارا عکس را آهسته از دستش میگیرد.

دلارا
بان که منهم کمی بچیم را ببینم!

عکس بار بار دست به دست میگردد.

صادق (آف)
با توجه به شادمانی آنها به فکرم آمد که مهم آنست که چه چیزی در ذهن میگذرد...

صادق
دریا هم عکس ترا بسیار خوش کرد و قاب کرد و سر میز خود گذاشت. جاکتت هم بسیار خوشش آمد. تحفه های تان را بعد از استراحت میدهم. ببخشید کمی بی حال هستم. دریا در یک شرکت ساختمانی شریک شده. وقتی اسنادش را گرفت، میاید خودش به خواستگاری.

صادق متوجه می شود که دلارا منتظر چشم به دهان او دوخته است.

صادق
گفت دست های مادرکم را زیاد ببوسی. بگوئی که همیشه به یادش هستم.

دلارا
چرا تحفه ها را حالا نمیدهی ؟

صادق حیرتزده باقی میماند. دلارا بر می خیزد و بکسش را زور زور زده نزدیک میکند.
صادق بکس را با زحمت باز میکند. کمی می پالد. یک جوره بوت زیبای زنانه و یک گردنبند الماس مصنوعی بیرون کشیده به زهره میدهد. زهره وقتی بوت را آزمایش میکند، اندکی در پایش کلان است. صادق یک تشکچه برقی را به دلارا میدهد.

صادق
این را برایت روان کرده که استخوان هایت گرم بیایند!

دلارا با شوق تحفه ر ا می بوید و در بغل میگیرد. صادق وقتی میخواهد شوربایش را بخورد، کمی به یخنش میریزد. زهره پیراهنش را بلند کرده تا لکه را با دستمالی پاک کند. نزدیک است در زیر پیراهن جاکت بافته خودش را ببیند. صادق با عجله دستمال را از دستش میگیرد.

صادق
بمان دختر پدر، خودم پاکش میکنم!

صادق (آف)
در یک آن نزدیک بود جاکت را ببیند و رسوا شوم. تنها راه نجات را در دروغ مصلحت آمیز یافتم. خانمک دلتنگ و افسرده حالم دوباره جان گرفت. کومه هایش دوباره رنگین شدند.

66.منزل صادق، اطاق خواب، شب
دلارا خود را به تشکچه برقی چسپانیده و در خواب عمیقی فرو رفته. لبخند رضایتمندی بروی لبانش نقش بسته.

67.منزل صادق، آشپز خانه، درون، شب
دلارا و زهره مشغول بولانی پزی هستند. نسیمه مادر زهره داخل آشپزخانه می شود.

نسیمه
کمک کار دارید ؟ خویش و قوم ما از خواستگاری دریا خبر شدند. همه میگویند چرا همین گپ را رسمی نمی سازیم ؟

68.منزل صادق، دهلیز، درون ، روز
صادق که به دروازه آشپز خانه رسیده است، حرف های نسیمه را می شنود و از راه پس میگردد.

69.سرک کوه، راه شمالی، روز
تکسی صادق در جاده ای که از کتلی میگذرد روان است.

صادق (آف)
در اواخر بهار من وخانمم برای خواستگاری زهره به شمالی رفتیم. بخوبی میدانستم که اینکار باعث آرامش خانمم میگردد و چند زمانی مصروفش میدارد و افسردگی دایمی اش را کمی به تعویق می اندازد.

70.باغی در شمالی،بیرون، آخر روز
خانه ای قلعه مانند در میان باغی بزرگ و سبز. جوئی از درون باغ میگذرد. هارون پسرکی در حدود سیزده ساله بالای درخت بیدی بالا شده است و از دور موتر صادق را می بیند که به سوی باغ روان است. فریاد میکشد.

هارون
خواستگار ها آمدند!

دو مرد مسلح مقابل دروازه بزرگ گوش بزنگ باقی میمانند. در یک آن گروهی به باغ میریزند. و قتی تکسی از دروازه باغ به درون میاید، بزودی توسط خرد و بزرگ و زن ومرد احاطه می شود. زهره ونسیمه و شوهر و دختران وپسرانش همه آنجا جمعند. بغل کشی ها و بوسیدن ها. صادق اطفال را از زمین بلند کرده می بوسد. جوان ها دست هایش را می بوسند. همه شاد و سر حالند. صادق و لالا آغا بغل کشی میکنند.

71. منزل زهره، دروازه دخولی تعمیر، آخر روز
دلارا همراه با خواهر و خواهر زاده هایش از در می درآیند. بکس بزرگی پشت در قرار دارد.

دلارا
نی که کسی بخیر سفریست ؟

نسیمه
از روزی که گپ دریا جان شده، زهره بار و پندک را بسته و آمادگی رفتن به کابل و یا تهران را میگیرد. نمی خواهد یک لحظه تال بخورد!

هردو خواهر با سر و صدا میخندند. صادق که کمی پیشتر از آنها داخل شده حرف های شان را می شنود و فکرش پریشان می شود. ناگهان اشکش میریزد. شروع به سرفه کرده و همزمان دهن و چشمان خود را پاک میکند.

72.منزل زهره، اطاق خواب دلارا و صادق، آخر روز
دلارا بطرف پنجره میرود. بازی نور آفتاب غروب در بین شاخه ها زیباست. جوئی از زیر اطاق میگذرد و در حوض گردی محاط به گل های رنگارنگ میریزد.

صادق (آف)
آب و هوا دست به دست هم داده بودند که دل های مارا بربایند. مزه ترش میوه های نارس، شوربای تند و تیز با مرچ سبز و نان های تندوری گرم سفر دو روزه ما را به یک هفته کشاند. اشتهای ما بسیار زیاد شد. خود را دوباره جوان احساس میکردیم. در بین طفل ها دخترکی بود که هرکه را میدید حق و ناحق بفرمائین، بفرمائین میگفت.

73. منزل زهره، سالون، درون، روز
دلارا و صادق داخل سالون می شوند. نسیمه، دخترکی دوازده ساله، دم راهشان دویده میگوید.

وسیمه
بفرمائید، بفرمائید!

کسانی که در سالون اند، میخندند. صدای آواز خوانی مرغی بگوش میرسد. دلارا بطرف پنجره رفته گوش میدهد. لبانش به خواندن دعائی میلرزند. نسیمه بدنبالش میاید.

نسیمه
جای تان آرا م است ؟

دل آرا
فوق آلعاده. فکر میکنم از نو زنده شده ام!

74. منزل زهره، اطاق خواب دلارا و صادق، درون ، شب
صادق کرتی اش را به کوتبند آویزان میکند.

صادق
هیچوقت اینقدر نا وقت نمی خوابیدیم!

دلارا
یادت نرود که سبا چیز های مهم برای گفتن داری!

دلارا پنجره را باز کرده نفسی عمیق می کشد. شب ستاره باران است.

دلارا
سینه ام دیگر خش خش نمیکند، همه چیز را به فال نیک میگیرم!

دلارا
خوبست اگر به گپ هائی که میگوئی کمی فکر کنی.

صادق
فکر بیانیه دادن شیمه های دلم را می برد! حالی چه چیزی برای گفتن ببافم ؟
دلارا با سر و صدا می خندد.

دلارا
باش من کمکت میکنم !

وقتی دوباره بر میگردد صادق به خواب فرورفته. دلارا سیخ های بافت را در مقابل چشمانش تکان میدهد.

دلارا
اگر میخواهی بیانیه ات را ببافی ؟

می خندد.

صادق
مغزت خراب شده ؟

صادق برق را خاموش میکند. در تاریکی خروسی بانگ میزند. دلارا شمعی روشن میکند. ساعت را می بیند. سه صبحست.

دلارا
هر صبح وقت، این خروس بی پدر سحر خیز ما را بیدار میکند. سبا دوای خوابم را کدش نصف میکنم!

صادق
نمی فهمیدم که دوای خواب میگرفتی!

صادق (آف)
افسوس میخوردیم که بانگ خروس بیدار ما میکرد. ناوقت میخوابیدیم چون همگی میدانستند که با بی امنیتی این فرصت های دیدار دیگر به آسانی تکرار نمیشدند.

75. منزل زهره، اطاق نشیمن، روز
در صدر مجلسی پر از مهمان، صادق و دلارا نشسته اند. نسیمه و شوهرش لالا آغا بالای تشکی در کنار آنها قرار دارند. همه زیر چشمی بطرف صادق که اندکی خود را گم کرده است می بینند. دلارا به نرمی از آستینش کش می کند. زن چاقی از در درون می آید. وسیمه بطرف او میدود.

وسیمه
بفرمائین، بفرمائین!

گروهی میخندند.
صادق میگذارد که زن چاق بنشیند.

صادق ( در گوش دلارا)
راهم را کمی گم کرده ام! نمی فهمم چطور شروع کنم!

(پچ پچ کنان) دلارا
اگر به معلمی ادامه میدادی یک بیانیه گک خرد اینقدر نمی ترساندید.
همه مجلس آندو را نگاه میکنند. اطاق کاملن پر است.

صادق (با آوازی گرفته)
زهره جان را از خردی می شناسیم. از دیر وقت من و خانمم خواب آنرا میدیدیم که اگر یک روز به کمک خدا بخیر عروس ما شود. دختریست مثل الماس. همگی میدانند که بچه ما هم آدم بدی نیست (گلویش میگیرد، گلوی خود را صاف میکند). من تا ایران رفتم که موافقتش را بگیرم.

صادق(آف)
میخواستم دهنم پر از خاک شود و دیگر چیزی گفته نتوانم. اما بگویم دریا کسی نیست که بتوان دختر زیبائی چون زهره را به او سپرد. اختیار از دستم رفته بود.

وسیمه دویده دویده آب می آورد. عمه زهره چشمان اشک آلود دارد.

عمه زهره
جگرکش خون است بخاطریکه بچه گکش در خارج است. کاش که همین جا حاضر می بود.

صادق آب می نوشد. دلارا عکس دریا را دست بدست میکند. مردان از هرنوع تبصره خودداری میکنند. زنان شروع به تعریف و تمجید میکنند.

یک زن
نام خدا شاهزاده واریست!

دختری جوان
مثل بچه های فلم های هندیست!

هارون ، پسری سیزده ساله(آهسته)
کشاد کمار!

مردی به پشت کله اش محکم با سیلی میزند. پسرک اشکریزان از مجلس بیرون میرود.

یک دختر دیگر
رقم کبیر بیدی ست!

دختر چهارمی
کبیر بیدی را نمی شناسم اما میگویم که مقبولتر ست!

زهره ذوق زده تبصره های مهمانان و خانواده را گوش میدهد.

صادق
دلم میخواست که خودش میبود.اما افسوس که نیست.

نا گهان صدای دویدن پا هائی از درون باغ میاید. سرو گردن هارون همان پسرکی که پس گردنی خورده بود از پشت ارسی نمایان میگردد.

هارون (نفس سوخته طرف دروازه باغ اشاره میکند)
بدوید که دریا آمد!

تمام چشم ها بطرف او بر میگردند. در یک لحظه نیمی از اطاق بر می خیزند تا بطرف حویلی بدوند. دلارا مثل گلوله ای خود را لب ارسی میرساند. دروازه بزرگ باغ باز است. اسپی مریض و مردنی و بدون سوارکار از در بدرون می آید. نگهبانی دروازه را می بندد.

دلارا، دلواپس
دریای من کجاست ؟

هارون
دیدید چطور بازی خوردید ؟

صدای قهقهه پسرک که با گریز دور می شود، بگوش میرسد.

کسی جرات نمیکند چیزی بگوید. مردی که اورا سیلی زده بود با شتاب در پی ا ش بیرون میدود. اشکی از گونه دلارا فرو می ریزد. ناگهان چند زن با هم میگیریند.

عمه زهره
همگی شان مسافر دار هستند و پشت اولاد های خود دق شده اند.

فاروق کاکای زهره که مردکیست خرد جثه با نگاهی گستاخ، ناگهان خشمگین می شود.

فاروق ( از روی خشم دچار لکنت زبان می شود)
او خواهر ها اینجا مجلس خوشیست، چرا ترنگس را انداخته اید ؟ شگون بد دارد! سخنانش از شدت خشم چندان قابل فهم نیست.

دلارا
همین برادر راست میگوید اگر چه گپش را چندان هم نفهمیدم اما راست میگوید!

همه به خنده می افتند. ناگهان خروس سحر خیز بالای لبه ارسی باز خیز میزند و با تاجی که به هر سو می رود مجلس را مشاهده میکند. صدای عجیبی از حلقومش می براید و همه را متوجه اش می سازد. وسیمه برخاسته بطرف خروس میرود.

وسیمه
بفرمائین، بفرمائین!

خروس یک قدم نزدیک می شود و همه را به خنده می اندازد. زنانی که گریه کرده بودند اشک های شان را پاک کر ده میخندند.

صادق ( با لحنی مطمئین)
حالا که شکر همگی هستند، ما زهره جان را به زنی دریا جان میخواهیم!

لالا آغا
ما از دریا جان کسی بهتر نمی شناسیم!

دلارا( به صادق)
خدا را شکر که مرغ باز بیدارت کرد! ( به مدعوین) تصمیم گرفته بودم که دوای خواب بدهمش. شکر که ندادمش!

همه کف میزنند. دختران جوان شیرینی و چای پخش میکنند. دلارا بر میخیزد و زهره را سخت در آغوش میگیرد و خواهرش را می بوسد. همه تبریک تبریک میگویند.

صادق(آف) در میان شادی عمومی
تنها خدا میدانست که چه میکشم.

وقتی چند جوان خوانچه ای را بلند کرده میرقصند دلارا اشک هایش را گرفته نمی تواند.

دلارا
اگر خودکش هم می بود!

وقتی صدای سازدیگری بلند می شوددلارا دست شوهر را گرفته، هردو میرقصند. دلارا با کنج چادر رویش را پوشیده و بدون ماندگی میرقصد. جوانان با کف زدن مداوم به تشویق شان می پردازند. خروس در چوکات ارسی ایستاده است و مجلس را قدقد کنان تماشا میکند. سالخوردگان از رقص شان تعجب میکنند. سری بگوشی خم می شود تا تبصره ای کند. گروهی عکس میکیرند. دلارا دست زهره را بطرف خود کشیده تا عکس یکجائی بگیرند.

صادق(آف)

این سعادت ساختگی چنان جذبم کرده بود که خیال های رنگینی در ذهنم میگذشت. دلارا همه را اعم از پیر و جوان میخیزاند تا برقصند.

زن چاق
اگر بچه مانند مادر باشد، زندگی زهره جان پر از خوشبختی خواهد بود...

پرده سیاه.
صحنه دوباره بروی مجلس باز می شود. همه رفته اند. خانه کمی نا منظم شده است. دلارا با نسیمه در حال ترک اطاق اند.

دلارا
دعا کن که شروع یک خوشبختی برای اولاد های ما باشد!

می بیند که خروس هنوز در چوکات پنجره تا و بالا می رود. نسیمه که خواب آلود است میرود که خروس را با هی هی ای بپراند. دلارا مانعش میشود.

دلارا
بان که بیدار بماند و خودش گنس شود! مارا سبا از خواب بیدار نمیکند. کاش رقص بلد می بود!

76. منزل زهره، باغ، بعد از ظهر
صادق که در تکسی نشسته است هرچه ریز میدهد، موترش براه نمی افتد. همه می آیند که با فشار موتر را چالان کنند. بلاخره موتر براه می افتد. همه برای شان برسم خدا حافظی دست تکان میدهند. موتر در سرکی کهستانی براه می افتد ودور شده میرود.

77.منزل صادق، نشیمن، شب
عکس های نامزادی بروی میزی پهن شده اند. دلارا نامه ای به صادق که مقابلش نشسته است، املا میگوید.

دلارا (در حالیکه عکس ها را از نظر میگذراند)
دریای شیرین دل مادر، نمیدانی چقدر افسوس خوردیم که درآن مجلس اعلا خودت نبودی و همه کس یادت میکرد...

صادق(آف) ب
ا خود گفته بودم که نامه را در راه پوسته خانه پاره میکنم. اما ابنکار از توانم بیرون بود. مخفیانه آرزو میکردم که نامه و عکس ها در دل دریا تاثیر کنند...

78.پوسته خانه، درون، روز
صادق نامه را به مامور پوسته خانه می سپارد و پولش را میدهد.

79.منزل صادق، طاق خواب، شب

اطاق تاریک است. صادق و دلارا خوابند.

دریا (آف)
مادر، مادر!

دلارا از خواب می پرد. گوش بزنگ از اطاق بیرون میرود.

80.منزل صادق، اطاق نشیمن،درون،
دلارا داخل سالون تاریک میشود.

دریا (آف)
مادر ، مادر!

دلارا در جستجوی جهت آواز پیش میرود سالون خالیست. شمعی روشن میکند. سیمایش لاغر و تکیده به نظر می آید.

دلارا
مادر صدقیت، توکجاهستی ؟

سالون کاملا خالیست





 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۷۰         سال بیستم       قوس     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی              شانزدهم دسمبر  ۲۰۲۴