شماره ثبت SGDI 2010-04-0036
خلاصه
صادق، راننده تکسی ایست پیر و کم حرف. دیریست که هیچ خبری از پسرش "دریا"
ندارد.
در جریان جنگ به منظور جلوگیری از سرباز گیری اجباری، اموال خانه اش را
میفروشد و قاچاقبری را پول میدهد تا فرزندش را به
ایران ببرد.
دریا به مجرد رفتن گم میشود و دیگر پیامی ازو نمی آید.
بعد از هشت ماه، همسایه مهربانی رد پای او را می یابد و احوالش را می آورد.
در نامه ای دریا ادعا میکند که همیشه خبر هایش را ارسال کرده است. اما با
وجود ادعایش، باز هم دوباره نا پدید میگردد و دیگر پیامی ازو نمی رسد.
مادر دریا که "دلارا" نام دارد، دیگر قرار و آرامی ندارد. بر همه مشکوک
است. او می پندارد که کسان بد خواهی هستند که مکاتیب پسرش را نمیگذارند به
او برسد.
"زهره"، خواهر زاده دلارام، در ده زندگی میکند. طبیعتی گوارا و دلپسند
دارد. هرچیزش دوست داشتنیست.
زمانی که برای دیدن خاله ا ش به کابل می آید، برای ا ولین بار فکری خوشایند
در ذهن دلارا و صادق میگردد: اگر دختری به زیبائی زهره عروس شان شود و خانه
شان را پر از نواسه سازد، هم زندگی یک نواخت شان را تغییر خواهد داد و هم
پسر نازنین شان را به خانه پس خواهد آورد.
بزودی صادق کار و بارش را رها میکند، سر و وضعش را جور کرده عازم رفتن به
ایران می شود تا موافقت پسرش را برای نامزدی با زهره بدست آورد.
با مشقتی فراوان بلاخره پسر گمشده اش را می یابد. دریا که به مال و منالی
رسیده است، نامش را عوض کرده است. تغییر زندگی و هویت داده است. با گذشته
ها بکلی بریده است. از موجودیت پدری که بیخبر آمده است، می شرمد. بی اعتنا،
علنا پدر را تحقیر و اهانت کرده ، پیشنهادش را باخشونتی تمام و جانکاه رد
میکند. او را از خود با بی ترحمی بی نظیری می راند.
پدر تحقیرشده و سخت زخمی و دل شکسته تصمیم می گیرد به همه بگوید که دریا
مرده است. اما در باز گشت جرات نمیکند که دل زن افسرده اش و زهره را که
سخت منتظر احوال خوش بوده اند، بشکند. به دروغ میگوید که دریا به پیشنهاد
نامزادی لبیک گفته است و تحایفی ارسال کرده است. شادی بی نظیری در خانه
میاید.
بزودی فامیل ها جمع می شوند تا در غیابِ دریا مجلس نامزدی اش را براه
بیاندازند. عکس دریا دست به دست میگردد. مهمانان هزار تمجید و تعریف نثارش
میکنند. زهره که پیش از پیش بکسش را آماده کرده است تا بسوی دریا پرواز
کند، از شوق زیاد در پیرهن نمی گنجد. صادق قدم بقدم در راهی پا میگذارد که
برگشتش لحظه به لحظه پیچیده و پیچیده تر وغیر قابل تصور میگردد..
دروغ دنیای شادی انگیز ود ر عین حال پر از دلهره ای می آفریند. اینچنین
داخل فضای پر از اظطرابی می شویم که انسان های جنگزده در پی قرار و آرام
خود، همواره شکل نوئی بر خود میگیرند تا هویت قابل قبولی برای خود
بسازند...
همایون کریمپور
۱.فضای میدان هوائی کابل، داخل طیاره، روز
طیاره کهنه ای در حال فرود آمدن در میان هوائی کابل است. سر تمام
مسافرین به سوی مناظر پائین که پر از خانه های گلی است، دور خورده است. در
مجاورت میدان تعداد زیادی از طیاره های جنگی نیز دیده می شود. و قتی تایر
های هواپیما بزمین بر خورد میکنند، مردم کف میزنند.
۲.بیرون میدان هوائی کابل، روز
امیر در تکسی ای که مقابل پایش ایستاده است بالا میشود. بکس و بقچه ای
را که با خود دارد بروی چوکی عقب گذاشته و خودر در پهلوی بکس می نشیند.
صادق، راننده تکسی (در آئینه به دقت نگاهش میکند)
کجا ببرمتان ؟
در پهلوی آئینه عقب نما گل های مصنوعی سبز و سرخی که با حرکت موتر آهسته
آهسته تکان میخورند، آویزا نند. کلاه پوستی بروی قاب خالی عکسی بروی چوکی
پهلوئی قرار دارد.
امیر
جاده اندرابی! چند خواهد شد ؟
صادق
هر چه که دادید، صدقه سرتان!
امیر فقط شانه هایش ر با بی تفاوتی بالا می اندازد.
راننده با نگاه متعجبی او را برانداز میکند.
۳.جاده تجارتی و بیر وبار. بیرون، روز
تکسی در جاده تجارتی بیر وباری می ایستد. از همه جا همهمه مردم و صدای
موسیقی هندی به گوش میرسد. راننده مسافرش را که در بین جمعیت پیش میرود، با
نگاه تعقیب میکند اثاثیه اش را در تکسی گذاشته است. امیر از سرک گذشته پیش
روی یک دکان بقالی می ایستد. با دکاندارچند لحظه ای صحبت میکند. یک افسر
پولیس با لگد بر بدن موتر میکوبد و با دست بر بام موتر میزند تا حرکت کند.
راننده شروع میکند به هارن کردن. امیر با دوش به موتر برگشته،جایش را اشغال
میکند.
صادق
حالی کجا میرین؟
امیر
ده افغانان!
تکسی دوباره به راه می افتد.
۴.محله ده افغانان، بعد از ظهر
در کوچه تنگی که در دوطرف آن خانه هائی با دیوار های بلند قدیمی قرار
دارند، تکسی با احتیاط عقب عقب میرود و می ایستد. امیر با عجله پائین
میشود. راننده از طریق آئینه عقب نما متوجه حرکات اوست. امیر دور رفته و
بلاخره مقابل در می ایستد وبه دروازه آن میکوبد. زنی بی توجه از سر بام آب
کالا شوئی را پائین می اندازد . امیر درآخرین لحظه خودش را با عقب کشیدن
تنش از شر تر شدن میرهاند. زن میخندد و شبحش از روی بام محو میگردد. دروازه
باز میگردد. صادق صحنه را از دور می پاید. مرد لاغری ای از در بیرون میایدو
در حالیکه از دور نگاهی به تکسی می اندازد. حرف های امیر را می شنود، چیزی
میگوید و شانه هایش بالا میروند. زن دوباره بر لب بام پیدا میگردد. طشتی بر
دست دارد. به بهانه ریختن آب امیر را با دقت نگاه میکند. امیر با مرد خدا
حافظی کرده به تکسی برمیگردد.
۵. داخل تکسی، روز
راننده تکسی قاب خالی عکس را با دست معاینه میکند. رنگ کهنه طلائی
ورق ورق شده آن به سادگی زیر نوازش دستانش فرو میریزند. ورقه های شکننده را
بیهوده میخواهد بر چوب بچسپاند. تنها خاکه آن درون انگشتانش باقی میماند.
با دیدن دوباره مسافرش در موتر، قاب را بروی چوکی میگذارد و موتر را بر اه
میاندازد.
ادامه دارد و در چندین بخش پیشکش میگردد.....
|