کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

              همایون کریم پور
     
hkarimpour1@gmail.com

    

 
احوال دریا
فلمنامه-۳

 

 

12.کابل، بازاری پر ازدحام، آخر روز

یک کامیون نظامی مملو از سرباز مسلح در بین ازدحام بازاری می ایستد. مردم و مخصوصن جوانان از هر طرفی میگریزند. عساکر به سوی جوانان هجوم برده و هر آنکه را دم دست شان بیفتد کشان کشان به کامیون بالا میکنند. کسانی که از روی ترحم مبادرت به نجات تازه جوانی میکنند، با ضرب قنداق دور رانده می شوند.

صادق (آف)

گاهی هم کسی دیگر از جوان توقیف شده اصلآ خبری نمیشنید و زنده و مرده اش را نمیدید.

 

13. جبهه جنگ، بیرون، شب

در سنگری که در بین مزارع گندم حفر شده است، دو سرباز جوان با اضطراب پشت به دیواره سنگر دا ده و با فیر هائی که پیهم از بالای سر شان برق آسا میگذرد، گوش میدهند. کمی دورتر جوانکی که در حدود شانزده سال دارد، به سختی می لرزد.

صدای دشمن در بلند گو

اکر مرد هستید، از سنگر های تان بیرون بیائید، قول میدهیم که در صورت تسلیم، جان  تان را نجات بدهیم!

دو سرباز به جوانک اشاره میکنند که از سنگر بیرون رود.

سرباز جوان (لرزان)

بخدا شگاف شگافم میکنند!

یکی از سربازان بطرف او رفته دستش را قلاب میکند تا بالا شود.

 سرباز ( خشونت آمیز)

سزای سرکشی مرگ است، زود شو!

سرباز دومی با قنداق تفنگ او را مجبور به اطاعت میکند.

سربازک جوان در حالی که میکوشد اشک هایش را کسی نبیند  با قامتی لرزان  اطاعت میکند. به مجردی که سرش از سنگر بیرون می شود، گلوله های زیاد وجودش را شگاف کرده به عقب پرتابش میکنند.

 

 صادق (آف)

گاهی هم بعد از ماه ها بی خبری لاشه بیجان و یا پارچه پارچه شده ای که به هیچ چیزی  دیگر شباهتی نداشت بدست  خانواده اش  میرسید.

کسانی که اندکی پول داشتند فرزندان شان را توسط قاچاقبر به ایران و یا پاکستان و یا اروپا میفرستادند. دریای ما که هنور هفده ساله نشده بود ، دو بار خود را توانسته بود از شر سرباز گیر ها نجات ببخشد. چون در خشکسالی تولد شده بود، نامش را گذاشته بودیم دریا.

شب و روز اصرار میکرد که بفرستیمش ایران. من در آن زمان معلم جغرافیه بودم و راه از پیشم گم شده بود. معاش معلمی آنقدر نبود که اجازه سفر و پول قاچاقبر را بدهد. چون در در س هایش بد نبود در مکتب چند دوستش پسران ثروتمندی بودند که در همان اول معرکه  جان خودرا از خطر نجات دادند. در اندک مدتی تمام دوستانش نا پدید شدند و بچه تنها ماند.  تنهایی معنای تنگدستی را برایش فهماند.

 

14.بام منزل صادق، شب

صادق در حال وضو کردن است. دریا که در حدود بیست سال دارد در عقب او نمایان می شود ودر فاصله ای منتظر می ایستد. صدای چرچرک ها فضا را پر کرده است.

دریا

همه دوستانم رفتند.

صادق صراحی به دست بر میخیزد.

صادق

نمی شد که با آنها بروی ؟

دریا

با کدام پیسه ؟

از دور سایه هرد و با هم صحبت میکنند.

صادق (آف)

در اندک مدتی بچه تنها ماند.  خلق تنگی هایش با ما شروع شد. وقتی مکتوب یکی از دوستانش از اروپا آمد ، خلقش از ناتوانی خودش زیادتر تنگ شد و ازینکه که مثل پدران دیگران نمیتوانستم خواهشاتش را برآورده سازم رفتارش حتی با  من نیز تحقیر آمیز گردید. هر روز پول پول میگفت و چاره می سنجیدو ما را نگران تر از آنچه بودیم می ساخت. هنوز مکتب را خلاص نکرده بود. میترسیدیم مرتکب گناهی گردد.

 

15.لیسه، صنف 12.داخل ، چاشت

در داخل صنف، بطور پراگنده چند ین چوکی خالیست. دریا دربین شاگردان به حرف های استاد که مردیست در حدود چهل ساله، گوش میدهد.

معلم

یک سوال شخصی داشتم. خانه ما نیمکاره مانده. در بین پدر های تان کسی نیست که کار خرید و فروش مواد ساختمانی بکند ؟

قدیر ، با تمسخر

است، است! بابه دریا!

دریا با خشم بطرف او می نگرد.

قدیر

راست میگویم استاد. دستک فروشی دارن. در مشرقی درخت ها را میزنند و از طریق دریا تا کابل میاورند!

دریا خودش را به قدیر نزدیک ساخته انگشتان پایش را با کری بوت سخت لگد میکند. فریاد قدیر بلند میشود.

معلم، با خشم

دریا آدم شو!

دریا

دروغ میگوید استاد!

زنگ تفریح بلند می شود. همه بطرف دروازه هجوم می برند.

معلم

دریا تو یک دقیقه باش!

دریا به تعجب به طرف او نگاه میکند. هم صنفی هایش بیرون میروند. معلم در را می بندد.

معلم ، کمی ناراحت

گوش کن دریا. یک خانه گگ کدلی ساختیم به هزار سختی. حالا در نیم راه ماندیم هوا خراب شده میرود و چتش لچ مانده. میترسم که باد و باران بکلی خرابش نکند. راستی پدرت دستک فروشی دارد ؟

دریا، میخواهد نه بگوید اما فکرش تغییر میکند

بلی استاد، بلی!

معلم

گوش کو بچیم، دستک است بسیار قیمت. زور من به سختی میرسد، اگر پدرت کمی به ما ارزانتر کند که حد اقل دو اطاق را پوش کرده بتوانیم!

دریا ، چرتی و محتاط

گوش کنید استاد، من برای تان قول میدهم که با پول دو اطاق، دستک تمام خانه تان را برای تان تهیه کنم. اندازه هایش را بدهید!

معلم، ذوقزده

اگر اینطور شود تا ابد دعا گوی تمام فامیلت می شوم! اما او بچه، بابه تو هم معلم نبود ؟

دریا ، متفکر

بود اما خودتان میفهمید که معلمی نان ندارد. رفت پشت تجارت.

معلم از کتابچه کاغذی پاره کرده، اندازه ها را می نویسد.

دریا و معلم به صحبت ادامه میدهند. دریا بکسش را می آورد. معلم پول ها راشمرده مستقیم به بکسش میگذارد. دریا زمانی که هم صنفانش بداخل می آیند، از صنف با عجله با بکس بیرون میرود...

صادق ، آف

 از رذالت هایش ما خبر نداشیتم.  از غیر حاضری های دفعتنی اش هم.نمیدانستیم چرا دریا دیگر نمی خواست مکتب برود.

  هر گاهی یک دقیقه پس و پیش میشد خون ما خشک می گردید و خدا خدا میکردیم که نگرفته باشندش.  از نبودنش دلخون میشدیم و از بودنش عصبانی. در همسایگی ما تازه جوانی گم شده بود. مادرش به هیچ صورتی آرام نمی گرفت.

 

16.کوچه ای در کابل، بیرون، شب

کامیونی سیاهرنگ داخل کوچه خلوتی می شود. صدای موتورش سرنشینان مظطرب کوچه را بطرف دروازه و پنجره می کشاند. پرده هائی به آرامی بالا می روند تا کنجکاوی هائی را تسکین دهند.

کامیون مقابل دری می ایستد. دو سرباز از آن تذکره حامل جسدی را پائین می آورند. یکی از سربازان به زحمت زنجیر دروازه ای را به صدا در می آورد. قامت ترسان مردی در پشت در نمایان می شود

مرد

خیریتی است ؟

سرباز

بچه تان را آوردیم!

مرد متشنج بی اختیار به سوی تذکره خم می شده چادر آنرا پس می زندو به جز از ران قطع شده ای چیزی نمی بیند.

سرباز، سرافگنده

ببخشید کلش را نیافتیم!

 زنی از پشت در با شتاب دیوانه وار به سوی تذکره می دود.

صادق (آف)

یک روز برایش جسد پارجه پارچه شده و نا مکمل پسرش را آوردند که قادر به شناختنش نشد. این خبر هراس را در دل تمام مادران انداخت. گروهی از پسران جوان همسایه به خارج گریختند.

 

17.منزل صادق ،اطاق نشیمن، داخل، روز

تاجری دهن دروازه اطاق نشیمن ایستاده و خم می شود که جنسیت قالی ای را که سطح اطاق را پوشانیده امتحان کند. دلارا اثاثیه و اسباب قیمتی را آورده به دست شوهر میدهد تا به تاجر نشان بدهد. قیافه تاجر سخت بی تفاوت معلوم می شود. درین صحنه تنها صدای آف صادق شنیده می شود. دلارا قالی را جمع میکند که از تجار دور کند. صادق دوباره قالی را بروی سطح اطاق می اندازد.

صادق (آف)

هرچه را که قابل فروش بود، به تاجری که هیچ چیزی به خیالش نمی آمد، فروختیم تا پولش را به دریا بدهیم. یک قالینک موری هم داشتیم که کمی آبروی ما میشد، تا حالا جایش خالیست. نمیخواستیم که یک روز لاشه بچه ما را برای ما بیاورند.

 

19.منزل صادق، اطاق نشیمن، داخل، روز

بکس بسته ای را  که بروی سطح اطاق نهاده شده، باز میکند و یک جوره موزه را بزور میخواهد در درون پرش اضافه کند.

دریا مقابل آئینه ای که در دیوار آویزان است بروی ریش نو سر زده اش دست میکشد و بعدآ پیراهنی را امتحان میکند. صادق از در درآمده یک نوت صد افغانیگی را از بکسک خود کشیده، دو نصف پاره میکند. نیمه آن را به دریا میدهد.دریا نیمه بانکنوت را گرفته به طرف ارسی میرود وآنرا به جانبی تکان میدهد. در کوچه مینی بسی توقف کرده است که به جواب او سه بار چراغ میدهد.

دریا

سازند ها هنوز نیامده اند ؟

صادق

در راه هستند!

دلا را پسرش را بصورت دوامداری تنگ در آغوش میفشارد.

دریا، در حالیکه خودش را به عقب می کشد

ترا به خدا مادر، درین وقت مرا آزار نده!

دلارا

خرس بد خوی! چطور کته مهر هستی! طرف کی رفتی ؟

دریا بطرف پدرش اشاره میکند.

 صادق بکسش را می گیرد. دلارا قران کریم را از الماری بیرون میکند و چند بار به چشمان خود میمالد و دعا میخواند.

دلارا، به دریا

نام خدا مقبولترین داماد دنیامیشی!

 

 19.منزل صادق ، پنجره،

دلارا قران کریم بر دست، چند جوان را می بیند که با آلت موسیقی به موتر نزدیک می شوند.

دلارا

همگی رسیده اند !

 


ادامه دارد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۴    سال بیستم      سنبله/ میزان     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                             شانزدهم سپتمبر  ۲۰۲۴