کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

              همایون کریم پور
     
hkarimpour1@gmail.com

    

 
احوال دریا
فلمنامه/۴

 

 

20. راه جلال آباد، روز

مینی بس حامل صادق، دلارا، دریا و چند جوان نوازنده و خواننده در مسیر راه جلال آباد روا نست. در کج گردشی ای چند ملکی ماشیندار به دست از دور دم موتر را می گیرند. صادق آهسته به نوازندگان اشاره میکند که شروع به نواختن بکنند.  وقتی موتر دم پای کنترل می ایستد، ساز  وآوازی درآن بر پاست.

مرد بروتی ای با ماشیندار داخل موتر بالا می شود و با نگاه مشکوکی همه را از زیر نظز میگذراند. دلارا سرو رویش را می پوشاند. نوازندگان ساز را بس میکنند.

مرد

کل تان یکجای هستید ؟

نوازنده

دریا جان زن کرده! میرویم شیرینی گرفتن!

مرد

عروس از کجا است ؟

صادق

از دره تاج در راه چمتال!

مرد

در کابل زن قحط بود ؟ گریزی خو نیستید ؟

دریا

چطور نی !

همه ناگهان با اضطراب به سوی او نگاه میکنند.

دریا

زن کردن هم یک قسم گریز است!

مرد

بگریزید، بگریزید بخیر!

همه سر نشینان باهم لبخند معنی داری رد و بدل میکنند.

از دور مینی بس دوباره براه میافتد.

 مینی بس،شب (2).20

همه نشسته بر سیت هادر خوابند. صادق بر سیمای خواب رفته پسرش با پریشانی نگاه میکند. در تاریکی در سفیدی چشمانش چیزی مانند یک اندوه خوانده میشود. از دورموتری باچراغ خاموش نزدیک میشود. صادق گوش  به زنگ منتظر میماند. مردی از موتر پائین شده چراغ میدهد. صادق بیصدا پائین میرود.

قاچاقبربا صدای آهسته

جوانت کجاست ؟

صادق

بیدارش میکنم.

قاچاقبر

سیاه سرت را بیدار نکنی که اگر سر وصدا بکندهمگی ما ر ا به کشتن میدهد!

صادق

مادرش است، بمان که خدا حافظی کنند!

قاچاقبر حاکمانه

گپ را بفهم!

صادق عقب میرود. قاچاقبر آهسته دست دریا را که خوابست کش میکند.

 مینی بس، شب،.3.20

صدای حرکت موتر قاچاقبر همگی را از خواب میپراند. جای دریا خالیست.

دلارا و حشتزده

وی بچه چه شد ؟

صادق

دعا کن، بخیر رفت!

دلارا

بدون بامان خدائی؟

ناگهان سیل اشک در چشمان مظطرب دلارا هجوم می آورد.

صادق (آف)

 ما به بهانه نامزدی دریا را تا سرحد بردیم و به قاچاقبر سپردیم. به هیچگونه دل خانمم آرام نمیگرفت. نوازندگان نیز گریختند. ماه ها منتظر شدیم، نه از دریا، نه از قاچاقبر احوالی نیامد. ترس مثل موریانه ما را میخورد. بینی خانمم را که زار و زبون شده بود، میگرفتی، جان میداد. نه اشتهائی برای ما مانده بود، نه خواب راحتی. چیزی که دل بگوید، دشمن نمی گوید. مادرکش سر قبر شهید ها میرفت و بند بسته میکرد ، دعا میخواند و نذر میکرد.

21.قبرستان، کابل، بیرون، روز

پارچه های رنگارنگی در بالای قبری در نوسان اند. دلارا پارچه ای را در چوب بیرق می بندد. زانو میزند، در حالیکه خود را تضرع کنان به توغ چسپانده، لبانش در دعائی نا تمام می لرزند. وقتی چشمان نمناکش را باز میکند دو گدا با نگاهی منتظر او را می پایند. خریطه پلاستیکی ای را که بر دست دارد باز میکند تا چیزی به آنها بدهد.

صادق (آف)

خانمم در خانه ختم قرآن میکرد به آرزوی آنکه احوالی از دریا بیاید. تنها خوابش اینبود که نامه ای با دو سطر بیاید و بگوید: بخیر و سلامت رسیدم! همه میدانستند که دریای ما  که اول پاکستان رفته بود در راه ایران گم شده است. یک روز یکی از همسایگانی که رابطه اش با ما چندان خوب نبود بدیدار ما آمد. چند سالی را در ایران سپری کرده بود.

 

22. منزل صادق، حویلی، روز

در را می کوبند. صادق از منزل برآمده به سوی در میرود و آنرا باز میکند.

 بسم الله

برادر من آمده ام که عکس پسرک تان ر ا ببینم. چون در ایران در رفت و آمد هستم میشود که اگر خدا کمک کند، احوالش را برای تان پیدا کنم!

صادق

بفرمائید درون.

بسم الله

من وقتی خارج رفتم او کوچک بود، اگر یک قطعه عکسش را برایم نشان بدهید که  ببینم در جائی دیده امش یا نی.

دلارا که از بالای خانه گوش میکند دوان دوان قاب عکسی را می آورد و در حالی که خود در بیخ دیوار پنهان شده است به شوهر میدهد. صادق عکس را به بسم الله نشان میدهد. بسم الله با دقت عکس را می پاید.

بسم الله

شناختمش! کمی بد خوی، کمی هم پرخاشگر مثل بسیار جوان های ما! ببخشید اگر همو باشد.

دلارا (از پشت دیوار)

 بچه ما هیچ بدخوی نیست. اینطور خوی داشت که شاهانه، کدام کس دیگر را دیدی !

بسم الله با تعجب لبخندمعناداری بر لب میراند.

بسم الله

حتمن غلط کرده ام، ببخشی همشیره!

صادق (آف)

اما بسم الله قسم خورد که دریا را دیده است و بزودی آدرس و جایش را برای ما معلوم میکند. با وجود امیدواری بیصبری ما پایانی نداشت. به مجردی که آواز کوچکی از گوشه ای بر می خاست خانمم اصرار میکرد که بروم ببینم که احوالی از دریا نیامده باشد. آنقدر تا و بالا رفته بودم که چربی کاملن از بدنم دور شده بود.

 

23. بام منزل صادق، بیرون، شب

دو پشک باسر و صدای زیاد با هم می جنگند. تن یکی از آن ها به دروازه زینه بام بر خورد میکند.

 

 

24.منزل صادق، اطاق خواب، داخل، شب

دلارا که خواب است ناگهان از خواب می پرد.

دلارا

خدا شاهد است که کسی است!

صادق خواب آلوده نیم خیز شده گوش فرا می دهد.

 صادق

کسی نیست. ترا به خدا مرا بمان که بخوابم.

دلارا

قسم میخورم که کسی آمده!

صادق با خلق تنگی بلند شده،بیرون میرود.

صادق (آف)

هر وقتی چنین حرف میزد ناچار میرفتم سری به بیرون بزنم تا آرام بگیرد. میترسید که اگر کسی احوال پسر ما را آورده باشد،بی خبر دوباره پس نرود.

 

25. منزل صادق، حویلی، بیرون، شب

صادق آهسته در را باز میکند. در بیرون، در هوای نیمه تاریک بسم الله ایستاده است که نفسک میزند.

بسم الله

به کمک خدا توانستم خطی از دریا جان بگیرم! چون قصه نا امیدی تان را میدانستم، دویده دویده آمدم که خط را پیش ازینکه خواب کنید برای تان بیاورم!

صادق مانند برق گرفته ها از بیتابی می لرزد. نامه را از دست او می قاپد. گوگردی را روشن میکند تا خط پشت نامه را بخوبی شناسائی کند.

صادق (شوق زده)

خط خودش است!

بطرف ارسی دور خورده از خوشی فریاد می زند:

صادق

خط دریا جان آمده، خط دریا جان آمده!

ارسی با شدت زیاد باز می شود و دلارا مثل اینکه فکرش را از دست داده باشد، پا بلند میکند که از طریق ارسی پائین بجهد.

 بسم الله و صادق متوجه خطر میگردند.

بسم الله

شور نخورید، شور نخورید، نامه را برای تان میاوریم!

صادق به سوی تعمیر خانه میدود، از زینه ها با عجله بالا میرود. بسم الله می بیند که خط را به دست دلارا می دهد. دلارا نامه را با دودست گرفته ، دستنویس را می بیند وعاشقانه به چشمان خود میمالد.

دلارا

خدایا تو مرا لایق این خوشبختی بزرگ دیدی! هزار ها بار شکر! شکر، شکر، شکر!

با احتیاط زیاد نامه را نوازشگرانه باز میکند تا مبادا پیام دیر رسیده فرزند آسیبی ببیند!

بسم الله از بیرون در را می بنددو با لبخندی از آنجا دور می شود.

صادق (آف)

آنچنان غرق خوشی شدیم که یاد ما رفت که از بسم الله تشکری کنیم.

دلارا نامه را به شوهر میدهد. صادق میرود و زیر چراغ می ایستدو شروغ به خواندن میکند. دلارا تا و بالا میرود و از شادی نمی داند چه کند.

صادق

مادر نازنین و پدر مهربانم! سلام های گرم خود را ازین تهران سرد خدمت تان ارسال میکنم. امیدوارم که این نامه بلاخره بدست تان برسد.

در حالیکه صادق به خواندن ادامه میدهد، دلارا گردا گرد او میگردد و به آسمان نگاه های سپاسگذرانه ای می اندازد.

صادق (آف)

دریا ادعا میکرد که نامه های زیادی برای ما فرستاده است که همه بی جواب مانده اند. زندگی اش از نگاه مالی تازه رنگ و رونقی گرفته و تجارب زیادی آموخته. اگر همه چیز به همین خوبی پیش برود بزودی مقدار پولی برای ما خواهد فرستاد تا قالینی بخریم و ظرف و فرش خانه را خوب بسازیم. همسرم شروع کرد به خیال پلو زدن و راه های خرچ کردن پولی که یک روز بدست ما می رسید.

 

26. منزل صادق، حویلی، روز

دلارا با چرخ آب میکشد.

دلارا

اگر یک ده هزار روان کند، یک گلکار درست را پیدا میکنیم که  بام را صحیح کاهگل کند.  بعد از آن برای زمستان هر دوی ما بالا پوش پشمی می خرم که خنک استخوان های کهنه ما را خشکتر نسازد.

کمره بالای دلارا که آب کشیده میرود و سطل و دیگ و کاسه را از آب پر میکند، باقی میماند.

صادق  (آف)

خط بالای خط میفرستادیم. پوسته و قیمت ارسال خط برای ما گران تمام می شد اما جوابی نمی آمد. دریا در امور ساختمانی کار میکرد و ما می ترسیدیم که خدا نا خواسته از خوازه ای پائین نیافتاده باشد. زمانی که پروژه های خانمم در مورد پول وعده داده شدگی نا تمام ماند، هشت ماه بعد از نامه اولی نامه دیگری بدست ما رسید.

 

27. سرک پیشروی منزل صادق، آخر روز

وقتی صادق به طرف خانه روان است، بسم الله سوار به دو چرخه با عجله خود را به او میرساند. نامه ای بردست دارد. نا رسیده به او از دو چرخه پیاده شده، صدا میزند.

بسم الله

وقت مطالعه را دارید ؟

صادق

خیریتی است ؟

بسم الله

باز برای تان خط آمده! چشم تان روشن!

چشمان صادق از خوشی برق میزند. نامه را با عجله میگیرد و دستخط را نگاه میکند.

صادق

خدا اجرت بدهد، نزدیک بود باز دیوانه شویم.

صادق نا خود آگاه پاکت را پاره میکند و بی توجه به بسم الله سرگرم خواندن می شود. بسم الله با لبخندی سوار به دو چرخه از آنجا دور میگردد. صادق زود نامه را میخواند و پشت رو میکند. بسم الله رفته است. دروازه خانه را فشار داده داخل میشود. دلارا به سوی او میدود. صادق نامه را برایش میخواند.

صادق (آف)

دریای بیچاره باز هم از نا رسیدن نامه های ما گله میکرد. دعایش این بود که بدبختی ای بالای ما نیامده باشد. خطش کوتاه بود. چیز زیادی نمیگفت.

صادق وقتی نامه را تمام میکند با چشمان متعجب زنش روبرو می شود.

دلارا

همینقدر کوتاه بود ؟

صادق

منهم تعجب کردم!

دلارا

فقط به جبر سرش نوشته کرده باشند!از روان کردن پول چیزی نگفته است ؟

صادق

اگر میخواهی باز کلش را از سر برایت میخوانم!

دلارا

هر که نامه های ما ر از راه میزند، به عذاب خدا گرفتار شود!

نمی تواند نا امیدی اش را پنهان کند.

صادق

همینقدر که احوال خود را هم بدهد شکر است!

صادق (آف)

فاصله بین دو خط هر گز کوتاه نشد. یک روز یک همسایه دیگر که به ایران رفته بود به وطن بازگشت.

 

28.نانوائی زنانه، داخل، روز

دلارا ذغاله های خمیر را به شاگرد نانوا میدهد که بعد از تنک کردن به نانوا که زن مسن با قیافه آتش زده و بر افروخته ای در کنار تنور نشسته است بدهد. نانوا هر بار خم می شود و خمیر پهن شده را بدیوار تنور می کوبد.

زنی در چوکات دروازه نانوائی پدیدار میگردد.

سکینه

برایم گفتند که مادر دریا همین جاست!

دلارا دستش را با دستمالی پاک کرده کمی کنار می رود تا قیافه زن را بپاید.

دلارا

خیریتی خو است همشیره ؟

 سکینه

شوهرم بخیر ازین ایران آمده. دریا جان را دیده بود  که برای تان یک پاکت روان کرده.

دلارا از جا بر می خیزد و پاکت را از دست سکینه می گیرد. زنانی که در آنجا نشسته اند به آندو با کنجکاوی نگاه میکنند. دلارا پاکت را با دست تول و ترازو میکند و آرام آنرا باز میکند. به جز از چند بانکنوت چیز دیگری در آن نیست. آرام آرام در حالیکه پشتش را به دیگران دور داده پول ها را می شمارد و نگاه ذوقزده اش بیان مایوسانه ای به خود می گیرد.

دلارا

خطش چی شد ؟

سکینه

نمی فهمم همشیره. مرا کسی از درونش خبر نکرده!

دلارا

ازین راه دور فقط همین دو هزار را روان کرده است ؟

سکینه اندکی سراسیمه می گردد.

سکینه

به خدا معلوم! ما خو از روی دلسوزی برایت خط را آوردیم اما اگر دزد میگیری خدا دزد و دزد کش  را جزا بدهد! در عین حالیکه جر و بحثی در میگیرد:

صادق (آف)

دریا پول بسیار نا چیزی فرستاده بود. پیش ازینکه شاد شویم، جگر خون شدیم. سکینه به قران قسم خورد که پاکت را سلامت آورده است. چون نامه ای همراه پول نبود ما نمیدانستیم که گپ از چه قرار است. فقط به همین دل خوش کردیم که شکر زنده است. شنیده بودیم که بعضی از کار فرمایان در ایران معاش چند ماه بعضی از کارگران را به یکبارگی می پرداختند. گاه گاهی بعضی ها در روز معاش به پولیس خبر میدادند که کارگران شان بدون اسناد اند. بعضی از افغان ها به سادگی از دست مزد خود منصرف نمی شدند و گاهی دست به اسلحه می بردند. دعا میکردیم که چنین حالتی سر دریا نیاید که قادر بود دست به چاقو ببرد.

 

29. قبرستان، کابل، روز

چند نفری بدنبال جنازه ای در گورستانی روان اند. دفعتن تازه جوانی از آستین صادق کش میکند.

یاسین

خاله ام گفت اگر زحمت نمی شود، امشب یکبار به خانه شان بروید!

صادق

مطمئین هستی که مرا گفت ؟

 

30. منزل متوفا، شب

وقتی صادق بدرون میاید، نه دختر زشت رو به استقبالش بر میخیزند. زن مسن که در صدر مجلس نشسته است و چشمان گریه آلودی دارد و دایمن آب بینی اش را با سر و صدا پاک میکند، میگوید.

خانم بیوه

فاروق جان رفت و مرا با یک سیل دختر تنها ماند.بیا نزدیک بنشین.

دختر ها همه بر گشته اند و به سوی صادق نگاه میکنند.

صادق بروی تشک چهار زانو می نشیند.

خانم بیوه

دختر ها را هم خو دیدی! نام خدا چه قد و قامت!

صادق به هر یک نگاه کرده و خنده اش را پنهان میکند.

خانم بیوه

باز کاش که یکی دو تایش شوی میداشت! نه دختر! به زبان راست میاید! شو ی هم دل دارد!

 

صادق

خدا یاسین جان را مغفرت کند و دختر ها را هم که دختر های خوبی هستند به خانه بخت شان روان کند. از دست من چه خدمت پوره است ؟

 خانم بیوه

می فهمم که یک مرد صادق و مومن هستی. شوهر بیچاره ام رفت و برای من یک یک لشکر دختر ماند همراه یک تکسی. برای من گفتند که موتر دوانی بلد هستی!

صادق

راست گفته اند!

خانم بیوه

میخواهم که تکسی را بدست شما بسپارم که همه زندگی خود را و هم زندگی ما را بچلانید!

دختر ها با نگاه های التماس آمیزی به او نگاه میکنند فقط بگویند لطفن قبول کنید.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۵    سال بیستم      میزان     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                            اول اکتـــــــــــــــــوبر  ۲۰۲۴