کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

۴

 

 

 

              همایون کریم پور
 
hkarimpour1@gmail.com      

    

 
احوال دریا
فلمنامه/۵

 

 

 31.پیشروی منزل یاسین متوفا، شب، بیرون

صادق در تکسی سوار شده و ریز میدهد. تکسی از جا تکان نمی خورد. دختران یاسین همه از خانه بیرون میایند. عده ای چادری بر سر دارند.

دختران همه شروع میکنند به فشار دادن عقب موتر.

صادق (آف) (در حالیکه دختران را در آئینه عقب نما نگاه میکند)

چطور می شد به این نازنین ها جواب رد بدهم!

تکسی ناگهان براه می افتد. دختران چادری دار کف میزنند. یکی از آنها بکسی را تکان میدهد.

صادق (آف)

اگر چه بکسم را نگرفته بودم اما از ترس اینکه باز موتر چالان نشود جرات توقف نبود. چون دیگر نمیشد سر دریا حساب کنیم باید در پهلوی معلمی کار دیگری هم میکردم.

32. منزل صادق، دروازه دخولی حویلی، بیرون، شب

تاکسی نزدیک دروازه از حرکت باز می ایستد. دلارا مظطرب عقب دروازه ایستاده است. وقتی صدای توقف را می شنود با تعجب و گوش بزنگ تکسی را نگاه میکند.

صادق

نگوئی که رانندگی بلد نیستم!

دلارا

وی این موتر از کیست ؟ دریا جان روان کرده ؟

صادق با تاسف زنش را نگاه میکند و آهسته سرش را برسم منفی شور میدهد.

دلارا

کجا بودی ؟ دل و جگرم را انداختی!

صادق پیاده شده با احتیاط دروازه موتر را می بندد. دلارا کمی پس می رود تا شوهرش عبور کند.

صادق

درین تاریکی چه میکردی؟

دلارا

ساعت را دیدی ؟ روده هایم چکید! احوال دریا نیامده ؟

صادق

نی.

دلارا چشمانش با نا امیدی بطرف آسمان بلند میکند.

دلارا

هر کی خط های دریا را از راه میزند، خدایا یک کاری بکن که چشمانش تا ابد بدروازه دوخته شود و احوال جگر گوشه هایش برایش هیچ وقت نرسد!

صادق به عقب برگشته دروازه کوچه را سخت می بندد.

دلارا

نسیمه جان احوال روان کرده که یک چند شب با اولاد هایش می آیند!

صادق

بخیر بیایند!

دلارا

برایت گفتم که اگر غم خرچ ها را بخوری!

صادق (آف)

همسرم فکر میکرد که خطرناک ترین مرض دنیا، مرض بی خبری از اولاد است. احوال آمدن خواهرش از کهدامن دلش را شاد می ساخت.

33.اتوبوس کهدامن، نزدیکی های کابل، آخر روز

سرویس لبریز مسافر است. در چوکی پیشرو نسیمه با چادری ماشی دخترک شش هفت ساله ای را در بغل دارد. در پهلوی او زهره دختر زیبای بیست و دو ساله اش که سرش را با چادر سبزی محکم بسته، نشسته است و دست کودک را در دست خود می فشارد. . پسرک نه ساله ای در مقابل شان از دستگیره گرفته و با کنجکاوی مناظر بیرونی را می بیند. اتوبوس از کوتل خیر خانه به سوی شهر کابل در حال فرود آمدن است. نسیمه آهسته سرش را بطرف راننده نزدیک میکند.

نسیمه

بردارک همانطور که آغا لالا گفت، کالای ما زیاد است و خود ماهم نا بلد و یک مرد هم همرای ما نی.

راننده در آئینه عقب نما نگاهی به او می اندازد و آهسته زیر لب میگوید.

راننده اتوبوس

خدا برادرت را نگیرد. ما خو شکر زنده هستیم. آغا لالا نشانی اش را صحیح برایم گفته. غم نخور!


34. کوچه منزل صادق، آخر روز

اتوبوس تا تنگی های کوچه پیش آمده است و امکان آن میرود که برگشتش مشکل شود. عابرین با تعجب می ایستند و اتوبوس را نگاه میکنند.

راننده (به نسیمه)

نگوئی خواهر که تیر خود را آوردیم حالی میتوانید پیاده شوید!

نسیمه

یک کمی دگر پیش رفته نمیتوانی. کالای ما زیاد است!

زهره در حالیکه از شرم سرخ شده است، مادرش را نگاه میکند.

زهره

مادر زیاده روی نکن، بیا که پیاده شویم. یک خروار راه را از خاطر ما دور زد! پائین شویم!


35. منزل صادق، اطاق نشیمن، روز

دلارا بالای زینه ای ایستاده و کاغذی را به جای شیشه شکسته نصب میکند. دفعتن دروازه کوچه با سرو صدا باز می شود و دو طفل خندان به درون میدوند. نسیمه و زهره به تعقیب شان پا به حویلی میگذارند. نسیمه چادری اش را پس میزند. همه پاکت و بقچه و سوغات و یا کالائی در دست دارند. دلارا با لبخندی مدعوین را از دور نگاه کرده و ناگهان دیوانه وار از زینه پائین می شود که به استقبال شان بدود.

نسیمه ( دستش را قلاب دهن میکند)

مهمان کار دارید ؟

دلارا به حویلی برآمده وبا علاقه مندی و کنجکاوی کودکان را از نظر میگذراند. نسیمه با قهقهه خواهرش را در آغوش میگیرد.

نسیمه

نشناختی شان ؟

و بوسه بر سر و روی خواهر میزند.

دلارا

خدا قدم های تان را نیک کند، دلم پشت کل تان یک خاشه شده بود. این دخترک جوان کیست ؟

با تعجب به زهره نگاه میکند.

نسیمه

نشناختی اش ؟

دلارا

زهره جان ؟ نام خدا! چه قد و چه قامت! اسپند بیارید ! خدا نگاه تان کند!

زهره را سخت در آغوش گرفته غرق بوسه اش می سازد. سپس کودکان دست هایش را می بوسند و او رو های شان را. خنده و سخن بلند می شود و شوری در حویلی می افتد. کودکان شروع میکنند به دویدن به هر سو. در عین صحبت کردن دلا را خواهر و خواهر زاد ه اش را در آغوش می کشد....

صادق (آف)

زهره بیست و دوساله بود و پر از زندگی و طراوات. آمدن شان فضای خانه و دل های ما را بکلی عوض کرد. همسرم خنده هایش به آسانی بلند می شد. ساعت ها با خواهر و خواهر زاده اش قصه میکرد و به سر و روی شان بار ها بوسه میزد. من کمی بیشتر کار میکردم تا خرچ مهمانی ها را پوره کنم.


36.منزل صادق، اطاق خواب، شب

صادق کرتی اش را به کوت بندی آویزان میکند. دلارا با دقت پرده ها را کش کرده، دروازه اطاق را قفل میکند. بعد شمعی را روشن کرده چراغ را گل میکند و شمع بدست بطرف صادق می آید.

دلارا ( با آوازی اسرار آمیز)

زود خواب نکنی که کدت کمی گپ دارم!

صادق

نی که سرم نقشه داری!

دلارا

یکذره شرم کن!

دوباره بطرف دروازه میرود که آیا درست بسته شده است. پس می آید و بروی بستر زانو می زند. انگشت بدهن می گیرد که آهسته حرف بزنند.

دلارا

یک گپگ خوب کدت دارم!

صادق با دقت زنش را نگاه میکند که گل مرموز لبخندی بر لبانش شگفته.

دلارا

از روزی که مهمان دار شدیم یگان فکرک های خوب به خاطرم آمده. خدا کند که خوش تو هم بیاید. میخواهی که برایت بگویم؟

صادق

نی نگو!

دلارا

نمیخواهی که بشنوئی ؟

صادق

دلم از بیتابی جوش میزند!

دلارا

نسیمه خواهرم نام خدا دوازده نواسه دارد. هیچ وقت، وقت چرت زدن و جگر خونی و فکر های سیاه را ندارد. بفکرم گشت که اگر ما هم چند تا گک نواسه میداشتیم، شاید زندگی ما زیاد بد نمی گذشت.

صادق (گلوی بغض کرده)

نواسه را خو نمی شود که خود ما جور کنیم! حد اقل یادت است که چطور جور می شود ؟

دلارا

چار پای، ریشخندی نکن. جدی میگویم!

صادق

درین دوران قحطی و قیمتی، از کجا یک نامزاد درست پیدا کنیم ؟ فرض کن اگر پیدا هم شود، خرچش را از کجا کنیم ؟

دلارا (اطمینان بخش)

چرت نزن، من فکر هایش را کرده ام!

صادق با دقت او را نگاه میکند.

دلارا

زهره جان را دیدی، به نظرت چطور است ؟

صادق

نام خدا یک تکه الماس! خدا نگهش کند!

دلارا ناگهان می خندد.

دلارا

اگر دریا بخواهد، در همین لحظه، دفعتن، نسیمه دست دخترش را بدستش میدهد!

صادق با بی تابی از جا بلند می شود. مثل اینکه دچار هیجانی عجیب شده باشد. دلارا دستش را می گیرد که دوباره بنشیند.

صادق

اگر خدا بخواهد چه کار نیکی می شود!

دلارا

اما چه کسی این احوال را به دریا ببرد ؟ سر پوسته اعتباری نمانده. هیچ کس دیگر را هم نمی شناسیم که ایران برود.

صادق

خی چطور کنیم ؟

دلارا

خی وقتت را بگیر و یک کمی سر همین موضوع باید حتمن چرت بزنیم.


37. منزل صادق، درون، بیرون، روز

زهره دلارا را در لباس شوئی کمک میکند. بین هردو صمیمتی بی پایان آشکار است. با هم چیز هائی میگویند و بلند بلند میخندند. صادق پشت ارسی خودش را پنهان کرده و تمام حرکات زهره را با دقت برانداز میکند.

صادق (آف)

ظریف و منظم، در هر کار لایق به نظر میرسید. آشپزی خوب یاد داشت. در جر و بحث سهم میگرفت. هر کار و هرقدمش متانت و زیبائی خودش را داشت. کتاب خوان هم بود.به شعر و شاعری هم علاقه داشت. از هر نگاه دلفریب بود. برای اولین به نظرم می آمد که اگر عروسی به زیبائی او داشته باشیم که برای دریا فرزندانی بدهد و برای ما نواسه بیاورد، زندگی ما سراسر خوشی و شادمانی خواهد شد.

38. تکسی صادق،شهر کابل، داخل، روز

زهره در سیت عقب تکسی نشسته است. خریطه ای مملو از سودا در بغل دارد.

صادق

دریا یادت است ؟

زهره اندکی سرخ می شود. به نرمی، بدون عجله، شمرده شمرده جواب میدهد.

زهره

یک زمستان، دریا بالای بام بالا شده بود که برف ها را پاک کند. راش بیل های پر برف را به سادگی بر میداشت و در کوچه پائین می انداخت. من از پشت شیشه سیرش میکردم. بسیار خرد بودم. به نظرم بسیار قوی آمده بود. هر سال وقتی برف می بارید دریا یادم می آمد. بخود میگفتم که دیر شده که با هم ندیدیم. دلم برایش تنگ می شد.

تکسی راهش را در سرکی نه چندان بیر و بار ادامه میدهد. صادق به راه چشم دوخته است.

صادق (آف)

با زهره زیاد حرف نزدیم. زود به معنای گپم رسیده بود. به بسیار سادگی جوابی را که میخواستم غیر مستقیم داد ه بود. منهم دیر شده بود که دریایم را ندیده بودم. دلم به سویش پرواز میکرد.


39. منزل صادق، زینه، داخل، روز

دلارا و نسیمه گلیمی را به کمک هم از زینه زور زده بالا می برند. در نصف راه اندکی می ایستند تا نفسی تازه کنند.



دلارا، با نفس سوخته

خواهرک یک سوال داشتم!

نسیمه

وجرات نمی کنی که بپرسی ؟

دلارا نفسک زنان به چشمان او می نگرد.

نسیمه

نی که خواستگاری دلت شده ؟

وبلند میخندد.

دلارا

چطور فهمیدی ؟اگر قهرت نیاید من از خود سوال میکردم که اگر دریا از زهره جان خواستگاری کند، چه میگوئی ؟

نسیمه

هر قسم خواستگاری دیده بودم، اما خواستگاری خاک و خاک پر و عرقریزان و در راه زینه هیچوقت نی. میماندی که سر و روی خود را کمی می شستیم و یک چای نازنین هم دم میکردیم باز میگفتی! اما در هر صورت من هیچوقت شوهری خوبتر از دریا جان برای زهره در فکرم هم نگشته!

مثل اینکه تاثری به سراغ شان آمده باشد، هر دو زن گلیم را ناگهان رها میکنند که از زینه چرخ خورده پائین شود. هردو در بالای زینه می نشینند وبه قهقهه میخنند...

صادق (آف)

نسیمه هزار بار ترجیح میداد که خواهر مهربانش خشوی دخترش شود تا یک سلیطه جنگره. از آن روز به بعد زندگی ما به کلی تغییر کرد و خیال های رنگینی قلب های ما را گرمی داد. امید دوباره به خانه آمد و در کنار ما نشست. در دل های ما جای گرفت. ذهن های تاریک ما را که بعد از رفتن دریا غرق در تشویش بودیم، دوباره روشن و هوا دار ساخت. شروع کردیم به فکر کردن که چگونه دریا را خبر کرده و موافقتش را برای نامزادی بگیریم.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۶    سال بیستم      میزان / عقرب     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                         شانزدهم اکتوبر  ۲۰۲۴