کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

 

۶

 

 

              همایون کریم پور
 
hkarimpour1@gmail.com 

    

 
احوال دریا
فلم نامه ۷

 

 

50. عمارتی نا تمام، تهران، شب
در اطاقی بی در و بی پنجره کارگران افغان آتشی افروخته اند. همه لباس های ضخیمی در تن دارند و قیافه های خسته و خواب آلود. در گوشه ای دیگی بر آتشی می جوشد. مردی تکیه بر دیوار به خواب فرو رفته. از زینه ها پسر جوانی بنام تیمور بالا می آید که صاد ق با اوست.
تیمور
امشب مهمان داریم. این بیچاره یک ماهست که پسرش را می پالد. شما کدام دریا نام کسی را می شناسید ؟
عکس دریا را از دست صادق می گیرد و به کارگری میدهد. عکس در فضای نیمه تاریک دست به دست میگردد. صادق به آتش نزذیک می شود تا دست هایش را گرم کند. پسری کنار میرود و جائی برای او نشان میدهد که بنشیند. در روی اطاق تشک هائی هموار است. دو نفری خوابیده اند. یک نفر یک کست میگذارد صدایش یکی دیگر را از خواب بر میخیزاند: الله بود یارت، سخی مددگارت...
صادق (آف)
مانند هموطنان جوان چند شبی در عمارت های نا تمام بروی زمین یخ خوابیدم.فکر میکردم زندگی ام عمارت نا تمامیست، بی در و بی پنجره، سرد و استخوان شکن. دریا را کسی نمی شناخت. چوب آتش میکردیم، دود میخوردیم و میخوابیدیم. وقتی بر میخواستم تمام جانم درد میکرد. گاهی بکسم را در اطاقی بدون در، در عمارتی نا تمام میگذاشتم وبه جستجوی نا تمامم ادمه میدادم.دیوانه وار به کوچه ها میرفتم. اما کسی نبود که دریا را بشناسد.
52. عمارتی نا تمام، تهران، شب
شب تاریکیست. صادق از دهلیز تاریک بیصدا میگذرد. در هر اطاق کسی پیچیده در لحافی ضخیم خوابیده و صدا های خر زدن هائی از هرسو بگوش میرسد. صادق داخل اطاقی میگردد
53.عمارتی نا تمام، اطاق، تهران،شب
صادق در اطاقی بدون پنجره داخل می شود. در بیرون شهر عظیم تهران چراغان است. کارگری بروی سطح اطاق خوابیده. صادق خریطه خوابی را که بالای بکس لباس هایش انداخته شده گرفته داخل آن می شود و از بکس مانند بالشی استفاده میکند. صدای آهنی ای بگوشش میخورد. سر بر میدار متوجه می شود که قفل بکسش را شکسته اند. دیوانه وار بکس را باز کرده در بین لباس ها به جستجو می پردازد. دستش جاکتی را که زهره بافته بود می یابد و ناگهان التهاب حالش فروکش میکند. بعد از لحظه ای تردید آنرا به تن میکند وظاهرن از تماس نرم آن خوشش میایید.
صادق (آف)
قفل بکسم را شکسته بودند. میترسیدم که جاکتی را که زهره بافته بود ندزدیده باشند. همه جا را پالیده بودند بدون آنکه جاکت را دزدیده باشند.
54.جاده ای در تهران، چلو پزی،بیرون، روز
پا های صادق در مقابل چلو فروشی ای از حرکت باز می ماند. جاکت تحفه دریا را بر تن دارد. چشمان حسرتزده اش به سوی غذا ها میرود. صدای دو افغان از پشت سر بگوشش میخورد.
پیرو
گفتم اگر یک قرانشه کم بدهی، تمام کار گر هاره میگویم که دیوار را چپه کنند، ترسید چند تومان هم بخششی داد!
عبدل
حق حق است.
صادق با عجله بر میگردد و دو جوان در حدود سی ودو تا سی و پنج ساله را می بیند که متوجه اش شده اند.
صادق
بچیم افغان هستید ؟
پیرو
چرا کله ما به ایرانی می ماند ؟
صادق
نی خدا نکند! اما هستند افغان هائی که از ایرانی فرق نمی شوند!
با هم گرم صحبت می شوند.
صادق (آف)
از دریای نا پیدایم برای شان گفتم، متاثر شدند.
عبدل
نان خوردید ؟
صادق (متردد)
ها!
عبدل به دقت نگاهش میکند. به پیرو اشاره میکند که بکسش را بردارد. خودش از آستینش کش میکند.
عبدل
اگر نان هم خورده اید، بیائید و با ما دستی شور بدهید! مهمان ما هستید!
صادق هم خوشحال و هم متردد با آنها داخل چلو پزی می شود.
55. چلو پزی، تهران، درون، روز
میز پر از غذاست. صادق و پیرو و عبدل با هم سرگرم صرف طعام اند.
صادق (آف)
هوای درون گرم و خوشگوار بود. قصه زنگی من کمی غمگین شان ساخته بود. کسی را بنام دریا نمی شناختند. چنین نامی به سادگی یاد کسی نمی رفت.
عبدل ناگهان سر بر میدارد.
عبدل
دریا چه قسم آدم است ؟
صادق
قدش متوسط. جدی گپ میزند و زود جدی می شود. کمی اندک رنج و تند خوی هم است. مو های انبوهی دارد. هر باری که بتواند مزاحی هم میکند.
پیرو
یگان وقت مزاح هایش هم سر هر کس خوش نمیخورد ؟
صادق دودل او را می نگرد و سری برسم تائید تکان میدهد.
صادق
یگان وقت متوجه نمی شد که شاید کسی را خفه بسازد.
پیرو آهسته چیزی بگوش عبدل میگوید و او را بفکر می اندازد. صادق از خوردن دست می گیرد و منتظر و ملتهب باقی میماند. چیزی مانند دلسوزی در سیمای دو مرد ظاهر می شود.
عبدل
پدر جان ما کسی را بنام دریا درین طرف ها نمی شناسیم. اما یک آدم کمی مخصوصی است که به نشانی های شما شباهت هائی دارد...
56. سرک های تهران، موتر عبدل، روز
صاد ق پهلوی راننده نشسته است و رنگش پریده به نظر می آید. هر سه کم صحبت شده اند.
پیرو
شاید که از ما خوشش نمی آمد. با شما حتمن فرق میکند!
صاد ق به سوی پیرو بر میگردد و سیمایش به نظرش کشیده می آید.
عبدل در مقابل تعمیر بلندی توقف میکند.
عبدل
اینجا انتظار میمانیم. بعضی کس ها از ین تعمیر بیرون می برآئند. اگر دریا را در بین آنها دیدید، اصلن چیزی نگوئید. بگذارید که ما خپ و چپ شما را پیاده کنیم. بعدآ بروید پیشش. هر گپی شود قول بدهید که نگوئید که ما شما را این جا آورده ایم. نباید بفهمد به خاطری که بسیار کینه جوی هم است!
( صادق (آف)
سفارشات آنها اعتماد و اطمینانم را از بین می برد. فکر میکردم در دلم کسی کالا شوئی میکند!
مردمان زیادی از عمارت بیرون می آیند. صادق و همراهانش با دقت همه را می پایند. زمانی که جمعیت انبوه کمی رقیق تر می شود، شش مرد خوش لباس و آراسته مقابل دروازه چرخی پدیدار می گردند. دو تن کرتی های چرمی به تن دارند و ظاهر ثروتمند شان زیادتر به مردمان تازه به دوران رسیده مانند است. بلند بلند حرف میزنند و با قهقهه میخندند و به سر شانه همدیگر میکوبند. موتری به پیشواز شان می ایستد. سه نفر شان سوار می شوند. سه نفر دیگر خدا حافظی کرده میخواهند بر بگردند.
صادق (آف)
در بین سه نفر آخری ناگهان چشمان من به دیدن دریا روشن شد. زیبا و کاکه و پر کشش بود. سرش را بلند میگرفت. ظاهرش به یک آدم معمولی ای که من در تصور داشتم نمی ماند. احساس میکردم که قلبم از قفسه بیرون میزند.
عبدل و پیرو به سوی صادق برگشته و منتظر عکس العملش هستند.
صادق
خودش هست!
ناگهان خودش را بسوی در می اندازد تا به بیرون بدود. پیرو و عبدل محکمش می گیرند.
عبدل
کمی صبر کنید. بگذارید پس دفتر برود و بعدآ به سراغش بروید!
دریا با همراهانش پس به سوی عمارت میرود.
صادق به سر و ضع خود نگاه میکند که آشفته و نا مرتب است. قیافه خود را در آئینه عقب نما می نگرد.ریشش رسیده و بد قواره شده. سیمایش به سیمای مردی عذاب دیده ای میماند. لباس هایش چملک و کهنه و نا پاک. هنوز هم جاکت تحفه دریا را بر تن دارد. پیشرویش لکه چربی یادگار نان چاشت خوب است. با عجله جاکت را می کشد و با کاغذی لکه را میشقد.بیهوده. جاکت را از ارسی میتکاند و قات میکند. خریطه پلاستیکی ای از جیب در آورده جاکت را درا آن می پیچد.
صادق
تحفه نامزادش است، من پوشیده بودم که کسی دزدی اش نکند! خدا کند متوجه نشود!
عبدل
وقتی مقابل دروازه رسیدید به نگهبان بگوئید که جمشید را میخواهید!
صادق
چرا ؟
عبدل
کسی دریا را نمی شناسد. اگر اشتباه نکنم نام خود را جمشید مانده است، مثل یک شاه قدیمی . برای من گفته اند که قبلن هم نامی دیگری داشت.اگر دریا بگوئید اصلن خوشش نخواهد آمد!
صادق
آدم های شریفی هستید، از لطف های تان تشکر.
پیرو کمی مظطرب است. وقتی دهن می گشاید که چیزی بگوید، عبدل میخواهد مانع شود.
پیرو
اگر بخواهید ما همینجا منتظر میمانیم تا همه چیز بخیر بگذرد و بعدآ میرویم!
صادق
حالا که دریایم را یافته ام، دیگر به هیچ جیزی ضرورت ندارم. آباد باشید!
صادق رابا بکسش در کنار سرک پیاده کرده میروند. صادق خم می شود و جاکت را در بکس میگذارد.
صادق (آف)
وقتی کمی دور شدند، دلم افتاد. لحظه دیدار نزدیک بود اما شور و هیجانم افتاده بود. متردد شده بودم. فکرم جای دیگر بود. قلبم به تندی می طپید. نمیدانستم چرا به هیچ وجهه احساس راحتی نمی کردم.
57.عمارتی بلند، تهران، بیرون، آخر روز
صادق مقابل دروازه آهنی میرسد.زنگ دررا فشار میدهد. یکی از مردانی که دریا را همراهی میکرد سر بیرون میآورد. شباهتی به بادیگارد دارد.
بادیگارد
چه میخواهی ؟
صادق
من پدر دریا جان هستم !
مرد با کنجکاوی براندازش میکند. هوا سر داست. صادق می لرزد
بادیگارد
دریا کیست ؟
صادق متوجه اشتباهش میگردد.
صادق
ببخشید، میخواستم بگویم جمشید جان!
نگاه حقارت آمیز بادیگارد دوباره سراپایش را از نظر میگذراند.
بادیگارد
به ریش ما میخندی ؟
صادق (بی صبر)
از راه دور آمده ام. حوصله شوخی را ندارم. هوا هم سرد است. نمی بینی که می لرزم ؟
بادیگارد
فقط میدانم که جمشید خان پدر ندارد !
خشمی ناگهانی چهره صادق را مکدر می سازد.
صادق
اگر جمشید دریا میماند، پدری هم میداشت!
بادیگارد
اما جمشید جمشید است!
صادق (آف)
ناگهان به نظرم آمد که تلاش های بیهوده کرده ام. ناحق افسوس خورده ام. شک و تردید سرم هجوم می آورد. فکر کردم اشتباه کرده ام شاید جمشید واقعن پسر من نباشد. عصبانیتم به عذاب تبدیل می شد وتمام قلبم را پر میکرد.
بادیگار پنجره را می بندد و به صادق اشاره میکند که دور شود. پیش از آنکه پنجره کاملآ بسته شود، صادق فریاد میکشد.
صادق
تنها جمشید بی پدر نیست، شما کل تان حرامزاده هستید!
بادیگارد خشمگین پنجره را دوباره باز میکند.
بادیگارد
پیر مزخرف چه گه خوردی ؟ اگر پیر نمی بودی پوستت را میکندم!
صادق بکسش را بزمین میزند. بکس باز میشود و قسمتی از لباس های مندرس بیرون میافتد. صادق سنگی از زمین بر میدارد و به سوی بادیگارد پرتاب میکند. بادیگار ارسی را دوباره با عجله می بندد. سنگ شیشه ارسی را با سر و صدای زیاد می شکند. عابر ها می ایستند و صحنه را نگاه میکنند. سر و صدای زیاد چندین پنجره را باز میکند و سر هائی به سوی کوچه خم می شوند. دریا در بین آنهاست. دو مرد بیرون می آیند و صادق را با خشونت زیاد بزمین میخوابانند. یکی از مردان بروی کله او می نشیند.
صادق (آف)
نفسم قید شده بود. سرم بروی زمین یخزده چسپیده بود. فکر کردم ساعت آخر زندگی ام رسیده است. تنها وقتی توانستم نفسی تازه کنم بخاطری بود که مرد اندکی از روی سرم لغزیده بود. دیدم که دریا نزدیک شده است.
دریا (به مهاجمین، با صدای آمرانه)
پس شوید، من به حسابش میرسم!
هردو مرد مترددانه بلند شده عقب میروند. دریا مثل بیگانه ای دست صادق را گرفته با سردی از جا بلندش میکند. صادق میخواهد به آغوشش بگیرد. دریا دستش را فشار میدهد و مانع این کار می شود. گویا نمیخواهد که عملی سرزند که چیزی را به خطر بیاندازد. بکس را بدون ترتیب با اثاثیه نا مرتبش می بنددو بدون ملایمت او را با خود به طرف عمارت می کشاند. صادق با شگفتی پسرش را نگاه میکند.
صادق (آف)
کوشیده بود که کسی شود. مقدار تلاشش را میتوانستم حدس بزنم.مانند شخص بی عرضه ای مرا با خود کش کرده می برد. همه با کنجکاوی نگاه ما میکردند. آنچنان تیز میرفت که مرا یارای تعقیبش نبود. با فشاری که هیچ نوع علامت دوستانه ای در آن نبود مرا به زور در اطاق بدون پنجره ای برد که هوای بسته داشت.
58.دهلیز عمارت، تهران، درون روز
دریا پدر را چون دزدی که در عین دزدی دستگیر شده باشد با خود می کشاند.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۸         سال بیستم      عقرب/ قوس     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                  شانزدهم  نومبر  ۲۰۲۴