کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

 

             همایون کریم‌پور  

     hkarimpour1@gmail.com

 
احوال دریا

فلم‌نامه (۲)

 

 

 

 

 5. داخل تکسی، روز

راننده تکسی قاب خالی عکس را با دست معاینه میکند. رنگ کهنه  طلائی  ورق ورق شده آن به سادگی زیر نوازش دستانش فرو میریزند. ورقه های شکننده را بیهوده میخواهد بر چوب بچسپاند. تنها خاکه آن درون انگشتانش باقی میماند.  با دیدن دوباره مسافرش در موتر، قاب را بروی چوکی میگذارد و موتر را بر اه میاندازد.

 

 6.کابل، باغ عمومی، آخر روز

سرکی که در پهلوی دریای کابل قرار دارد مملو از عابرین و فروشنده های دوره گرد پر سر و صداست.

تکسی با کندی به سوی شاه دو شمشیره پیش میرود. راننده نگاهی دزدیده ای به مسافرش که چرتیست می اندازد.

امیر

میتوانم نمره تیلفون دستی تان را داشته باشم؟

 

صادق، تعجب زده

چرا ؟

امیر

سبا باز هم کمی سگ دوی دارم!

راننده کارتی را از داشبورد موتر کشیده به دستش میدهد.

امیر

آیا اگر درین طرف ها آدم شب بیرون چکر بزند، خطر دارد ؟

 

صادق

نی. فقط همینقدر است که اگر در دست بعضی کس ها بیفتی، زنده پوستت میکنند!

 

امیر

کدام هوتلک ارزان بیع را نمی شناسید ؟

تکسی جهتش را تغییر داده در جاده دراز دیگری با سرعت براه می افتد. از مقابل تعمیر های کهنه و جدیدی میگذرد. در شهردر پهلوی منازل قدیمی تعمیر های بلند و مجللی سر برافراشته اند. جنریک فلم آغاز میگردد.

 

امیر(آف)

از برگشتم کسی آگاهی نداشت. میدانستم که  فضولی ای در کار است. در حال حاضر  نام اصلی ام  را  بعضی ها می دانستند...

 

7.شهر کهنه کابل، بازار کاه فروشی، ظهر

 

امیر خسته و عرق ریزان در بین جمعیت عابرین به آهستگی پیش میرود. قفس های هر رنگ از در و دیوار آویزان است. چند بار با چند نفر سینه به سینه میخورد  و با بیحوصلگی پیش میرود. از هر سو آواز پرندگان و سر و صدای فروشندگان و خریدار ها بلند است.

امیر (آف)

دیگر حوصله قدم زدن در کوچه های طفولیت هم برایم نمانده بود.

 

8.کنار پارک شهر نو، بیرون، روز

درختان پارک ضعیف و بیروح معلوم می شوند. سبزه ها  از فرط بی آبی زرد شده اند.

امیر (آف)

ناگهان احساس شدید بیزاری از همه چیز قوایم را به تحلیل برد. حوصله پیاده گردی و گردش بزرگ در من نمانده بود. نمیتوانستم  پیاده  تمام کنج و کنار شهر را ببینم.

به یاد راننده عبوس روز اول برگشتم به کابل افتادم که در تمام طول روز اصلآ هیچ چیزی نگفته بود.  نزدیکی  آن مرد ساکت  مایه دلگرمی ام می شد.

امیر در و سط راه می ایستد و خریطه ای را که با خود دارد بین پا ها میگیرد. کاغذی را از جیب کشیده از روی آن شماره ای را دایل میکند. بعد از چند زنگ جواب می آید.

 

صادق

ها، شما همو مسافر دیروز هستید ؟

امیر

چطور شناختین ؟

 

صادق

 ساده است. برای من هیچکسی نیست که زنگ بزند!

اتوبوسی از راه میگذرد. امیر تلفنش را در جیب پطلون میگذارد.

 

9.درون تکسی،کابل، بعد از ظهر

صادق (قیافه حزن آلود)

امروز کجا ببرمتان ؟

 امیر

میخواهم یک گرده مکمل شهر را بزنم. از شهر نو بطرف خیر خانه، از خیر خانه بطرف وزیر آباد و از آنجا بطرف علی آباد. چند بدهم؟

صادق

سه چهار صد افغانی درست اس ؟

امیر(بعد از مکثی)

بلکل درست اس!

صادق برای لحظه ای با لبخند رنگ پریده ای باز هم بدقت امیر را برانداز میکند. سپس چشمانش به سوی سرک پر از عراده و حیوان و عابر بر میگردد.

امیر (متفکر، آف)

در نگاه نجیبش چیز ی مانند بی تفاوتی، مانع زود آشنایی میگشت.  دلم بسیار میخواست که سر صحبت را باز کنم اما دیدم که حواسش  در جائی دیگر است. در همان دقایق اول در دلم شروع کردم به افسوس خوردن. چرا به او زنگ زده بودم.

تکسی از شهر آرا به سوی کارته پروان و از آنجا به سوی خیر خانه در حرکت است.

امیر ( آف، بطرف باغ زنانه می نگرد)

وقتی کوچک بودم روزی آدم پای جوبی ای را دیدم که بر سر دیوار باغ زنانه نشست و پای هایشرا از سر دیوار گذشتاند و در آنطرف دیواربه پای ایستاد. قدش از دیوار بلند، بلند تر بود. صدای دهلی که از ته باغ میامد با ورود او بلند تر شد. و خنده های بلند دختران هوس دیدار باغ را در دلم روشن ساخت. زنان دایره  میزدند. پیر زنی گل سیبم رامی خواند...

مردی پای جوبی ای بسر دیوار می نشیند و  پا های طویلش را بلند میکند تا داخل باغ گردد. از درون باغ صدای دایره و آواز خوانی میاید.

امیر

باغ زنانه هنوزهم باز است ؟

 

صادق

سال هاست که بسته است!

امیر تعجب میکند.

امیر، تعجبزده

به خیالم آمد که هنوز هم باز است... هوا چقدر خشک و گرم شده!

راننده جوابی نمیدهد. حتی نگاهی هم به امیر نمی اندازد.

امیر قسمت عیان قیافه او را در آئینه عقب نما می نگرد. نگرانی چون موجی در سیمایش در تلاطم است.

امیر

پیش از بالا شدن در تکسی از پیش روی پارک شهر نو میگذشتم. از خشکی سبزه ها ترسم برداشت. هنوز شروع بهار است!

 صادق سرش را با اشاره نا ملموسی تکان می دهد. 

امیر

در خارج تقریبآ هر هفته باران میشود

صادق

برکت ازین ملک رفته است. می فهمید که از شروع سال تا به حال چند بار باران شده است؟

امیر

نی!

صادق

از شروع بهار فقط یک بار باران باریده است. دو روز بعد تابستان میشود. زمین ها در گرفتند. بز و گاو مردم مانند ارواح خشک و لاغر شده اند و غیر از پوست، گوشتی بروی استخوان هایشان نمانده است.

تکسی به نزدیکی های ده کپک، در راه خیر خانه، رسیده است.

امیر

وقتی ما طفل بودیم، به کثرت سیل می آمد. سیل های خیر خانه نام داشتند. چندین سال پی در پی چنان سیل آمد و خانه های مردم را آب گرفت که مجبور شدند دورادور شهر را سیل بر  بگیرند. همبستگی بین مردم آنقدر خوب بود که بعد از هر سیل تمام بچه های کوچه، مجهز با سطل و کاسه با هم یکجا شده، خانه به خانه میرفتیم، کمک میکردیم تا آب ها را از زیر زمینی ها و زیر خانه ها بیرون بکشیم.   قهر خدا را بینید که بعد از ین همه وحشت و جنگ حالا باران هم به آسانی نازل نمیشود!

 هنوز حرفش را تمام نکرده است که راننده با دستش اشاره میکند که شیشه پیشرویش را نگاه کند. از فرط نا باوری دهان امیر باز می ماند: قطره بزرگی از باران بروی شیشه نشسته است.

نگاه نا باورش را به راننده میدوزد. سرش با تعجب تکان میخورد . وقتی دوباره به شیشه نگاه میکند چند قطره بزرگ دیگر نیز آنجا نشسته اند و می لغزند .  در دور دست ها مردم شروع کرده اند به دویدن و ناگهان چنان باران عظیمی باریدن می گیرد که سرک ها در یک چشم بر هم زدن بکلی خلوت می شوند.

همراه با قطرات درشت باران گلوله های بزرگ ژاله بزودی عابرین را به وحشت می اندازد. عراده جات و انسان ها و حیوانات همه در جستجوی پناهی از گوشه ای فرا می روند. در دست راست سرک،  نا رسیده به خیر خانه تیل فروشی بزرگی قرار دارد که چپری بزرگی تانک هایش را به پناه میگیرد. راننده تکسی موترش را به سرعت بزیر چپری می برد و دربین ده ها موتر دیگر جایی برای خود باز کرده و موترش را توقف میدهد. باران چنان تیز و به سرعت به زمین سوزنک میزند که قطره های آن به شدت دوباره به هوا می پرند و تا سی سانتیمتر نیم خیز می شوند.

امیر

از سیل گفتیم، سیل آمد. نعمت خداست!

راننده لبخند استهزا آمیزی بر لب می راند:

صادق

نعمت بی وقت غضب است. نه در درخت میوه خواهد ماند، نه در تاک انگور نه در شاخه گندم خوشه.

صادق فرمان موترش را سخت  در آغوش می گیرد و نگاهش در دور دست ها در بین قطرات بی تاب باران گم می شود. دیگر چیزی نمی گوید.  بزودی شیشه های موتر را تف میگیرد

امیر (آف)

مانند غبار شیشه های موتر دل تنگی فضای دلم را مکدر کرد.راننده دیگر چیزی نمیگفت. من به این فکر بودم که چطور او را دوباره به سخن بیاورم.

و باران فراوان می بارد.  از سر وروی زمین جاری شده است. در روی جاده های خاکی شیار های بی حسابی بوجود آورده است. سر ور وی تعمیر ها ودر و دیوار اشک آلود شده اند. هر جا چپری ای است پر از آدم و حیوان گردیدهمردم از  سرک ها د ر پس کوچه ها متواری شده اند. جویچه های خورد وبزرگی از تا وبالا  براه افتاده اند وبطرف شهر سرازیر شده اند.

 امیربیهوده میخواهد شیشه ها را پایین بکشد.  از فرط فرسودگی مییخا نیک آنرا زنگ زده است. صدای رعد و برق بزودی بلند و بلند تر شده است.  بعد از برقک ابر ها چنان بهم ساییده میشوند که صدای شبیه به انفجار شان فضا را می انبارد و زمین و زمان را به لرزه میاندازد.

امیر

حالا که آمده  هیچ خلاص نمیشود!

صادق

باران باران گفتی، ژاله آمد. حالی بگذار ببارد که زمین ها به هر صورت تشنه اند.

امیر

هر گاه چنین می بارید ، حتمن سیل می آمد.

راننده چیزی نمی گوید.

امیر

ز یر خانه ها را آب می گرفت و پس انداز و غله جات مردمانی را که پس اندازی داشتند تباه میکرد.

 راننده نگاهش رفته است به دور دست ها. حتی حرکتی نیز از خود نشان نمیدهد .

شیشه ها دوباره غبار آلود شده اند . منظره بیرونی مکدر و مغشوش . امیر  باز هم میخواهد شیشه را اندکی پایین بکشد .نمی شود. کمی زور میزند. دستگیره بدستش میماند اما  شیشه از جایش تکان نمیخورد

صادق

شکستاندیش؟

صادق خم شده و دربین بکس پهلوی پایش به جستجو می پردازد. بلاخره  پیچ کشی را به دست امیر میدهد  که از لای درز بالایی عبور داد ه به پایین فشار بدهد. امیر چنین میکند.   شیشه به یکبارگی به پایین غلطیده اما در نصف راه بند می ماند.  راننده پیچکشش را پس میگیرد  و دیگر چیزی نمی گوید.

امیر

اگر خنک شود و بخواهم دوباره شیشه را بالا کنم، چطور میشود ؟

صادق

تنها راه چاره همان خواهد بود که خنک بخوری.

به خنده می افتد. راننده از خنده او تعجب می کند. امیر

امیر (آف)

تصمیم گرفتم که در خاتمه باران موتر عوض کنم و  راننده ای بیابم که میل به حرف زدن داشته باشد.

صدای زنک تلیفون در درون تکسی طنین انداز می شود. امیر با عجله درون جیب هایش را می پالد، تیلفون را بیرون کشیده صفحه روشن آنرا می نگرد.

امیر، به صادق و بعد به تلیفون

بچه گک یگانه ام از فرانسه برایم زنگ میزند... الو؟ الو؟

راننده تاکسی ناگهان با علاقه مخصوصی بسوی  امیر دور  میخورد و با التهاب منتظر شنیدن مکالمه اومیگردد. امیر از علاقمندی شدیدش تعجب میکند. چون صدا بخوبی شنیده نمیشود از موتر  بیرون می رود. صادق نمیگذارد دروازه بکلی بسته شود.

 

10.تیل فروشی، زیرآهن پوش، بیرون

امیر

الو،الو ؟ صدایم را می شنوی ؟

چنین به نظر می آید که صادق با توجه خاصی به حرف های امیر گوش فرا داده است. امیر که ظاهرآ آواز را بخوبی نمی شنود دور تر بزیر باران میرود.

امیر (آف)

پسرکم تیلفون کرده بود تا احوال پدر مسافرش را در کشوری که همه خطرناکش فکر میکنند، بپرسد.  از محبتش دلم شاد شد. کلمات درست را برای تسلای دل نارامش نمی یافتم. دلم میخواست که صدا قطع گردد تا مجبور به تشریح زیاد نگردم. همینطور هم شد.

امیر درون موتر بر میگردد. از سرورویش آب می چکد.

 

 11.درون تاکسی، بعد از ظهر

 راننده با حسرت مثل آدم بی طاقتی در آیینه  نگاهش را به او می دوزد.

 صادق، با کنجکاوی عجیب

 خیریتی بود که از آن دور ها برایتان زنگ زدند ؟

امیر

پسرکم بود. هنوز یک هفته از آمدنم نشده است، سه بار زنگ زده است. نمیتوانم همه چیز را برایش بگویم. دلش برایم پریشان است!

صادق ،(با تعجب فراوان)

سه دفعه ؟ خیریتی خو بود ؟

امیر

خیر خیریتی! فقط برای احوال پرسیدنم بود و بس.

در یک لحظه کوتاه اندوهی گنگ در چشمان پریشانش راه یافته.

امیر

چند تا اولاد دارین ؟

صادق (پر از آشفتگی)

مال خدا، فقط یک بچه!

 دستمال پاکی را برای امیرمیدهد  تا سرو رو یش را که آبچکان است پاک کند. خودش نیز دستمالی را گرفته  و پنهانی چشمانش را که کمی نمناک شده اند خشک میکند.

امیر

صاحب نواسه خو هستی  شکر؟

صادق

به خدا معلوم !

امیر به حیرت بسویش می  نگرد. در چشمان صادق نمی دمیده است.

امیر

 چطور امکان دارد که نفهمی ؟

صادق

در آغاز جنگ من و همسرم فقط یک پسر داشتیم... بکن بکن و به زودی سرباز گیری آغاز گردید. وقتی دوران سربازی  عسکر هایی که زنده میماندند خلاص میشد، چون دولت به اندازه کافی گلوله دم توپ نداشت ، عوض ترخیص سرباز، از و میخواستند که جوانی را از کوچه و بازار دستگیر کرده به عوضی خود بیاورد تا خود از خدمت سربازی رهایی یابد. کامیون های اردو، گاه و ناگاه، مانند برق از راه رسیده در بین جمعیت  توقف میکردند. سیلی از عسکر از آن پایین میشدند و هرچه بچه خرد و تازه جوان بود دستگیر میکردند و به زور به موتر هایشان میانداختند و می بردند



ادامه دارد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۳    سال بیستم      سنبله     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                              اول سپتمبر  ۲۰۲۴