کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

 

۶

 

 

۷

 

 

 

             همایون کریم پور
 
hkarimpour1@gmail.com 

    

 
احوال دریا
فلمنامه/۸

 

59.اطاق وسیع بدون پنجره، داخل

دریا پدر را بداخل فشار داده و دروازه را می بندد. اطاق وسیع و نیمه خالی اثاثیه کمی دارد. دیوار های برهنه رنگ تاریکی دارند. گمان اول به نفس تنگی میماند. دریا او را بالای چوکی ای می نشاند. بکسش رادر همان نزدیکی بروی زمین رها میکند. با اشاره ازو میخواهد که حرفی نزند. خود از اطاق بیرون رفته دروازه را با عصبانیت و سر و صدا برهم میکوبد.

صادق وقتی دست به گردن می برد، سنگریزه هائی را که به سرو گردنش چسپیده اند، بدستش میریزند. عرق از سرو رویش پائین می آید.

صادق (آف)

از همان لحظه اول فکر کردم بزندانم اندخته اند. هوا گرم و خفقان آور بود. درد کمرم را از یاد برده بودم. وزنی بروی سینه ام سنگینی می کرد که نپرس. به نظرم میامد که مهاجم قبلی هنوز هم بروی سرم نشسته و فشار میدهد. خفه ام می ساخت. عرق سردی از گردنم پائین میامد.

پسرم را بعد از عمری دوری میدیدم. استقبالش چیزی انسانی نداشت. حتی کلمه ای با هم رد و بدل نکردیم. اما خدا شاهد است که تمام وجودم میخواست که در آغوشش بگیرم و بروی قلبم بفشارمش و هزار بار ببوسمش.

رفتار بیگانه مانندش قلبم را سوراخ میکرد. با خود گفتم اگر زود پس نیاید، دروازه را می شکنم.

صادق از جا بر خاسته، در حالیکه به مشکل تنفس میکند، بطرف در می رود. صدای پائی می شنود. گوش فرا میدهد. دروازه باز می شود. دریا درون میاید و باز در را می بند.

صادق (آف)

به خیالم آمد که حالا مثل کودکی خودش را به آغوشم می اندازد. دستانم را برسم احترام می بوسد. تنها تصور این حالت لبریز خوشحالی ام می ساخت. مانند شب پره ای که به ملاقات چراغ برود، تبدار شده بودم.

دریا میرود و عقب میز دراز می نشیند. نگاهش از نگاه پدر گریزان است. دستانش را به هم می مالد گوئی از چیزی نارام است.

صادق (آف)

میتوانست پهلوی من بنشیند. دستانم نمیتوانستند جلو تمنای نوازش را بگیرند. میخواستم بر چشمان قشنگش بوسه بگذارم. از نگاهم اجتناب می کرد. فلج شده بودم.

دریا
نان خوردی ؟

صادق با تکان سر بلی میگوید. آب دهنش را به سختی می بلعد تا گریه‌نکند. نارامی دریا زیاد تر شده می رود.

دریا

چطور کردی که مرا پیداکنی؟

صادق

فکر میکنم گمت کرده میروم! تو از من می پرسی که چطور پیدایت کردم !

دریا

بلند گپ نزن، همه میشنوند!

صادق

از غری و دزدی حرف نمیزنم، گپ از دیدار دوباره ماست!

دریا با عصبانیت پارچه کاغذی را خرد میکند.

دریا (حاکمانه)

گفتم آهسته!

صادق

اگر از دیدنم خوش نیستی، پس میروم!

دریا

یکدقیقه باش که کمی اوضاع را روشن کنیم، باز میتوانی بروی!

قسمی که می بینی زندگی من تغییر کرده. دیروز نامم دریا بود. امروز جمشید. نمیدانم که فردا چه صدایم خواهند کرد. تو قادر نبودی که آینده ای برایم بدهی. من برای خود گذشته دیگری ساخته ام. آمدنت حالم را به خطر می اندازد. باید راه حلی بیابم. آمدنت تمام چیز هائی را که ساخته ام زیر شک می برد.

صادق که حالش بهم خورده بزمین می نشیند.

دریا

برایت نان فرمایش داد ه ام. وقتت را گرفته نان بخور. من پس میایم. اگر دلت خواست کمی گپ میزنیم. زیاد سوال نکن. جواب داده نمیتوانم.

صادق

گرسنه نیستم!

دریا شانه ها را بالا انداخته اطاق را دوباره ترک میدهد.

صادق بدون مقصد بی تابانه تا و بالا میرود. بالای میز در قابی بیضوی عکسی از دریا گذاشته شده است. عکس را از قاب کشیده در جیب میگذارد.

مردی یک پطنوس خوراک متنوع می آوردو می رود. صادق به چیزی دست نمی زند.

دریا با مردی بنام بهروز پس میاید. بهروز قیافه آمر ها را دارد. صادق را با دقت زیاد برانداز میکند.

دریا میخواهد با نگاه چیزی را به پدر بفهماند اما صادق قادر به درک پیامش نیست.

دریا (به بهروز)

این مرد یکی از همسایه های سابق ماست. من رفیق پسرش بودم و با هم شباهت زیادی داشتیم. پسرش دیریست که به ایران آمده واز خود احوالی نداد ه است. امروز از روی تصادف مرا در مقابل عمارت دید. با چشمان ضعیف و عقل کندش فکر کرد من پسرش هستم و خواست بزور داخل تعمیر شود. نگهبانان خواستند مانعش شوند. دلم برایش سوخت، مجبورآ دخالت کرده با احترام برای چند دقیقه ای به اینجا آوردمش.

در حالیکه دریا حرف میزند، بهروز به صادق خیره شده است و پلک نمیزند. گاهی با دقت نگاهش به دریا میرود و دوباره به صادق میآید گوئی میخواهد خطوط چهره های شان را با هم مقایسه کند. دچار شک و تردید شده است.

بهروز

نام پسرت چه بود ؟

صادق

دریا!

بهروز

به به چه نام قشنگی! بمن گفته اند که بسیاری اوقات دریا های کشور تان خشک اند و خشکسالی بیداد میکند! پسرت به چه کسی شباهت داشت، چگونه اخلاق داشت، خوی و عادتش چگونه بود ؟

وقتی حرف میزند عضلات چهره دریا تورم کرده است. نگاه عصبانی اش میخواهد با تهدید حدود عکس العمل صادق را تنگتر سازد.

صادق

راستی که بعضی از دریا های ما که که از سرحد میگذرند در راه خشک می شوند... از قیافه دریا پرسیدید؟ این پسر راخوب ببینید. قسمی که خودش میگوید شباهتش با دریا بی اندازه است. عین کرکتر و عین شخصیت را داشتند. دریا هم زود خشم، خود پسند و پر مدعا و نا سپاس بود. گاهی خود را زود گم میکرد!

نیشخندی بر لبان بهروز نشسته است.

بهروز

راست است. این جوان هم همین خواصی را که گفتی دارد. از ناسپاسی اش نمیدانم. به فایده اش نیست که با من بفکر نا سپاسی باشد!

صادق

همراه با جنگ، نیکی نیز دل های ما را ترک گفت. شاید که حساسیت بچیم عیبی شده باشد. خدا پسر ما را از ما دور ساخت. در اول ها یکی دو خطی روان کرد. هر وقت ادعا میکرد که چنین شد و چنان شد. ما سخنانش را باور میکردیم.

دریا چون آتش فشانی در جوش است. بهروز با نگاه سرزنش گری مانع فورانش می شود.

صادق

از همان شروع فکر میکردم که کمبود احوال گناه خودش است. در تنهائی پیر می شدیم و دل های مادرش و من او را از ما میخواست. چند وقت پیش مادرش گفت که اگر برایش زن خوبی بگیریم شاید کمی با ما نزدیکتر شود. دختری مانند الماس برایش پیدا شد. نظیرش در هیچ جائی پیدا نمی شود. شاید تنها او از سقوط نجاتش بدهد. همسرم زیاد اصرار کرد که همه چیز را رها کرده بیایم ایران و موافقتش را برای نامزادی بگیرم. روز های بی پایان سرگردانی کشیدم. دلم گواهی میدهد که هر گز نیابمش.

دریا با بیتفاوتی عجیبی صادق را می نگرد. در نگاهش حتی چیزی مانند یک تهدید نهفته است که پدر زیاده روی نکند.

بهروز

کدوم عکسی از دختره داری ؟

صادق پلاستیکی را از جیب بیرون میاورد که در آن عکس چملک شده زهره قرار دارد. بهروز عکس را میگیر و با دقت نگاه میکند.

بهروز

به به خیلی خوشگله!

عکس را به دریا می دهد. دریا نگاه بی تفاوت و سریعی بر آن میاندازد‌ و زود عکس را با بی پروائی خاصی در هوا پرتاب کند. عکس چرخی زده با میز اصابت میکند و بزیر میز می افتد.

صادق (آف)

با پائین افتادن عکس فکر کردم که خود زهره بر زمین غلطید و افگار شد.

دریا سه بار زنگی را بصدا در می آورد. زن جوانی دهاتی شکل با لباس های شهری و ادا و اطوار جلف با سینی چای بدرون می آید. در هر قدم ناز می فروشد. با دو مرد زیاد صمیمی و مانوس معلوم می شود. نگاهش رمنده نیست. وقتی دوباره میخواهد خارج شود، دریا ضربه دوستانه و نوازشگری در عقب برجسته اش فرود می آورد. سپس خم شده عکس زهره را بر میدارد بسوی صادق پرتاب میکند. عکس کمی در هوا تا و بالا میرود تا در پای صادق بیفتد.

دریا

دختر هائی ازین قبیل زیاد می شناسم. هر کدام شوهر می پالند. عروسی یک امر خصوصیست. هرگز به کسی حق نمیدهم که در امور شخصی ام مداخله کند.

صادق با تاثر عکس را بر میدارد و خاکش را می تکاند. معذرت خواهان دست نوازشی بروی عکس میکشد. به خیالش می آید که لبخند عکس زهره گم شده است. صادق عکس را با نرمش در پلاستیکی می پیچد و در ته جیبش فرو میبرد.

بهروز نارام شده است و نمیداند چه کند.

صادق

قدر زر را فقط زرگر میداند. در رسم ما همیشه همینطور بوده است. مادر اولادم را والدینم انتخاب کرده بودند. بچه اصلی ام بخوبی میداند که او زنی بی نظیر است.

صادق (آف)

به تازگی کشف کردم که دیگر چیزی برای گفتن بهم نداریم. قصه های سال های دوری زود خشکیدند. دریا به تنهائی خود تمام عیب های جهان را جمع کرده بود. بر خودم لعنت میفرستادم که چنین فرزندی دارم.

در سکوتی سهمگین و اندوهبار صادق خم شده جاکت تحفه زهره را از پلاستیکش بیرون می کشد.

صادق

از انگشتانش زر می بارد. در ظرف دو روز این جاکت را برای دریا بافته!

دریا با نگاهی درهم رفته جاکت را مثل چیز مرداری میگیرد. کمی بویش میکند و بعد بروی میز رهایش میکند.

دریا

بوی گوسفند میدهد!

کسی را جرات حرف زدن نیست. صادق مثل مردی که نمیخواهد تسلیم شکستش شده و مجادله را ترک دهد، یک پاکت کپه را بیرون کشیده میگوید.

صادق

وقتی دریای ما خرد بود، زود زود تب میکرد. شکمش می پندید. مادرش بسیار اصرار کرده تا این دوا را که خودش درست کرده برایش برسانم.

بهروز سخت ناراحت شده است. صادق پاکت را بروی میز میگذارد.

صادق در بکس به جستجو می پردازد و یک پاکت توت خشک را بیرون میکند و مانند بازیگری که میخواهد حریف را تحت تاثیر بیاورد، آنرا در پهلوی کپه میگذارد.

صادق

خاله بچیم این را از شمالی سوغاتی آورده بود.

سکوتی که بر پا می شود سخت تحمل نا پذیر است. بهروز یخنش را کمی باز میکند تا خوبتر نفس بکشد.

بهروز (به دریا)

از دوست دوران طفولیتت خبری نداری ؟

دریا وقتش را می گیرد تا جواب بدهد.

دریا

به نظرم کسی با این همه مشخصات و عیب های فراوان شاید که مرده باشد!

بهروز از جایش ناگهان بر میخیزد. قیافه اش درهم رفته است.

بهروز

مرد مسن و خسته با هزار امید، از راه دور آمده و تو جرات میکنی چنین با‌ او صحبت کنی ؟

دریا

اگر پسرش آدم خوبی میبود، حتمن احوال های خود را می رساند، کمی پول و عکس روان میکرد. یگان تلیفون میزد. اگر از مدت درازی همگی را بی خبر مانده و هیچ کاری برای مادر و پدر نکرده حتمن مرده است!

صادق با چشمان از حدقه برآمده، نا باورانه به دریا خیره مانده است.

بهروز (به صادق)

شاید راست بگوید!

صادق بر می خیزد. به سختی قادر است که توازنش را حفظ کند.

بهروز (با دلسوزی)

بنشین. کجا میخواهی بری ؟

صادق

دیریست که در پشت مرده ای سرگردان می گردم. کار نمیکنم. قلبم آرزوی ایستاد شدن را دارد. تمام پس انداز هایم مصرف شد. میخواهم به خانه گکم برگردم.پبه مادرش میفهمانم که بچه از دست رفته است.باید یک قبر بکنیم و خاطراتش را گور کنیم!

صادق مثل آنکه سرش گیج رفته باشد، نزدیک است بیافتد. دریا بلند میشود که از دستش گرفته مانع افتادنش گردد. بهروز با خشونتی آشکار عقبش میزند. خود صادق را کمک میکند که ایستاده بماند. تحفه های صادق را جمع کرده در بکسش میگذارد. وقتی صادق از اطاق بیرون می رود، پاکتی در جیبش میگذارد. رویش را با محبت می بوسد.
بهروز
خدا پسر تان را مغفرت کند! عمرش را به شما ببخشد!
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۹         سال بیستم       قوس     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                اول دسمبر  ۲۰۲۴