کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

               همایون کریم پور
 
hkarimpour1@gmail.com 

    

 
احوال دریا
فلمنامه/۶

 

 

صادق بالای زینه ای ایستاد شده تا چراغ سوخته ای را عوض کند. دلارا از راه میرسد.
دلارا
آیا کدام راهی برای مشکل ما به نظرت رسیده ؟
صادق
هرچه می پالم، ذهن خسته ام قد نمیدهد.
دلارا
کمی کند ذهن شدی. تاثیر پیریست. مثل موترت به ترمیم ضرورت داری تا بتوانی مثل سابق کار بدهی. اما چرتت را خراب نکن. من یک راه گک خوب پیدا کرده ام.
صادق چراغ را تبدیل میکند. دلارا دکمه برق را میزند. راه زینه نیمه تاریک بکلی روشن میشود.
صادق
اگر فکرت مثل همین چراغ ذهنم را روشن کند به فال نیک می گیرمش.
صادق از زینه چوبی پائین شده بروی پته ها می نشیند.

دلارا
فکر میکنم که ضرورت به استراحت و هوا خوری داری. یک سفرکی به تهران کن. هم دریا را می بینی و هم فکرت دیگر می شود. موافتش را بگیر و بیا که بخیر دست بکار شویم.
صادق
از دلک گرمت گپ میزنی! کاش که زندگی به همین سادگی می بود! کار و بارم را چطور کنم ؟ تو درینجا تنها چطور خواهد کردی ؟ خرچ و خوراک را کی میدهد ؟
دلارا
تو به من فکر نکن! اگر چرتت بسیار خراب است، از نسیمه و آغا لالا شویش میخواهم که چند وقتی با من باشند. تو به دیدن بچه ما میروی. من با اعضای فامیلم میمانم ودرد دل و غیبت میکنم. اگر مرد و به جای تو می بودم، بال میکشیدم که بطرف دریا پرواز کنم!
صادق
اگر بروم کارم چطور میشود، تکسی از کار میماند. و بر علاوه خرچ سفر هم زیاد است.
دلارام
از یاد نبر که فقط مال خدا یک بچه گک داریم. اگر به وقت عروسی نکند، آرمان های خودرا به گور می بریم.

دلارا صادق را کمک میکند که از جا برخیزد. زینه را دونفره پائین می برند.
صادق (آف)
امکان دیدار پسرم غرق در اظطرابم می ساخت. فکر میکردم که دیگر توان دوری اش نمانده است. با مشکلات زیاد ویزه گرفته توانستم. چون هوا سرد شده بود، زهره با عجله شروع به بافتن جاکتی کرد که تحفه به دریا ببرم.

41.منزل صادق، اطاق نشیمن، روز
صدای احمد ظاهر از رادیو می آید. یک چراغ تیلی سر میز کوتاهی گذاشته شده. زهره بالای چوکی ای نشسته و پا هایش را بروی میز تکیه داه است و با سرعت زیادی مصروف بافتن است. دلارا و صادق بی صدا از در داخل می شوند و با علاقه جاکتی را که به سرعت شکل میگیرد نگاه میکنند.

42.منزل صادق، حویلی، درون، روز
نسیمه همراه با جوالی ای که باری بر پشت دارد داخل حویلی میگردد. چادری اش را بالا میزند. جوالی خریطه را بیخ دیوار میگذارد. نسیمه پولش را می پردازد. جوالی خیر ببینی گفته میرود.
نسیمه (سرش را به سوی منزل اول بلند کرده است)
کسی نیست که کمکم کند؟
دلارا دوان دوان میرسد.
دلارا
خیریتیست ؟
نسیمه
کمی سوغاتی آوردیم که گل کاکا برای دریا جان ببرد!
دلارا سخت تعجب میکند.
دلارا
خواهرک چر این کار را کردی ؟ بیچاره جان خودرا کش کرده نمیتواند، اینقدر سوغات را چه قسم ببرد ؟

43.منزل صادق، تشناب رو شوئی، صبح
در یک تشناب تنگ و ترش صادق ریش خود را مقابل آئینه اصلاح میکند. دلارا لباس های پاک او را بدست دارد. صادق رویش را می شورد و بعد از پاک کردن صورتش، پیراهن پاکی را که دلارا برایش پیش کرده، می پوشد.
دلارا
یک کمی دیگر هم کوشش کن، نزدیک است مقبول شوی!
صادق قیافه می گیرد.
صادق
خدایت را شکر کن که مثل من واری شوی داری!
دلارا
خدایا شکر!.. شکر که صاد ق مثل من زن دارد!
و می خندد و لباس های دیگرش را به دست او میدهد.
صادق (آف)
کوشیده بودم که سر و رویم را تازه کنم. لباس های جشنی ام را پوشیدم. لباس هائی که تنها در مراسم عروسی و یا فاتحه خوانی می پوشیدم.

44.کوچه ای در شهر، بیرون، روز
سمیع مرد ی که در حدود سی سال دارد، تکسی صادق را امتحان میکند.
صاد ق
از چند سال می شود که موتر وانی میکنی ؟
سمیع
بیست، سی سال می شود!
صادق
از شروع تولدت ؟
سمیع
راستی بسیار خرد شروع کرده بودم!
صادق با نگاه اندیشمند کلی موتر را به او می سپارد و خود در کنار راننده می نشیند. سمیع با سرعت حرکت میکند و با سر وصدا برک میزند. دوباره موتر را به راه می اندازد و بازهم این حرکت نا مطمئن و پر از ناشیگری را تکرار میکند.
صادق (آف)
تکسی را به چار پائی سپردم که رانندگی را در پشت خر یاد گرفته بود. پولش را باید به صاحب موتر میداد. زهره که بخاطر سفر من کمی بیتاب شده بود ترجیح داد که در کابل تا بازگشتم به خانه ما باقی بماند. من که هرگز از کهدامن دورتر نرفته بودم، عازم ایران شدم.

45.شاهراه کابل، هرات، بیرون روز
اتوبوسی در سرک دراز و خلوت روان است. صادق در پهلوی مردی بنام حمید که ریشی با بروت های پهن دارد نشسته است.
حمید
اگر در تهران تکلیف دیدی، به من زنگ بزن.
صادق
من هم شکر بچه دارم، خانه آباد.
در سرک خلوت چار مرد مسلح که قیافه های شان را با لنگی پوشیده اند از پشت نهانگاهی پدیدار می شوند. رانند ه رنگش پریده، رفتارش را کند میکند. چندین مسافر شروع میکنند به کلمه خواندن. رنگ حمید سفید می پرد. بس در کنار سرک از حرکت باز می ماند. مردان مسلح سلاح شان را به سوی بس دور میدهند. سرکرده آنان تفنگ بدست داخل بس می شود.
مهاجم (به راننده)
کمونیست داری ؟
راننده بس
نی.
اما با اشاره نا محسوسی به سرکرده می فهماند که بلی. سرکرده تمام مسافرین را یک یک از زیر نظر می گذراند.
حمید در پهلوی صادق با رنگ پریده نشسته است. به مجردی که نگاهش به نگاه سرکرده میخورد چشمان خود را پائین می اندازد.
سرکرده از میان مسافرین عبور کرده از یخن حمید گرفته با خشونت او را به بیرون کش میکند. وقتی پیاده می شوند با دست سر لرزان قربانی خود را بلند کرده می پرسد.
سرکرده
به هر رنگی میخواهی جامه میپوش من از طرز بروت هایت می شناسم!
با قنداق تفنگ ضربه محکمی به کمرش میزند و او را نقش زمین می سازد.
به راننده اشاره میکند که برود. بس براه می افتد.
چندین فیر تفنگ بلند می شود. همه مسافرین وحشتزده به عقب بر میگردند. بعضی ها چشم های شان را می پوشانند.
صادق (آف)
در زندگی خوب است که انسان بعضی از جزئیات دلخراش را از یاد ببرد. با رویاروئی با هزار خطر به هرات و بعدآ به تهران رفتم. اینکه چطور از مناطق پر خطر گذشتم از حوصله داستان ما دور است. به همه اندازه ای که به پایتخت ایران نزدیک می شدم به همان اندازه طپش قلبم قوی و قوی تر می شد.

46. شاهراه تهران، اتوبوس، روز
یک جیپ پولیس ایرانی از اتوبوس سبقت جسته مقابل آن می ایستد. اتوبوس توقف میکند. دو پولیس از جیپ پائین آمده سوار اتوبوس می شوند. یکی از آنها از دور متوجه صادق میگردد.
افسر پولیس ایرانی
شما آقا، مال کجائی ؟ افغانی ای ؟ به به، ویزه داری ؟ ویزه ات را زود نشون بده!
صادق پاسپورتش را نشان میدهد.
افسر پولیس ایرانی (با یک نگاه)
هه میدونستم که اعتبار ندارد. بیا پائین!
صادق (آف)
گرچه ویزا هم داشتم اما تصمیم گرفتند که هیچ چیزم قانونی نیست. مجبورم ساختند که تکت برگشت بگیرم و دوباره راه رفتگی را با اتوبوسی دیگر بر گردم. اگر آرزوی دیدار دریا بسیار قوی نمی بود از همه چیز صرف نظر میکردم. با هزار هردم شهیدی و حیله بلاخره توانستم که چندین روز بعد دوباره به تهران برگردم.

47.بازار سبزی فروشی در محله ای از تهران، روز
کامیون کوچک و قراضه ای که تا دهن از انواع مختلف سبزی جات به صورت مبالغه آمیزی لبریز است، در جاده بسیار خلوتی می ایستد. در درون و سر بامش خریطه های بزرگ کچالو ، گلپی، پیاز، شلغم، مولی سرخک و کاهو سر هم گذاشته شده اند. یک مرد لاغری بروتی از آن پائین می شود، نگاهی محتاطی به چپ و راست می اندازد و بطرف تول بکس میرود. چند خریطه شلغم و باد رنگ را پس می زند و صادق را که خاک و خاک پر در زیر انبار سبزیجات پنهان شده است کمک میکند تا بیرون بیاید.
مرد ایرانی
زود پاشو و بیا بیرون!
صادق که گیج و بی حال به نظر می آید لباس هایش را تکان میدهد و بکسش را زور زده بیرون میکشد.
مرد ایرانی
در طول راه که از امتعه ما چیزی نخوردی ؟
با نگاه غضبناک صادق روبرو می شود، خیاری را می گیرد و میخواهد به او بدهد.
مرد ایرانی (تمسخر آمیز)
نه جونم داشتم شوخی میکردم. همین خیابون را که بگیری آن ورش میرسی به آن جائی که پسرته!از طرف من این خیارو بگیر می شود بدرت بخورد!
صادق
بسیار ممنون. نگهش کن که مجرد هستی!
صادق در کوچه ای براه می افتد.
صادق (آف)
از شوق دیدار پسرم دلم لبریز می شد. دلم میخواست که نزدیک باشد که سخت در آغوش بگیرمش. نشانی ای که از و داشتم، تعمیری بوددر حال ساختمان. آنجائی که مرا پیاده کرده بودند، برخلاف انتظار اصلن به آدرس دریا نزدیک نبود. وقتی مقابل تعمیر از تکسی پیاده شدم، کار های ساختمانی از دیری به پایان رسیده بود.

48.خیابانی در تهران، بیرون روز
صادق با بکسش از تکسی فرود میاید. سرو وضعش آشفته است. در پیشروی تعمیر غرفه کوچک نگهبانی است. صاد ق مقابل غرفه می ایستد و کاغذی را به نگهبان نشان میدهد. نگهبان کلمه ای گفته در را می بندد. صادق با نا امیدی به در ودیوار عمارت نگاه مایوسانه ای می اندازد و عقب عقب می رود.

49. بازار، تهران، بیرون روز
صادق بکس در دست از دکانی به دکان دیگر میرود. با دکانداری صحبت میکند. اکثرن جواب هائی که میگیرد به سر تکان دادنی از بالا به پائین خلاصه می شود.
صادق (آف)
هیچکسی دریا را نمی شناخت. به هر دری میکوبیدم صدای آشنائی نمی آمد. تهران یک شهر عظیم است. کسی را پروای کسی نیست. هر وقتی سوالی میکردم ایرانی ها سر شان را از بالا به پائین تکان میدادند بدون آنکه چیزی دیگری بگویند. بزودی فهمیدم که این حرکت به معنای نی ست و فقط جواب رد میدهند. مایوسانه از کوچه ای به کوچه دیگر می رفتم. صد ها بار دلم شد که بار و بکسم را در کناری رها کرده دوباره به وطن برگردم. هوا سرد شده بود. از فرط خنک فکر میکردم تمام استخوان هایم درد میکنند.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۷    سال بیستم      عقرب     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                     اول نومبر  ۲۰۲۴