کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

۲

 

۳

 

۴

 

۵

 

۶

 

۷

 

۸

 

 

 

 

۹

 

 

۱۰

 
 

   

 

    

 
حکایات و روایات
مؤلف:
داکتر عنایت الله شهرانی

 

از دانشمند گران‌ارج جناب فضل الرحمن فاضل،
سپاسگزارم که این اثر پوهاند شهرانی را در گرامیداشت آغاز چهاردهمین سال نشرات کابل ناتهـ
 به اخیتارم گذاشت. البته پاره‌وار خدمت شما پیشکش می‌گردد. ایشور داس
 


مغول دختر و عرب بچه

درزمان های قدیم در خاک خراسان پادشاه بزرگ و قدرتمند وجود داشت که از قضا تنها صاحب یک دختر بود و بس، این پادشاه چندین زن را درعقد خود درآورد ولی ازهیچ یک از آن زنها اولادی به دنیا نیامد، خصوصاَ که پادشاه آرزو داشت یک فرزند مردینه را خداوند برایش بدهد تا بعد از مرگش مملکت را اداره نموده و پادشاه خراسان گردد، ولی نصیب و قسمت پادشاه از روز ازل فقط یک دختر بود و آن دختر از خانم مغولی پادشاه بود که در زیبایی و قشنگی در روی زمین به مانند او کسی نبود، روی های دختر چنان نورداشتند که اگر دریک خانۀ تاریک داخل می شد به قدرت خداوند روی هایش از نور زیاد درخانۀ تاریک روشنی میداد، ساختمان بدن دختر چنان قشنگ و با تناسب بود که هزاران دختر خوش اندام و زیبا به گرد پای زیبایی او نمی رسیدند و گویا اینکه در روی دنیا یک گل اندام و زیبا روی و قشنگ بود که همین مغول دختر پادشاه خراسان بود و بس . آوازۀ دختر زیباروی پادشاه یا مغول دختر درشهر و دیار پخش گردید و هزاران عاشق و دلداده و هزاران خواستار به این دختر پیدا شدند . از قدرت خداوندی هر روز و هرماهی که برسر مغول دختر تیر می شد، زیبایی اش دوچندان می شد . درخانۀ پادشاه یک بچه گک به نام «عرب بچه » نوکری می کرد، گرچه او یک نوکر خانواده بود، لیکن در جمال و هوشیاری و ذکاوت مثل و مانند نداشت . این عرب بچه در دربار پادشاه در صداقت و پاکی و اخلاق ورد زبانها بود، هرکس افسوس این را می خورد که این بچه گک نوکر است و باید او شهزاده می بود، چونکه افعال و اطوار او به شهزاده ها می ماند . عرب بچه هم تخمیناَ هم سن وسال مغول دختر بود، چون از خرد سالی باهم به دربار پادشاه بزرگ شده و مغول دختر با او هم بازی بود و بعد از این که هردو جوان گشتند، دردل های یکدیگر احساس عشق پیداشد؛ ولی هیچکدام نمی توانستند که این عشق را برملا سازند، زیرا عرب بچه یک خادم دربار بود و اگر حرفی به زبان می آورد، حیات او خاتمه می یافت و اگر مغول دختر از خود احساس نشان میداد، زیرملامتی قرارمی گرفت و برایش میگفتند که توباید شهزاده ای را شوهرکنی نه خادم را و ازجانب دیگر مغول دختر این راز را به خاطری افشا نمی کرد که مبادا عرب بچه را بدون دلیل بکشند و یا از دربار خارج سازند، به هرحال راز این دوجوان دلداده مکتوم و پوشیده بود، لیکن از آنجایی که دایه ها تجربه طفل داری و تربیه اولادهارا بهتر از دیگران می دانند، دایۀ مغول دختر درک کرده بود که مغول دختر، عرب بچه را در دل دوست دارد ولی مغول دختر زیرک و هوشیار که در هوشیاری و دراکی مانندی درجهان نداشت با آنکه به دایه اش اعتماد کلی داشت موضوع را نگفته بود . از قضا درباریان پادشاه دیگری از سرزمین های دور خبرشدند که درخانۀ پادشاه خراسان دختری جوان و بسیار زیبا که درصورت و سیرت در دنیا نظیرندارد وجود دارد و به فکرآن شدند که آن دختر را به فرزند شاه خواستگاری نمایند .
روزی از روزها درمجلس آن شاه درباریان جمع شدند و از اشراف و اعیان همه گفتند که پادشاه بزرگ فرزندت حالا بزرگ شده و باید یک دختر را ازدواج کند که پدر دختر با تو برابری نماید و همه به یک زبان گفتند که پادشاه خراسان بزرگ در ساحۀ کابلستان دختری دارد به نام « مغول دختر » که در دنیا در زیبا رویی و نیکو سیرتی مانند ندارد . بعداَ تصویب گردید که باید به دربار پادشاه خراسان رفته و از دخترش خواستگاری گردد، چون پادشاه و طلبگاران به کابلستان رسیدند، پادشاه هفت شب و روز از آنها پذیرائی و قدردانی نمود .
در روز هشتم وزیر پادشاه درمجلس شاه بزرگ خراسان ایستاده شد و گفت که عمر هردو پادشاه دراز باد، ما دراین جا به خاطر نان خوردن و شکم چرانی نیامده ایم، بلکه می خواهیم که دوستی هردو پادشاه عالم پناه زیاد شود و فرزند پادشاه مارا شما شاه خراسان زمین به فرزندی قبول بفرمایید و فرزند شمارا پادشاه ما به فرزندی بپذیرد، گویا دخترتان را به پسر پادشاه ما به زنی بدهید و دوستی های دیرینۀ مان مستحکم گردد .
پدرمغول دختر درجواب گفت که خوش آمدید، من دخترم را به فرزند شما به زنی میدهم زیرا دختر من شایستۀ یک شهزاده است ولی شرایطی دارم که وزیرم آنرا فردا برای تان خواهد گفت . چون فردا شد همه اشراف و اعیان و خوانین بزرگ جانبین تشریف داشتند و هردو پادشاه درکنارهم برسریک تخت بزرگ مخملی نشسته بودند، وزیر ملک خراسان ازجا بلندشد و فرمود که دیروز پادشاه بزرگ عالم پناه خراسان فرمودند که درقسمت ازدواج دخترشان یعنی شاهدخت «مغول دختر » با شهزادۀ شما ممانعتی وجود ندارد به شرطی که، شرایط مارا بپذیرید و شرایط ما عبارت است از، چهل رمۀ گوسفند، چهل رمۀ اسپ، چهل شتر بار کالا و چهل شتر بار زرومال و زیورات و سکه های زرین را باید بیاورید و بعد ازآن چهل شب و روز توی و عروسی میکنیم و سپس می توانید شاهدخت مارا بر تخت روان نشانده به ملک خود ببرید . و اگرشما شرایط مارا پوره کرده نتوانستید معذرت ما را بپذیرید . پادشاه و اعیان آن ملک گفتند که حالا می رویم و شرایط شمارا تهیه کرده و به شما اطلاع می دهیم، همه خداحافظی کردند و رفتند . دراین وقت شهزاده بچه ازبسیاری مردم می شنید که مغول دختر درصورت و سیرت یکتای زمان است و شهزاده یک دل نه بلکه از صد دل عاشق مغول دختر گردیده بود و به پدرش گفت که غیر او کسی دیگر را ازدواج نمیکند . اما داستان عرب بچه، شکل دیگری دارد که از خواستگاری یک پادشاه به شهزاده اش خبرشد و تمام بدنش را لرزه گرفت و پریشان شد، روزی از روزها یک دل را صد دل کرد و به حضور پادشاه خراسان که به دربارش سالها نوکری کرده بود رفت و به حضور پادشاه سلام کرد و به زانو نشست به مثل بندگان و غلامان عرض کرد که ای پادشاه ملک بی پایان خراسان و ای سخاوتمند بزرگ جهانیان این خادم شما « عرب بچه » ازطفولیت تا این سن و سال جوانی به مانند فرزند تان به شما و خانوادهء تان با خلوص نیت خدمت کردم و هیچ خیانتی را روانداشته ام، می خواهم همان طوری که فرزند تان بودم مرا به فرزندی خود قبول فرموده «مغول دختر » را برایم به زنی بدهید . پادشاه چون عرب بچه را می شناخت او را تهدید نکرد و برعکس خنده ای کرد و گفت بچیم هرچه را گفتی راست است؛ مگر من شرایطی دارم که تو نمی توانی آنرا برآورده سازی . عرب بچه به بسیار یأس و نا امیدی جانب خانۀ پدرش رفت و مسافۀ آن خیلی دور بود، چون به خانه رسید، ازپدرش تقاضا نمود تا به خواستگاری رفته و یک مقدار پول تهیه بدارد، پدرش هرچند اصرار کرد که چهل شتر بار و غیره از قدرت و توان یک شخص غریب دور می باشد و از این کار صرف نظر کن ولی فرزندش چون دلباختۀ مغول دختر بود دوپای را دریک موزه کرده می گفت باید به هرصورت که می شود آن دختر را برایم پدرجان بگیری، بالآخره سخنان پدر براو تاثیر نکرد و پدرش هم به ناچار اورا جواب قاطع داد و گفت تومی دانی و مغول دختر و پادشاه ازمن کاری ساخته نیست . عرب بچه چند روزی را با خانوادهء خود با جنجال ها و مأیوسی ها سپری کرد و به فکر آن شد که پس به کابلستان رفته و کوشش بندگی خودرا بنماید . آن گاهی که عرب بچه آهنگ کابلستان را کرد یک اسپ را باخود گرفته و به سوی معشوق روان شد . پیش ازاین که عرب بچه به کابلستان آید، شهزاده باهمه شرایط که پدر مغول دختر گذاشته بود به کابلستان آمد و پادشاه خراسان شاهدخت نازنینش را به او داد و چهل شب و روز تویی بزرگ کرده و هزاران هزار مرد و زن دراین عروسی اشتراک کردند، شب ها چراغان بود و موسیقی نوازان بزم می کردند، رقاصها می رقصیدند و روزها پهلوانان کشتی می گرفتند و بزکشان بزکشی کرده و میرگنان و شکارچیان صیدهای شان را به دربار آورده، کباب های لذیذ را از آن، آشپزهای دربار می پختند، در روزهای عروسی این دوجوان محشری برپاشد و همه کس مشغول فعالیت بودند زیرا که دوپادشاه دراین عروسی شرکت داشتند و مصارف زیادی را به خاطر خوش ساختن مردم متقبل گردیدند .
عرب بچه که با اسپ خود جانب کابلستان روان بود در نزدیک های کابل می رسد و اسپ خودرا دریک گوشۀ کوه جلغر بریک سنگ جلوش را می بندد و می گوید که بسیار خسته و زار شده ام، خودم خواب میشوم و اگر برسر اسپم هرچه آمد بیاید خداکند که گرگها اورا نخورند، اگر خوردند میدانم که طالعم سست است و مغول دختر ازدستم می رود و اگر گرگها اسپم را نخوردند، امکان دارد که مغول دختر را به دست بیاورم . چون شب گذشته عرب بچه دید که اسپش را گرگها پاره پاره ساخته و خورده اند، یکباره مایوس و پریشان گشت و یک دوبیتی را از سوز دل به آواز خواند :
ازی پشته به او پشته بیچاره مادیانه گرگ کشته
نی دزد برده نی گرگ کشته عجب بخت عرب گشته
عرب بچه جانب کابلستان در راه افتاد و هردقیقه ترانه های عاشقانه میخواند و زمزمه کنان درکنار هرتپه و پلوان دم راستی می گرفت و باز درحرکت می افتاد تا اینکه دریک قشلاق کوچک رسید و راساَ به مقابل یک دروازه توقف کرده و دروازه را تک تک نمود، پیره زنی صدا برآورد و گفت کیستی ؟ عرب بچه گفت من مسافرهستم اگرامکان داشته باشد مرا اجازه بدهید شب را درخانۀ شما سپری نمایم . پیر زن دید که یک جوان بسیار زیبا و قشنگ است با دلگرمی خاص برایش گفت بچیم بفرما بیا خانه وقتی که عرب بچه به خانه داخل شد، پیرزن پرسید بگو بچیم که تو کیستی و ازکجا آمدی به کجا میروی ؟ عرب بچه گفت من از راه دور و دراز آمده ام، فقط امشب را باشما تیر میکنم فردا به راه خود میروم . زن گفت بسیار خوب خوش آمدی .
عرب بچه از زن پرسید که مادرجان چه گپ ها و سخن ها است، از دوردیدم که درشهر همهمه و غال مغال پرجوش است خداکند خیریت باشد . زن گفت خیریت است، دخترپادشاه به نام مغول دختر به بچۀ فلان پادشاه نامزد شده بود و حالا عروسی صورت می گیرد و من هم دراین توی خبرهستم، زیرا که یک وقت دایۀ همین دختربودم . همه مرا می شناسند و من درمراسم اشتراک میکنم . عرب بچه ازاینکه پیرزن درخانه پادشاه راه داشته بسیار خوشحال شد و گفت که مادر جان عروسی کی است، گفت امشب، فوراَ گفت مادرجان مراباخود می بری، گفت می برم برای اینکه عروسی را خوب دیده بتوانی توباید کالای زنانه بپوشی و بامن بروی، درغیرآن اگر بامردها باشی عروسی را به خوبی دیده نمیتوانی . زن پیرکه بسیار با تجربه بود، عرب بچه را پسرخواند و عرب بچه هم هرچه که زر و زیور داشت برای زن داد و فقط یک مقدار کمی را باخود به روز مبادا نگهداشت .
زن کالای زنانه تهیه کرد و عرب بچه را لباس زنانه پوشاند و برایش بعضی گپ هارا فهماند و گفت که باید تو را کسی نشناسد و باهرکس سخن نگویی، درپهلوی دخترپادشاه دختران قشنگ ومقبول می آیند و رقص میکنند، هوش کنی که احساساتی نشوی، فقط کوشش کن که خود را نگهداری اگر ازاین موضوع کسی خبرشود هردوی ما کشته می شویم . هردو پیرزن و عرب بچه ازقریه برآمده جانب شهر رفتند وقتیکه درحرم پادشاه داخل شدن زن پیر را همه شناختند و اورا احترام کردند و عرب بچه دانست که شاید یک کاری شده بتواند زیرا پیرزن از راستی وقتی دایۀ دختربوده و زنها او را احترام می کردند . چندساعت زنها باهم اختلاط میکنند و هرکس ازهرطرف سخن میگوید و عرب بچه همه را گوش کرده اگرچه درعشق مغول دختر می سوزد؛ جمله مسایل را تعقیب می نماید و دختران را می بیند که بامغول دختر سخن ها می گویند و گپ هارا بالا میکنند و بعضی هاهم شوخی ها و خوش گویی ها می نمایند ولی مغول دختر دردل خود بسیار خوش نیست، زیرا او به عرب بچه دل داده بود و نمیداند که برسر عرب بچه چه واقعه رخ داده است .
حالا وقت آن آمد که به دست و پای عروس یامغول دختر خینه بگذارند و دخترها و زن ها سعی می دارند
که کسی « حنا بیارین » را بخواند، مگر هیچ کس پیدا نمی شود که شعر مراسم خینه گذاری را بخواند، فوراَ عرب بچه به گوش پیره زن می گوید که مادر مرا معرفی بکن و بگو که این دختر مه (من)، خواندن میکند و همه میگویند که خوب است که بخواند و عرب بچه هم این بیت هارا می خواند :
مغول جان مه واکرده بدست و پاحنا کرده
بیانازک مغولیم ای بیا خرمن گلیم ای
همین که صدای عرب بچه بالا می شود، مغول دختر صدارا می شناسد و دردل خود می گوید که عرب بچه دراین محفل پیدا شده ، زیرا عرب بچه این قسم خواندن هارا قبلاَ انجام داده و از طرف دیگر دل های هردو باهم نزدیک شده بودند، چون دختر عرب بچه را دوست داشت، فوراَ خینه را از دست و پا به دور انداخت و خودش در فکر فرو رفت . زن ها و دخترها دربین خود گفتند که خینه ای را که به دست و پای مغول دختر انداخته اند مثلی که خراب بوده و باید قسم دیگری را تهیه نموده به دست و پایش بگذاریم . مغول دختر میگوید که من خینه نمی گذارم، همه می گویند خیر است دخترنمی خواهد خینه بگذارد و زن ها می گویند که بروید کالایش را بیاورید که لباس های عروس را برایش بپوشانیم، دراین وقت مادرخوانده عرب بچه به عرب بچه میگوید که دخترم بخوان یک دوبیت که کالای عروس را می پوشانند و عرب بچه چنین هنگامه سر می دهد و می خواند :
بیا نازک مغولیم ای بیا خرمن گلیم ای
دختر که این صدارا می شنود به هیجان آمده لباس هارا به هرطرف قلاچ میکند و باز زن ها میگویند که شاید لباسها خوشش نیامده باشد، کفش های زرین را بیاورید که بپوشد، مگر درهمین وقت عرب بچه یا دخترخوانده پیرزن باز یک خواندن میکند :
مغول جان گل غوره درپای کدی تو کج موزه
بیا نازک مغولیم ای بیا خرمن گلیم ای
باز مغول دختر که صدای عرب بچه را می شنود کفش های زرین را ازپا می کشد و به دور می اندازد دراین جا زن ها همه متوجه می شوند و می گویند که چرا دختر و قتی که صدای خواندن دختر پیره زن را می شنود از پوشیدن و آرایش بد می برد و نمی گذارد که لباس هایش را بپوشانند، یکی از آن نها می گوید که هر فسادی که است زیر پای همین پیره زن و دخترش است، پس همه می گویند که آنها را از مجلس بکشید و چند نفر دخترها و زن ها این هردورا از مجلس بیرون میکنند و عرب بچه درحال برآمدن باز این بیت هارا می خواند :
مغول جان مه قار کده مرا از شار بدر کده
بیا نازک مغولیم ای بیا خرمن گلیم ای
پیره زن و عرب بچه را از خانه میکشند و هردو به طرف خانۀ پیره زن میروند، عرب بچه میگوید که مادرجان مغول دختر را کی به شهر دیگر می برند، زن می گوید که قریب های صبح اورا از این شهر به شهر شهزاده که شوهرش است می برند . عرب بچه می گوید که مادرجان حالا دانستی که من دختر را بسیار دوست دارم و طوری که مشاهده کردی دختر از خواندن های من خوشش آمد و نمی خواست که با شهزاده عروسی کند، مادرجان به هر قسمی که میشود مرا سحر وقت بیدار کن که از پشت قافلۀ شهزاده و مغول دختر بروم زن برایش میگوید بچیم به خاطر تو امشب خواب نمیشوم و تا صبح بیدار خوابی میکنم . وقتیکه فردا عرب بچه بیدار می شود، می بیند که پیره زن هم در خواب رفته و از قافله درکی نیست و قافلۀ عروس و داماد وقت از شهر بیرون شده اند، عرب بچه از بس که بر سر پیره زن قهرمیشود، ازگلونش خفک میکند و دریک گوشه خانه تیله میکند و خودش می برآید . وقتیکه عرب بچه ازخانه می برآید، نمیداند که به کجا برود و خانه پادشاه دیگر را خبر ندارد که به کدام سمت است، مگر سر در بیابان میزند و می رود و باخود زمزمه ها میکند و این بیت هارا می خواند :
رسیدم سرچار راهی مغول جانم کدام راهی
بیانازک مغولیم ای بیاخرمن گلیم ای
هی میدان و طی میدان عرب بچه درحرکت میشود و هنوز نمی داند که قافله به کدام طرف روان است، بالآخره عرب بچه برسر یک تپه بالا میشود و از دور می بیند که قافلۀ شهزاده و مغول دختر درمیان یک دشت قرار دارد و همه شان دم راستی می گیرند عرب بچه فوراَ از اشتیاق مغول دختر به شورآمده باز این ابیات را با آواز می خواند :
شدم شیوه شترلیوه مغول جانم شوی بیوه
بیا نازک مغولیم ای بیاخرمن گلیم ای
عرب بچه به همین شکل آواز خوانده به طرف قافله نزدیک شده می رود وقتیکه نزدیک قافله میرسد، صدایش را مغول دختر می شنود و می شناسد، باخود می گوید که یار وفادارش اورا تعقیب میکند، فوراَ درفکرآن می افتد که باید یک چاره کند . مغول دختر یک کنیزک خودرا می گوید که صدای یک غریب می آید، برو اورا به نزد خیمه من بیاور و نان و چای برایش بده، کنیزک می رود ارا پیدا میکند و باخود به طرف خیمه های کاروان می آورد، وقتی که هردو می آیند، چون خیمه ها بسیار بود، عرب بچه از نزد کنیز گم می شود و کنیز خودرا به خیمه مغول دختر می رساند، دختر می گوید که چه کردی غریب بچه را یافتی، گفت بلی یافتم مگر درمیان خیمه راه گم شدیم و او از نزد من گم شد . مغول دختر بسیار قهرشد و کنیز را دشنام داد، درهمین وقت بود که باز صدای عرب بچه بلند شد و چنین آواز می خواند :
از آن خیمه به این خیمه مغول جانم کدام خیمه
بیا نازک مغولیم ای بیا خرمن گلیم ای
به زودی صدای عرب بچه را مغول دختر می شنود و کنیزک را می فرستد که اورا آورده برایش چای و نان سرشته کند، و کنیزک هم اورا آورده عزت داری می کند، مغول دختر به زبانهای دیگر می گوید که حالا من مسافرشده ام و با من هیچ کس از قوم پدرم نیست، به جز همین غریب بچه که ازملک مان می باشد و او یک فقیربچه بود که به خانۀ مان کار میکرد. کاروان بعد ازدم راستی باز درحال حرکت می شود و به طرف خانۀ شهزاده میروند، دراین وقت مغول دختر میگوید که به همان فقیرک که درخانۀ پدرم کار می کرد یک اسپ بدهید که خسته نشود و من تنها اورا باخود دارم و کسی دیگر بامن نیست . فوراَ برایش یک اسپ خوب می دهند و کاروان درحرکت می شود . و عرب بچه باز به خواندن شروع می کند و می گوید :
دراین دشتهای شیرازی دوتاخرس و دوتا تازی
مغول جانم دراین راضی بیا نازک مغولیم ای
وقتیکه خواندن عرب بچه را شهزاده می شنود، از این که نام مغول دختر را درخواندن گرفته بر سر او قهرش می آید و شمشیر را ازغلاف میکشد و می خواهد که گردن عرب بچه را بپراند . مگر مغول دختر فوراَ به دادش می رسد و می گوید که او یک فقیربچه دربار پدرم می باشد اورا غرض نگیرید و او هرچه را که می خواند، بگذارید که بخواند . بازهم هی میدان و طی میدان کاروان در حرکت می افتد، کاروان نزدیک یک آسیاب می رسد، عرب بچه در گردش آسیاب متوجه شده و آنرا با گردش زمانه تطبیق می دهد و باز به هیجان آمده و از زبان این آهنگ هارا میکشد :
رسیدم در سر لنگر به حق ذات پیغمبر
مغول جانم بکش خنجر مغول جانم بکش شوهر
بیا نازک مغولیم ای بیاخرمن گلیم ای
باز بچه پادشاه یاشهزاده شوهر مغول دختر بر عرب بچه قهر و غضب می کند و می خواهد اورا با شمشیر بکشد، و مغول دختر این بارهم میگوید که او یک فقیر بچه پدرم است اورا نکش بگذار هرچه که می گوید بگوید، بچه پادشاه ازقهرخود پائین می آید و کاروان درحرکت می افتد . امروز دیگر در شهر شهزاده می رسند و کاروانیان هریک به سوی خانه های شان رفته و مژده عروسی پادشاه را درشهرستان پخش میکنند و می گویند که مغول دختر، دختر پادشاه کابلستان را پادشاه ما عروس کرده و چهل شبانه روز جشن عروسی گرفته میشود و دختر و شهزاده هردو باهم درداخل قصر قرار می گیرند . عرب بچه در بیرون قصر میماند و در شهر جایی را به خود پیدا کرده و هر روز بیت ها می خواند و با خود زمزمه ها میکند، دراین وقت ازمغول دختر احوال نمی آید و عرب بچه بسیار پریشان می شود و در نزدیک قصر دختر میرود و این بیت هارا می خواند :
مغول دختر حلواگر خودش فربه و عرب لاغر
بیا نازک مغولیم ای بیاخرمن گلیم ای
مغول دختر صدای عرب بچه را می شنود و به فکر می افتد که چطور اورا جواب بدهد و بگوید که او از یادش نرفته . یک روز مغول دختر به پسرپادشاه میگوید که درمیان قصر دق می آورم، اتاق مان را به جایی تبدیل کنیم که بیرون هارا دیده بتوانم تا از دیدن بازار و صحرا و کوها دلم خوش شود، زیرا در این شهر من کسی ندارم و در حقیقت مسافر می باشم . بچه پادشاه دلیل مغول دختر را معقول می داند و اتاقشان را دریک گوشۀ قصر نقل می دهد . به مجردی که اتاق شان درکنار قصر دربالا خانه قرار می گیرد، مغول دختر می تواند که گاه گاهی با عرب بچه از بالا ببیند و دروقت خلوت با او سخن بگوید . روز اول که عرب بچه را از بالا می بیند، به عرب بچه در جواب بیت های بالا چنین می گوید :
عرب بچه جلاجل گوش ببر بازار مرا بفروش
به یک من نان به دو من گوش
گویا اینکه دلش به عرب بچه می سوزد و می گوید که من جان خودرا برایت فدا میکنم و ببر مرا به بازار بفروش و خوراک به خود بخر و آنرا نوش جان کن . من اکنون پرده نشین شدم و چیزی از دستم نمی آید، هنوز مارا نکاح نکرده اند و دراین روزها شاید نکاح صورت بگیرد و ببینیم که خداوند چه تقدیری را برای ما و تو می دهد . یک دو روز بعد موضوع نکاح بستن به میان می آید و دختر درهمین وقت یک آدم را به نزد عرب بچه می فرستد که در نزدیک قصر بیاید . عرب بچه به مجردی که به زیر قصر دو منزله نشست ازبالا صدای مغول دختر بلند می گردد که ای عرب بچه فردا نکاح را بسته می کنند و موضوع فیصله می شود، تو هر رقمی که میشود به زودی به بازار رفته دو دانه سیب خریداری کرده و در یکی از آنها زهر داخل کن و آنرا به این زاویه از راه کلکین پرتاب کن که راساَ طرف شهزاده می افتد، و شهزاده به زودی آنرا از خود می داند و می خورد و سیب دوم را بعد از آن به این زاویه انداز کن که در نزد من بیفتد و آنرا من می خورم . عرب بچه به زودی گفته های مغول دختر را عملی می سازد و سیب اول را پرتاب می کند شهزاده وقتی که سیب را به دست می آورد، آنرا فال نیک تصور کرده، می گوید که طالع من خوب است و داد خدا است، فوراَ سیب را به خوردن شروع میکند، دراین وقت مغول دختر می بیند که یک سیب دیگر در کنار خودش است، آن سیب را به دست می گیرد و برای شهزاده نشان می دهد، شهزاده می گوید که مثلی که طالع ما بلند است ببین که خداوند به هردوی مان دو سیب را از آسمان فرستاد، و شهزاده برای دختر می گوید که توهم بگیر سیب خودت را بخور، درهمین وقت مغول دختر به فکر می افتد که مبادا سیب ها ردو بدل شده باشند، برای شهزاده می گوید که من سیب خودرا چند دقیقه بعد تر می خورم و حالا اشتها ندارم . بعد ازچند دقیقه مغول دختر می بیند که رنگ شهزاده سفید شته و تب گرفته و به زودی میداند که سیبی را که عرب بچه به زاویه اصلی پرتاب کرده بود، درست بوده و دختر برای شهزاده می گوید که اینک من هم سیب را میخورم و سیب را میخورد .
اما شهزاده هر دقیقه مریض تر شده می رود و به زودی نفرها را صدا می کند که مرا تب شدید گرفته نزد داکتر ببرید . داکترها هرچند دوا و داروها را برایش میدهند فایده نمی کند و بالآخره این شهزاده، دار بقا را وداع می کند و می میرد . شهزاده را به گورستان می برند و اورا دفن می کنند و پادشاه که فقط یک پسر داشت بسیار غمگین و پریشان می شود و می گوید که من به چه هوس و آرمان فرزندم را توی کردم و زر و زیور بسیار برایش نثار کردم ولی حالا پسرم وفات کرد، نمی دانم که خانمش را چطور کنم و به کجا نگاه کنم . درهمین وقت است که مغول دختر یک چادرسیاه را پوشیده، روی های خود را خاک زده و به نزد پادشاه می رود و سلام می دهد . به پادشاه عرض می کند که ای پادشاه تو به جای پدرم می باشی و مرا پدرم به فرزند تو به زنی داد و تورا گفت که تو به مانند پدرم می باشی و تو هم قبول کردی که مرا مثل فرزند خود می دانی، حالا که خداوند اولاد تورا مرگ نصیب کرده است مرا از روی لطف و مهربانی پدرانه پس به خانۀ پدرم بفرست تا با پدرم زندگی کنم . پادشاه که بسیار غمگین و پریشان بود سخن های عروسش را می شنود و می گوید که فرزندم تشویش نداشته باش اینک من چند نفر را در خدمت تو می گذارم که تورا به عزت و اکرام به کابلستان نزد پدرت برسانند . مغول دختر فوراَ می گوید که پدرجان حاجت زحمت شما نیست، یک فقیر بچه که درخانۀ پدرم کار می کرد با من درهمین شهر آمده، اگر مرا با او همراه بسازید، درست است و مرا به خانه پدرم می رساند . پادشاه عرب بچه را می خواهد و به خاطر اطمینان از او می پرسد که این دختر را نزد پدرش می رسانی یاخیر، عرب بچه می گوید که بلی من سالها در خانۀ آنها خدمت کردم و حالاهم می توانم اورا به کابلستان نزد فامیلش برسانم . پادشاه دو خورجین زرومال را با دو اسپ یرغه به مغول دختر وعرب بچه می دهد و هردو را رخصت می کند . دختر و بچه در حرکت می شوند و هر دو بعد از طی بیابانها گاهی دم راستی می نمایند و گاهی هم یکدیگر را در کنار گرفته به بسیار خوشی به سوی دیار خود می روند، در طول راه عرب بچه مریض می شود و مغول دختر اورا تداوی می نماید و عرب بچه از دل سوزی و پرستاری مغول دختر به وجد می آید فوراَ این بیت را به آواز می خواند :
مغول جان حبیب من به درد دل طبیب من
خدا کرده نصیب من
مغول دختر و عرب بچه آهسته آهسته در شهر و دیار خود نزدیک شده می روند و چون حالا مغول دختر خانم عرب بچه شده از آن سبب هردو می خواهند که به خانۀ عرب بچه بروند و زندگی شان را در آنجا آغاز نمایند . عرب بچه از فرط خوشی که ازیک طرف معشوقه اش به دست آمده و از طرف دیگر به خانه اش نزدیک شده می رود در هرمسافت کوتاه دوبیتی ها می خواند و به هیجان می آید .
درپیش گلۀ شتر که می رسد می گوید :
دوتا گله شتر دارم دوتا چوپان در دارم
اگر خواست خدا باشد که پیشکش با مغول دارم
وقتی که گلۀ اسپ های وطنش را می بیند چنین آهنگ سر میدهد :
دو تا گلۀ اسپ دارم دوتا چوپان مست دارم
اگر خواست خدا باشد که پیشکش با مغول دارم
هردو در نزدیک گلۀ خرها که رسیدند عرب بچه این بیت دیگر را خواند :
دوتا گلۀ خردارم دوتا چوپان نر دارم
اگر خواست خدا باشد که پیشکش با مغول دارم
عرب بچه و مغول دختر در شهرشان بسیار نزدیک شده می رفتند و عرب بچه هم چنان آواز خوانی ها می کرد و به هیجان می آمد، بعد از گذشتن از گله های شتر، اسپ و خر نزدیک رمه های گوسفند و بز رسیدند باز عرب بچه چنین خواندن را سر داد :
دوتا گلۀ بز دارم دوتا چوپان دزد دارم
اگر خواست خدا باشد که پیشکش با مغول دارم
دراین جا مقصد عرب بچه این بود که گله بانان و رمه بانان به معنی خواندن های او پی ببرند و بدانند که مغول دختر را دوباره از نزد شهزاده آورده و اگر امکان داشته باشد آنها به همشهری های خود خبر بدهند . اما گله بان های اسپ ها، شترها و خرها به معنی خواندن های عرب بچه چندان توجه نکردند؛ ولی یکی از رمه بانان بزها که یک کل بچه بود از خواندن های عرب بچه فهمید که عرب بچه از قفای مغول دختر رفته بود و حالا دختر را با خود آورده است . کل بچه گک فوراَ از نزد رفیق خود جدا شده به شهر عرب بچه می رود و آوازه می اندازد که عرب بچه، مغول دختر را با خود آورده است . همه مردم از موضوع آمدن عرب بچه خوشحال می شوند ولی پدرش آمدن اورا باور نمی کند و می گوید که پسرم را شاید شیرها، پلنگ ها و یا گرگ ها خورده باشند و مردم مرا ریشخند می کنند وی علاوه میکند عرب بچه کجا و آمدن او دراین جا کجا، توکل او به خدا است، او سر خودرا گرفت و رفت و دیگر اورا نخواهم دید . کل بچۀ هوشیار به پدر عرب بچه می گوید که من خودم صدایش را شنیدم و میگفت که :
اگر خواست خداباشد که پیشکش با مغول دارم
فوراَ پدر عرب بچه نفرهارا می فرستد تا موضوع را تعقیب بکنند، دراین حال مردم می بینند که دو نفر از دور می آیند و عرب بچه آواز خوانی میکند و می گوید « که پیشکش با مغول دارم » پدرعرب بچه یقین می کند که فرزندش دختر را گرفته و پس کامیابانه به وطن آمده، همه را می فرماید که ترتیبات بگیرند و سر رشتۀ یک عروسی کلان را سر براه سازند . همه مردمان به پیشواز می روند و با عزت و اکرام هردو را به خانه آورده و چهل شب و روز توی می گیرند و عرب بچه و مغول دختر به مرام و مقصد می رسند و زندگی آرام پیدا می کنند و خداوند همۀ آدم هارا به مراد و مقصد شان برساند .
نوت : این افسانه درمجلۀ « آریانا » شماره سوم سال هفتم به زبان دری هزارگی درسال دوهزاروچهار به طبع رسیده بود که به همکاری بعضی دوستان و استفاده ازمجلۀ آریانا تحریر گردید .
ازی پشته ده او پشته گرنگ مادیانه گرگ کشته
نه گرگ کشته نه دزد برده عجب بخت عرب گشته
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
مغول جان مه واکرده به دست و پاه حنا کرده
مغول جانم گل ارچه به جان کردی تو صد پارچه
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
مغول جان ای گل غوزه به پا کردی تو کچ موزه
مغول جان مه قارکرده سر ازاین شار بدر کرده
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
رسیدم سر چار راهی مغول جان درکدام راهی
شدم شیوه شتر سیوه مغول جانم شوی بیوه
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
ازی خیمه ده او خیمه مغول جان درکدام خیمه
ده ای دشت های شیرازی دوتا سگ و دوتازی
بدم خود کنند بازی مغول جانم ده ای راضی
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
رسیدم برسر لنگر به حق ذات پیغمبر
مغول جانم بکش خنجر مغول جانم بکش شوهر
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
مغول دخترحلواگر خودش فربه عرب لاغر
عرب بچه جلاجل گوش ببربازار مرا بفروش
به یک من نان دومن گوشت
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
مغول جانم حبیب من بدرد دل طبیب من
خدا کرده نصیب من شوی یکدم قریب من
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
دوتا گله شتر دارم دوتا چوپان دور دارم
اگرخواست خدا باشه که پیشکش با مغول دارم
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
دوتا گله اسپ دارم دوتا چوپان مست دارم
دوتا گله خر دارم دوتا چوپان نر دارم
دوتا گله بز دارم دوتا چوپان دزد دارم
اگرخواست خدا باشه که پیشکش با مغول دارم
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
مغول دختر حبیب ما ده درد دل طبیب ما
بیا نازک مغول ما بیا خرمن گل ما
رسیدم سر دوراهی نه راه پیدا نه روشنایی
امان از دست تنهایی امان ازدست تنهایی
بیا نازک مغول ما بیا خرمن گل ما
مغول دختر سفر کرده لباس نو به بر کرده
سر از خانه به بر کرده مرا خون جگر کرده
بیا نازک مغول ما بیا خرمن گل ما
مغول دختر شیرینی تو ازدختر و حسینی تو
از بیریگو گل چینی تو ازبیریگو گل چینی تو
بیا نازک مغول ما بیا خرمن گل ما
مغول دختر که می خورده به دستش تار نی خورده
نمی دانم که کی خورده نمی دانم که کی خورده
بیا نازک مغول ما بیا خرمن گل ما
مغول دختر آلو داره ته یی دیکچه پلو داره
دوتا چشمان خو داره دوتا چشمان خو داره
بیا نازک مغول ما بیا خرمن گل ما
دوتا گلۀ شتر دارم دوتا ساربان لر دارم
دو تا گلۀ بز دارم دوتا چوپان دزد دارم مغول دختر حلواگر خودش فربه عرب لاغر
عرب بچه جلاجل گوش ببر بازار مرا بفروش
دوتا گلۀ اسپ دارم دوتا چوپان مست دارم
دوتا گلۀ خردارم دوتا چوپان نر دارم
دوتا گلۀ بزدارم دوتا چوپان دزد دارم
اگر خواست خدا باشد که پیشکش با مغول دارم
بیا نازک مغول من بیا خرمن گل من
ازی سنگر به او سنگر ازی لنگر به او لنگر شترها می خورن کنگر نمی تانم کنم باور
ببینم من مغول دختر
دوتا گلۀ قوچ دارم دوتا مرد بلوچ دارم
دوتا گلۀ میش دارم
مغول دختر زر در گوش بگیر دست مرا بفروش به نیم نان و سی سیر گوشت بکن یک حلقه ام در گوش
منم بنده غلام تو مغول دختر فدای تو
بیا نازی مغول دختر
خداکرده نصیب من مغول دختر گل میوه
شب عقدت شدی بیوه میریم باهم سوی خیوه
بیانازی مغول من بیا خرمن گل من
خدا کرده نصیب من مغول دختر گل غوزه
که فردا عید نوروزه که عشق ما همین روزه
تویی عروس فیروزه بیا نازی مغول من
بیا خرمن گل من

داستان های گوراوغلی

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۱۶      سال  چهــــــــــــــــــاردهم                   سرطان/اسد ۱۳۹۷          هجری  خورشیدی        شانزدهم  جولای    ۲۰۱۸