بی بی ماهروی کابلی
سرزمین کابلستان یکی از مناطق زیبا، پرکیف و صاحب آب و هوای گوارا میباشد
علاوه از اینکه درسمت شمال کابل دریای خروشان پنجشیر، نهر بزرگ شتل، آب
غوربند و چشمه ها و جوی های دیگر وجود دارند، به سمت غرب آن منطقۀ جنت نشان
به نام پغمان موجود می باشد که اکثر باغ هایش در وقت حکومت های بابریان
آباد گردیده، درجنوب غرب شهرکابل نهرطولانی توسط میرزا ویس تیموری عم محمد
ظهیرالدین بابر احداث و منطقۀ به نامش تا کنون ویس الآباد موجود می باشد .
تپۀ زیبای بالاحصار، تپۀ مرنجان، تپۀ بی بی مهرو و غیره درکابل و اطراف آن
قرار دارند . ازمطالعۀ تاریخ کابل برمی آید که تپۀ بی بی ماهرو قدامت زیاد
دارد و درکتاب « بالاحصارکابل » تالیف احمدعلی کهزاد نامش مکرراَ تذکریافته
مثلاَ : دریکی از جاهای دیگر«پشته ماهرو » آمده و نیز«در وقت فرض به کابل
آمدیم به عجله تمام رسیدیم پیشتر از رسیدن به بینی ماهرو از ارگ آتش بلندی
ظاهرشد » ( ص 60 بالاحصار ) و « بیشتر شهرت دارد وارد میدان خواجه رواش شده
و از آنجا به « بینی ماهرو » یعنی تپۀ بی بی ماهرو آمده » ( ص 63 بالاحصار
) این کلمات در وقت حکومت بابرشاه تحریر یافته و اقلاَ می توان حدس زد که
این نام پنجصدسال قدامت دارد، باز یکی از بابریان می گوید که « دربالای کوه
بینی ماهروی آتش خواهیم انداخت » ( ص 65 بالاحصار ) .
پس معلوم گردید که بی بی مهرو گاهی به نام های « پشتۀ مهرو» و گاهی هم «
بینی ماهرو » یادشده است و بینی حصار را به سیاق بینی ماهرو هم می توان
شمارکرد که درکابل قدیم این گونه «بینی ها» موجود بوده است.
بر می گردیم دربارۀ زیارت بی بی مهرو، آیا وقتی که مردم زیارت بی بی مهرو
می گویند، حقیقتاَ زیارت آن تپۀ خود بی بی مهرو است و یا به قرار نوشتۀ
محترم عزیزالدین حیدری، وقتی که دوعاشق دلداده به فاصلۀ چند دقیقه در تپۀ
بی بی مهرو « یکی از دو شهید » دفن می شوند زیارت شان به اسم خواجه راس ولی
و به مرور ایام خواجه رواش ولی شهرت یافت . و جایی که بی بی مهرو درآن حیات
به سر می برد آنجارا زیارت بی بی مهرو گفته اند، که اندکی دراین جا تامل
ضرورت می افتد، خواجه عزیز فرزند خواجه محمد عزیز است و خواجه راس ولی و یا
خواجه رواش ولی هم خواجه میباشند و واضح نیست که این خواجه ها با آن خواجه
چه نسبت دارند، و چون هردو دریک قبر دفن شده اند، شاید این درست باشد که
زیارت بی بی مهرو گویندش .
داستان بی بی مهرو درکابل قدیم ورد زبانها بود، مادرکلان ها و ریش سفیدان
به اشکال مختلف، داستان دو دلداده را که عبارت از ماهرو باشد با عاشقش
میگفتند؛ ولی خیلی جالب است یک دانشمند وطن به نام عزیزالدین حیدری که نامش
نیز « عزیز » است داستان ماهرو (مهرو) را طوری در مجلۀ آریانا شماره های (
4-6 ) تحریر داشته که نگارندۀ این سطور نوشتۀ شان را اساس قرار داده است .
اواخر تابستان است، کابل زمین سبزرنگ خویش را به رنگ های سرخ و زرد درحال
مبدل کردن است، دهاقین و کارگران به هرطرف درحال گندم دروی و جمع آوری
حاصلات و تعدادی هم درحال شدیار ساختن زمین های کشت شده بودند، غربا و
خردسالان در زمین ها مصروف خوشه چینی و جمعی هم مشغول بریان کردن جواری در
کنار پلوانها دیده می شوند .
درحصۀ شمال شرقی شهرکنونی کابل قلعه های مستحکم وجود داشت که هرقلعه ازخود
ملک و خان داشته . و درمیان مردمان شان عیاران و کاکه ها نیز حیات به سر می
بردند . درجمله قلعه داران دو ملک مشهور به نام های ملک میرخان و ملک افضل
خان درمیان ملک های دیگر از شهرت زیاد برخوردار بوده ولی دایم تحت تاثیر
رقابت های مثبت و منفی می رفتند، و وقت و ناوقت بعضی نزاع هایی دربین تولید
می گردید .
از قضا ملک میرخان صاحب یک دختر زیبا و خوش اندام می شود که نامش را «
ماهرو » گذاشته بود، و این دختر در اطراف و اکناف کابل در زیبایی گاه گاهی
یاد می گردید و جوانان هریک به فکر آن بودند که باید با او ازدواج کنند .
رقیب یا همتای ملک میرخان به نام ملک افضل خان مشهور بود که وی یک فرزند
مردینه به نام حسین خان داشت و به فاصله اندکی ازملک میرخان حیات به سر می
برد .
اطرافیان هردو ملک با هم رقیب، از رقابت ها و منازعات شان به ستوه آمده
بودند و دایم به فکر آن بودند که اگر این دو خان باهم دوستی داشته باشند از
شر جنگ ها و جنجال ها، رهایی خواهند یافت .
چون دختر ملک میرخان درقشنگی و زیبایی شهرت عام یافت، یک عده اودرزاده ها و
مقربین ملک افضل درضیافتی بعد از صرف نان به وقت چای نوشی گفتند که ملک میر
یک دختر خوب دارد و باید اورا به فرزند ملک افضل خواستگاری نماییم و شاید
این پیوند و وصل، نهال دوستی را به بار آورد و ما و شما نیز از این قدر
ستیزها و دوری ها از قوم آنها رهایی پیدا کنیم، چون موضوع به گوش ملک افضل
خان رسید به فکرش مقبول افتید .
آشتی شدن ها در روزهای به خصوص سال از هزاران سال به این طرف خوی و عادت
مردمان کابل می باشد، این سنت دیرین چه درهنگام بودیست بودن، چه به هنگام
آتش پرستی و مجوسیت وجود داشت؛ ولی وقتی که دین اسلام درکابل مروج و سایه
افگند، دو مراسم دیگر درجشن های کابلیان علاوه گردید که آنها عیدین فطر و
قربانی را با اعیاد دیگر با اخلاص تمام ترتیبات می گرفتند و به خانه عزیزان
و اقارب و دوستان و حتی به خانه رقبا و دشمنان میرفتند تا کدورت های یکساله
را بزدایند و سر از نو طرح دوستی را بریزند .
مجلس ضیافت قوم ملک افضل قریب عید قربان بود، دوستان ملک گفتند که یا ملک
چه فرخنده روزی خواهد بود که به روز دوم عیدقربان به خانه ملک میرخان رفته
و آن روز به جای یک عید دو عید بسازیم و عید دوم ما عبارت از خواستگاری
دخترش به فرزند شما و نامزدی شان خواهد بود .
اعیان و اشراف و اودرزاده های ملک افضل با سواری اسپ ها به روز دوم عید
قربان به خانه ملک میرخان رفتند و ملک میر با اعضای معیتی خویش همه را خیر
مقدم گفت و یکی ازمشاورین او که کتابت می کرد و از سواد بهره داشت به ملک
افضل این بیت را خواند :
بیابیا که خوشم زآمدنت هزارجان گرامی فدای هرقدمت
همه باصرف نان و چای مصروف قافیه گویی ها و شوخی ها شدند و درمیان اهل مجلس
یکتن از ریش سفیدان قوم ملک افضل باخواندن بسم الله آغاز و بعداَ گفت که
ملک میرخان طوری که همه میدانیم روزعید برای مسلمان قدسیت داشته و در این
روز خرم و خوش، کدورت ها و دشمنی با بغل کشی های صمیمی ازمیان میرود و
برخلاف، پیوندها و دوستی ها جای آنرا می گیرد .
امروز درکنار اینکه ما عید مبارکی آمده ایم، آرزو داریم که درمیان خانوادهء
ملک ها پیوند قایم گردد ارجمندی دخترجوان شمارا با پسرملک افضل خان می
خواهیم نامزد بسازیم و اینک همگی به خواستگاری آماده ایم تاجواب شما خان
صاحب را بشنویم . دراین لحظه ملک افضل رشته سخن را به دست گرفت که ملک
میرخان واضح تربگویم که مدعای من این است یگانه پسرم حسین جان را به غلامی
تان بپذیرید .
چون روز عید بود و ازجانب دیگر رقبای دیرین او به خانه شان آمده بودند،
لزوماَ برای شان همینقدر گفت که جمله خوش آمدید، به راستی که جوانان وقتی
به سن و سال معین میرسند باید شرعاَ ازدواج نمایند و من البته به شما کدام
جواب منفی را لازم نمیدانم که بدهم، اگرامکان داشته باشد مرا مهلتی بدهید
تا دراین باره با دختر و خانواده ام، مصلحتی بنمایم .
مجلس به بسیار خوشی و شادمانی به پایان رسید و قوم ملک افضل خان به شمول
خودش به قلعۀ خود برگشتند و در فکر تهیۀ نامزدی و مراسم عید مصروف شدند .
و حالا از بی بی مهرو بشنوید که تقدیر و قسمت چه حماسه را به بار می آورد .
بی بی مهرو هنوز از موضوع خواستگاری ملک افضل واقف نیست و مصروف بازی و
ساعت تیری باخواهرخوانده ها می باشد . وی از پدرش اجازه می خواهد تا با چند
دخترهمسایه به تماشای گندم دروی برود، پدرهم اورا اجازه می دهد، ماهرو با
دوستان در اطراف قلعه به سیر و ساعت تیری رفته، زن ها و خردسالان را می
بیند که درحال خوشه چینی می باشند و ماهرو نیز به شوق تمام از دیگران تقلید
خوشه چینی میکند، ناگاه می بیند که به مقابل چشمانش یک موی سفید درحال کار
است، ماهرو می گوید که پدرشماهم دروگر می باشید، موی سفید می گوید نه خیر
من صاحب زمینم و نام من خواجه محمد و آن جوان را که می بینی فرزند من به
نام خواجه عزیز میباشد.
بگو بچیم که تو دراین جا چه میکنی و دختر کیستی ؟ ماهرو خودرا معرفی میکند،
دراین حالت خواجه عزیز نزدیک میشود، و چشم دختر به سیمای جذاب او می افتد و
به مجرد دیدن به جوان دل می دهد و از اعماق قلب، عاشق آن چهرۀ جذاب عزیز می
گردد . بالمقابل چون چشم خواجه عزیز به دختر می افتد، دلش در تپش شده و
حالت او دیگرگون می گردد .
این عاشق و معشوق که به یک نگاه در ظرف یک ثانیه دلدادۀ یکدیگر شدند، قلب
های شان یک قسم درمحبت یکدیگر غرق شده بود . ماهرو می گفت که حالا دانستم
که شما که هستید، دختران دربارۀ جمال شما صحبت ها کرده بودند و عزیز می گفت
که من از زبان مردم شنیده بودم که خودت در سیرت و صورت یکتای زمان هستی .
دیدوادیدهای بسیارمختصر دربین هردو به زودی صورت گرفت و پدر ماهرو که هنوز
موضوع خواستگاری ملک افضل به فرزندش حسین را درمیان نگذاشته بود که جرقۀ
عشق ماهرو و عزیز شعله ورشد و وقتی که پدر ماهرو قضیه خواستگاری حسین را
گفت، دخترش از پدر مهلت خواست .
روز دیگر ماهرو به زمین های گندم زار رفت و عزیز که انتظار اورا میکشید
باهم دیدند و موضوع خواستگاری ملک افضل درمیان بالاشد و نیز هردو به فکر آن
شدند که چگونه می توانند که باهم یکجا شده و ازدواج نمایند . ماهرو که پدرش
را به قیمت جان دوست داشت، نمیدانست که به پدر چه بگوید . ملاقات امروزی
ماهرو و عزیز فیصله کن بود، هردو چنان درعشق یکدیگر غرق بودند که به هیچ
قیمت نمی توانستند بدون یکدیگر آینده ای داشته باشند و به یکدیگر میگفتند
که من بی تو نمی توانم حیات به سر ببرم و دیگرش میگفت هم چنان من بی تو
زنده نخواهم ماند . ماهرو مفکورۀ پدرش ملک میرخان را میدانست ولی در صدد آن
برآمد که اگر بتواند مادرش را از موضوع عزیز و خودش آگاه سازد، به مجردی که
مادر ماهرو نام عزیز را از زبان ماهرو شنید فوراٌ طرفدار ماهروشد و گفت که
همه کس آن جوان را تعریف می کردند و می گفتند که ماهرو و عزیز بهترین زن و
شوهر خواهند شد و هردو در زیبایی و خصوصیات دیگر باهم مشابهت ها دارند .
راز ماهرو چون به نزد مادر رسید، و از تصمیم قطعی وی دربارۀ ازدواج با عزیز
آگاه شد؛ ناگزیر موضوع را به پدر ماهرو گزارش داد، اگرچه پدر علاقمند بود
تا دخترش را به یک خانزادۀ چون حسین بدهد ولی از اینکه دخترش را به قیمت
جان دوست می داشت بناءَ ناچار تن به تقدیر داد و این موضوع را پذیرفت که
باید دخترش آنچه را می خواهد، همان طور شود .
ماهرو بعد از اینکه توانست پدر و مادر خود را به طرفداری عزیز علاقمند
بسازد، درنهایت درجه خوش و مسرور بود . فردای آن روز ملک میرخان، خواجه
محمد پدر عزیز را خواست و خواجه محمد از اینکه ارتباط پسرش را با ماهرو
واقف بود، درنهایت درجه ترسناک و خاطر پریشان شد . ولی چون به خانه ملک
میرخان رفت قضیه شکل دیگری داشت، ملک چند نفر از ریشسفیدان قلعۀ خویش را
خواسته بود و بعد از اینکه خواجه محمد و فرزندش خواجه عزیز به مجلس رسیدند،
ملک میرخان به سخن گفتن آغاز کرد و همه مسایل را یک به یک حکایه نمود و گفت
که دخترم با پسر خواجه محمد خوش است و من هم به خوشی او کار میکنم و از
جانب دیگر خواجه عزیز جوان با اخلاق و خوب است امیدوارم که درآینده زندگی
خوبی داشته باشند . چون گفتار ملک خاتمه یافت همگان خوشحالی نموده و چند
کله قند را درمجلس آورده به حضار جهت شیرینی دادن تقسیم کردند، بعداَ نزدیک
نماز دیگر درخانۀ ملک دیک های پلو بارشد و همگان باخوشی و مسرت نان خوردند
و موسیقی نوازان، موسیقی نواختند و رقاصان رقص کردند، این مجلس به بسیار
خوشی خاتمه یافت و عزیز و ماهرو از نهایت خوشحالی نمیدانستند که چه کنند .
ملک های هرقریه درکابل زمین غرورهای ذاتی و نسبی داشتند، چون موضوع ماهرو و
عزیز درمیان آمد ملک میرخان گفت که از دشمنی با ملک افضل کدام ترسی ندارد و
حتی گفت که چند نفر از اهل قریه به قلعۀ ملک افضل رفته و آنهارا به عروسی
دخترش با خواجه عزیز خبر کند . وقتیکه قاصدان به قلعه ملک افضل رفتند، ملک
افضل به فکر آن شد که شاید ملک میر برای شان مژدۀ موافقه خویشاوندی فرستاده
باشد، ولی قاصدان عرض کردند که ملک دختر خودرا به فرزند خواجه محمد داد، و
اینک چند کله قند شیرینی نامزدی آنهااست و شمارا ملک در عروسی خبر کرده است
تا در مراسم خوشی مردم قلعه ما اشتراک بفرمایید .
این خبر دردناک، آتشی را در دل ملک افضل خان افروخت و برای قاصدان گفت که
دختر ملک میر را به هرصورتی که باشد حتی درشب عروسی خواهد آورد و برای
فرزندش حسین نکاح خواهد بست. ملک افضل که موضوع را موضوع ناموس تلقی میکرد
و درفکر آن بود که باید انتقام بگیرد و منتظر فرصت بود . ملک افضل به
قاصدان ملک میر بعد از اطلاع خبرمنفی، گفت که دشمنی ما با این کار ملک
میرخان زیادترشد و ما موضوع را تعقیب خواهیم کرد . قاصدان هم اطلاعیه را به
گوش ملک میرخان رسانیدند و ملک میرگفت همان قسمی که درسابق هم دشمن بودیم،
حالا نیز به همان طور است و اگرهرچه که از دست شان بیاید دست شان آزاد است
.
چندی بعد درخانۀ ملک میرخان شیرینی خوری شد و یک روز تمام بر همه اهل قریه
خوش گذشت و نامزدها با هم دیدوادیدها میکردند و دوستی های این دو خانواده،
تقویه می یافت و عزیز و ماهرو هردو خوشحال و به فکر عروسی بودند . وقت
عروسی رسید، همه اعضای محفل خوشی میکردند، موسیقی نوازان سازمی کردند، عروس
و داماد لباس های بسیار زیبا و قشنگ پوشیده بودند، جوانان در صحن حویلی رقص
کنان خواندن ها می کردند، دخترها در اطراف عروس یا بی بی ماهرو حلقه زده
بودند و هریک به شکل زیبا و سامانۀ خاص خودرا آراسته بودند، درمجلس بزرگان
که ملک میر در راس و صدر مجلس قرار داشت، شوخی ها و خنده ها میکردند، موی
سفیدان و سرسفیدان به آیندۀ هردو جوان دعا نموده ازخداوند برای شان، آیندهء
خوش و با سعادت می خواستند .
از روزی که ملک افضل خبرناخوش را به دست آورده بود، درفکر انتقام بود و
توسط گماشتگان خود موضوع توی را تعقیب نموده و ترتیبات خاص گرفته بود،
آمادگی او به شکلی بود که چند نفر مسلح را باخود به عروسی ماهرو و عزیز
برده ملک میر را بکشد و دخترش را باخود بیاورد . همگان مصروف عروسی بودند
که ناگاه اشخاص ملک افضل که در کمین بودند برمحفل عروسی حمله کرده و ملک
میر و خواجه محمد را کشتند و خواجه عزیز درعین وقت به زودی خود را از مجلس،
خارج ساخته آمادگی حمله را گرفت، هنوز دقایقی چند نگذشته بود که خواجه عزیز
به مانند شیرغران با چند نفر از دوستانش به سوی ملک افضل شتافتند و ملک
افضل و اشخاصش درحال فرار بودند که برفراز تپه خواجه عزیز ملک افضل و
فرزندش حسین را از پا درانداخت و جنگ خونین به میان آمد و هردو طرف باهم در
زد و خورد بودند که تیری درسینۀ عزیز اصابت کرد و عزیز از پا درآمد و کشته
شد، درهمین اثنا خبرمرگ عزیز به گوش ماهرو رسید و ازخانه به حالت گریان و
نالان به سوی تپه دوید و جسد بی جان عزیز را پیدا کرد و خودرا بر سرش
انداخت و گریان ونالان موهای سرش را کش میکرد و جسد عزیز را دربغل گرفته
فغان برمی آورد و آه میکشید، ناگه تیری دیگری به قلب ماهرو اصابت کرد و جا
به جا، حیاتش خاتمه یافت .
دراین حالی که درمیان این دو قوم غزا جریان داشت مویسفیدان هردو قریه بعد
از فعالیت های زیاد، جنگ را خاموش ساختند .
طرفداران ملک میرخان اجساد بی روح ماهرو و عزیز را میخواستند ازهم جدا
ساخته دفن نمایند ولی هرچند کوشیدند نتوانستند هردورا از هم جدا نمایند،
هردو جسد چنان باهم چسپیده بودند که جدا ساختن آنها امکان نداشت، بعداَ یکی
از علمای دین فتوا داد که هردو به داخل یک قبر، یکجا به حالتی که هستند دفن
گردند . بالآخره هردورا دریک قبر گورکردند و بالای قبر را با سنگ های زیبا
مزین و اطرافش را چهار دیواری ساختند . این تپه که قبلاَ یک تپۀ بی نام بود
و به نام پشته – بینی یا بلندی یاد میشد من بعد نامش به زبان زد عام تپۀ بی
بی ماهرو شد و از آن است که در تواریخ این تپه را تا کنون به نامش ذکر
مینمایند ولی آهسته آهسته گور این هردو دلداده و عاشق و معشوق ناکام به نام
زیارت تبدیل شد و بالآخره گاه گاهی نویسندگان این زیارت را به نام زیارت بی
بی ماهرو علیها الرحمه هم آورده اند و درشب های جمعه بر مزار این دو دلداده
شمع می سوزانند .
سیاه موی و جلالی در شمارهی آینده
|