کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 

 

 

 

۴

 

 

 

 

۵

 
 

   

 

    

 
حکایات و روایات
مؤلف:
داکتر عنایت الله شهرانی

 

از دانشمند گران‌ارج جناب فضل الرحمن فاضل،
سپاسگزارم که این اثر پوهاند شهرانی را در گرامیداشت آغاز چهاردهمین سال نشرات کابل ناتهـ
 به اخیتارم گذاشت. البته پاره‌وار خدمت شما پیشکش می‌گردد. ایشور داس


صائب و کابل

مردم کابل ازقدیم الایام مردم باشهامت، غیور، ظریف طبع و مهمان نواز میباشند . درآنجا معمول چنین بود که هرکس درقسمت مهمان نوازی بادیگران رقابت داشتند، چون رقابت به جایی می رسید که مهمانان را خدا از دروازۀ غیب نعمت ها عنایت می کرد به این معنی که مهمانداران هرآنچه را درمهمانخانه داشتند وقف مهمان می کردند و مهمان تاجایی که قدرت داشت از آن مال و متاع باخود می برد و البته مهمانی هم بود که ازگرفتن آن ابا میورزیدند . به هر اندازه ای که مهمان دریک خانه کابلی می رفت به نام نیک و قدرت مهمان نوازی صاحب خانه تمام میشد و کابلی ها می گفتند : « وقتی که مهمان از دروازه می آید روزی اش را خداوند از روزن می اندازد » .
چون صائب به کابل رسید و جوانانی که در اطراف شهر انتظار مهمان را می کشیدند و هریک به فکر آن بودند که آن مهمان گرامی شان را به رقابت از دیگران بربایند و به خانه های خود ببرند . رواج چنین بود که به جوانان از طرف خانواده ها وظیفه داده می شد که دراطراف قریه ها رفته و منتظر ورود مهمانان به کابل باشند، تا در وقت داخل شدن به کابل، مهمانان در انتظار یافتن جای اقامت نمانند . چون جوانان همه گرد و اطراف صائب را که به کابل می آمد برگرفتند، دراین وقت صائب موضوع را به زودی درک کرد و از حساسیت این کار واقف شد . شرطی را به جا گذاشت تا جنگ و خصومتی درمیان نوجوانان نه افتد . بناءَ شرط خودرا بدین وجه طرح کرد و گفت : جوانان مهمان نواز کابلی شما ارجمندان من هستید و مهمان نوازی شما قابل قدر است و من آرزو دارم که به خانه هرکدام تان بروم و چون یک شخص می باشم از آنرو نمی توانم خودرا به همگی برسانم و بهترآن باشد که شرایط مرا هرکسی به جای آورد، همانجا بروم و در همان جای بخوابم : بنده خوراکی را ضرورت دارم که از آن خوراک خودم، مرکب و مرغکم بخورند .
جوان بچه ای درمیانه با جرئت چشم گیری گفت که من شرط شمارا به جای می آورم به شرط آنکه قدم رنجه فرموده و به قدوم مبارک تان، خانۀ غریبانه مارا فروغ بخشی نمایید . صائب با ابراز تشکر از جوانان دیگر ناچار با این جوان که هنوز نمیداند در این وعده خود کامیاب است و یا خیر راهی گردید . آن عده جوانان که انتظار مهمانان را درخارج از کابل می کشیدند، از عقب صائب با کنجکاوی عجیبی حرکت می کردند تا اینکه در نزدیکی خانۀ آن جوان رسیدند و صائب دید که شخصی با دستار ابریشمین نخودی و ریش ماش و برنجی بی صبرانه به طرف صائب می دود، بعد از احوال پرسی و خوش آمدید، صائب برایش گفت ای برادر پسرت مرا با این وعده به طرف خانه ات آورد و من هم نتوانستم جواب رد بدهم و حالا چون شما در بیرون خانه تشریف دارید، اجازه بدهید تا من نتیجۀ شرط را قبل از اینکه به خانه تان بروم به دست آورم .
مرد کابلی برای اینکه صائب را در غفلت نگهدارد تظاهر بسیار ملایمانه و عادی نشان داد و گفت چه عجب کاری و این شرط خیلی آسان است . پسر این شخص که به خاطر آوردن مهمان این وعدۀ خام را داده بود، نهایت خوشحال گردید و دوستان دیگرش که به رقابت با وی در بیرون شهر کابل رفته بودند، انتظار آنرا داشتند که جواب چه خواهد بود و همه شان با کنجکاوی در گرد صائب حلقه زده بودند . پدر جوان بچۀ کابلی به صائب گفت که شما خسته و مانده شده اید به من اجازه دهید که یک، دو دوشک و بالشت بیاورم و در زیر این درخت که سایۀ خوب و سرد دارد و ما مردم کابل آنرا پشه خانه میگوییم، دم راستی نمایید، و شرط شمارا به زودی انجام می دهم . صائب از این پیشنهاد خوش شد و پذیرفت و گفت خوب است که به خانه اش نمی روم تا سخنم و وعده ام نشکند و صاحب خانه هم خدارا شکر نمود که کم ازکم در پیش دروازه ام این مهمان عالیقدر رحل اقامت افگنده و فرضاَ اگر نتوانستم شرط را به جا آورم، همین دوشک ها و بالشت هایم را برایش می دهم، زیرا معمول است درکابل که مهمانان می توانند باخود توشه خانه را که درآنجا خفته بودند ببرند . صاحب خانه با این منطق و آرزو به خانه رفت و به صائب در بیرون دروازۀ آن تجهیزات را به جا آورد . درحالتی که صاحب خانه نزد صائب دوشک و بالشت آورده و در زیر درخت پشه خانه هموار می کرد، صائب از هر طرف سخنی می گفت و جوابی می شنید . این سوال و جواب ها به جای رسید که صائب گفت نام اصلی این قریه چیست ؟ دهقان کابلی، یعنی صاحب خانه گفت این قشلاق را « کمری » می گویند صائب ظریف و خوش طبع خواست که دهقان را که ناخوان و بی سواد است آزمایش نماید، به طرف یکی از درخت ها نگاه کرد و گفت : « هرگز ثمری نیست نهال کمری را » دهقان بیسواد یکباره به خروش آمد و گفت : « از بسکه ثمر داشت نهالش کمری شد » صائب از حاضر جوابی دهقان چنان به جوش آمد که گویی از مسرت و خوشحالی جهانی را نصیب شده باشد .
چون صائب سخندان است و از شخصیت های بزرگ ادبی میباشد به خاطر عشق او درسخن و سخنوری در دل خود چنان احساس می نماید که فتوایی بیابد و با دهقان ظریف کابلی بپاید ولی دهقان یعنی صاحب خانه غرق و حیرت زده به فکر دریافت شرط صائب است . حالا وقت آن رسیده که صاحب خانه پسرش را به خدمت صائب گذاشته و برایش خصوصی گفته است که تا می توانی او را مصروف و خوش نگاه کن و سعی کن که متوجه شرط نشود و اگر کلمه ای از شرط را بالا میکند، کلماتی را پیدا کن که موضوع فراموشش شود و چنان چه که من همرایش مشاعره نمودم، دیدی که چه قدر احساساتی شد و یکدم فکر و خیالش به مصرع من متوجه شد . اگر این کار را نکنی رقیبان منتظر آن اند که اورا شب به خانۀ شان ببرند . اکنون من به خانه می روم و شرطش را به جا می آورم و اگر خدا ناخواسته شرطش به جا نگردد رسوای عالم خواهیم شد . پسر هم در فکر عمیق فرو رفته و نمی داند که اجرای شرط چه خواهد بود، او فقط پیش دستی کرده و گفته است که اگر به خانه ما بیایید شرط شمارا به جای خواهم آورد . دراین حالت که پدر به خانه می رود، نزد خانمش ایستاده پریشان و خجلت زده اظهار می نماید که پسرما گرچه به خاطر اجرای شرط بی تجربگی کرد و مهمان را به خانه آورد، اگر شرط مهمان به جا نگردد در میان قوم رسوا خواهیم شد، پس ای خانم وسیلۀ کن که هم مهمان به دست آید و هم نزد قوم و سیالان و اودرزاده ها خجالت نگردیم . خانم این مرد هم نهایت پریشان شد و نتوانست به شرطی که صائب گذاشته بود فکرش را به کار اندازد، زیرا او یک خانم بی سواد است و به جز از خانه و ماحول آن، جایی دیگری را ندیده و همصحبت های با سواد نداشته است .
خانم دهقان کابلی هرخوراکی را که نام می گرفت دخترک چهارده ساله اش میگفت که خوب است اما این به خودش و به مرکبش میشود، پس از مرغ او چه خواهد بود ؟ و یا اینکه میگفت این به خودش و مرغش است پس به مرکب چه خواهید کرد ؟ همه این گفت و شنودها چنان به سرعت صورت می گرفت که بیش از چند دقیقه محدود را باید در بر نمی گرفت، زیرا صائب از راه دور آمده و گرسنه و تشنه است، مرکبش راه دور و درازی را در دشت های کابل پیموده و صائب برآن نیز سواری نموده است و صائب که طبیعت مرغ دوستی داشت و مرغش را نوازش میداد برآن مرغک آفتاب کابل تابیده و اورا تشنه ساخته است . دهقان با خانم و دخترش در تلاش یافتن جواب می باشند و صائب به کابلیان میگوید که من شرطی را گذاشته ام که کسی نمی تواند این شرط را به جا آورد و پسر صاحب خانه کلمات نا مرتب و سراسیمه از زبان میکشد تا صائب را مصروف نگهدارد . صائب به اطرافیانش می گفت که لذت مشاعره ای را که با این دهقان صاحب خانه کردم تا قیامت از یادم نمی رود و باورم نمی آمد که یک دهقان کابلی که خودش از سواد بی بهره است چنین ظرافت عالی داشته باشد و فی البداهه مصرعی را درمقابل مصرع من بسراید . دراین حالتی که صائب با نوجوانان کابلی همه در زیر درخت بودند که مرد صاحب خانه با خربوزه ای بیرون آمد و همه مجلسیان را حالت عجیبی رخ داد و گفت ای مهمان عزیز که هنوز نامت را نمی دانم، اینست شرط تو که به جا آورده ام و خدارا شکر میکنم که امشب و شب های دیگر را به خانه غریبانهء من سپری می نمایی، مغزش را خودت بخور، پوستش را به مرکبت ده و تخمش را به مرغک بده تا همه تان راحت یابید . بچه های جوان هرکدام زمزمه می کردند و باهم می گفتند که این شرط خو آسان بوده و ماهم درحویلی و زمین خود ، خربوزه داشتیم ولی چه سود که دیر است .
صائب ازاین هوشیاری و زیرکی مهماندار خود چنان به هیجان آمد که گویی جهانی را نصیب شده است . صائب بزرگوار شاعربلند آوازه و بزرگ جهان فارسی بود و درحقیقت جواب سوالش را خودش هم نمی دانست که چه خواهد بود، او فقط به شوخی اینکه از هجوم مهمان نوازی در امان باشد این شرط را گذاشته بود؛ زیرا در کابل می گویند « مهربانی بسیار کمتر از آزار نیست » . درهمین حال پسر به طرف پدر آمده آهسته دهنش را نزدیک گوش پدر برد و پرسید ای پدر این چه حکمت بود که تو کردی و من این کار را « الله توکلی » کرده بودم و پدر دهنش را به گوش پسر برد و گفت بچیم ( بچه من ) این کار را خواهرت ابتکار کرد و زمانی که من و مادرت حیرت زده به یکدیگر می نگریستیم و درفکریافتن خوراکی که شرط را به جا آورد بودیم، ناگهان خواهرت صدا کرد که « آغا جان، ببو جان» یافتم – یافتم، به مجردی که یافتم گفت تاکه من اورا بپرسم که چه را یافتی دریک چشم زدن از خانه بیرون رفت و بایک خربوزه پخته شده از پالیز حویلی برگشت و برایم آن را شرح کرد و اینک خداوند مارا در پیش دوست و دشمن سرفراز ساخت و مهمان نصیب ما شد .
شکرخدا که هرچه طلب کردم از خدا
برمنتهای مطلب خود کامران شدم «حافظ »
 

صائب و تباف دهلوی در شماره ی آینده

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۱۲          سال  چهــــــــــــــــــاردهم                    ثور/جوزا ۱۳۹۷          هجری  خورشیدی         شانزدهم  مَی    ۲۰۱۸