کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

خوانده اید:

 

 

 

آغاز مجرا

 

 

آغاز سفر: به ‌سوی تهران
 

 

در قم

 

 

اینک «اصفهان نصف جهان»
 

 

به ‌سوی سی‌وسه پل
 

 

باغ پرنده‌گان اصفهان

 

 

به ‌سوی خیابان رؤیاهایم: خیابان انقلاب

 

 

در میدان نقش جهان

 

 

 

دوباره به ‌سوی «تهران شهر بی‌آسمان

 

 

فرهنگستان هنر

 

 

 

 

 

برج میلاد؛ نگاهی از آسمان به ‌سوی تهران
 

 

 

 

 
 

   

نویسنده: منوچهر فرادیس

    

 
از آسه مایی تا دماوند

 

 

دوباره به ‌سوی آن خیابان رؤیایی‌ام: خیابان انقلاب
وقتی از برج میلاد پایین می‌شویم، من دوست دارم مستقیم بروم به خیابان انقلاب. با آقای داوود کاظمی، مهمان‌دار ما،‌ می‌گویم که ما می‌خواهیم برویم خیابان انقلاب و بعد می‌آیم هوتل. او به شوخی و با لب‌خند می‌گوید: «نکند یک‌دفعه دنبال عیاشی و شیطنت بروید؟»
از این شوخی‌اش هیچ خوشم نمی‌آید، چون من که به این سن رسیده‌ام، بدون این‌که مقدس‌مآبی کنم، جرئت نتوانسته‌ام که دنبال عیاشی بروم و عیاشی کنم، شوخی‌اش را به‌رویم نمی‌آورم. یکی دیگر از همسفران هم می‌خواهد با ما خیابان انقلاب برود و گویا او هم می‌خواهد کتاب بخرد. اما ترس و هراس را در بیش‌تر این همسفران می‌بینم. او هم خودش را به ما چنگک می‌کند و می‌گوید که من هم خیابان انقلاب می‌روم و به آقای کاظمی بگو که من هم همراه شما هستم. تعجب می‌کنم: آخر برادر خودت دهن و زبان داری و این‌جا هم که اسیر نیستی. خوب بگو منم می‌روم، مرا چرا وسیله قرار می‌دهی؟
خلاصه با هیجان تکسی می‌گیریم و می‌رویم به طرف خیابان انقلاب. عجب لذتی دارد رفتن به طرف خیابان انقلاب! راننده مردی است میانه‌سال و بین پنجاه و پنجاه و پنج سال، ریش ماش و برنجی دارد یا به قول ایرانی‌ها: جوگندمی. البته معلوم است که ریشش را می‌تراشد و دو سه سانتی رسیده. از او می‌پرسم: «از زنده‌گی‌تان راضی هستید؟»
راننده می‌گوید: «الحمد‌الله شکر است.»
می‌گویم: «در ماه چه‌قدر درآمد دارید؟»
می‌گوید: «می‌شه حدود دو ملیون تومان و زنده‌گی‌ام می‌گذرد و اگر این غربی‌ها بگذارند.»
در جریان سفر ما جواد ظریف، وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی ایران، در اروپا است و در حال مذاکره با گروه پنج به علاوه یک و خلاصه غرب. راننده تکسی آدم آرامی است و دیگر حرفی نمی‌زنیم و او هم چیزی نمی‌گوید. این همسفری که با ما آمده می‌گوید: «من می‌روم خانۀ خواهرم و بعد از شما می‌آیم هوتل، اما شما به آقای کاظمی بگویید که در خیابان انقلاب از هم جدا شدیم.»
جالب است! این سفر اهدافش این‌گونه از طرف مسئولان ایرانی به ما گوش‌زد شده است: آشنایی با ایران و ظرفیت‌های فرهنگی آن و دیدن از ایران. اما در جمع ما کسانی هم هستند که در ایران متولد شده‌اند و همین سه چهار ماه پیش از ایران به افغانستان آمده‌اند. خویش‌خوری و قوم‌گرایی و خلاصه در یک کلام فساد، در همۀ ما افغانستانی‌ها سرایت کرده و هیچ قوم و مذهب شریف و عزیز ما افغانستانی‌ها نیست که سربلند ادعا بکند که ما مثلاً در فساد اداری، فساد اخلاقی و ویرانی این کشور در این دوازده سال گذشته، سهم نداشته‌ایم. در این دوازده سال گذشته، همۀ اقوام بدون استثنا، پدرلعنت، خاین، مفسد، مزدور و ویران‌کننده داشته که در این قسمت الحق «وحدت ملی» به صورت کامل و جامع آن در افغانستان تأمین شده.
در جلو دانشگاه تهران پیاده می‌شویم. من هستم و سیامک. شب شده است و فکر می‌کنم ساعت هفت شب باشد. می‌خواهم از کتاب‌فروشی اولی شروع کنم، کتاب‌فروشی اولی هم می‌شود کتاب‌فروشی انتشارات امیر کبیر. آن‌جا می‌روم و چند جلد کتاب را می‌خواهم که تاریخ اسلام و تاریخ قرآن و... بقیه کتاب‌های انتشارات امیر کبیر را، که باید به دوست عزیزم، یار گرمابه و گلستانم، سهراب بگیرم. داخل کتاب‌فروشی بسیار گیروبار است، چند جلد کتاب را که آماده می‌کند، به فروشنده فهرست را نشان می‌دهم. او هم مرا به طبقه پایین یا همان طبقه تحتانی هدایت می‌کند. آن‌جا اما آرام است و جز سه چهار نفر دیگر کسی نیست. فهرست بلندبالای سیزده صفحه‌ای را به فروشنده می‌دهم و او شروع می‌کند به جمع کردن کتاب‌ها. لذتی دارد که نپرس. خودم هم گشتی می‌زنم به این تهکوی بزرگ که پر از کتاب است. چند جلدی هم خودم کتاب می‌یابم که خارج از فهرستم است.
ساعت نزدیک به هشت شب است که چهار پلاستیک بزرگ پر از کتاب می‌شود و حساب می‌کنم و از این کتاب‌فروشی بیرون می‌شویم. جلوتر می‌رویم و می‌خواهیم که به یک کتاب‌فروشی دیگر برویم تا کتاب‌های دیگر را برایم تهیه کند. سه چهار دکان جلو می‌رویم. سرانجام می‌رسیم به کتاب‌فروشی‌ای که بعدها می‌دانم کتاب‌فروشی نشر بیدگل است. جوانی زیبا و آراسته، فروشنده آن است. کتاب‌ها را در گوشۀ دکان‌شان می‌گذارم. فهرست را به او نشان می‌دهم که این کتاب‌ها را دارد. او که جوان بسیار خوش‌برخورد و بشاشی است، بعد از نگاه کردن به فهرست کتاب‌ها، می‌گوید: «من اکثر این کتاب‌ها را دارم.»
من هیجان دارم و کمی هم بی‌قرار هستم و می‌خواهم بروم به دیگر کتاب‌فروشی‌ها. دل و نادل حرف می‌زنم. سرانجام فروشنده می‌گوید: «اگر به من وقت بدهید، من اکثر این کتاب‌ها را دارم و برای‌تان تهیه می‌کنم.»
می‌گویم: «چه‌قدر وقت؟»
می‌گوید: «دو سه روز.»
می‌گویم: «نه وقت ما کم است.»
می‌گوید: «در دو روز هم تهیه می‌توانم.»
برایش می‌گویم: «ببین! برای من تهیه کن، من فردا زنگ می‌زنم چه‌قدرش را تهیه توانستید.»
بعد به ذهنم می‌گذرد و می‌گویم: «شما کتاب به افغانستان هم ارسال می‌کنید؟»
جوان می‌گوید: «بلی ما به همۀ دنیا کتاب ارسال می‌کنیم، کانادا، آلمان و...»
می‌گویم: «عالی شد. شما این کتاب‌ها را تهیه کنید. من این دو میلیون تومان را برای شما به‌عنوان شروع کار می‌دهم تا شما با دل ‌گرم کار کنید و همه را آماده کنید و بعد ارسال کنید به افغانستان.»
بعد می‌دانم که این جوان دوست داشتنی، آقای عماد شاطریان مسئول نشر بیدگل است. او می‌گوید: «من جست‌و‌جو می‌کنم برای ارسال کتاب‌ها به افغانستان، چون تا حالی به افغانستان کتاب روان نکرده‌ام.»
اما من نشانی‌ای دارم و برای او نشانی ناشری را می‌دهم که کتاب افغانستان ارسال می‌کند. همه‌چیز خوب پیش می‌رود و دل من هم جمع می‌شود. آن دو ملیون تومان را می‌دهم و می‌گویم تمام این کتاب‌ها را برایم تلاش کن آماده کنی. می‌خواهیم برویم. کتاب‌هایی را که از امیر کبیر هم خریده‌ایم، می‌خواهم بگذارم و با بقیه کتاب‌ها یک‌جا آقای شاطریان بفرستد افغانستان، اما سیامک می‌گوید چند جلد را همرایت بگیر که آقای کاظمی شک نکند که ما جای خیابان انقلاب و کتاب‌خریدن، جای دیگری رفته‌ایم. از این حرفش اصلاً خوشم نمی‌آید که یعنی چی؟ دلم که هرجا رفتم. نمی‌دانم چرا این دوستان و همسفران ما این‌قدر هراس دارند؟ در حالی‌که مهمان‌داران ایرانی‌ ما، اصلاً برخورد بد و یا چیزی‌که خوف ایجاد کند و ترس، با ما در جریان این سفر نکرده‌اند. در دل می‌گویم: «هنوز بهتر بگذار شک کند، تا واقعاً فکر کند ما رفتیم عیاشی یا دنبال صیغه دوساعته.» کاش چنین جرئتی را داشتم! به اجبار چند جلد کتاب را می‌گیرم.
من با این پیش‌فرض سیامک را با خودم دارم که او چندبار دیگر به ایران سفر کرده و آشنا است با تهران و برای منِ نابلد خوب است. اما با گذشت زمان معلوم می‌شود که این منم که برای سیامک رهنمایی می‌کنم و او با آن‌که چندبار دیگر ایران‌ آمده، کاملاً ناآشنا است و بی‌خبر. می‌خواهیم تکسی بگیریم و باز نمی‌دانم که تکسی‌ای که مسافر دارد مسیر ما را می‌رود یا نه. یکی دوتا را می‌گویم تهران پارس هوتل شهر، می‌روند و نمی‌ایستند که بعد می‌دانم مسیرشان نبوده. تکسی دیگری می‌آید و دو مسافر دارد. می‌گویم: «تهران پارس.»
می‌گوید: «بیا بالا.»
می‌گویم: «چند می‌شود؟»
عصبی می‌شود که بیا بالا... خلاصه با بیژن و این دو پلاستیک کتاب می‌پرم داخل. چند متر پیش نرفتیم که موتری از این تکسی با سرعت جلو می‌رود. راننده که جوانی است حدود 25 سال، می‌گوید: «مادرتو و گایی...» تکان می‌خورم که این راننده حتماً «چاله میدانی» است و سخت بدزبان. از خیابان انقلاب تا هوتل شهر، چیزی در حدود پنجاه دقیقه فاصله است. ده پانزده دقیقۀ بعد، موتر خالی می‌شود و ما می‌مانیم و راننده. به راننده می‌گویم: «تا هوتل شهر کرایه ما چند می‌شود؟»
از شیشۀ عقب می‌توانم ببینمش. می‌خندد و می‌گوید: «با این ادکلنی که تو زدی، چندش را نپرس!»
مرا هم خنده می‌گیرد و یاد عطری می‌افتم که خواهرم از بریتانیا فرستاده و واقعاً هم گران است و عطر خالص است و خیلی هم خوش‌بو. سر حرف زدن همرایش باز می‌شود و من دنبال این هستم که آیا ما را می‌شناسد که کجایی هستیم یا نه. وقتی پرسش‌های من مثل بیگانه‌ها می‌شود، می‌پرسد: «از کجا هستین؟»
می‌گویم: «حدس بزن از کجا هستیم؟»
از شیشه عقب به من نگاه می‌کند و نمی‌داند. می‌گویم: «از افغانستان هستیم، این‌جا از طرف رأی‌زنی فرهنگی سفارت شما در کابل، دعوت شده‌ایم.»
جالب است. همیشه برایم پرسشی بود که اکثر ایرانی‌ها و اغلب فلم‌سازان‌شان، به‌ویژه رضا عطاران که سریال‌های طنزی ساخته، چرا مردم افغانستان و لهجۀ آن را تمسخر می‌کنند. در ایران دانستم که منظور مردم ایران از افغانستانی که آنان را «افغانی» می‌گویند، که باز لفظ تحقیر است، مردم هزاره‌ ما است و در سریال‌ها و فلم‌ها هم که لهجۀ مردم افغانستان برای‌شان جالب و عجیب است، همان لهجۀ شیرین هزاره‌گی است. خودمان که کاری برای شناخت کشورمان نکردیم، اما شناخت ایرانی‌ها هم از کشور ما اندک است، بسیار اندک و این در حالی است که به برکت برادران راضی و ناراضی رییس جمهور کرزی، در تمام جهان، افغانستان یک‌کشور شناخته شده است و اغلب مردم می‌دانند که در کجا قرار دارد و چه‌قدر مواد مخدر صادر می‌کند و هلمندش بهترین تریاک را دارد و باز برادران راضی و ناراضی رییس جمهور، در آن‌جا سرمایه‌گذاری کرده‌اند و ما در فساد اداری با تأسف و سوگ‌مندانه، مقام اول را در جهان داریم. اما در ایران، از افغانستان و افغانی، فقط هزاره‌ها و طالبان را می‌شناسند. اما عده‌ای هم با نام مسعود بزرگ آشنا هستند که در این سفر بیش‌تر از شخصیت‌های افغانستان، تنها همان نام مسعود بزرگ را شنیدم.
راننده شروع می‌کند به بد و رد گفتن از ایرانی‌ها: «از من به‌ تو نصیحت، ایرانی جماعت خوب اصلاً ندارد. اینو نگاه کن(دو انگشتش را مثل سوراخ می‌سازد) تا یه سوراخی می‌یابند، هرچه باشد فرو می‌کنن تو اون. دختر و پسرش همین قسم است. متوجه باشین که کلاه سرتان نگذارن...»
می‌گویم: «موافق نیستم، هرجا خوب و بد داره، من باور ندارم که همۀ ایرانی‌ها بد باشند.»
می‌گوید: «دلت دیگه، از ما گفتن بود.»
بعد می‌پرسد که شغلم چیست و چی کار می‌کنم و از این حرف‌های عادی. چند لحظه بعد در تلفون با کسی حرف می‌زند: «یعنی فردا همه‌چیز تمام می‌شه‌ها؟ باشه، باشه آخر یک روزی به‌هم می‌رسیم.‌.»
خلاصه از حرف‌هایش درک می‌کنم که با دوست دخترش به‌هم زده و قهر کرده. چیزی‌که در ایران به‌ویژه در تهران دیدم و به عنوان یک کسی‌که از کابل می‌آید، برایم جالب بود، رابطه دختر و پسر بود. در همین مدت کوتاه، دیدم که پسران و دختران باهم راه می‌روند و قدم می‌زنند و آن‌چه دوست دختر و دوست پسر گفته می‌شود، در تهران آزادی و امنیت بیش‌تر دارد نسبت به کابلی که ادعا می‌شود جامعۀ جهانی حضور دارد و امریکایی‌ها آمده‌اند و دموکراسی است و هزار مزخرف‌ دیگر. در کابل بسیار سخت است که زوج جوانی یا دو دوستی که دختر و پسر هستند با هم راه بروند و در کنار هم باشند بدون مزاحمت و دخالت پولیس یا آزار و اذیت نگاه‌های مزاحم. دوستی دارم که سه سال می‌شود عروسی کرده، می‌گوید آرمان به دلم مانده که با همسرم بدون مزاحمت پولیس و چشم‌های مزاحم، جایی بروم یا قدم بزنم. یک دختر جوان یا پسر جوان که نام‌زد هم باشند، سن قانونی خود را هم گرفته‌ باشند اگر به باغی یا پارکی قرار بگذارند و هم‌دیگر را ببینند، محال است که پولیس مزاحمت نکند. اگر آن نامزد‌ها با اجازه خانواده بیرون رفته‌باشند خوب مشکلی نیست. پولیس زنگ می‌زند به خانوادۀ‌شان و خجالت می‌کشد و می‌روند. اما کار وقتی مشکل می‌شود که نامزدی بدون اجازه پدر و مادر، که اغلب خانواده‌های سنتی چنین‌اند، بیرون رفته باشند یا مثلاً در پارکی قرار گذاشته باشند. آن وقت پولیس با اخذ چند صد افغانی آنان را رها می‌کند که من این مسئله را مصداق قوادی یا آن‌چه در فرهنگ ما به آن «مرده‌گاویی» می‌گویند، می‌دانم. طرف دیگر مسئله، روسپی‌خانه‌ها است. من چند سال پیش زمانی‌که برای نوشتن رمان روسپی‌های نازنین، مواد جمع می‌کردم و تحقیق می‌کردم، بارها از راننده‌های تکسی‌ها شنیدم که آمرهای حوزه‌های امنیتی پولیس کابل، از روسپی‌خانه‌ها پول می‌گیرند و به این طریق آن روسپی‌خانه‌ها با دل جمع به‌ کار خود ادامه می‌دهند. من که در کابل بیش‌تر وقت‌ها گشت و گذارم در کتاب‌فروشی‌ها بوده، باری از یک کتاب‌فروش در کارته سه شنیدم که گفت طبقۀ بالای ما یک روسپی‌خانه است و هر شب پولیسی با رنجر خود می‌آید و مزدش را می‌گیرد و می‌رود. بلی ما چنین کشوری داریم و چنین نظامی! اگر تو با همسر قانونی‌ات، البته جوان، به پیرها کسی این‌جا کار ندارد، در این سرزمین جایی بروی، در پغمان باشی یا تفریح‌گاه دیگر، مورد مزاحمت قرار می‌گیری و پول «قوادی» باید به پولیس بدهی. در همین شب و روز که این سفرنامه را می‌نویسم، شبکۀ تلویزیونی خصوصی «یک» گزارشی تهیه کرده و فلم مستندی از خیابان‌آزاری زنان در کابل، در این فلم نشان داده می‌شود که کارمندان جنایی پولیس، مردم و بازرگان به زنان پیشنهاد‌هایی دارند و مزاحمت می‌کنند. جالب‌ترینش موتر «لندکروزر» شیشه سیاه و ضدگلولۀ دستیار وزیر داخله پیشین کشور است که زنی را بالا می‌کند و به طرف منطقه شیرچور یا همان ساحه پول‌دارنشین شیرپور می‌برد... هیچ یادم نمی‌رود که رییس جنایی کابل، که فعلاً فرمانده پولیس کابل است، در رسانه‌ها باربار تکرار می‌کرد که ما هماهنگی خوب داریم و وزیر داخله شخص مسلکی است و پولیس بوده و ما به هیچ‌کس حق مزاحمت، آزار و اذیت مردم را نمی‌دهیم. اما جالب است که آن وزیر داخلۀ مسلکی(!) از دستیار خود خبر ندارد. و تا حالی 22/ 10/1392 که من این سطرها را می‌نویسم، نه وزیر پیشین امور داخله، مجتبا پتنگ، و نه دستیارش این مسئله را رد نکرده‌اند. بلی در این سرزمین کافی است پول داشته باشی و موتر پولیس، یا پلیت دولتی، هرکار می‌توانی، هرکار: آدم می‌توانی بکشی، فساد می‌توانی، دارایی عامه را می‌توانی حیف و میل کنی، حتا انتحار می‌توانی و اگر دستگیر هم‌ شدی، رییس جمهور تو را با دوصدهزار افغانی، رها می‌کند. دموکراسی امریکایی و اعمال و کادرهای امریکایی برای ما چنین وضعیتی را آورده است. دلم برای سرزمینم می‌سوزد که بی‌صاحب مانده و من هیچ سیاست‌مداری را نمی‌شناسم که نفوذ بزرگ داشته باشد و شناخته شده باشد، واقعاً و از اعماق وجود منافع ملی ما بر منافع شخصی‌اش ارجحیت داشته باشد. آدم‌هایی در رده‌های پایین و مدیران میانی زیادی هستند که دل‌شان برای این سرزمین می‌سوزد، اما آنان نه نفوذی دارند، نه قدرتی و نه جایگاهی در نظام کنونی.
با دست‌هایی که پر از کتاب است داخل هوتل می‌شویم. نه محافظی، نه حرفی، نه این‌که آقا این بسته‌ها را کجا می‌برید؟ مثل خانۀ خاله، به هوتل داخل می‌شویم. کابلم، کابل زخمی و ویران شده‌ام، یک شهرک نظامی شده برای کسانی‌که به خدایی خدا قسم ارزش ده افغانی را ندارند. بهترین موتر ضدگلوله و داخلش یک جنگلی با دومتر ریش نشسته و ده‌متر لنگی و تف‌دانی برنجی در داخل آن. کابلم پر شده از این جنگلی‌ها و موترهای ضدگلوله، و عقب هر کدام هم دو موتر دیگر تعقیبی با ده‌ها محافظ یا حداقل چهار محافظ. در کابل، هرجا ایست بازرسی و جست‌وجو کردن وجود دارد که تا نشیمنت را می‌گردند. اما آنانی که انفجار و انتحار می‌کنند، با موترهای ضدگلوله و پلیت دولتی می‌آیند و حتا اگر دل‌شان شد تا پشت دفتر وزیر دفاع هم می‌روند. اما این موترهای شهروندان عادی کابل است که هی و همیشه و بدون علت، تلاشی می‌شود. دوستی دارم سخت عیار و آزاده. دوستی که از برکت چاپ رمان سال‌ها تنهایی‌ام با او آشنا شدم. دوستی که عمری در جنگ و مقاومت گذرانده. باری برایم گفت که یکی از این شرکت‌دارها نزدم آمده بودند که مثلاً نزد فلان فرمانده وساطت کن تا خانه‌ام را بسازم که ایشان مانع است و نمی‌گذارد که من بیش‌تر از دو طبقه خانه بسازم. آن دوست گفت که این شرکت‌دار، با چندین محافظ آمده بود. البته این دوست ما شدید بدزبان است و پروای احدی را ندارد. برای آنان گفته بود: دست تو در خایۀ راست محافظ، دست محافظ در خایۀ چپ تو. تو او را محکم گرفته‌ای که جانت را نگاه کند، او تو را محکم گرفته که نانش بدهی!
واقعاً هم همین قسم است. این دوست عیار ما با همۀ سابقه‌ای که در دولت دارد و نام و مقام و این‌ها، آن‌چنان با جرئت است که با یک موتر کرولای عادی صبح حرکت می‌کند و چاشت لغمان می‌رسد و فردایش برای دل خودش، دلش خواست می‌رود شمالی. این قصه را به یکی از وزیران امنیتی کرده بود، آن وزیر گفته بود تو واقعاً بدون محافظ و ترس می‌توانی جایی بروی. بلی خیلی از وزرا و وکلا و خیلی‌های دیگر بدون ترس و محافظ زنده‌گی نمی‌توانند.
اما در تهران، در هوتلش، بیرون هوتل و در هیج‌جا نظامی را نمی‌بینیم. در تمام این یک هفته که در ایران بودم، دو یا سه بار موتر پولیس را دیدم. اما در کابل چیزی‌که شما زیاد می‌توانید ببینید یک لباس‌شخصی پشت فرمان موتر پولیس است. و گاهی هم خشت و دیگر وسایل را در پشت موتر پولیس می‌بینید. های کشورم! چه‌قدر وسوسه و فکر برای دوباره نظام داشتن تو دارم، این‌که یک پولیس، نظم داشته باشد، این که یک دیپلومات اخلاق و آداب معاشرتش از دور بگوید که او دیپلومات است و یک معلم تو هم سجایای معلم را داشته باشد. های سیزده هفتاد و یک، لعنت بر تو! همۀ کشورم را نابود کردی و نظامش را از بن کندی، که لعنت دیگر بر آن پاکستانی‌های کفرآبادنشین که چنین طرحی را با دست عمال‌شان پیروز کردند.
در هوتل برای‌مان غذا مانده‌اند آن را در اتاق می‌خوریم. بوی غذا در اتاق می‌ماند. بلند می‌شوم و پنجره را باز می‌کنم تا هوای تازه داخل اتاق شود و بوی غذا خارج شود.
سیامک شدید میل دارد که برویم به قلیان‌خانه‌ای و «دلی از عزا دربیاوریم.» از هوتل بیرون‌ می‌شویم و به طرف دست چپ هوتل، روان می‌شویم. برای او قلیان‌خانه مهم است، برای من این گشتن و پیاده‌گردی. به چهارراهی‌ای می‌رسیم، این‌طرف و آن طرف می‌رویم، چیزی نمی‌یابیم. دوباره که سر چهار راه می‌رسیم، بوی قلیان را بسیار خفیف، مشامم حس می‌کند. به سیامک می‌گویم این‌طرف برویم. در حدود دو سه صد متر پیاده می‌رویم و بوی نزدیک‌تر می‌شود. آخر قلیان‌خانه را پیدا می‌کنم. آن‌جا به سیامک طعنه می‌زنم و می‌گویم: «یک چنین دماغی داریم که قلیان‌خانه را از چندصدمتری تشخیص می‌دهد.» سیامک در بند این حرف‌ها نیست، می‌خواهد زود لبش به نی قلیان برسد. میزی می‌گیریم و می‌نشینیم. طرف راست ما برگه‌ای نوشته شده است که جمله‌هایش دقیق یادم نمانده، اما منظورش این‌ست که «از افراد زیر هژده سال معذرت می‌خواهیم»، «این قهو‌ه‌خانه زیر نظر اماکن فعالیت می‌کند»، «این قهوه‌خانه مجهز با دوربین‌های مدار بسته است» و... باشد به ما چی‌؟ طلا که پاک است، چه ترسش از خاک است؟ من نه چرسی‌ هستم، نه تریاکی و نه شراب‌خواره.
سیامک فرمایش می‌دهد و چند دقیقه بعد قلیان می‌رسد. دوباره هوس کرده‌ام که قلیان بکشم. پیش از این سه بار قلیان کشیده‌‌ام، بار اول خوب بود، بار دوم هم خوب بود و فقط بعدش کمی سردرد شدم. بار چهارم، کسی که قلیان کشیده بود، قبلش گوشت گوسفند خورده بود، بوی چربی گوسفند در نی قلیان مانده بود، حالم چنان بد شد... اما آدمی همیش همین است، دنبال لذت است، حتا اگر این لذت برایش زیان‌بار باشد. در این چهار بار پیشین، بعد از کشیدن دود قلیان، برای پنج تا ده دقیقه‌ای حالتی داشته‌ام که خلسه و لذت بوده. می‌کشم، اما از سردردی و حالت تهوع خبری نیست. چند دقیقه‌ای این دود بی‌حاصل را به ریه‌هایم فرو می‌برم، اما از آن لذت و خلسه خبری نیست. نیم ساعتی می‌گذرد، اما سیامک رهاکردنی نیست. یک ساعت می‌گذرد باز هم سیامک از دود سیر نشده. من احساس می‌کنم کمی دل‌بد شده‌ام. می‌خواهم بیرون بروم و در هوای آزاد باشم. به سیامک می‌گویم تو که کارت تمام شد بیرون بیا. بیرون که می‌رویم واقعاً حالم بد می‌شود...
نمی‌دانم چند و چندین دقیقۀ دیگر می‌گذرد که سیامک می‌آید و به طرف هوتل می‌رویم. آن‌جا توبه می‌کنم که همین پنج بار برای من تا ابد بس است، اما خدا می‌داند چندبار دیگر این توبه می‌شکند و چندبار دیگر من قلیان خواهم کشید و باز متنفر خواهم شد.



شبکۀ تلویزیونی العالم شماره ی آینده
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل       ۲۷۵    سال  دوازدهم       عقرب     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی   اول نومبر   ۲۰۱۶