12. بال دوازدهم
وقتی مردم از قبر و مٌردۀ خاکسترشدۀ «گوهر» برمیگشتند، هوا تاریک شد. صف کاروانیان برگشته از قبرستان از هم گسست. ابوالبشر نعره زد: «وقت جماعت است.» و خودش را به درب مسجد که قفل زده بود، رساند. چند جوان همسنش با او یکجا داخل مسجد شدند. مردان دیگر که از صدای قامت دور و دورتر میشدند؛ در کوچههایی فرو رفتند که به سوی خانههایشان میرسیدند. از بالا صدای رعد و برق میآمد. دیگر تاریک تاریک شد. من از پا افتاده بودم ولی هنوز راه میزدم. دیدم که امام پیر متنی را با خود قرائت میکند:
«او گمشده بود. راه نداشت. خانه نداشت. یار و یاور نداشت. خدایش او را فراموش کرده بود.
او برای سرنوشتش گریست.
ابر شد. باریدن آغاز کرد. دید آسمان هم میگرید.
دلش خوشی کودکانهیی را آغاز کرد، عاشق خدا شد و بیشتر گریست.
روزها بارید. سیل آمد، دنیایش را زیر آب کرد.
او گریست. هیچ دست کمک و نجات دهندهیی نیافت.
او ناامید شده بود. آب بالا میآمد. او هجوم موجهای آب را میدید و گریه و نعرههایش بالا گرفت.
چیزی نشد. کسی صدا و فغان او را نمیشنید. آب او را به زیر میکشید و تنهاییاش بیشتر میشد.
او دیگر هیچ امیدی نداشت. خودش بود و غم تنهایی و تباهیاش.
یکباره آگاهیاش جرقه زد؛ او در آبهای آبی دید که درب در عقبش است.
درب را خودش بسته بود. او در درب خودش «بزرگ» میشد و تمام عمر همانجا لنگر انداخته بود.
گریه و دردهایش را رها کرد، داخل شد. این شهر خودش بود. شهر خداییاش.»
امام خندهیی بلندی سر داد. ترسم برداشت. نزدیکش شدم، دیدم چیزی نیست که بخواند، او چیزی نمیخواند؛ بلکه متنی آمد و او را خواند. همین را به دل گرفتم و راه افتادم.
و از پسش باران آمد. با انتقال «گوهر» تمام آن خانه متروک ماند! باران بر سر و رویم آمد و من سردي خندۀ یک باغ دختر بر قلب و رویم زد. من ذوق آن خانه را کردم. نمیدانم چطور شد نسیمی آمد و با آن خانهها، جادهها و مردم با همه توان خاکی، سنگی، چوبی، فلزی و گوشتیشان از برابرم جاروب زده شد.
من داخل آن خانه بودم؛ به شدت لرزیدم. دیدم خندۀ امام پیر و دیوانهاست. موجِ از صدا به جانم سرازیر میشد. حواس و ذهنم در آتش ناآشنایی سوختند، خاکستر بستند و مرا شوقی سیراب میکرد. تازه میدانستم که بیدار میشوم. نمیخواستم از آن ارتفاعات فرو افتم. امام داستانی خواند «شاید هم داستانی او را قرائت کرده باشد» من نتوانستم از آنهمه هوش چیزی به متن آورم. وقتی به هوش آمدم، خود را روبهروی دفتر ساحوی روزنامهنگاران بدون مرز یافتم.
باران میبارید. شهر از آنهمه نعره و صدا شسته میشد. باران از بام خانهیی که گوهر جا خوش کرده بود پایین میآمد و در جویچه راه میزد. نواسههای امام با آبهای گلی رنگ جویچهها میدویدند. جویچهها سر به دریا میزدند. کودکان تمام روز با آب و باران افتادند و برخاستند، خندیدند و از آب جویچهها چیزهای رها شده از خانۀ گوهر را کشیدند.
شب امام دیوانه رویای عجیب داشت. جریانِ از صدا میآمد. این موج بیشتر و تندتر شد. موج گوهر را به خاطر میآورد «خیال کردم این صفی کلام است. صدا از جای دوری میآمد و از من عبور میکرد، متن میشد. احساسم این بود که کتاب ناخواندهیی است. تلاش کردم کتاب را بخوانم، ببینم، از حفظ نمایم. به عقب برگشتم، طرف ستون صدا رفتم، صدا شبیه گوهر شد. فکر کردم گوهر هم شکلی از صدا بود. به مغارهیی رسیدم. گوهر عضو جوهرهیی بود که در صدا موج میزد. احساس کردم وجودم ترِ تر است. ترسم برداشت، نفسهایم به شماره افتاد، بیدار شدم.
صبح آنروز امام دیوانه را در آن خرابۀ باران زده یافتم. او هنوز هم میخندید. ابوالبشر پدر بخت برگشته را به خانه برد، لباس نرم و گرم را به او پوشاند و پوستین از پوست گرگش را به جانش کرد. امام رفت، خوابید، و نواسهها دستنوشتههایی را که از آب سیلاب گرفته بودند، زیر بالشت بابۀ از پا افتاده گذاشتند.
باران میآمد. محل که آن را ده و چند سالی خشکسالی زده بود، از نو تر و تازه میشد. من بارانزده راه میرفتم که بچۀ پا به سن جلوم را گرفت. کودک چادری از بوری خالی پلاستیکی با مارک «سازمان جهانی غذا» را به سر کشیده بود. دیدم اعضای بدن این شهزادهگک زیر آن چادر سپید از سردی و تری میلرزد. او که نمیخواست با بیگانهیی مانند من بماند؛ بستهیی را به دستم داد و پا به فرار گذاشت. من نتوانستم چیزی بپرسم. مدتی جابهجا ایستادم، چٌرت زدم، او نواسۀ امام پیر بود. آه کشیدم «پرنس» را دوباره از دست دادم. بستۀ دستمال گل سیب را در بکس وسایلم گذاشتم، بیشتر رفتم.
متوجه صدایی شدم؛ صدا از قبل وجود داشت، من تازه میشنیدم. من در صدا و صدا در من راه زدیم. دیدم امام پیر بالای دیوار فرو افتاده محوطهیی که شاید هم زمانی داخلش مکتب مشترک پسرها و دخترها بود، نشسته و قصه میگفت. قصه گویی امام از آنروز گٌل کرد.
یک وقت رفتم طرف کمپیوتر خبر را نوشتم. بعد صفحۀ تازهیی باز کردم، قصهیی که امام میگفت؛ نوشتم:
«دلم اینجا تنگ شد، من به قرن بیست و پنج رفتم. قرن بیست پنج خالی بود. نفوس نداشت. مسجد نداشت خدا گفت: «کجا کجا؟»
گفتم: «خانه ندارم! جای ندارم. مسجد و مقتدی ندارم، فرزندم مرا از کارم کشیدهاست» او فرمان داد:
«برو پایین!» پایم خطا خورد، چند بال پایان افتادم. دیدم قرن سیزدهاست.
به چار راه رفتم. مردم به زیارتم آمدند. جوانی آمد، دیدم جورۀ ابوالبشر است. دانستم نامش هم ابوالبشر است. او گردم دوره میزد. زن پیرهسالی آمد ردایم را بوسید و دعایی خواست.
گفتم: «خدایا این روح را کمک کن که خودش را دوست بدارد»
گفت: «از آن بیزارم! از آینده بگو، از بهشت بگو، چند سال سفرمان ماندهاست»
گفتم: «بهشت را ننوشتهاست، هنوز قرن سیزدهاست. قرن بیست هم بدون بهشت میگذرد. قرن بیست پنج هم...» زن دلش تنگ شد، از چلم دودی زد و پهلویم نشست گفت: «تلخ است. زندهگی تلخ است تو یک قصه بگو، از زمانههای دیگر بگو»
گفتم: «بود نبود، در زمانههای بعدتر مردی بود به نام گوهر...او کسی ندارد، خودش است و خدایش. او از خدایش چیزی نمیخواهد. تن و جانش یک نعره می زند «خدا هست»...ابوالبشر قرن سیزده بالایم نعرهیی زد:
«ترا کی فرستاده؟!» گفتم: «خدا...بلی خدا خودش امر فرمود»
گفت: «سرش را بٌبرید» سرم را بریدند؛ همین که بیدار شدم این شهر بچهها دور و برم حلقه زد.»
این متن روی صفحۀ کمپیوتر جا گرفت و بستۀ امام به یادم آمد.
مدتها با بیحسی حاصل از شنیدن رویای امام مبارزه میکردم. بکس وسایلم را گشودم. دستمال گلِ سیب را باز کردم، دست نوشتههایی یافتم. حال کهنه لباس را داشتم؛ نمی خواستم این ویرانی را به آن نانوشتهها ببرم.. طرف کلکین رفتم. آسمان ابری بود و هوا هم پوشیده از غبار و باران هم بیوقفه میآمد. دختران که خندههایشان در شهر یخ میبست، به یادم آمدند.
زمانهها ایستادم. قرنها را عبور و مرور کردم، جز صدای ابر، غبار و باران نیافتم. این صدا در جان و حواسم راه داشت. من آخذه و فرستندۀ این موج بودم. متوجه شدم آن بسته کاغذها در دستهایم بود.آنرا تکان دادم، بالای گوشهایم آوردم، آن را بو کشیدم؛ من منتظر چیزی ناآشنایی بودم.
بستۀ امام را زیر بالشت گذاشتم که بیگانهیی آنرا دست نزند. تنها شدم، تنهایی بهیادم آمد. نام گوهر درونم خط کشید. رعد و برق شد و باریدن گرفت. مردم شکر کردند، و میبارید. دعاکردند، باران تندتر میزد. توبه کردند، هنوز ابرها بود و بادها و خانههای گِلی شهر و من خبر مینوشتم. افتادن خانههای بی در و دروازه و نام نویسیها در لست کمکهای جامعۀ اروپا، ادارۀ انکشافی ایالات متحده، صلیب سرخ و شیخهای عرب...
آفتاب شد، مردم از سردخانههایشان برآمدند، گرم شدند، لباسهای سنگین و پٌر از نم را کشیدند. کارتهای عروسی و شیرینیخوری و روزهای چهلمردههایشان را دادند و گرفتند.
روزی آوازهیی به دفتر کارم آمد که امام دیوانه شدهاست. روزی از دفتر مرکزی روزنامهنگاران بیمرز نمایندۀ ارشدی آمد. او شهر را گشتی زد و شام از امام دیوانهیی یاد کرد. من قصۀ عبور امام از زمان را برایش پرنت کشیدم. او خواند، طرفم به دقت دید و گفت: « این مرد هزارساله را بنویس، رومان خوبی میشود.»
گوهر نبود و شهر با هزار زخم خشکیده و غمهای خالیشدهاش یک میلیون نقش را در خود هضم میکرد. این تیاتر سرنوشت، با اینهمه بخار و باروت آتشکدههای شعلهناشدهاش ساکت روبهروی بهار و نسیمش ایستاد، و باد و پروانه، لاله و صدای هزار نوع پرندۀ نیامده را میچید و خوابهای شبانه و نیمروزی میگیرد، تا «مرد روز» طلوع کند.
بر تنۀ خاکی شهر سبزهها خط کشیدند! این قلم رویینتن مینوشت. از هجوم این فریکانسهای تند و سریع منِ برادرانم به خواب رفت. شهر تابلوی آرامِ شد. روزی من و برادرانم از خوابهای روی زمین که در آن بودیم؛ افتادیم.
شهر تازه شد، جوان برآمد. بوی جوی و لاله، کمان رستم و گاز خوردن دخترها و بوی خندهیی که با بادها میرفت، از پوست هزارها زخم شهر بیرون زد.
در یکی از نیمهروزها، آفتاب و آسمان صاف یکجا و مساویانه قاهقاه میزدند. بخار که از دهن و تن میلیونها انسان، حشره، پرنده و سگهای یلهگرد بلند میشد؛ سرودۀ بیدارشدهشان را مینواخت. همهچیز غرق صداها و نعرهها سربلند میکرد، و سکوت را نفس میکشید.
چیزی تازهیی در راه بود. شهر میرفت و کتابش ورق میخورد، و امام در هیبت فرورفته بود و میدانست که اگر بگوید دهنِ، گلو، خانه، کوچه و شهر پاره میشود. او به زمانۀ زمانهها سفر میکرد و از قفسههای گذشته و آینده قصه مییافت و به شهر میآورد!
امام سر به کوچۀ درون گذاشت؛ تعجب کرد و صدا در او قد کشید.
او بر موج صدا راه رفت، گٌم شد. خودش نبود، جسم و حواسش اینجا آب و باد میخورد.
مرد افتادهروز در کوچهها میگشت و شب هم خانه نمیآمد. او جای خالی مییافت و همانجا شب را سحر میکرد.
کودکان که بعد از وقت مکتبشان سر کوچه می برآمدند، و زیر باران خدا با هم قصه میگفتند. قصههایی که آن پیر دیوانه از کوه قاف و مٌلک جن و پری میگفت؛ باهم شریک میشدند. زنها آدرس تعویذنویسی را یافت و تعویذهای رد بلا گرفتند. نوبت شوهرها رسید و گپ به ابوالبشر راه کشید.
او از این کار و بار تعویذنویسی روزبهروز ناخوشتر میشد. او -پنهان از همه- به تنهایی درون این تاریکی راه میزد. و شیاطین پنهان را از دنیای احساس و قلبش بیرون میراند.
مردم با هم جمع میشدند، و صدای از این بین غررررررس میکرد، و کودکان میخندیدند و با رنگهایی که از خوابهایشان میآوردند، دنیای بازیهای روزانهشان را میساختند؛ آنها میزیستند.
خانۀ گوهر روزبهروز باران خورد، و گلِهایش را آبها به جویچه بٌرد. آبها به پدر دریاییشان میرسیدند، از خوشی بال میکشیدند و در یک آفتاببارانک قوس رقصشان را کامل میکردند؛ زمینی میشدند.
«اینرا من از سایههای خود خیالبافی میکردم.» من شاهد بودم.
باران زمین را می شست، شهر و خانۀ گوهر را میشست. گوهر با قطرهقطرۀ این بارانها سفر میکرد. این مایع گلی رنگی که از در و دیوار، چت و اٌرسی، راهها و سنگها داخل باد و باران و آفتاب و برگریزان میشد؛ قافله دیرینه عمر گوهر را از زمین و شهر خانهتکانی میکرد. و این متن بیحروف به جان آن امام دیوانه شلیک میشد. امام قصه میگفت. او دریچهیی از زمان مٌرده و یا نیامده را با خود ناشناختهاش عبور میکرد.
شاروال که در بین صد و پنجاه کاندید بیشترین رآی آورد، به عنوان اولین گامش، پلان ساختمانی را امضاء کرد که در آن محلههای خارج از ماسترپلان را به نام «شهرک جهان» از نو نقشهکشی میشد.
باشندههای این محل کارگاهها، دوکانها، مکتب و راههای کوچههایشان را بستند، بالای بامها برامدند. بلدوزرهای ازیادرفتۀ روسی که در ساختمانهای ناتمام سالها خوابیده بودند، با بنزین تیم بازسازی ولایتی به سوی این محل راه افتادند. شکایتی به نام مردم محل به دفتر روزنامهنگاران بیمرز هم رسید و من غرض تهیۀ عکس و خبر آنجا بودم. روزنامهنگارها در برابر اولین مانع سر راه صف کشیدند. بلدوزرها رسیدند، خورد و جوان محل نعرههای تکبیر کشیدند، بلدوزرها چرخی زدند و راه خانۀ خالی و بیدفاع گوهر را در پیش گرفتند.
این اژدهاهای فلزی دهن و دندان گٌشودند و خانۀ آن مرغ بالکشیده را از بیخوبته کشیدند. من گوش ایستاده بودم. قلبم میگریست، حواسم مور مور میشدند. من تشنۀ نعرهیی بودم. خاکها رفتند، نامی از گوهر نبردند.
چندروز هوش از بزرگان رفت. این هوا در شهر تراکم مییافت. کودکان داخل دنیای رنگهایشان میزیستند.
آهستهآهسته روزهای داغ، روزهای سوخته آمدند، فصل تابستان میشد. مامورین شاروالی در تلاش اجرای پلان «شهرک جهان» بودند. آنها سگهای کوچهها را دوا دادند، کشتند، بٌردند برای این تل گوشت مٌردار و بو کشیده گور دستهجمعی ساختند. ادارۀ ماینروبی چند ملیتی مهمات منفجر ناشده را بالای گورستان سگها آتش زدند.
شهر خالی شد. قصههایی از هوشیاری سگهای «اردوی چهل» خانهبهخانه نقل میشد، و رسانهها برای نشر این خبر عکسهایی از سایت گوگل و یاهو گرفتند. روزهای عید کودکان شهر به دوکانهایی میرفتند که بازیچه به شکل سگ داشتند. ابوالبشر از این دوزخ که بتهایی به شکل سگ ساخته بود، روزها گریست و میرفت که با شیاطین ناشناختۀ درونش منفجر شود.
چیزی درون آدمها، جانورها و ساختمانها راه مییافت، خیمه میزد، کارد میکشید و بمب میساخت...این خبر تا توانست از رسانهها به گوشها رسید.
خبری را منهم اضافه ساختم و دوباره راه افتادم. شهر خالی خالی بود. من کسی نداشتم. میدانستم که چیزی عقب این هیاهو جان میگیرد.
میرفتم و به چیزی نمیرسیدم. شهر آنرا نداشت، گوهر دور بود. آن امام که هوشیاریاش را به دیوانهگی زد، «پرنس» کودک که گوهر را با چشمهایش در قلبم مینوشت، و جوان که روز دفن گوهر بالای قبرستان تجربهیی یافت، همه سنگ و سخت و سرد شده بودند. من شعلهیی میخواستم، دلم میشد بسوزم، خاکستر شوم...های شهر با مرتدش مٌرد. یک «شهر» از دست رفت. کوهی از شهر کوچید، من دیگر بیگانهام. من میروم به مرزهایم.
* * *
ساعت دوازده شب بود. من راه میرفتم، راه تمامی نداشت. شهر راه شده بود. چه انسانها که روزی خود به شهر وارد و روزی هم از آن خارج ساخته شدند. شهر قامت هزارها اژدها را نفس میکشید، من هم اژدهایی بودم.
جهانم تاریک بود. هارنهای خودروهای زرهی ترافیک نظامی ائتلاف بینالمللی ضد تروریزم زمانی بهیادم آمدند که چراغهای ولتاژ بلندشان مستقیم به چشمهایم زدند. من پهلو گشتاندم، مهتاب با نور کمسویش مرا کمک کرد که چشمهایم به خیمۀ امام ازیادرفته برسد. سایهیی جنبید و به خیمه «گروه فنی احداث شهرک جهان» افتاد. خوابگاه شبانۀ امام همانجا بود. جناور فلزي شعله كشيد و از خیمه کوهی از آتش فوران کرد. من به کمک زبان هممرزهایم از این اتفاق جدا شدم. همان شب این عکسها و تصویرها از پردۀ تلویزیونها منتشر میشدند.
* * *
همهچیز تنها، خالی و خیمهزده بالای تنهایشان افتادند و ماندند. بوی تیر هم پیچید، داخل قفس رفت و کودک ابوالبشر هم چشمبسته روانۀ قلعۀ پٌر از تانک و خودروهای نظامیهایی شد که بنابر فیصلۀ ملل متحد به این بخش زمین فرستاده شده بودند. از آنجا هیلیکوپتر «اپاچی» بلند شد به سوی خلیج رفت «دشمن جنگی» را به نیروی بحری ایالات متحده سپرد که در جمع قوماندانهای اسیرشده روانۀ پایگاه «گوانتانامو» شود.
در «گوانتانامو» باز هم اسیری از این کوهستان داخل کمود برقی رفت و با لبهای دوخته بیرون آمد. من گیج و نیمهخواب به پیشهام میپرداختم:
«سازمان دیدهبان حقوق بشر واشنگتن را با عدول از قطعنامۀ ژنیوا متهم ساخت.»
«رئیس جمهوری پیام تسلیت به بازماندههای حادثۀ یازدهم سپتامبر فرستاد»
«کانگریس امریکا فیصله نمودهاست که تولید گازهای گلخانهای را تا نیمۀ قرن به(...) در صد کاهش دهد»
و «گروپ از ساینسدانها به این نتیجه رسیدهاند که شاید سطح زهره...»
دیر وقت شد که این داستان را ننوشتم. روزی هوسهایم دوباره برگشتند به کوچهها و راههای که «گوهر» و«امام» و «پرنس»کودک آمدند و رفتند، رفتم و شهر را با طعم همیشهگیاش یافتم. رفتم به کوه شهر، دیواری رسید و همانجا تکیه دادم. شهر آرام خفته بود. این موجود خدایی کوه داشت، کوهش دیوار داشت و همچنان تاراج میشد. با شهر قصه کردم، گفتم: «تو درخت خدایی استی، فصلهای میآید و میرود و تو از سر کاشته میشوی، درخت تناور میشوی، مجسمهیی از تو سر میکشد. به استیلای بتشکنهای تازه از راه رسیده میافتی، میسوزی. شهر برادر، تو درخت سیاه و سوختهیی هستی، تو جای پای گوهر هستی.» شهر با سکوتش چهرۀ غم گوهر را به من میداد.
از دیوار که پناه سه یار غریب نشد، جدا شدم. یارانم کوچیده بودند. شهر را گشتم آوازهیی بود که ابوالبشر را در خیمه که خوابگاه شبانۀ امام پیر بود، گزمۀ خارجیها کشتند، کودکش را بعد از معاینۀ خون(دی.ان.ای) به گوانتانامو بردند، امام پیر قبل از حادثۀ مرگ ابوالبشر از شهر غیب شدهاست.
رفتم طرف درختهای نیمهجان، دیدم خارهای فلزی به خون مرغهای «پیشاوری»سرخ میزد. دلم نشد قصه را به آنها بگویم. برگشتم که خبری بنویسم. جهان ما خبر میخواست.
* * *
روز چهلم مرگ گوهر بود. در شهر آوازه شد که امام دیوانه دوباره با موج از رعد و برق به شهر برگشتهاست.
شورای شهر مسأله را به بحث گذاشت، و کارشان با ایجاد کمیتۀ ویژهیی مرکب از نمایندههای ارگانهای شرعی و قضایی به پایان رسید.
توجهم از خبر و روزنامه و رسانه رفت، غرق هوای گمشدهیی شدم. موسیقی خاموشی در من راه یافت.
این صدای سپید، خالی و بیحجم نفس کشیدنم را هموار میساخت. این انرژی ناشناخته همچنان میآمد، در سلول سلولم میبارید و عبور میکرد. و دشتهای سپید را درون اشیا، آدمها، درختها و خانهها رها میساخت. هر چیز مجراهای عظیمی این رود زندهگی بود ولی هنوز به زبانم چیزی از آن نمیآید. متن سپید را نمیتوانم در این حروف شکل بدهم بلی من بیچارهام؛ خدا را گفته نمیتوانم. فردا از این شهر تلخ مانند عشق گوهر روندهام، امشب یادداشتهایم را به پایان میبرم.
زمانیکه از محل خانۀ گوهر خودروها و سربازهای بحری عقب رفتند، مامورین آتش نشانی رسیدند؛ فصل شعلهها خاموش شد...این محله و چهارراه و ساختمانها خاکستر شده بود. به جای ساختمانهای بلندشده با چند رنگ، دیوارهایی ایستادند از خاکستر سپید. «فکر میکنی که زمین، ساختمانها، اسباب، وسایل و جویچههای دو طرف جاده همه جنس سوختی است. آدم فکر میکند این سوختهها تنه، پوست و برگ یک درخت افسانهیی بودهاست. این درخت با قطر چند صد متر در شب عجیب شعله شد و سوخت. سوختههای درخت در دیوارهای سوخته و پٌر با خاکستر سپید قد کشیدند. این خانۀ درخت بود. چوبهای که تا به آخرین درد حیات سوختند؛ دیوارهایی شدند که دیدم و برایش گریستم.
یادداشتهای که نواسۀ امام به من سپردهاند در دستهایم هستند. دستها میگریزند. حواسم با مایع ناآشنایی شستوشو میشوند. ذهنم را رعد و برق که در رؤیاهای شبانه و روزانه تجربه مینمایم، سرد، خالی و بیاندیشه ساختهاست. این دستنوشتهها را میگذارم. دستهایم روی دکمههای خودنویس کمپیوتر قرار میگیرند. صحفۀ تازه باز شد، تایپ را شروع میکنم. هاااااا...خیال میکنم گوهر از اگاهی من عبور میکند.
در دنیای درونم گام برمیدارم همۀ حجم از خاکستر است، خاکستر سپید و درخشنده. پیش میروم، مستقیم می شوم، چیزی به نظرم خورد! یک حباب زنده و شاد...میبینم نام ندارد. نزدیک میروم؛ وجود ندارد. عقب میروم مرا در حلقۀ خود انداخت. آگاهی ام داخل آن حباب سپید، بالای خاکستر سپید بینام وجود داشت.
دانستم چیزی را که سالها و قرنها نیافتم؛ بهیاد دارم. بلی این منم! میخواهم منِ «من» در همهچیز منفجر شود، و همه را بهیاد آورم.
در لحظۀ کوتاهتر از گفتن و نوشتن بیدار شدم. من در آغوش آن صدای بی صدا هستم. من جنس آن سکوتام. صوت داخل یک شن رفت، قرنها خوابید، سنگشکن چکشی زد، مروارید چندرنگ زمانهها بر روی دیوار قصر سیاره اتلانتیس درخشید، و ماند.
دوباره از یک تخم مار سر کشیدم. روزی داخل نگین انگشتر سلیمان شدم، از آنهم افتادم. بزکوهی شاخ بلند شدم، از قله کوه به سوی ستارۀ «زهره» نعره زدم، شعر خدا که در صدایم بود را خواندم. با شعر اوج گرفتم، جوان شدم، پیر شدم، خاکسترهای تنم در زهره ماند.
این منم، هم تماشایش میکنم، و هم هستم. آه، خاکستر دفتر خاطرهها، نامها و کارهای من است.
«گوهر» است از خاکسترش برمیخیزد، میرود، ادیپویس شاه میشود، پدر را میکشد. با مادر زندهگی میبخشد، و از آن اوج دوباره سرنگون گشت. این خاکسترها پٌر است از نهال صدا.
«خدایا چه شیرین میسرایی، سرود تو به زبان نمیآید. این صوت روح بهشت است و من و برادر من از این جنس هستیم.
من بیدارم. خدا را میشنوم. در گوهر، در چشمه، در خالۀ قصهگوی که پادشاهی از بابل را زهر داد و هشت شوهر را کشت؛ مٌرد و با هوسهایش به خاکستر رفت.
زمانهها رفتند و آمدند که به شکل درخت توت به دنیا آمد. بالای(سیزارتا) سایه شد. خشکید و از غم آن شهزاده شعله کشید، درون دریای «گنگ» رفت.
بلی من حبابم، نام ندارم؛ خدا نام است. منِ نیستم، خوب شد آن جسد که نام داشت، فکر داشت، چشمه داشت، و دنیا را، شهر را، محله و مردم را با رعد و برق خدا میسوختاند، شعله کشید و خاکستر شد!« آتش که در کارها، برنامهها، اندیشهها و آرزوهای من خانه داشت، بلند شد و گوهر را و آن نام اضافهرا به کام کشید. برادرم به همه بگو گوهر کافر و خداناترس رفت، سوخت. من یک حباب اقیانوس عشقم. آن امام هم در شعلههای سوزان عشق سوخت.
«تجربۀ عجیب دیدم. خدایا باورم نمیشود، بیا تکرار نماییم تا هضم این مکاشفه آسان شود»
حبابهای شادمان در اقیانوس عشق و رحمت میخروشیدند. حرکت آنها فریکانسهای بسیار سریع و روشن را تولید میکردند. هر روح از جوهرۀ نور و سرود سرشته شده بود. هر حباب پٌر بود از آسمان و ستارهها و خورشید. این متن با نور آن ستارۀ روح درونم کاشته شد:
«چه سفرها که از خانۀ آسمان به زمین داشتم ولی تازه میدانم که نبودم. عقاب بودم و از کوه خدا جدا شدم. رویا میدیدم که روزم همین است. روز من پٌر شد از سنگ و آب. بلندییی دیدم به نفس سوخته به آن رسیدم، کوه یهودیه بود. گریستم. صدای آمد و من بالای سنگ نوشتم. سالها از سنگ نوشته محافظت کردم. پیر شدم، و مرگم رسید. قرنها خانۀ استخوانهایم زیارتگاه بود.
زمانهای طولانی رفت و آمد. وقتی چشم گشودم، سرزمین جنگهای کاراییب بود. من سرباز بودم، فرسنگها رفتم و تا توانستم، برادرانم را کشتم. آنسوتر از آن کاهنِ شدم از سرخپوستها. وقتی پیر شدم و فوت کردم؛ اعضای قبیله مراسمی را برپا داشتند، جسدی را با سوت و شیپور قطعهقطعه کردند و خوردند...چهها که آمد و رفت و من بودم.
قرن چهارم بود که همراه با امپراتور روم به مذهب مسیح مومن شدم. نه، من نبودم، این همۀ بازیهای بود که درخواب صورت میگرفت. و من عقب کشیدم، داخل حجله شدم، دروازه را بستم، تنها شدم و صوت میآمد. تازه به یادم آمد، این نجوا و نوا از ازل مرا فرامیخواند و من تازه به آن مومن میشدم، تازه بهیاد میآوردم. دیدم راز همهچیزم در همین صدا است «خانه، بهشت، خدا.»
فکر کرده نمیتوانستم، من حواسم را پاک باخته بودم. این تجربه چونان سریع در من رخ داد که نتوانستم، چیزی بپرسم. من یک نقطۀ نارنجی براق را میدیدم و این متن در من راه میافتاد. فکر کردم همهاش سوداهایم است. من گوهر را در اندیشه و احساسم فرو برده بودم و او دهن باز میکرد.»
برادرم گوهرِ نیست. روزنامهنگار و امام نیست. روح فرستادۀ خدا است. من روحم. «قطرهی از اقیانوس کبیر عشق و نور آمد، سنگ شد -سنگ فرستادۀ خدا بود- سنگشکن آمد -خدایش فرستاده بود- سنگ شکسته شد، زیباییهای مزارها و قصرها با زمردها، نقرهها و الماسهای سنگ نوشته شد.»
روزی گٌذر خدا شد، من گریستم. خدا مرا به بهشت بٌرد. بهشتهای لاجوردی و الماسی گوشت و پوست من استند.« صدف، تخم، ماهی، نهنگ، دیناسور...خانههای من بودند. چهرهها، شکلها خانههای من اند، همهرا شعله کشیدهام، عشق خدا همین است.
من دیدم و آمدم. تازه شهر قدس به دست ما افتاده بود، و من صاحب چهار زن و دوازده فرزند شدم.
شبی خیام را خواب دیدم و از او نوشیدم. روز دیگر جسدم در چهارراه آویخته بود، و زاغهای گرسنه میرسیدند. آن زندهگی رفت همه خاکستر شد.
این بار خانم تازه امامی به دکان هندو راه یافت و فرزند آورد؛ باز هم من بودم. و من نمیخواستم، گریه کردم و نمیخواستم و شبانه فرشته خاموش در رویاهایم میآمد، مرا از تن و پوست میکشید به اقیانوس میبرد، میشست و دوباره در همان کالبد رها میساخت. دریای صوت و سرود راه میزد، امر شد او نام تازهیی یافت «گوهر». از تخمه «تورن جوهر» برآمد، و سرود عشقی را که میدانست سرود، و در شعلۀ آن آتش سپید بلند شد، بلند شد، بلند شد! تا جایی که خیال داشت، بلند میشد.
«برادر روزنامهنگار این سفر من است. تازه در طبقهیی از سرزمینهای دورخدا آرام گرفتهام، مامورهای خدا ابلاغ میکنند که برگردم به زمین عزیز یا استراحتگاههای نادیدنی موسیقی نانوشته آن متعال. باشد هر آنچه اراده خداست.»
* * *
اتمام کار دوازدهم 9سپتامبر 2009 ساعت 2:18 ده بوری |