کابل ناتهـ، Kabulnath






Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل











 

 


1

2

 

3

 

٤

 

5

 

 

6

 

9

 
 
 
 
 
دوازده بال
داستان بلند
بال دهم
 
 
نویسنده اوس
 
 

 10. بال سوم

او باز هم مهماندار آشنا­های نامرئی­اش بود! او می­دید و می­دانست. زبان آن جمع «بودن، دیدن و دانستن» بود. آن­ها در وضعیت درک بی­واسطه قرار داشتند. نیازی نبود که انرژی­شان را از آب و نان بگیرند. آن­ها بدون آن که دیوار­ها و اشیا و فاصله­ها و اقلیم­ها مانع شوند؛ حضور داشتند.

گوهر بر محیطش آگاه بود. دید بر شیشۀ خانه چیزی خورد و درون خانه افتاد. سنگی بود پیچانده شده در یک تکه کاغذ. او خنده­یی بلندی کرد. سنگ خوردن فصل زنده­گی­اش بود. و این سنگ کوچک صدای خوشی داشت. او کاغذ را دید و گذاشت.

«بیا یک­بار بیرون را ببینم...نه کسی نیست که صدایش کنم. همه در خواب اند. عقاب­های برادرم هنوز در خواب اند.» شما مرا به این سنگ زدید، کشتید، و رفتید که حج­تان را روز آخرت پیش خدا واسطه ببرید.

نه این سنگ کاری کرده نمی­تواند. این سنگ است و من کوه. و من خدا را در آن نقاشی می­کنم. من مجسمه­سازم...کار من آوردن سمفونی خدا است. و او از دل سنگ می­براید. بلی این­را می­گویند «میکلانژ!» بیا ذکررااغازکنم(هووووووووووووووووووو)

 

این صوت از سنگ وجودم می­براید یا از این سنگ که آن حاجی حج نادیده به­سویم انداخت؟!

اگر من سنگم، پس نعره­هایم از اوست. اگر من سنگم و نقاش این نقشم؛ پس بالای همه دیده­ها، رفته­ها و گذشته­ها عدد صفر را بنویسم؛ نقطه را.(....) این­همه صدا از کلمۀ «نقطه» قد کشید. چشمۀ صدا­ها نقطه­است! نکند همه شهر این صدا و صوت را می­کشد؛ بلی! شهر هم سنگ است، و من نقاشم.

های شهر تو مزرعه­یی از نقطه­ها هستی. این نقطه­ها شکوفه­های عشق خدا اند. آه، آرام، آرام کسی بیدار است. کدام بنده­است که به مسجد خدا درآمده، بلی! من دیدم او برق را روشن کرد و همین که چشمش به من افتاد دوباره خاموشش ساخت و نشست تا من هم به خواب بروم و او روزه­اش نشکند.

سنگ را چه کردم. شاید خدای که در آن سنگ بود، نقاشی شد، برآمد و به آن خانه رفت تا بماند.

اوه در این کاغذ برایم چیزی نوشته­است:

« اعوذ باالله من الشیطان الرجیم»

« بسم الله الرحمن الرحیم »

« قل اعوذ بالرب­الناس* ملک­الناس* اله­الناس* من شرالوسواس­الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس* من­الجنه والناس*»

« ای مرد ناشناس، تو مرا به آزمایش سختی روبه­رو ساخته­یی. این نامه را چندین بار برایت نوشتم و دوباره خط زدم. هرچه خط زدم، نامه­ام گٌم نشد. با خود قهر کردم. خطوطی را که خط می­کشیدم، دوباره همان کلمه­هایی می­ماند که در آغاز نوشته بودم. اصلاً هندسه خط­های که از خیالم می­برآمد، خطی بود که قبلاً نوشته بودم. دیوان رنگ را بالای نوشته­ام ریختم. دیدم رنگ با خطوط کج و راست بالای صفحۀ کاغذ راه می­رفت. تصور می­کردم دستی خطوط را رهنمایی می­کرد. من دستم را عقب کشیدم. دستم کرخت شده بود، و من چیزی را می­خواندم که می­خواستم نخوانم. به خدا عذر و زاری کردم که از این شرک و کفر نجاتم دهد ولی توبه­ام قبول نشد. خیال می­کردم من حین دعا غلط شده­ام. چیزی را خواسته بودم که نوشتم و بعد خواستم خط بزنم ولی از توانم نشد. ناچار شدم، کاغذ را بٌردم زیر کتاب الله گذاشتم. بچه­ام صدایش آمد که به جای من نماز جماعت می­دهد. من در حجلۀ کوچک خود ماندم. بیش­تر تنها شدم. دراز کشیدم. صدایی شنیدم. برخاستم. در نظرم آمد که صدای تیرهای درخشان و سفیدی هست که از جای تو به­سویم می­آیند.»

برادرم در پناه حق باشی!

برکات نصیبت باد، باورکن من ترا دوست دارم. هر روحی عزیز من است و من دوستت دارم. قبول کن، چیزی نیستم که بگویم، چیزی نیستم که سیاه شوی؛ سپید شوی؛ با خود آشتی کن؛ خدا هست.

* * *

 « من صدایت را می­شنوم. تو آرام و خوابم را از من گرفتی. حتا دعا و نمازم اخلال می­شود، می­شکند! این چه صدایی است که می­کشی «هییییییی...» این­همه صدا از کجا می­شود؟ این دشمن­های خدا و رسول خدا از چه جنسی اند که به چشم نمی­آیند ولی صدای­شان دنیا را پٌر و مسموم می­سازد! خدا عالم­الغیب است، به گمانم این هزار­ها انس و جنس است که با تو هم­صدا شده و قلب مرا خراب می­کند. این آتش­ مرا به خلاء عجیبی می­برد. فکر می­کنم خارج از دنیا و فضا و چیز­ها قرار دارم. باورم نمی­شود، این کفر است. در کتاب آمده زود است که قهر خدا نازل می­شود، زمانۀ ما یوم­البدتر است. من شما را آگاه می­سازم که زود است که مار و ملخ بالای­مان ببارد. زمین را توفان بر سرگیرد، و همه در آتش­ و عذاب صاحب روز جزا گرفتار شویم.

یا غفار یا قهار مرا در آتش­­ دوزخت نسوزان!»

نترس! خدا هست. ما نباید بترسیم! خدا عشق است. با خود آشتی کن. دوزخی نیست تو روح شریف هستی، من هم، برادرانم هم. همه خلقت خداوند شریف است.

* * *

« شکر خدا من حالم خوب است. قلبم می­تپد، و همه­چیز در راه­است. چه کنم تو نمی­دانی، دردی که من دارم قلبم را می­سوزاند، وجودم را خاکستر می­نماید، و تو هنوز هستی و هنوز روح در تنت است.»

این کالبد است که در چرخه­ی تولد و مرگ گیر کرده­است. روح آزاد است، نمی­میرد. (آن) همیشه هست. با خود آشتی کن، تو خدا را داری. تو روح هستی؛ روح را نداری. من روح هستم، تن و جسم را دارم. تن و جسم را می­بازم، ولی روح هستم.

* * *

« بشنو این چه حالی دارم، در خوابم ظاهر می­شوی. در نظرم آرام می­ایستی. به سویم لبخند می­زنی. من خیال می­کنم، تو لباس پٌر از ستاره بر تن داری. همۀ وجودت برق می­زند. من محسورت می­شوم، و نزدت می­مانم.

 وقتی بیدار می­شوم، جانم می­سوزد، از سر­و­رویم عرق می­بارد، دست­و­پایم می­لرزند. جرئت آن­را به­دست نمی­آورم که بلند شوم خود را وضو سازم و نماز استغفار و تهجد بخوانم.»

روح مبارک است. کالبد معبد روحست. به خانۀ قلبت ببین، خدا هست. دوستت دارم. گوهر، برادرت.

* * *

وضعیت که در آن امام متروک و گوهر بیگانه تجربه­های را به­سر می­رسانیدند، فراحسی و فراذهنی بود. تجارب درک مستقیم، تلپاتی، سفر روح و انعکاس آگاهی پایه­های گذشته و آیندۀ فهم و درک امام را تا به آخیر لرزاند. او می­رفت و دگرگون می­شد. این تجربه­ها در قلمرو درون صورت می­گرفت. شهر و آدم­های چار اطرافش این رزم پنهان را نمی­دید.

ابوالبشر با حس ناآشنایی خطر را می­دید ولی کاری از دستش نمی­آمد. او پدرش را جدا و تنها کرد و بیش­تر از این توانش نمی­رسید. به خدا هم می­گفت که از دستش نمی­شود، با پدر کاری نمی­شد. او از منبر مسجد وعظ و نصیحت می­کرد. مردم را از روز آخرت می­ترساند. و از این رفت­و­آمد که نه کسی می­دید و نه کسی چیزی به خاطر می­آورد، چیزی نمی­شد به کسی بگوید. امام آهسته­آهسته با این رعد­و­برق عادت می­کرد.

«هنوز پٌر از آتشم. وقتی کتاب را باز می­نمایم. چند حرف را می­خوانم و همه­چیز عوض می­شوند، تو در نظرم می­آیی و منتظر می­مانی که مرا از خدا ببری. می­خواهی من شیخ برسیسا شوم!

من بلند می­شوم. دروازۀ حجله­ام را می­بینم، محکم است. داخل نمازخانه می­شوم، با تندی همه درها و راه­ها را امتحان می­کنم. می­بینم همه بسته و محکم است. شکر خدا را می­کشم و سوی حجلۀ تنهایی خود می­آیم ولی تو باز بر سر راهم سبز می­شوی. تو مانند یک لکۀ نارنجی نور ظاهر می­شوی. احساسم می­گوید که تو هستی. با این نور نمی­دانم ولی درکم اینست که چیزی نیست، کسی نیست، گوهر چیز قابل ترس نیست.»

برکت باشد. تجربه­ات متبرک است. تو به قلمرو تازه­یی از آگاهی پا می­گذاری. خواب­ها و تجربه­هایت را داشته باش.

* * *

 « منِ بیچاره بندۀ خدا هستم. ترا به خدایت اگر بزرگ هستی، ولی، قطب، فرشته یا عیسی و مهدی هستی بگو، به من بگو! زود شو معجزه­هایت را نشان بده. من عاشق تو هستم. دیگر دلم تنگ شده­است. دیگر خیلی ناتوانم. گناه کار خدا ملا امام »

 « ای مرد خدا برخیز، ما هم­جنسیم. همه زنده­ها هم­جنس اند. ما همه از روح خدا آمده­ایم. روح خدا پاک و کامل و آزاد است. آن دانا، حاضر و دایم است. ما بارقه­های روح خداییم. حقارت، ذلت، بنده­گی، ترس و نادانی عفونیت­هایی اند که از اگاهی انسانی­مان می­بارند و ما تحت اسارت نفسانیات پنجگانۀ شهوت، خشم، طمع، وابستگی به دنیای مادی، و خودستایی با این باران سیاه خود را ملوث می­سازیم. ما چراغ­های روح الهی؛ زیر بار آرزو­ها و خواهش­های خود مدفون و خاموش مانده­ایم. عقاب که در قلب­مان به خواب رفته­است، دوباره بیدار باید شود، ما مهدی­مان را در جادۀ درون باز خواهیم یافت. این را بدان! با هدیۀ عشق گوهر»

* * *

« ای مرد روشنی پوش!

تو قلبم را می­سوزانی. تو مرا از ملک و جای­دادم بیرون می­کشی. من هیچ نفهمیدم، آیا تو روح را دیده­یی! آیا راست است؟ به خاطر خدایت از خدا بگو، من جاهل و نادانم. رو سیاه عالمم»

روح جوهره­یی خداست، از قلب آن جاریست. و ما روح­های فردی! خدا عشق است؛ و عشق الهی در همه­چیز جاریست. اگر عشق خدا نباشد، خورشید، ماه، دریاها و همه زنده­جان­ها جان می­دهند. هر روح نور و نغمۀ خدا است...

* * *

« مرا مهمان بساز. مرا با خود ببر. صدای خدا را به­من بده...می­دانی تازه می­دانم که تشنه­گی و گرسنه­گی­ام از چه است. می­سوزم، بگو به­ کجا بیایم؟ تو اصلاً ساکن کدام کوه و قله هستی؟! برادر بیچاره­ات »

« خدا هست؛ جایی نیست. آرام بگیر...هستی سرودۀ ناشنیده­یی است. فقط گوش کن. راه درون را در پیش بگیر، راه­ها به خدا می­رسد.»

رشته­یی پنهان میان گوهر و امام پیر و حافظه­باختۀ محله بافته شده بود. این رابطه از دیوار­ها و ترس­ها عبور می­کرد. این جریان عشق بود. این شعله­های سپید خانۀ امام را خراب کرد. امام روز­به­روز از خود و بیگانه جدا شد. تنها شد. تنها فرزند نوجوانش می­دانست که پدر پیر چه خطایی می­کند.

* * *

آه، خدایا شکر؛ سال شکر گزاری است «شکر و برکت باد بر این لحظه!»

 خدایا با ملا امام تجربه­های خوبی داشتم. من و او همراه با بیلیون­ها میگاتن انرژی نور و صدا در سرزمین­های دور موج می­زدیم. آه من بهشت را تجربه کردم. من نام خدا را تجربه کردم. این توفان صدا نام خدا بود. بلی نام خدا نغمۀ عاشقانه­یی بود که میلیون­ها تن در آن بال­و­پر می­زدیم. جانم در اقیانوس بود، و آسمان اقیانوس پٌر از صاعقه و برقی بود به شکل«کلام زنده». من کلام را دیدم. جویبار رعد و برق را دیدم و بودم که هیچ معنایی نداشت. چیزی را نوشیدم، که از اول به یادم بود. نه نه چیزی نبود. چیزی را به خاطر نمی­آورم. فقط همان «نام اولی».

این صوت هستی بود. همۀ جاندارها و موجود­ها این صوت را دارند. این صوت بذر خداوند است. عجیب است به خاطر می­آورم. از گذشته­ها به خاطر می­آورم، من از سال­های قبل این کاروان صدا را داشتم. آن روز­هایی که پدر و مادر در پس­خانه تنها می­شدند و می­خندیدند؛ من این نوا را داشتم. این نجوای همه­ چیز است. شاید آن سگک که به من خدا را نشان داد، با این نجوا با من حرف زده باشد! بلی صدا نام اول است.

دلم می­شود این روز بزرگ را با غزلی از دیوان شمس آغاز کنم...از یادم رفت، این توته کاغذ از یادم رفت... کسی چیزی را نوشته بعدش پشیمان شده و دیوات رنگ­ را بالای آن خالی نموده­است. ببین اصل نوشته زیر رنگ رفته. چیزی از آن خوانده نمی­شود.

حافظه­ام چیزی می­گوید. کسی به من نامه­یی را نوشته بود. من هم جواب را دادم...

این کار­ها در یک لحظه اتفاق افتاد بلی دیوان، دیوان شمس. به نام خداوند راه ها!

ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید

معشوق همین­جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گرصورت بی­صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یک بار از این خانه بر این بام برایید

آن خانه لطیف است نشان­هاش بگفتید

از خواجۀ آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر باغ بدیدیت

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج گنج شما باد

افسوس که برگنج شما پرده شمایید

نمی­دانم میدان شمس­ام یا مولانا؛ یا مولانا میدان شمس است که من نشان می­دهم. خدایا شمس و مولانایی نیست، گوهر و وفایی نیست؛ همه خالی خالی ییم، میدان­های خدایی! نه نیستم، کسی نیست و نیستم. گوهر هم نیست. زمانی گوهر می­شوم که لحظه­اش را بیابم، شمس هم لحظه­یی از خداست و خدا هست. لحظه زمان خدا است. این درخت پٌر از روح با فصل­ها و کوه­ها و دریاچه­هایش چرخ می­خورد. و من درحجم کرمی­ام تنهایی را زمزمه می­کنم.

بیا این خاطره­ها را بنویسم: من به خاطر کی می­نویسم؟«خدا» خدا هست؛ پس کی می­نویسد؟ نیستم که بنویسم. کاغذ و قلم و دیوان هم نیست. هیچ چیز نیست. اگر حرف­ها جانور­های خدایی باشند، پرواز می­کنند. کاغذ چه دارد. درخت که کاغذ شده هم خالیست. یک تخم است، یک ذره، و آن ذره نامۀ خداست که درخت می­شود. ما نامه­های خدا هستیم. نامه­ها سیاه، سرخ، سفید و زرد. اهل کتاب یهودی هم خدایی است. زنده­گی زیر و بم­های سرود عشق خدایی است. این سنگ­ها و چوب­ها و الماس­ها قطعات یک غزل اند. ذهن شعر را نمی­شناسد. غزل سنگ­ها و گوزن­ها به گوش­های روح می­رود.

تنهایى فصل خداست. تنهایی در درون است. در قلب منست، او جانم است. تنهایی جنس جانم است. تنهایی وسیع است، تا به خدا. تنهایی به سوی خدا می­رود، چون تنهاست. به­به من در راه خدا هستم.

برادرها، به کشور­ها نروید. آن­ها دیوار­ها و پرچم­هایی اند که سطح تنهایی را پوشانده. این کشور­ها پٌر از عقل خاکی اند و این فصل تنهایی را نمی­نویسد...زمين، ستاره، ماه، خورشيد، صاعقه، باد، باران، کبوتر، مرمى، شبان، بز که دو بچه مي­آورد، معبد که هزار­ها بت در آن از اذيت خدا­هاى گلى، مسى، چوبى، نقره­يى و ذهنى پنهان شده­اند، آدمى که با ترس و با عقل زمینی اش خدا می­سازد و خدا به جاى آن که ساخته شود؛ مي­ماند، اين­ها همه تنهایند. ذره ذرۀ اين جهان تنهایي است. تنهایی را ملاقات کنید؛ خدا همین است.

کلام، کلام سرزمين خداست. آه ه ه ه...خدايا چه سرزمينى!

آه، چه­قدر چيزها را يافتم. اين چيز­ها همه خاموش اند، تنها اند، تنهایی اند و خدایی اند. ما نغمه­یی هستیم، شاعرمان در آسمان­ها نشسته و حرف­ها و قطعات و کلمه­های دیوانش را آواره ساخته تا عاشق شوند، برگردند؛ اینست کتاب خدا. نغمۀ خدا در سنگ، پوست، چوب، باد، باران و صدای پاسبان زندان «کوته عشرو» به خواب رفته و «سپاهی گم­نام» خواب می­بیند که «وطن» آن سوی هفت کوه و هفت دریا است، و مهمان­های خاص وارد می شوند. خدايا من هم باران صدايت هستم!

این خلاء، اين درخت سرو که با بازوان و شاخ­سار پلاستيکی با من ايستاده و همراهى می­کند...آن «ده فرمان» و خدای کلام خشک ­شده در آن، آن البوم عکس، آن کمپيوتر، آن فضا، تاريکى و دیوان کبیر و سکوت همه خاموش اند. همه با سکوت هم­آغوش اند. و هفت کوه و هفت دریا را خواب می­بینند و منتظر سیمرغ اند. خدا، زمين، آسمان، اين خانه، اين ديوار و ديوار­ها، و اين صف اشيا، جنس سرزمين سکوت اند. همه نسل يک سکوت اند.

«...با کی می­گویم؟»...من چه بگويم...اصلا چيزی که از دهن من مي­برايد؛ نيست، من شايد صدایی به خواب رفته­یی باشم که در روياى پى­درپى خود را گوهر می­بینم. شاید من یک خشت طلا، یک کوه، یک دریا! بلی «گوهر» درون یک کوه و یا دریا گٌم است. و این همه چيز متن صداست. چيز­­­ها و آدم­ها از رحم کلام زنده مي­برايند. همه­مان انتره­های سمفونى اعظم  نوای ابدی هستيم.

آه خدايا هستی صدای به­خواب رفتۀ اقیانوس عشق و رحمتت است. خدايا تشنه هستم، تشنۀ ماقبل صدا هستم.

اين چه عذابى است که از خود ساختم. من در ديوار سکوت آن آوا بند آمده­ام. من درون سياه­چال سکوت نعره و گريه و فغان دارم... نه نه! مى­خواهم با خدا چیزی تنها بگویم! آه اين سکوت چه کالبد نانوشته­یى دارد. آه هر­چه می­کنم، صدایی نیست.

اى سکوت مرا نمى­بوسى؟ تو از من متنفرى! سکوت من بچه هستم، ديوانه هستم، من گوهرم، عاشق رانده شده از سوی پدر. این دیوانهِ عاشق در انبار آدم­ها بيگانه است...سکوت جان من شو. می­خواهم خلاص شوم. خاموش شوم. ای خدای همه چیز مرا با سکوت پٌر کن.

آه، سکوت مرا لمس کرد. اين اشيا، ديوار­ها و آدم­ها...همه با زبان سکوت مرا دیدند، می­دانند، لمس مى­کنند. نهههههه...این خانه این گهوارۀ سکوت را چه­قدر اذيت می­کنم...نه سکوت اقیانوس همه هستی است، سکوت روح من، جان من، زمين من...سکوت جنگل من است. من تازه سرزمينم را يافتم. من تمام عمر در دامن «مادرخاموش» صدا کشیدم. من خنجرى هستم فرورفته در گلوى سکوت و مادر و پدر.

این نامه به دست خدا نوشته شده­است. من جرقۀ رعد و برق متن نامۀ کلام خدا ام. ما متن کلام ایم. اگر بشنویم، کلمه هست. نور و نوا اقیانوس هستی است. شکل، چهره، نام، و قبيله موج­ها و فرود­های ریتم و آهنگ کلمه­اند.

(آن) خالی و خنثى است...ما از دریا سکوت مي­نوشيم و صدای افشار می­شویم، و مغروریم. کوه­ها و پرتگاه­ها نقش پای ما را برخود دارد. بلی من کوه خدا ام تو دره. خدا کتابی نیست که قرائت شود، مجسمه نیست که عبادت شود، قطب و جهت نیست که سجده شود، هندسه­یی نیست که به­سویش رفته شود. او هست، می­بینم ولی اشیا را، چهره­ها، تفاوت­ها، درجه­ها و مقام­ها را.

 من سکوت را به زبان بر می­گردانم تا ببینم...

با اين آسانى نمى­شود. سکوت مدرسه­یى است که بايد درون آن ماند و بيدار شد و با زبان دیدن، بودن و دانستن آشنا شد. من کاروان راه سکوت هستم. من صدای سکوت ام. من بر می­گردم، سکوت خانۀ من است.

بلى من رومانم را يافتم! اى گوهر، اى گوهر ديوانه، اى گوهر زانى، ای گوهر ملعون، می­شنوی؟ سکوت را می­شنوی! مي­دانى!...سکوت اگر هست؛ پس ديده هم می­شود.

«اى گوهر تو مرده­یى؛ سکوت زنده­است. گوهر تو(نی) سکوت هستی!»

هااااا...اين کی بود که(گوهر) را دشنام داد! صدای سکوت بود، سکوت از او است!

سکوت باران خداست، خدا با لشکريان سکوت آرام­آرام راه مي­رود؛ و باران مي­بارد و اين غزل از خداست. و ما پٌر از باران...و در آغاز قبل از آغاز ماهى کوچکى بود که قطرۀ باران را شکل، هندسه و حجم بخشيد! و بعد گوهر و جوهر، جوهر و گوهر...آمد، آمد، آمد...من از جذر و مد سکوت و باران، باران و سکوت، سکوت و باران...به دنيا آمدم! من نقش سکوت ام.»

***

«گوهر رفت. گوهر فصلی از رعد­و­برق آفرینی را آورد و رفت. این جریان، این هیاهوی آهنگین از شانه­های یک روزنامه­نگار به متن پیاده می­شود. نمی­دانم تابلوی که با این متن از گوهر نقش می­زنم، کجایش غرش و توفان آن دیوانه بیدار را به ما بر می­گرداند. رود رفت. و من برنامۀ کار نویسنده­گی را ادامه می­دهم.

خدایا آسمان از آن کوه و این دره عبور می­کند. حافظه­ام بیش­تر رنگ آورده نمی­تواند. امام که با انبار زمانه­ها خاک و خاکستر شد، لوح­های به­من داد که بیش­تر از این، از این عقل شی و شکل و زمین درک نمی­شوند.

گوهر است او را نمی­خوانیم. رعد و برق صدا است؛ کلمه ندارد.»

بس است بسیار نوشتم...بيا برگردم، به البوم عکس­های جوانى برگردم... اين البوم مٌرده نی­های خشک شده­ی سکوت هستند. بيا ورق بزنم! اى حافظ یاری­ام کن...

آه، پروفيسور اوليانوف! کنفرانس دفاع از ديپلوم...«سارتر و فرهنگ سرمايه»...اتليچنيه(عالى) ديپلوم سرخ! تفويض ستاره به­من از «پوهنتون اکتوبر کبير»

نه نه اين عکس­های مٌرده کارى کرده نمی­توانند! اين ديپلوم و اين ستارۀ که بالاى آن نی خاموش مي­درخشد؛ سکه­هاى ناچلی اند...بلى سارتر يکى از شهره­هاى درهم کوبيدن جماعت­ها و انديشه­هاى گله­يى بود ولی خود در دام افتاد! هر «ديگر» دوزخى بود براى «من» ذهن هر ديگرى را با آزادى که محکوم به آن بود؛ از خود مى­آفريند!...نه نه سارتر هم رفت. حالا ميشل­فوکو درتلاش است تا پایانۀ تاریخ را بنویسد.

مرا با اين­ها چه؟ خاک­و­میوه فلسفۀ هر دو سوال است...خدا حافظ فلسفه. خدا حافظ سارتر. خدا حافظ سال­های تحصيلى در سرزمين «عقل سرخ!»

هاى چشمه­ى چشمان­آبى کجا هستى؟؟؟ از اين البوم، از اين نقاشى که با الکترونيک نقش کاغذهاى براق شده، بدر شو! همین لحظه! مى­خواهم چشمه را ببينم. مى­خواهم خود را در آغوش چشمه بیاندازم و تا گلو غرق شوم،گٌم شوم، آخ خ خ...با اين حجم وجود چه­قدر اذيت می­شوم.

حجم! حجم کار شعور انسان است. حجم کار را ويران ساخته­است. همراه با حجم بوى سنگ مى­آيد.

اى سنگ­ها و چکش­ها و داس­ها و درفش­های سرخ «سرخ­و­سنگى!» با خدای سرخ­تان چه می­کنید؟! بيدار شويد همه­چيز رفت، همه­چيز پوچ برآمد!

لينين و استالين و فرهنگ سرخ رفتند...هاى گذشته­هاى وحشى و زيباى من خداحافظ!

...بلشوى تياتر؛ اولين لبخندش به درونم نقاشى را آورد.

هاى خدايا چه بود که آمد و رفت، کاش نمى­آمد که نمى­رفت...نه نه او بود. از گذشته­ها بود و از گذشته­ها خلاء در من رشد مى­کرد و چشمه درون این دره راه می­رفت.

من به تياتر رفته بودم! صحنه را مي­ديدم. فضاى پٌر از باروت سگرت را نفس کشيدم...که ناگهان خاطره­یی به تصوير درآمد و تصوير با درختش ايستاد و به من قٌلۀ بلندِی داد.

او کوه بود، جنگل بود، غبار بود و تنها بود. آهوی تنها و پٌر از دشت...دشت با لاله­ها، باد­ها، آهو-گرگ­ها مرا به هوا کرد. منِ «من» مات و مبهوت بر چوکى خشک شده­یی خانه­ می­ساخت نهايت بلند.

زمان سوار بر بى­زمانى، من سوار بر حجم از خلاء، خلاء سوار بر نقطه، نقطه سوار بر سپيدى و سکوت، شیرجه رفتند در جویبار نور و صدا ولى هيچ حرکتى نبود. کبوتر تخم مي­داد، پينه­دوز زیر سایۀ دستش چای می­نوشید، کوزه­گر کوزه­ها را بر سر راه خدا چيده بود و من کوچک­تر از هوس­هايم بودم و بعد از خانه، از پدر، از اين شهر، اين کوچه نامه آمد! « نکاح کلان را در ملک پدر و مادر می­گیريم!!

اين­جا، اين محلۀ من، چه خاطره­­یی را درگلو گرفته­است. نمی­دانم، اين قسمت زمين چه­قدر سنگ سنگين خواهد بود. چيزي که در اين­جا رویيد، بویيد و دفن و خاک و دود شد؛ نه به کتاب مى­آيد، نه به تصوير و نه به آه ه ه... شايد زمانى زمين در همين­نقطه پاره شود!

زمين زير پاى من بوى قبر­های پدر و مادرمان را فواره می­زند. پدر، مادر، همۀ ما هم­قبر هستیم، حالا اين­جا جزيرۀ تنهایى من است. جزيرۀ تنهایى« خدا، صدای خدا و خدامرد» اين معبد با اين سه­گانه­ها خاموش ايستاده­است. درخت به دار کشيده شده­­یی می­سوزد، می­وزد، و حواس من پٌر از بوی فصل برگ­ریزان و بوسه­های خداست که هنوز راه می­روند و راه منم، و خدا هست.

بيا برگردم. او حالا صدايش را می­کشد. او پنهان است. آن درخت چهرۀ اوست. اين کمپيوتر بیت کهنۀ اوست. آن ديوار، آن قنديل با گل بلورين و آويزان­اش را او فرستاده­است. همه خالى اند. آن نیست، هيچ­چيزى نيست. واقعيت و هستي چهره­هایی اند که در او قدم می­زند. چهره­ها در فاصله­ها از هم ميخ شده­اند. زمين و زمان فاصله، فاصله است. این «کشورها» کار انسان است. همه مصروف اين لقمه­های جسم، شکل و حجم اند.

 های معبدها! شما قصه­های تاراج­های را خوب به­خاطر دارید که شکارچی­ها با بیرق از رنگ کتاب، فصل فصل انجام دادند. از این فصل­ها فاصله­ها سرزده ­اند!

چه زمان طولانى را حرف زدم. خدايا از خود و این همه گفتن و نه گفتن به تنگم...

آيا کلمه­ها همان­طور اند که ما گفتيم و گفته مي­توانم. اين کلمه­ها عکس­های ما را مي­رسانند؟ کلمه­ها هندسه­های آمده از ماشین تمدن انسان اند.

با هندسۀ کلمه­ها چه کنم. کلمه­های ما هندسه­های مؤنث اند! می­خواهم مذکر بزایم؛ نمی­شود. من مذکر­م و اقیانوس رنگ و صدا خنثی. اى خدايان جعل­کار! شما­ها را چه­قدر مٌرده يافتم. قلب من کشتارگاه بزرگ خدايان است.

چه بارى سنگين از انديشه­هاست که اين­جا بالاى اين چارکنجى شعله می­کشد و خاکستر می­شود. شايد خدايان اين چنين آمده­اند و رفته­اند، آمده­اند و رفته­اند، آمده­اند و رفته­اند...و رعد­و­برق خدا هست.

خدای من در این ازدحام خدا­ها نیست...آه نمی­دانم نور و موسیقی به تصنیف نیامده مرا در آغوش کشيد!

او باران شد و من گل، او شاخ شد و من برگ، او درخت شد و من کرسمس، او خدا شد و قلب من معبد... آه، بلی، خداهست. «من هستم!» کلمه هم مکان است. مکانى موسیقی بی کلمه و نور بی شکل خدا!

نمي­دانم زمانم در زمین به چه افق و شفق سر کشیده­است. دلم می­گوید بيرون را تماشا کنم. به دلم هوای شهر زده!

آه، به این سرای کسی آمد...بلی امام پیر است...برادرم جایی نیست که برایت تعارف کنم. این منم، سرای هم همین­ها را می­گویند، شما مرد متشریع هستید.

- هم­نوع، در این سیاهی و سردی و خاموشی چه­را یافتی؟!

- خدا هست.

- او مرد هوشیار شو. اگر این حرف­ها را در بیرون بشنوند، مجنون­بازی­هایت از یادت خواهد رفت.

- چیزی ندارم که از دست بدهم. خورجینم خالی، سرایم تنهایی، ذهنم...

- مرد عجیب، این صدای چیست؟ ترا به خدایت قسم می­دهم، این صداها از کجا می­شود؟

***

 او دیگر خالی می­شد. دیگر از تب­و­تاب می­ماند. خانۀ تن او سوخت، حالا او مسکن باد می­شد. باد با خود هزار­ها ویلون و میلیون­ها زنبور و یک کالبد اقیانوس و یک فلوتنواز آبدی می­آورد و او با این­همه آب­و­نان بلند می­شد، قدش از چت و دیوار و شهر و آدم­ها اوج می­گرفت به ستاره­ها می­رسید. از ستاره­ها هم پل می­زد، داخل جهان­های شعله­های سپید و صدا هایی سکوت می­رفت، و برای خود از خدایش می­نوشت.

هوای تنهایی و سکوت و شعله­های تند سوخت افکار، احساسات و عواطفش او را یکه ساخت. او دوباره یک جهان را یافت. او هستی را از سر آغاز کرد. این قلمرو ماورایی چونان سراب بود که او از خواستن ماند. او داخل بهارش می­شد، می­نشست، به باغبانی می­پرداخت، گل­ها و سبزه­ها و پرنده­ها با او هم­آواز بودند ولی باز هم بوی دود و باروت و تروتیل و تخم­های گندیده مزارع از پس مانده­های اگاهی انسانی اش سر بلند می­کرد و او درگیر می­شد.

او دیگر نگران چیزی نبود. می­دانست که فقط با خودش روبه­روست و این­همه دوزخ و برزخ از مزارع زمین­های خودش است. او با توفان­ها و خیزش­هایش رفته غرق یک آرامش می­شد. جنس او از این خلاء و تنهایی دنیای نو قد کشید. او ملک و کشور و نفوس نو یافت. این نفوس نخبه در خواب­هایش می­آمد و او هم با ایشان می­رفت، او پرواز می­کرد. به قلمرو­های نو و ناشناخته پا می­گذاشت...این هویت تازۀ وی بود. بلی گوهر را می­گویم، آن روح پیر ولی تازه که به تجارب خالص دست می­یافت:

11.بال دهم

آه، این چه شد! اووو یک «دپ» صدا شد و چیزی از گوشم برآمد...می­دانم سفر روح است...! با چه سرعتی می­روم، این نور پیر و استاد است. این خود استاد است. این جنس هوا است یا اقیانوس...واه واه تغییرکرد، فضا عوض شد. دیگر از مه آن نور برآمدم. وای، جان، مانند آن که در خلاء معلق می­زنم! با چه شدت حرکت دارم...این بال­های نیرومند استاد درون است که مرا در بین این بوستان عظیم از رنگ و بو و صدا شست­وشو می­دهد. چیزی از دیدن نیست. من به یک نقطۀ آگاهی مبدل شده­ام، من روح هستم. این­جا سرزمین خداست.

واه، واه جان، جان...اقلیم نور، نور بهشت.

هوووو...این وسعت را تماشا کن! من همه­چیز را می­بینم. این نور نادیدنی به چه قدرت می­بارد. این آمدن آن است. این­همه رنگ­و­بو و صدا از خزاین چندین هزار خورشید جریان دارد...چه آوا و نجوای که از همه چیز موج می­زند.وزززززز...

چیزی به­سویم می­وزد...آه نقطۀ سپیدی است که از خورشید می­آید...نزدیک شد!...خودش است. چشمه ه ه ا

-                         سلام ای عزیز، ای بی­وفا!

-                         برکت بر تو ای درخت، ای بهشت؛ شکر خدا بهشت وطن من است

-                         برادر، هنوز کجاست، هنوز کجاست، بهشت آن سوی وطن­ها است.

-                         بهشت خواهر همین است؛ می­بینی من برگشتم! اکنون تو قصه کن، کجا بودی، کجا شدی؟!

-                          وقتی از تو بی­وطن شدم، به حج رفتم گریستم. به مدینه رفتم، پیش پای قبر حبیب اله افتادم، و خدا شنید، مرا به خانۀ­ آن خورشید بٌرد. خدا مرا بخشید، من به­بهشت رفتم.

-                         جانم، عزیز خدایم، آن­جا طبقه آب، نان، و زمان و مکان است. بزرگ مردی وقتی با(آن) روبه­رو شد گفت: «بهشت را به دوستانت بده، دوزخ را به دشمنانت؛ مرا تو بسی!»

-                         نه! اذیتم مکن. از این گپ­ها توبه بکش، روز خوب سرت نمی­آورد. من­و­تو چه دیدیم؟ الهی شکر، برای گذشته­ام گریه نمی­کنم. من ملکۀ شهر از بهشتم. قصر من از سنگ و نقره و الماس و زیورات هزار رنگی ساخته شده که هارون و قارون و سلیمان و موسی و نوشیروان و نسل­هایش نداشتند.

-                         ای نور عزیز ای صوت طلایی، تو صدایی، تو جرقه­یی، تو نوری!

-                          برادر بس است. به لحاظ خدا بس است. من تازه مومن شده­ام.

-                         من تازه دیوانه شده­ام. عشق دم و بازدم من است. عشق پاک است، روح بی­نام است. عشق قامتش است، عشق بلند است، از بهشت هم بلند است،. چشمه تو شمع کدام قسمت این نردبان هستی. خدایا نمی­بینمت. این کلمه­ها دمیدن قامت صدایت است در این قلب.

* * *

آه، برگشتم، داخل کالبد شدم...چه تجربه­یی بود. های برادر­ها، راه­ها به بهشت می­رسند. دلتنگ نباشید؛ راه­ها از بهشت اند. نمی­دانم به آن بلندی رسیدم و هنوز چشمه بود؟! نه حافظه مفتش من است. حافظه چه بوى تند خواهر و مادر و ناخواهر و نابرادر را می­دهد!

آه وقتى که خاموشم؛ مي­دانم. وقتى که می­گویم، آن گم می­شود، نمي­شود. حقيقت چيزى نيست که به زبان بیاید و آن­را صدا بکشم. زبان حقيقت دیدن، بودن و دانستن است. کلمۀ ما هندسه­یی است، خالی، پوچ و دست­خورده. قاموس زبان ما موزیمی از موج­های مومیایی شدۀ کلام است! آه...زبان هندسه، کشور و زادبوم ما است. و زبان تصاویر و عکس­های از جنس صدا است. نور و نوا جنس جان ما است، مائده روح.

نه، نه بى­زبان نمی­توان بود. زبان مادر و درخت و مزرعه­است...و من کشتکارم. و حقیقت مهاجر می­شود به سوی آن، به زبان سکوت.

اگر نگويم ماهی سکوت می­شوم؛ شعر خدا! صدای سکوت بودم؛ از آن رها شدم گوهر شد، جوهر شد، گوهر شد جوهر شد، شد، شد...زبان ملکه­يى است که مي­زايد، مي­زايد تا به الماس. زبان گلوی تنگ من است برای سرودن و سرود بی شکل.

خدايا این از توست و تو نيستي. مي­گويند خدا نيست؛ گوهر است و گوهر دوزخ است. خدايا من در ملک خالى تو ايستاده ام و حرف مي­زنم، و اين­ها مي­گويند «دزد، دزد، دزد...» من می­ایستم. اين جاى، اين چارکنجى، اين شهر و زمين خانۀ­ توست. و برادرانم شب­های­شان را با قصه­های ساختن خانۀ خدا سر می­کنند.

بیش­تر باید تیر بخورم، آتش­ بگیرم، شعله بکشم، بسوزم، خاکستر شوم. در باد­ها، باران­ها، طوفان­ها گم و ناپیدا شوم...

خدایا دیدی، تیر شدم و خوردم. آتش ­شدم و سوختم. «زی ی ی ی ی...» هنوز انرژی­های خاکی، فلزی، آتشی، بادی و آبی می­آیند، داخل تنم می­شوند، و عبور می­کند. من خانۀ هزار­ها فرزندم. من قلعه و کاروان­سرای یک میلیون اشتر سرگردانم، و هنوز مسافر و هنوز راه و در راه!

به من وطن بده. به من خدا بده. گوهر بده، چشمه خواهر و برادر خواهر بده...من غارت شدم؛ خدایی نمی­شود، جز خدایی که هست! من به سوی خداى خود در سفرم. هنوز نمی­رسم، نمی­بینیم، و نیستم. من زنده­گی، حرکت، فعالیت، هوشیاری، آرزوها...همه­چیز را می­دهم. خدایا پایانم بده.

آيا من آمادۀ رودررو شدن با خدايم هستم؟! نه نمی­دوم. نبايد بدوم. اگر خدا هست پس دویدن کاری نیست! اگر مي­دوم توقفم بده، مي­خواهم يک نی سپيد خالى برای هر صدا برای خدا باشم.

«گوهر تو ماهى اقيانوس زنده­گی هستى و هنوز هم دهن، گلو، معده و روده هايت بوى سياه و سرخ و زرد می­دهد.»

خدايا مى­ايستم. از گپ­و­حرف­و­حرکت مى­ايستم. چرا قطرۀ خشک باشم، منزلم دریاست.

نه؛ تو کلمه نمی­شوی، کلام از تو ست! کلام جوهرۀ قلب توست، و من خوشۀ  قلبت.

من فرزند جنس کلام­ام. من به زمين آمده­ام. من در زمين، در بين حوض ماهي­گيرى، در مغارۀ کوه، در بين رمۀ گوسفند­ها، در برهوت بى­آب، بى­علف، بى­آدم و بى­شناخت بيدار شده­ام، با عجله چشم را بستم؛ خواب مي­بينم که خدا در راه­است، مى­آيد و ما را دوباره به آسمانش مي­برد و من باید صحیفه­های قدیمی قدیمی را در و دیوار بسازم. خدايا من راه مي­­روم، به­سوی کشور عشق راه می­روم! من تشنه­لبان مي­روم و مي­روم و مي­روم...

انسان در پوست نام، خانواده، محله، قوم، کشور، قاره، سياره، نژاد، تمدن، مذهب، پیشوا، بهشت، دوزخ، روز بازپرس، خداى دادگر و قهار و پل به­سوی خدا راه مي­رود. خدا است و انسان راه مي­رود. های­های چه زمانه­ها که به نام او ترانه خوانديم، نان آورديم، خانه ساختيم و شمشير زدیم. چه دنيایی است و چه خداهایی است که به سوی اقوام­شان مى­آيند، می­میرند و قوم منتظر است که بر می­گردد!

آه، گذشته! گذشتۀ من، تو کجا شدی، هاااای یادم می­آید پوهنتون، لیلیه، نوجوانی...

«بود نبود یک روز از خواب برخاستم ولی چیزی را گٌم کرده بودم! چیزی را نزدیک نزدیک گٌم کرده بودم.

از زیر شاور برآمدم. خود را در آیینه دیدم. جست­وجو کردم. کاویدم. چیزی از من نبود!

 به­سوی تپ دیدم. صدای چهره از سوی مرا شکار می­کرد. آب و بخاری از صابون را دست زدم، چیزی نبود. بند تپ را کشیدم، آب آلوده به من و صابون با یک کژژژژ...رفت، صدای چهره هم رفت ولی چیزی از زیر ناخون انگشت ناشناختۀ وجودم سر می­کشید و قلب مرا می­نوشت، و من درد زنبور را می­کشیدم، درد هم رفت.

لباس پوشیدم. خود را پودر، ادکولن و عطر زدم...دوباره بو کشیدم. صدای چهره بود. یک­باره از جان و نفس قلب و هوس پٌر شدم. از اتاق پریدم ولی گٌم کرده بودم.

در «تراموای» نشستم. رسیدم، از آن پایین شدم. از دروازه­ها و دهلیزها و آدم­ها گذشتم ولی به­یاد نداشتم. سرد، خشک و عرق­زده بالای سیتم نشستم ولی هنوز چیزی نشده بود. سیت ها پٌر می­شدند، اما چیزی می­آمد!

پردۀ تیاتر هنوز پابرجا بود. از درونم تونلی به­سوی زندانی حفر می­شد ولی هنوز آزاد بودم و با سرعت حساب ناشده در تونل می­دویدم. دلم می­زد. دلم تنگ بود. دلم نمی­شد. چیزی می­شد، ولی دلم نمی­شد، و مرا می­زد، می­زد و نمی­دیدم، می­زد و یافتم...

آتش­سوزی عجیبی برپا بود. صدای چوب، بنزین، تروتیل و هیزم دوزخ قد می­کشید، و می­ایستاد و من گٌم، فقیر و بی­چیز!

خواب می­دیدم که چیزی از من می­سوزد و می­وزد و نمی­شود و خدا با خودش نشسته، بزم گرفته و دروازه هم قفل خورده...

چیزی را به سر­و­روی می­زدم، که زده شدم. یک چهره، درونش یک خاطره، درونش یک عروس، یک هستی، یک خدا...

وقتی سرد، شیرین، سرخ، سبز، نارنجی و زرد شدم، بوی از یاد رفته­یی داشتم. صدا و هوش در سلول سلولم صدا و چهره و نور می­انداخت. و من در سیل از کودک­ها که بازی نه کرده بودم، برج می­زدم و باد می­خوردم. برج می­ریختم و کسی مرا دست می­زد...

گوش بودم. صدای مرا لمس می­کرد، بو می­کشید...من می­دیدم. چهرۀ درونم نهال می­نشاند، درو می­کرد و سگی و گرگی بالای دیوار باغ گلِ خام را دندان می­گرفت و من می­دیدم!

گفتم مادرم...!

صدا بند آمد؛ گرگ بود.

صدا آمد، آمد، آمد...از پا افتاد؛ سگ شد!

گفتم دخترم؛

خواهرم؛

عروسم؛ «یک­باره جاری شدم»

معشوقم؛ عشقم؛ خدایم؛ وجودم...

دستی را روی لبانم گذاشت:

از کجا می­دانی!

گفتم، و می­گفت،

از خانه از پدر، از خدا...

صدا می­دمید. صدا از نام خدا ساخته شده بود. نمی­دانم چه شد، و من طول و عرض زمان و مکان را قد می­انداختم، و آسمان از بالا آمد:

«بالا» گفت: بابل نشد. بابل نتوانست. و نمی­شود! اینست چهرۀ خدا در انسان.

با هیجان یک صدا دوپاره می­شدم. یک پایم در زمین بود و پای دیگر هنوز در تخمدان مادر! و خلاء هنوز دهن باز می­کرد ولی آسمان مانند چارتراشی آبی، نه در داشت، نه سٌراخ و نه سگی که آدم را پس بزند.

به خود آمدم! «چشمه» با چراغی صدایش تاریکی­ها را می­شست و به­سویی وا می­گذاشت. روشنی به حدی بود که چیزی دیده نمی­شد. چیزی از اوج مرا به­زیر می­کشید و من در بال­ها خفته بودم، و بال­ها از جنس ساز و آواز و شراب خدایان بود؛ بال­ها اوج می­گرفت.

«بود نبود روزی از روزها ما با هم در ساحل دریاچۀ «سوچی» نشسته بودیم. حالت سبکی، خالی و بی­فکری را داشتیم. جان و حواسم، گرد و برم، چشمه­ام، خدایم، هوا و آسمان و زمین و آن دریاچۀ آبی آبی و همه چیزم، حتا فضای پوچ و پرنده­های تاج­دار و خال­خالی، نقره­یی و سیاه این­ها همه چشمه­های سفیدی بودند که اشیا، شکل­ها و دیوارها را در خود درو می­کردند، و چیزی نمی­ماند جز هیولای کشف ناشدنی نقطه!

سفیدی نقطه­یی بود که بالای همه­چیز خیمه زده بود. نه نام، نه نشان، نه هویت، نه تفاوت هندسی و جنسی و سنی...هیچ­چیز نمانده بود. خیال می­کردی تاریخ بشر کوچیده. خیال می­کردی همه­چیز به­روز نخست برگشته اند. حتا نمی­شد هم­دیگر را نام بدهیم. ما به یک هویت خالی، سپید و خنثی دست می­یافتیم. فقط ما دو تا بودیم و خدایی را که همه چیزی ما شده بود، نمی­گفتیم.

ما با هم بودیم. ماهی«بودن»­های­مان را به­یاد می­آوردیم، غرق هم شدیم. ماهی شدیم. درون چشمه­مان رفتیم، نشستیم، همه­چیز را نوشیدیم، همه­چیز از خدا بود؛ خندیدیم، بالای هم رقصیدیم. برگشتیم که ماهی­های را که بودیم، بخوریم. ما ماهی «ماهی»می­خوردیم. و آب ماهی­های ما را و خوردن ماهی­های ما را می­شست و شکار لایتناهی ادامه داشت.

چیزی مرا از نقطه­ی وجودم به ته می­کشید. مانند فضانوردی بودم که در فضای مقناطسی بین زمین و آفتاب خواب شود. از خواب بیرون بپرد و سفینه را دزدان دریایی برده باشد.

با یک «آه» رسیدم به زمین. دیدم دود و باروت است. می­شنوم که غوغا و ازدحام اسپ و قاطر و مردان تشنه و گرسنه موج می زنند و «مسیر» را از نان­های تندری و کوزه­های سفالی و لحاف­های بی­نماز پاک می­سازد. و در این گفت­وگو گاوزنبورها می­گزیدند و آن­ها زخم­هایشان را به پای پیشوا می­ریختند.

ناگهان او و این­همه بوی از پیش­رویم پرید و دوید و پیش قاضی رفت که روزی مرا به دار بکشد. ناگهان این همه­چیز­ها پرنده شدند و رفتند...و شنیدم.

«گوهر جانم، جنس وجودم، چرا خاموش هستی؛ این­طور مرا می­ترسانی؛ این­طور «خدایم» می­رود!

واه چه­ها که نوشتم ولی نخواندند. این زبان من چه شعله­هایی می­آورد. بلی مال من است. انسان چه طول و عرضی را بالا می­کشد. تمام حرکت­ها و راه رفتن­ها به سوی خدا قطار بسته­اند. بیا نقطه بگذارم و عقب بکشم!

آه، نقطه! بگذار در این رابطه چیزی بنویسم:

«سکوت! سکوت، سکوت...سکوت متن خداست. سکوت دریا مثنوى الهیست. سکوت صداى خداست. قبل از هستی سکوت بود. صدا شد، کلمه آمد. زبان شد، زبان­ها آمدند، همین است میدان تمدن. سکوت، خلاء و سپيدى عطر بودن خدا را دارد. و من تازه، خالی و سپيد مى­شوم. مى­خواهم برقصم، برقصم، برقصم...تا نور سپيد صوت شوم.

خدايا تمام روز­ها ترا پهلو­به­پهلوی زخم­هايم تماشا می­کنم، و این­همه حرف مي­زنم. زخم­ها حرف­های زبان کارد اند، راه را سپید می­کند. من مسراع کاردم. کارد زمانه­است و حجم ما را به تيغ می­کشد و من اين قصه­ام. من نيستم. وقتى چيزى از اول نباشد می­میرد!

آه، زبان چه چيز سنگين است. زبان شکاف­های بزرگ­تر از سنگ، کلوخ و ديوار هم می­آورد و می­نشاند و می­ماند. زبان رقص صداست بر روى زمين.

 از آغاز بوده­ام و با چرخ آمدم. چرخ، چرخ جوهرۀ حیات است. برادر،خواهر، خانم، نوکر، شهزاده، امام، شواليه، مرده­شوى، تفال، کوزه­گر، شيپورزن، تازى ملکه کاترينا، عطر شب عروسى دن کيشوت و (بیاتریچه)...پره­های چرخ اند. من بيش­تر از اين­ها هم چرخ خورده­ام، کارم از نقطه تا به گوهر راه گشود! نقطه «نقطه» صدای خدا است.

من با اين حجم جان چه کنم؟! کاش من گندم مي­بودم و او دروگر، کاش من غزال مي­بودم و او شکارچى، کاش من آب مي­بودم و او آتش­. من آسمان مي­شدم، می­باریدم، خاک زمین آن می­شدم. باز در این شبم آفتاب می­آمد. و او مرا آتش­ مي­زد، در مي­داد، مي­سوزاند و از من-از خاکستر من- شعرش قد می­کشید.

از کجا و چه­ها که منتظرم...و خدا سپید می­نویسد. خدا هست؛ چه را باید نوشت!

 تجربۀ خدا چه­قدر آسان و زود­گذر است. همه­چیز-در هزیان­نامه­های من- می­آید، می­روید، گل و میوه می­دهد، می­پوسد و می­رود و خدا هست.

او آب است. آسمان است. باران است. اقیانوس است و من گدي سفيدى که درياى رنگ را در مراسم «هولى»هایم مي­پاشم و صاحب چهره، آبرو، ناف، غسل تعميد، نوش­دارو، مارهای خانه­گى و پل­های پنهان تا به ابد می­شوم. ما دریاچه­هایی هستيم مهاجر. من مادرزاد «اشيل» ام. نمي­دانيم زخم پاشنۀ را که بر پيشانى پدر پدر...دارم؛ چند زمانه آن­سوتر ببرم تا شهزادۀ آسمان شوم. من ماهى درياچۀ عشق مانند ریتم از نوازندۀ اعظم مي­رقصم، مي­نوشم، می­خوابم و رویای خشک­سالى را در کتاب خاکستر­ می­ریزم. من ماهى اقیانوس کلمۀ «خاک» و او آبی، من تشنه­گی زده، او «برسات» من پرنده و او جنگل، من ستاره او آسمان، من سنگ او گوهرم!

اى «خاک» اين اقیانوس چه دست­های به­من مي­زند و من تشنه و دشت سوخته­یی از باغ آفتاب و در باغ راه مي­روم. باغ راه من است و باغ راه مي­رود؛ من مسافر در اين­راه هستم، سفر من به­سوی باغ است و راه در باغ است ولی هنوز هم خواب بالشت، خانه و عروس -عروس­های خانه- را دارم.

آه، اين چوب­ درخت­های بلوطى ديروز است که قلبم را به شعله کشیده، و من شعله­ام را نعره می­زنم؛ باران از کلام خدا می­بارد. و من در رویای خاک و خشت شعله می­کشم. من چوب هستم و سفيد هستم و آتش قصۀ من است. وقتی تمام شوم؛ خدا هست.

بار­بار می­آغازم. جسم مي­رويد. شکل مي­رود. چشم­ها می­بیند. دست­ها می­کارند. پاها می­زند. گوش­ها می­شنود. نامه­ها و کارنامه­ها تاریخ می­شود. انديشه­ها و عکس­ها انبار حافظه را می­سازد...و نویسندۀ این تقدیر خودم هستم...و من بالاى کوه هستم، راه مي­روم «خداکجاست؟ کوه او کجاست؟!». مى­خواهم ستاره­ها، ماه­ها، خورشيد­ها و کهکشان­ها را با گوشت و پوست ببويم، بنوشم، سيراب شوم. تازه می­دانم؛ همه­اش «خدای فزیک» بوده­است؛ بلی تجربه­ام با شیطان تمام می­شود.

های! به من پا بده، مى­خواهم به پدر بلند، بلند(آسمان)دست دهم، طرف دشت کيهان بروم. جيب­هايم را پُر از نقره­های آبى، نارنجى، صورتى بسازم. آه ه ه...چه­قدر قد بکشم؟ از این­همه وزن من زمین به آخر رسیده­است. این همالیایی(من) است. روح بزرگ(آن) کلام بزرگ را می­سراید. من کوهى شده­ام که يک روح فردی در ان سنگ «خود» را مي­چيند. و برای خدا راه سپید می­گزارد؛ بلی این حکایت کلمه­است. من کلمه هستم. گوشت، پوست، استخوان، خون، مادۀ مغزی، مادۀ لطیف احساس و عاطفه همه از آلوده­گی­های کلمه­است با شیطان که من نوشتم. این جریان کلمه­است که تجسم یافته­است. ما همه چهره­ها و هفتاد هزار رنگ کلمه هستیم.

آه، سنگ­ها، سنگ­ها پُر از گل، عطر، نقاشى، زنبور­ها، رنگ­ها و چهره­های من است. گل، رنگ، زنبور، تاج، روده، کمند، شاه آهو، انبُر، چشمه، مارماهى، شاتوت، مرغ­دانى، بکس ديپلمات، چرس خام، طيارۀ B52، امپراتور بى­کشور...در دشت خالی به سوی خدا از چکش این سنگ­تراش به­دنیا آمده­اند. من همه را شعله می­کشم. پنج اژدهای نفس من شعله کشیده­اند. چه گل­ها و خاطره­ها که مرا تا به درب خدا همراهی کرده­اند. چشمه­ام!

...نه نه گل اخرين نام است و نامِ نام است. و ماده اولين سنگ است؛ پس سنگ­تراش چرا خجالت می­کشد؟! من سنگم، سنگ­تراشم، سنگ مادر سنگ­تراش است! خدا کوهم ا­ست، و سنگ درخت کوه! کوه مثنویست، من بیت. کوه صدای بزرگی است و این منم. آسمان، ريسمان، گل، انجير، کدو، نعنا، سرمه، کبوتر، روبا، شغال، گرگ، اژد­ها، مارگير، دوکان هندو، عصاى قبل از سنگ و نياندارتال، ديوار، (پل) تاجر آن طرف زمين که قصر و باغ و کنيز و رودهای مادر را مي­فروشند، گام­های من اند. هیهات، این آتش­فشان و این نعره از من است!

«آب در کوزه و ما تشنه­لبان می­گردیم. اقیانوس است و من خشکم؛ گوهرم.

بس است دیگر نمی­نویسم...بارها گفتم نمی­نویسم و باز هم نوشتم...هنوز مرد خاطره­ها و گذشته­ها ام. خاطره­ها مومیایی­های زمان و مکان اند، این بت­ها هنوز در من موج می­زنند. این نسیم مرا در­کالبد خاطره­ها حلول می­دهد، من دوباره زنده، سبز و تاریک و تیره و سخت­جان می­شوم. تن­و­گوشت و وزن که بر جان دارم، ارکستری می­گردد که خاطره را می­نوازند.

هان هان بلی! چشمه متوجه شدم، آخرین سفر­مان به شهر سن پطرزبورگ بود.

  

یادداشت­های لحظۀ زنده­گی؛ صفحۀ 24 و25:

من و چشمه آمده­ایم، تا سرنوشت ما را سفر کنیم. لحظه­های ما، روز­های ما، هفته­ها و ماه­های ما بودند، شدند و گذشتند و چیزی نشد! و ما باز ­هم چیزی را داشتیم که نشده بود. و هنوز نبود، لحظه­اش نبود، و اما این­بار­ شد، آمد و به­هم زدیم، شریک شریک.

شب بود، و هوتل بود، و شمع که می­سوخت و بوی بال­های پروانه می­داد.

صبحش فهمیدیم و دیدیم و هم­دیگر را در آغوش گرفتیم که شد! و خوب شد که شد! آخرین چیز ما رفت. دو روح غارت شده بر سر راه نشستند تا خدا بیاید و قصه را متبرک بسازد.

 عزیزم! باید باید...

 باید نمی­شد، باید، باید...

 باید نمی­خواستیم...

باید، باید صبر می داشتیم!

...سطر آمد، آمد، آمد گریه­اش گرفت.

 و سطری دیگری روی سپیدی و کاغذ و خاطره آمد:

ای خدایم که دادی؛ پس ببخش!

 نی!

 شد!

 نی!

آخر می­شد!...بیا بهترش همین است.

یکجا شدنمان شدید بود، به­هم ذوب شدیم...

جانم، جانانم، خدایم، معبدم، محرابم... بخند، نمی­بینی ترس­ها درون ما قد کشیدند. «مرا ببوس؛ ای خاکستر سیاه ترس­ فرو افتادی»

چشمه گفت: عزیزم، حالا یک فکری بکن...باید مرا به کلینک خانم­ها ببری و بگویی که یک کار بکنند.

چشمه من و تو دیگر چه می­خواهیم!

نه! حالا نمی­شود، حالا وقتش نیست! نباید با این سرعت خاکستر شویم! بگو به این سرعت؟ باید زنده­گی کنیم. آخر عزیزم چرا عجله داری!

آه، خدا با چه عجله­یی آمد و رفت.

توبه بکش! خدا می­بیند.

نه، نه! خدا آمده بود؛ رفت! عزیزم بگذار دهنم را نگیر، آمد، شد و رفت. آه جانم تو خانۀ جان نو شدی. این همه از خداست.

ترا به­جانم قسم نام خدا را نگیر! نمی­خواهم خدا مرا ببیند. اول باید چارۀ کاری را بکنیم که از دست تو شد.

 آه، او صدا می­کشید و من می­گرفتم. او می­گفت و من صدا­ها را رایگان می­گرفتم، درون صدا­ها معلق می­زدم...یک وقت دیدم همین پایان همه­چیز است. به یک­باره همه­چیز عوض شد. خیال می­کردم دریاچۀ صوت­و­صدا به­جانم می­چسپد و ناگهان زنجیرها صدای شان­را برای­مان غراند «غرس، غرس، غرس...»

بگذار این­ها را بنویسم:

« هستی ریتم و آهنگ است. ریتم و آهنگ جوهرۀ قلب­های متعالی است. این دریای حیات جاریست. تمام موجودها، و نوعه­ها ظهور همان دریا است. آن زمین را، ستاره­ها را از دمش برافراشت. فرزندان عشق در یک شب خدا به­زمین سرازیر شدند، تا در این دیگ زودپز پخته شوند، مزرعۀ عشق شوند.

شهزاده­ها دیدند خانه را گٌم کرده­است. به کوهستان­ها رفتند، نیایش کردند، به دره­ها جاری شدند، معابد و زیارت­گاه­ها ساختند؛ آن­ها مسافر دریا اند.

دریا هست. دریا می­غرد. هستی قطره­های باران رعد و برق آن دریاست. کوه، سنگ، آسمان، درخت، ستاره، سمندر، خفاش، شترمرغ، باغبان، کوچه، شرق، زمستان، ميتروى زيرآبى لندن- پاريس، انترکتيکا، ميترا، نيرون، امپراتور جاپان، خالۀ کالاشوى، زنجير يخن پطرکبير، مولاناى رومى، فانون، داکتر ژيواگو...همه نام­هایی برای ریتم­های دریای عشق اند.

به­به، به­به چه شعر بزرگى بالاى زمين راه می­رود!!! انسان­ها، ستاره­ها، اقیانوس­ها، کهکشان­ها، فضا، هستي، نيستي، دايره، و نقطه و سفيدى و خلاء سنگ­نوشته شعر خدا اند. فراموش کرده­ایم؛ شعر­بچه­های تو هستيم. ما کودکان گلوی هم­دیگر را بريده­ایم؛ هنوز شعر آزادی نداریم!

شعر خدا از صدایم گُم است. شعر نمى­آيد. شعر مي­گويد فرزند آسمان است، و من کلمۀ بى­آب، بى­علف و بى­هوا. من بيت­های مُرده مي­سرايم و جابه­جا مي­مانم. هاااااى، کجا شدى. من هرچه مي­سرايم مي­مانم. اين­جا دنياى من است. من در راهم، دفترچه­هایم در راه­ اند. من دنيای شعر خود را کجا کوچ دهم؟ اين زنده­گی، اين زمان، اين زمين پُر از شعر و شاعرى بسيار عزيز است.

«زمان گذشته» و این جوی آب نه دیده­است. من فراموشی آبم. صدا بیدار است؛ ما در خواب! شاعر من گم­نام است.

شعر نزد او­ست. اين شعر؛ بچۀ شعر است. اين بیت فرزند است که پدر را در سنگ، چوب، روغن و پلاستيک خواب مي­بيند، من کالبد شعرم.

 ما روانۀ خانه­ایم، روانۀ شعر. ما شب­و­روز در پی شاعرمان اشک مي­ريزيم، خون­ريزى که از ما می­شود به­خاطر وطن شعر است. ببينيد! شعر صوت را چه طاعونى زده­است. اى واى از همه­چيز بوى خدا مى­آيد و من در راه. من عطر کلمه­است که سنگ، چوب، باد و آب را به­تن کرده و درون تنهایی­اش می­سوزد، شعله می­کشد، مي­چرخد و مي­چرخد و مي­چرخد...این چرخ خط می­کشد و کلمه مى­شود. کلمۀ سياه، سفيد، دروغ، مطلق، چپاول، آیينه، جرثقيل، گلوبند عروس، چشمۀ آب شور، ستارۀ دنباله­دار، معاهدۀ ژنيو، کنفرانس هفت کشور صنعتى جهان، ترازوى طلايى، کرم ابريشم، غياث­اللغات، اکبرنامه، توفان کاترينا، برج بابل، دیوان خوشحال خان، قطع­نامۀ شماره...ملل جهان و آخرین سوار!

 خدايا ما کلمه هستيم. هر کلمه يک شعر، يک قصيده، يک شاه­نامه، يک مثنوى است. ای شاعر شعر شب و روز شعربچه­ها را مي­سرايى و ما صدا­های وطن باخته؛ شب و روز سنگ و چوب، ذغال و باد می­شويم، و اين­ها را شيطان مي­برد تا دوزخ «من» را شعله بکشد. نه، نه، نه من به کوه تو می­آيم. تشنه هستم. می­خواهم ماهی دریای شعر شوم. وطنم رعد و برق کلام است»

آه، آفتاب برآمد. خدايا من زايدم. چیزی نیست، جز خدا.

ما در حال تجربۀ رعد و برق کلام خدا، خواب می­بینیم. ما آفتاب نشست و آفتاب برامد را در کتاب می­بینیم. آفتاب هست، مرا لمس می­کند، مرا مي­بويد، ما را از پستان زرين خود شير مي­نوشاند، و من سنگ شده در خواب، من خشکیده در مجسمۀ سنگی.

های آفتاب؛ من بايد ترا ببوسم. من بايد بالای آن لب­ها رکوع نمایم. اینست رکوع من!

...من چرا حرف مي­زنم؟! بلی، عقل آدمی را خاک­روبی می­کنم!

بيا از اين مکان، زمان، اشيا و فضا آن­سو بروم. سوار جریان سیمرغ کلام شوم. صدا مرا به قلب آن اقیانوس عشق و رحمت می­برد. «صدا» بال من است. این سراینده­گی سفینۀ پرواز من است. من برمی­گردم. اقیانوس عشق وطن من است. من عاشق بچه­ام، بر­می­گردم.

***

هوووووی! چشمه باز هم به وطنت پا گذاشته­ام...آن لحظه هم رفت، آن لحظه­ها و روزهای سن پترزبورگ همه رفتند. گفتیم، برویم، این­جا ملک و کشور بیگانه­است، عروسی را در خاک خود بگیریم.

کار­های آمدنم را راه انداختم. چشمه خلایی یافت و در همان وطن فرو می­شد، نه می­گفت و نه کاری انجام می­داد.

وقتی از کارهای آماده­گی رفتن بر­می­گشتم، او را می­یافتم، غرق می­شدم. من کاغذهای سپید را در او می­خواندم. این متن حروف و کلمه­ها نداشت. من متن می­شدم. چشمه می­نوشت و در لحظه می­خواندم.

وقتی در سیت طیارۀ مسافربری بوینگ هفت صد و بیست و هفت نشستم؛ از توان افتادم، خاموش نشستم. طیاره شور خورد، صدا کشید( غووووررر...ر) زد و بلند شد. طیاره درون اقیانوس هوا رفت. من یک­باره به­هوش آمدم. من تنها بودم! من به­جای(یونس) پیامبر درون این ماهی فلزی و چهره­های خط­کشیده ستیوردیس­ها و حجم آن همه متن خدا بلعیده شدم. درون نعش خشک و برگشته از کره­های انسان سوزی اردوگاه «رایش سوم» نفس می­کشیدم که شنیدم:

«مسافرین محترم چند لحظه بعد طیارۀ حامل­تان در میدان هوایی فرود می­آید. خواهش می­کنیم کمربند­ های­تان را ببندید. عملۀ پرواز آرزو می­کند، در پرواز­های آینده نیز میزبان شما باشد.»

 یادداشت­های زنده­گی، صفحۀ 180:

« شب است. من تنهایی تنهاستم. لحظه­هایم به کندی می­گذرند. از چشمه خبری نیست. تیلیفون نمی­شود. خانه­ها بی­برق اند. خوراکم غذا­های از­یاد­رفته­است. پدر و مادر آماده­گی عروسی را می­گیرند. بازارها خالی اند. موج­های راکت نفس را از باشنده­های موجود در شهر گرفته­است. نمی­دانم چرا آماده شدم که چشمه را و آن نشانۀ عشقم را آن­جا تنها بگذارم و دیوانۀ آمدن شوم؟!

بسیار دل­تنگم. این خانه، این دیوارهای سرد و مرده منتظر افتادن یک راکت اند. هی هی مرگ چیزی عجیبی است، گاهی فکر می­کنم مرگ تجربۀ تاریکی است و من با تمام وجود تاریکی را نفس می­کشم. های چشمه­ی عزیز زود برگرد. در تنهایی نمی­شود. تنهایی برایم سخت است.

ای خدا چه زود تنها ماندم. پدرخوانده و مادر خوانده­ام چیزی را که داشتم در این دو روز شنیدند و طرف خانه و خانه­داری­شان رفتند. همسایه­ها هم آمدند، دیدند، شنیدند و رفتند. صدای راکت­ها هم می­آید و می­رود. می­گویند وعدۀ نماز جنگ خاموش می­شود.

آه، برادرانم در وقت نماز نمی­جنگند. آه زمان با ما آدم­ها چه جراحت­های برداشته­است. زمان یکی است ولی این­جا شکار شده. ما تکه­پارچه­های از زمان را تصاحب کرده و می­جویم.

حالا وقت نماز است، زمان خاص برای خدا. و این خدا نیست که می­جنگد. هموطنانم در نهاد­شان می­دانند که خدا مکان و زمان و فضای جنگ نیست. پس جنگ زمانه­یی است که انسان لباس خدا را می­پوشد. های «زئوس» و«هارس» و هزار­ها خدا­­ی رفته و آمده و در راه جنگ بروید که خون ما تمام شده، ما استخوان کاغذ گشته­ایم. ما تا به سرحد خدا فقیر­یم.

های شهر من با چه شتابی آمدی، جوان شدی و به پیری رسیدی. نه نه نمی­پذیرم، نیروی آمده، شهر را برده، من شهر ندارم. این جاده­های سرد و بی­صدا، این خانه­های از­هم­دریده و چاک­شده و صدا­خفته با چه شدتی نفس می­کشند. خانه­ها برج و باروی جنگ شدند؛ افتیدند، به زیر آمدند، بی­در و دروازه و پنجره شدند، خون دادند. این خشت و گِل و سمنت و سیمان با هم گره خورده، پوست و مغز و عواطف هزار­ها شهید را نعره می­زند...نه این صدا­ها را شنیده نمی­توانم، این­جا زبان را به فرمان خدا بسته­اند.

اگر ما به جز خدا همه­ زبان­ها را رها سازيم و نه سازيم؛ چه واقع مى­شود؟! اگر هيچ­چيز نباشند جز صداى او که از نيستي مى­آيد، چه می­ماند؛ فقط بهشت! زبان صدای دست­خورده­است. ما صدا را کنسرو ساخته در دکان «زبان» خود، زبان برتر، زبان قوم بر­تر می­فروشیم.

 کار کار من است. کار گوهر است. هر فرد گوهری است، و من خواستم باشم. منِ «من» صدا کشيد، من رؤیای نام­های گناه، علف، سنگ، چوب، باروت، مدرسه، خانه، امام، شمشیر و بزغاله را می­بیند؛ خدا دور هست. «من» جغرافیایی نبود خدا شدم، گرسنه ماندم. این سال­ها و زمانه­ها گرسنه­تر شدم. من پشت آرزوى خود صدا کشیدم، کتاب نوشتم، امام آمدم، و ساختم، و شدم و خدا رفت، هيچ­چيز خدا نمى­شد. هيچ­صدا و کتاب و پيشواى خدا نمى­شد.

صدای من سنگ شد، فلز برآمد. نقره­شد، الماس برآمد...و خدا رفت پشت همه­چيز ناپديد شد. چيز­ها تنها، خالى، بى­همه­چيز ماندند. زمين، آسمان، کلاغ، تاج، عروس برگشته از ماه عسل، مردۀ شب جمعه، لقمان حکیم، يک جرعه آب، يک هزار اشتر بار عروس، تمام هستي و فراوانى خالى ماندند، بى­هيچ!

خدايا تمام اين کلمه­است که هستي مى­یابد. هستي حرکت کلام­است. کلام جوی­بار اشياست. و ماده، انرژى، فضا و زمان از رحم کلمه زایمان می­یابند.

  

 یادداشت­های زنده­گی، صفحۀ 180، ضمیمه:

شهر من خالیست. خانه­ها خالیست. دیوار­ها، دروازه­ها، سرتاق­ها و آدم­ها میخ خورده­اند؛ میخ«زبان» را! نسیم تنهایی و بی­کسی در فرد فرد می­وزد. دوباره وقت نوشتن خاطره­هایم است: امروز شهر راحت است. راکت نمی­آید. کسی را نمی­کشند، خانه­یی نمی­غلتد و کودک­ها با صدای بازی فوتبال­شان نعره­های تکبیر را نمی­شکنانند. امروز هرکس، هر وقت، هر­جا دلش شد، رو به قبله می­شود، نمازهای قضایی و مستحب می­خواند. و کارهای عروسی من و چشمه هم پیش می­روند. دیروز ساعت ساعت نماز با چشمه از مرکز مخابرات گپ زدم، چشمه می­آید. پدر و مادر آماده­گی عروسی را می­گیرند.

شب دل مادر تنگ آمد، بلند شد، دایره را گرفت، طرف پدر دید، طرف گوهر دید، طرف خدایش دید؛ کسی چیزی نمی­گفت. مادر میان چراغ هریکین و سایه­اش روی دیوار ایستاد و بیت خواند«ما دستمال آوردیم، به سر شال آوردیم، عروس گوهر جانه به صد ناز آوردیم...» مادر بیت را تمام کرد و ماند، و طرف سایه­اش رفت. تن و سایه­اش به­هم چسپید. تن و سایه با هم شب عروسی را ساخت، لحظه­یی بعد مادر شٌل کرده در بیخ دیوار افتاد. مادر همهء تاریخش را بر پردۀ چشم­های من نوشت. «زن» تا جان داشت با رقص و صدا و دایره­ مادرجان به بیرون سر زد!

چشمه قصه می­کند که آن زن مادر اصلی­اش نیست. گفتم من­هم در کودکی مادر و پدر اصلی را از دست دادم. چشمه خواب­هایش را قصه می­کند شبانه لحظه­یی که مانند زمان نماز خواندن خاموشی می­بود، قوی سفیدی می­آمد او را در بال­هایش می­نشاند و می­بٌرد. دنیای غم­ها و غصه­هایم از جان و حواسم می­تکید. چیزی را که می­دیدم، به تجربه­ام می­آمد، چیزها و رنگ­هایی که می­دیدم لطیف، روشن و بی­حجم بودند. صبح با صدای مادر خوانده­ام بیدار می­شدم:«دخترم برخیز که وقت مکتب رفتن است!»

سالی گذشت و مادر شوهر گرفت. شوهر تازۀ مادر من چشم­های داغ­داغ داشت؛ آدم را می­سوزاند. او طرفم می­دید و من آب می­شدم. جانم کرخت می­شد. روزی شاشیدم و شوهر مادر مرا به پرورش­گاه وطن سپرد.

شب شد، تخت خوابم را نشانم دادند، من خوابیدم. روز شد. من با صدای شور و هل­هلۀ دختران خوابگاه بیدار شدم. هنوز با کسی حرف نمی­زدم. همه ناآشنا بودند. یک زن آمد، من دست­هایش را بوسیدم، چیزی نداشت. من لباس­هایش را بوسیدم، چیزی نشد. من انتظار چیزی را می­کشیدم و آن نمی­شد.

معلم رسم پیش رویم کاغذ ماند، قلم ماند، و همان­جا رهایم ساخت. وسایلم را گرفتم، از ساختمان خارج شدم. نمی­دانم تا کجا رفتم. من به­سوی چیزی می­رفتم. هنوز نمی­دانستم ولی می­رفتم. چیزهایی را که می­دیدم به خاطرم نمی­نشستند.

آن­طرف دیدم، «مادر کاغذی»بود! چیزی را می­دانستم ولی یادم نمی­آمد. دلم تنگ شد، بالای خود قهر شدم، گریه کردم...ترسیدم صدایم را نه کشیدم. دلم پٌر شد. من مادر نداشتم. مادر در کاغذ کلان نشسته و طرف چیزی دیگر می­دید. مادر از من نبود.

آن وقت­ها فروشنده­ها خوردنی­ها را در خریطه­های کاغذی می­دادند. در خیالم گشت «کاش کسی می­بود که مادر کاغذپوش را نشانش می­دادم!

کسی نیامد. نه آدم بود و نه خدا! ترسیدم. شهر دزد نداشت. نمی­دانم چرا در دلم گشت دزد هم مادری دارد. مادر کاغذپوش به طرفم دید و در دلش گذشت: «دزد هم مادری دارد، و مادر هم دزدی دارد. مادر تو هم دزد دارد.»

چشمه به شوروی رفت. او رشتۀ هنرهای زیبا را می­خواند، و مادر­خط می­فرستاد و قصه می­گفت که پدر ناسکه ام شراب می­خورد، شراب می­نوشد و می­شاشد. نامه­های مادر را می­خواندم و بوی زنندۀ شاش حواسم را پٌر می­ساخت.

سال­ها گذشت. حکومت عوض شد. کار و بار شراب هم خراب شد. روزی پدر نتوانست در خانه خاموش بنشنید، او در بین شلیک­های راکت از خانه برامد. شام با بوتل از شراب وطنی برگشت. وقتی نوشید، بدنش رعشه­گرفت. مادر رازش را از خانه بیرون نبٌرد؛ فرداش مرد کور شده بود. حالا پدر­خواندۀ کور و مادر از پا افتاده­اش دل­شان را به یک آرزو سپرده بود: عروسی چشمه با یک جوان تحصیل­یافتۀ وطن. چشمه­ی تازه جوان عکس­های زیبای خود را می­فرستاد، و پدر و مادر(فال) عروسی او را می­گرفت. آن­ها دعا می­کردند آتش­بس شود، که در بی­غمی چشمه را عروس ببیند!

* * *

 ادامه دارد.....

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 114           سال پنجم         دلــو/حوت  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی        فبروری 2010