به
نام خداوند راهها
1.
بال اول
سیونه روز از مرگ گوهر میگذرد؛ فکر میکنم روزاش است که گوهر را به
تنهایی خود فرا بخوانم. کسی نیست، کارکنان دفتر روزنامهنگارهایبیمرز به
مرخصی رفتهاند. من میخواهم با بالوپر حروف و واژهها آن مٌردۀ بیکس را
به نمایش بیاورم. این رقصی است بین من و آن تیره بخت. من یک بیگانهام، در
قید شناسنامهام؛ ولی آزادم که گوهر را در کوچههای صوت ملاقات نمایم.
احساس درونیام پٌر است از گوهر! او متن نمیشود. زندهگی او تجربهیی است
و من میخواهم
او را بریزم در متن.«خدایا از گوهر چه بگویم؛ کمکام کن!»
بعد از مرگاش شهر و محله را گشتم، روزها و ساعتها با امام نیمهمجنون
نشستم. تنها شدم، گامها و صدا که او جاری میساخت؛ با خیالام قدم زدم.
برگشتم به دفترم و تمام زحمتهایم متن کوچکی میشود. در بیانیۀ مطبوعاتی که
قوماندانی نیروهای خارجی در شام حادثه قبرستان پخش ساخت، آمده بود«جنگجوی
خارجی که بنام «سیدعزیز نبی» شناسایی شدهاست؛ حین که میخواست مراسم به
خاک سپاری را به حمام خون مبدل سازد، توسط گزمۀهوایی نیروهای همکاری
بینالمللی امنیت محاصره و هدف قرار گرفت. بقایای دو جسد که یکی از آن
جنگجوی خارجی میباشد، غرض معاینات دی ان ای به خارج انتقال داده میشود.»
روزنامۀ «غیرت» در تبصرهیی علاوه ساخت:«...تظاهرکنندهها علیه حضور
نیروهای غیرمسلمان شعار دادند و انتقال خاکستر مردههای مسلمان را توهین به
شعایر مردم میدانند...» عجب است یادم آمد؛ گوهر در یادم هست! خدایا این
گوهر عاصی چه داشت. من از او چه بگویم!
«گوهر
در همین شهر پا به زمین گذاشت، یتیم شد و سازمان دولتی«پرورشگاه وطن» او را
به امپراتوری شوروی فرستاد. عشق«چشمه»
شعله به جانش زد و بدون آن که بداند چه رشتهیی با هم داشتهاند؛ همسفر
عاطفههایش شد. برای عروسی به وطن برگشت و اینجا مادر خواندۀ خانماش رازی
را که یک عمر غصه خورده بود، افشا کرد.
با این خبر بهشت زندهگیاش دوزخ میشود. او خواهر یتیماش فیروزه را به
بیرون از مرزها میفرستد و خودش بالای خاطرهها و غمهایش وطن و خانه و
معبد میشود.
او دیگر تنهای تنهاست، پدر خواندهاش چند بار او را دوباره به منزل دعوت
میکند. گوهر به آغوش خانواده که آنهمه مهر و محبت به او داده بود؛ بر
نمیگردد. او معبد درونش را گرم نگه میدارد و در شعلههای سپید عشق فواره
میزند؛ اگر به خدایش برسد!
او ساکن خودش شد. دید؛ دشتهایی داشت! سنگها را برداشت معبد درون را برپا
داشت. او کاهن آن معبد بود، از آن زمان شب پٌر از خفاشهای سپید و آبی
میشد که شعرهای گوهر را به سوی سرزمینهای خدا میبرد.
«بهبه باید پاک شوم. سپید شوم. خالی شوم؛ وطن خدا همین است؛ نامهای من
بیخدایی است.»
دیوانهیی که با آبونان باشندهها و
کاسبهای
این محل میزیست؛ نامهایی را نعره میزد که در دهۀ «نان، خانه، لباس»
صاحبهای آن کوچه بودند. شمار بیشتر آن ساکنان در بین فصلجنگ شلیک
راکتهای بی ام یک تا سکربیست مُردند و یا آواره
شدند.
آن محل که خارج ماستر پلان بیستوچند سالۀ شهری بود، تا این دم دستبه دست
میشد.
گوهر
باشنیدن نام پدر اصلی اش«تورن جوهر»از دهن آن دیوانه؛ رفت، غیب شد،
کمیشنکاری فرستاد. او برایش خانۀ کوچکی ساخت و گوهر بعد از چهل روز غیبت
در کوه و دشتها در آن خانه با یار کودکیاش«پرنس» ساکن شد.
با این
حادثه «زمين»
را
تب گرفت
و
کوچه،
محله و
شهر
از
حرارت و
ضجۀ
شهر ناگاساکي و
هيروشيما پٌر
میشد.
بندههاى
خدا از دست او چار پنج وقت
دست
به دعا بودند. و او دعایى
بود که
فاصلۀ
زمین و آسمان را قد میکشید و درو میکرد، قد میکشید و درو میکرد.
او
تنها و
بىهيچ؛
مانند
راه شيري در
تاريکى در
حرکت!
این
آتشبا وزن سنگیناش در خانه و شهر منتشر میشد. او سنگ شد. خوراک و پوشاک
و حرف و عمل را بلعید؛ فرو برد. فکر میکردی مردی
از مذهب خاموشان «تراپیست» است که بعد از
بیعت
در برابر استاد،
تا دم مرگ سخن به زبان نمیآورد. مدتها شد که او در درون خودش راه میزد و
قلباش را برای خدا مینوشت.
شبی که
رعد و برق صدایش الکتریسته ناآشنایی را منتشر میکرد، به من و امام
گفت:«نه، مرگی نیست. من نمیترسم،
نمیمیرم. روزنامهنگار خدا تو هم نمیمیری. امام هم نمیمیرد. کسی برای
مٌردن نیست. حتی آن کسی که مرا میکشد؛ جسدم را آتش میزند هم
نمیمیرد...هاهاها» این را گفت و قاهقاه خندهاش لرزه به جانم انداخت.
این مرد مغضوب شده هرچه دید و شنید و تجربه کرد، فرو کشید. صاحبان محل و
شهر تا توانستند او را زیر زخم زبان گرفتند، ولی او نبود که جواب دهد. حالت
چشمانش نشان میداد که مسافری دوری است. او غرق راه سرزمینهای ناآشنا بود.
بزرگسالها،
جوانها
و زنها
آنقدر زهر بر او چکاندند که فراموشش شد. حتا کودکان نیز
وی را از یاد بردند. مردم فکر
میکردند
که جسم و جانش مرده و
زیر
چشمهای
خاموشاش
شیطان
آتش سوزی
کتابهای
فرو رفته در پوستهای
آهو و شترهای سفید
را تخم میگذارد.
اما
گوهر
بود.
میدید.
میشد و فکر
میکرد.
دیگر تنها
ولي با زنبورهای تمام زمانهها، خوابید. خشکید. شعله کشید. نان شد. عسل
کشید.
ملکه بود؛ شاه
کشید.
تختوتاج
را فرو برد. زمین و گنجهای
بار
شده را برگشتاند
رفت.
از ابراهیم هم رفت. از نیل هم یخ زده برآمد،
تابوتاش سبز شد و راه نو را گٌشود. از اطلس هم چیزهای
با خود داشت. قارۀ
خوابیده اتلانتیس را هم بر حافظهاش
دوباره خط کشید.
ماند.
تنها بوی خودش را میشنید. او خودش را مدتها حس کرد و یکبار این متن از
او فوران میکرد:
«نه نه من خودم
چشمه
را فرستادم.
من بودم که این کار را
در خود راه دادم و
میخواستم.
هاىواى
چرا
شد؟ من
در
صدها
میلیون
انسان به جان او افتادم. حیف که چه کاری شد. من چی شیطانی بودم. این
دیوانهگی بود. چه بلا
بر
سرم
آمد که دیوانۀ این کار
شدم.
سرنوشت، بلی سرنوشت...اگر
فلسفۀ
تناسخ درست باشد، من چیزی شدم که خودم کاشتهام. من باغی هستم که خودم
باغبان آنم. چشمهی زن کاشته خودش است.
شاید ما زندگیهای زیادی را باهم بودهایم. آیا من کودکی نیستم که ملکۀ
روم به دایهاش داد و نام او را بر پیشانیاش خط زد؛ ملکه
چشمه شد، قرضاش را پرداخت.
نمیدانم هنوز یک کتابخوان هستم. نمیتوانم به گذشتههای خود سر
بزنم.
شاید ما در زندهگی که داشتیم، همین را میخواستیم. بلی! من باید از او جدا
میشدم! خوب شد. خدایا ببخش؛
ندانستم!
هایوای
چهقدر
تنها، چهقدر
تنهای
تنها.
هاىواى
اين تنهایی چقدر سنگين
در
وجودم فشرده شدهاست!
نه،
نه نمیتوانم...با
هيچ
کس نمیتوانم...نه
نه خدا هست. خدا هست. خدا کجاست؟! خدایا من خط سیاه را خط بزن؛ میخواهم
تماشایی تو باشم. خودم گٌم شوم؛ خدا جا خالیست؛ جانم خالیست؛ این نفسها دم
و بازدمی از توست. زندهگی از توست. خدا نیستم که باشم. آه ه ه...نشد.
میسوزم. دوزخ همین است. جاهای خالی از خدا دوزخ است و خدا خالیست. فکر من
دوزخ است. شیطان هم سن من است. من شهر شیطانم.
خدايا،
رهايم کن
این سنگهای هزارها نام را بسوزان، خاکستر کن! آدمها
از بمب،
باروت
و
يورانيوم نگران اند...و
من قبرستانی
هستم پٌر از میلیونها مٌرده. این مزرعه
خودم است. روح من کهنسالتر از گوهر، جوهر،
خواهر، برادر، پدر و پدر، پدر، پدر...و پدر بزرگ و نیکهی همه است.
من تابوتهای سنگی، مرجانی، برنزی، چوبی، شیشهیی و الماسی، گوشتی، نباتی و
حیوانی را بر خود گرفته ام و دور انداخته ام. این است بالهای «من» روح. من
با این همه خاموشم! دعایم این است. حرف بخاطر این نمیزنم...و مرگ نمیآید،
مرگ نیست، مرگ کفر خداوند است. مرگ هم مالی از من است و من فرار از خدا!
خدا
قهر
است.
خدایا از تو به کجا روم؟ مرگ هم ندارم. دیگر
تمام
شدم. نمیتوانم از خود مرد مومن بسازم. من باختم.
چشمه باخت. خدایا ما از تو بودیم و از دست دادیم. منِ من بیچاره شد؛
هستی بیچاره شد. هستی نام من است. هستی فصل من است. زمان عمر من است. گوهر
خانۀ من است. خدا باغبان من است. من جرقه و صدایی آنم. من گٌمم، خداهست...
بهبه،
همین ترانه را باید راه بدهم. خداوندا، همه چیز از توست. این نغمه از توست.
بلی؛ یافتم، گوهر از خداست. من شعر تو ام. من آه ه ه ه...تو ام. من
نشانهیی تو ام. بهبه، باید به عنوان یک اتم خدایی در همهیی هستی منتشر
شوم. باید سپید شوم. این نعرهها من را کوچکتر و آدمتر میکند. بیا با
این آگاهی بسوزم؛ نابود شوم، نیست شوم.
نه!
باید قطع کرد. فصل زبان و دیوان و کاغذ میسوزد. گلوها این شعلهها را
بیرون داده نمیتوانند. نه خدا باید ببارد. زمین میسوزد و خدا میبارد. ما
میوههای باران خداوندیم. خدایا این گریههایم برای این است. خدایا قلبم
خشک و خالیست؛ ببار. ما بارانزادهها حلال توییم. خدایا «خدایان» برفی
اند؛ سردخانههای قطبی اند، مرا میسوزانند. ترانههایم از تپشهای قلب
تهی اند. من از تو ام.
خط تو ام. عدد تو ام. قلبام خانۀ توست. جان میدان و معبد
توست. من شعاع بودن تو را جلوه میدهم. من حلال تو ام.
چشمه هم حلال است...میخواهم این فکر و
طریقت ببارد. میخواهم شاهین باشم، بالهای عاشقانه به سوی تو.
هایوای، در این راه من یکه استم، چشمه
یکه است و
خدا
یک!
هیهات،
جهان من چه جای خالی است! این پوست و تن جهان یک روح است. گوهر این صداهای
ناملفوظ از من بر میخیزند و میافتند،
منفجر میشوند؛
هنوز
کلمه
ندارند.
نوشته نميشوند،
خط و کتابت ندارند. سفید، خالی؛ خداگونه؛ اینگونه، نقطهنقطه؛ فشردهیی
فشرده(..................................)
«یا
خدا! با این آتشکه گوهر راه افتاد، باید چه مینوشت، کجا مینوشت؛ کاغذ تن
لاغر و خشکی است و گوهر غول دریا.
گوهر
بود و ما او را مینویسیم»
این چه
بود؟ من چه شنیدم؟ این کتابی بود که بر
من آمد
و من نتوانستم آنرا
به خط آورم.
باربار
آمد و من رهایش کردم. این
کتاب کلمه ندارد، کتاب سپید است، من میتوانم آن را بنویسم.
کتاب خدا سپید
است. خدا سفیدی
است که
خط میزنیم.
خدا نویسندۀ
سپیدی است.
راه خدا سپید است. خدا سپید
است. خدا نویسندهگی
نمیشود.
خدا سپید
است و چیزها
رنگی. آدمها
رنگبهرنگ.
خدا سپید
است. این رنگها
نقطههای
اند که اسم خدا را خط میاندازند.
نه،
نمیشود. این خدا بود که چیزی گفت؟ نه نه! خدا به اینسو راه ندارد. کاری
شده که خدا
برمن
لعنت میفرستد.
اینها
را گوهر روی کاغذها ریختند و جدا گذاشتند و از یادش رفتند. باری او می
بارید و من روی سکرین کمپیوتر میآوردم. او به کارم علاقه گرفت. آمد،
عقبام نشست. گفت چیزهای بیشتری دارد و مرا آزاد گذاشت و من همه نامهها و
نوشتههای او را گرفتم. بهبه، این فصل بارندهگی کلام و معنا بود. نه،
دیگر نمینویسم. کاغذهای سپید نانوشتههای گوهر اند.
آه ه
ه...اینها را کی نوشتند؟ این خط من است اما او نوشت!
چشمه ه ه ه...آمد و رفت که نوشتم رفت!
چشمه نوشته نمیشود.
خدایا،
نامههایت برای دیدن است.
آه ه
ه...چشمه رفت. وقتی او را خواندم رفت! نه
کار من جزایی سنگین دارد. مردم من و چشمه را لحظه به لحظه در حافظههایشان کافر و سنگباران میسازند.
خدايا
اینهمه سنگ که میبینم؛ نوشتههای خودم است. این کلمه قرنها در من راه
زده است. من شتر این کتابام. چه کنم؛ شاید باربار در قطرههای باران خدا
آمدهام و فصل عشق را چیدهام! این آدمها سنگهای را که پاها، اندیشهها و
هجومهای باربار من سبز ساختهاند؛ بر میدارند و میزنند، من تلی از
سنگام.
سنگها شگوفههای فکر و عمل من است. فکر و عمل به حدی سر میزند که
تمدنهای نانوشتۀ فراوانی به همراه بیاورند. های، خدایا ببار. من کتاب
نانوشتۀ تو ام. من گوهر، عاشق، مجنون، هرزه...نه، نه دروغ است! چهقدر از
خدا فرود میآیم.
نه،
خودش است. خدا خودش است. این خداست که میبارد و میزند و بارم را با من
میکشد. میخواهم خالی و سبک شوم...آه، نه! خالی و سبک خداست. او جرقهیی
روحاش را در گوشت و پوست گوهر نهال شاند. من پیدا شدم، کوچک و خالی بودم،
بزرگ شدم. این کوه سنگ از من است تا صفر شود، سپید شود، خدا است. من نیستم!
خدایا، اگر صاحب وجود هستی پس بگیر! من نمیخواهم، نمیخواهم بعد از
میلیونها نفس باز هم سنگ سبز شود. سنگها فکرهای است از من. دوزخها
زمینهای است از من. آبها حرف های است از او. خدا حرف نمیزند. خدا حاضر
است. آبها پٌر است از شعرهای خداوند. ما پٌر از آب و باد و صدای خداییم.
آبها نقاشیهای اند از آن. و من سنگ را مینویسم. من در و دیوار و کوه را
مینویسم. من دوزخ را تازهتازه مینویسم. تاریخ سخنرانی های من مٌرده،
مٌرده، مٌردهاست.
های
مجسمۀ سنگی؛ من باید ابراهیم شوم.
آه،
صدای من نشو! مردم تازه مرا گذاشتهاند، و میروند که دردهای شان را به خدا
در آن
خانۀ
بلند با
پارچههاى
سياه
ببرند.
چشمه
خواب کوچک من است. این خواب دنیا را از من گرفت. منی خالی چشمهی خالی؛ از
هم شدیم. عشق همین است. من جریانی بودم که در او راهاش را میزد، او آن
دریاچه که در من سرازیر بود. باغبان ابدی ما را باغبانی میکرد. خدا
همهجا را خالی گذاشت؛ دیده نمیشد، چیزی دیده نمیشد، چیزها، آدمها،
لحظهها، همه کلمههای نامۀ عاشقانۀ آن بودند. چشمه نامهیی عاشقانۀ خدا
بود به من. من نامه را با قلب رنگ زدم. همهاش همین بود. اتهامم نوشتن نام
خداست بر دو چهره.
من...من گوهر چرا می سوزم؟ چرا مرا به سنگ زدهاند؟ چرا«چشمه»
را بر سر کوه من رها ساختی. من همه را به ماشین بزرگ لباس شویی لیلیه
ریختم؛ چشمه رفت. همهچیز پاک شد. عطر از او نماند. برگشتم خوابیدم. خوابم
خالی بود. اتاق خالی بود. بسترم خالی بود. من خالی بودم. دیوارها خالی
بودند. آسمان خالی بود. شهر مسکو، پوهنتون، دانشآموزان همه دشت او بود.
چشمه در من جاری شد، رفتوآمد، رفتوآمد...این پوستوتن پٌر بود از
چشمه ه ه ه. خدا همهاش همین است.
باری
از هم جدا شدیم. راههای دوری رفتیم. دیگر او نبود. از اوتوبوس پیاده شدم؛
او نبود. به لیله رفتم؛ او نبود. اتاق خوابم را با سیاهپوستی از کانگو عوض
ساختم؛ او نبود. خواب رفتم؛ او نبود. خالیخالی، تنهایتنها ماندم. نفس
کشیدم. رویم را دست کشیدم؛ تا نشان از بوسههای سپیداش سرخ نماند. از بستر
برخاستم، دستمال گردن و بعدش هم نکتایی، پیراهن و زیر پیراهنی و...سرخ،
سفید و سیاه همه خالی بودند. نفسم خالی بود. جانم و جهانم خالی بود. جای
خدا خالی بود. خوابها هم خالی بودند. در این اندیشه شدم که این خلاء از کی
است؟! یکباره چیزی در من سرزد. چیزی همه یی خلاء را فرا گرفت؛ این قشون
پرندۀ نفسهای چشمه بود.
چشمه
به حدی بر سر و جانم بارید، فرود آمد و عبور کرد که جنس او شدم. او جنس من
بود و همان شب بود که جنون بر سرم زد و برایش سوگند خوردم«من آنم که هستم»
آه ه
ه...گذشتهها گذشت. شاید من کوهی هستم و موسی یا
عیسی یا مهدی میآید و ملاقآتش را با فرشتۀ خاموش در من نشانه میگذارند.
شاید من لوح هستم از شب عاشقانههای نانوشته!...هایوای، این چهره، این
کالبد، این نام، این گوهر کوه مشق آمدن خداست. پس من هستم؛ همین است فلسفۀ
من!
نشد، میسوزم؛ ولی چراغم روشن نیست. درد میکشم، ولی زخم دهن
باز نمیکند. اینهمه لحظههای سخت را در عمق وجود خودم میسوزانم؛ ولی پیر
نمیشوم، از پا نمیافتم. من مرد سنگی هستم. عصر هم عصر سنگ است و آدمها،
جیبها و خورجینها و کندوهای شان پٌر است، سنگ دارند و میزنند و میخورم.
های، زایران برگردید، سلطان در درون است.
من نیستم، کار من عشق است و عشق خالیست؛ بیوزن، سفید و نقطه. بهشت هم
سنگین است. همۀ باغها، معدنها، چهرهها، نسلها و تمامی اجزای هستشده و
ناشده و موجود در خیال ربعالنوع قوم، قوم، قوم، داخل بهشت اند. نه! به من
نمیرسد و نمیخواهم.
منِ
زانى، زنديق...کسى که نه خوراک گرگ است،
نه سنگى که
سنگ
فرش آب دریاها میشود،
نه کارد
و
شمشيرى
که گلوى
گوهر،
گوهر
بره،
گرگ،
ماهى و
باد را
ببرد! کسى که نه زلزله، نه غذاى
طوفان
و
چشمهیی
اژدهاست و نه بمب ميگبيست
نه و
یا
بىپنجاهودو.
واىواى،
ريسمانىنيست
که حلقه گلويش شود.
خدایا،
دیدی که من هستم، از عمق یک سنگ، سنگ، سنگ حرف میزنم. فهم من سنگ است.
نه نه،
اين کار نمىشود!
اين گلو خفه نمىشود.
اين صدا خودش ريسمان است.
خودش
چاهست.
آبست.
برهاست.
اژدهاست و
طاعون
بیپنجاهودو.
خدا یک
است. هستی یک است. سنگ هم یک است. آدم، حیوان، جو، باد، باروت، خاکستر،
ملک، بهشت و شیطان هم یک، یک، یک است...و خدا هست. من هم یک هستم. گوهر
اسمی است و خدایم بینام! هستی در خدا به سر میبرد. گلوخاک و باد و آب و
آتش و فکر و آفتاب هر کدام یک، یک، یک است...آه به یاد سنگهای افتادم که
در کودکی از دستم بال میکشیدند و روی شیشۀ آب یک، یک، یک می نوشتند. چه
آبها که قلبم شعر میشد، سنگ بال میکشید، شعر ذرهذره میرفت، بر چهرۀ من
و آسمان که در آب شستوشو میشد، خط میانداخت.
خدایا
آبها چه شدند. چهرهیی من کلمهیی توست. تن و کالبدم رسمالخط از توست.
این حجم معبدی است از کلمۀ تو. من در دنیای پر از معبدها به سر میبرم. هر
فرد معبد از کلمه است از توست. هر زندهگی معبد است که کلمه را متجلی
میسازد. جریان کلمه جاریست. آبها به کتاب، دفتر و دیوان جاری شدند. کدام
شاعر و نویسنده و نوازنده آن فصلهای بیشکل را در نوشتهها و صداهایشان
فراخواندند. هر صدا معبد از جنس کلمه است. هر شکل هویت بیرونی آن جریان
یگانهاست. آه چشمه سنگها نام تو را
مینوشتند.«چه چه چه ه ه ه ه...» سنگها
کودکهای بودند، نام را هیجی میکردند.«آی آی آی» این اسپهای آبباز پٌر
بودند از چشمهی من.
چشمه این تو بودی. تو در قلبم خانه داشتی.
تو تازه پا به بیرون میگذاشتی. تو روی آب میرفتی و شعر خدا را مینوشتی.
بالای چهرههای آسمان مینشستی. چشمه
سرودهیی یک کودک، یک گوهر هستی. آه این شعر درج کتابهای مکتب و دیوان
شاعر بانام نمیشود. چشمه، چشمه، چشمه؛
بلی من کار ناتمام آن کودک که به زبان آبها شعر میسرود، را ادامه میدهم.
من آب میشوم. چشمه خود را بریز، این ورقهای سیاه شده، از تو است. بیا
سپید شویم. بیا آبها شویم. بیا در سپیدی خدا نامها را خط بزنیم. خدا هست؛
نام زیادی میکند.
هاىهاى
ميسوزم،
خاکستر میشوم،
پدر پدر، مادر مادر... هى هى، نه
پدر، نه مادر، نه دوست، نه نزديک، نه نه...ای
خدا، جانش را بگیر؛ همینها را گوهر میگوید.
هاىخدايا
این
سنگ
تنهایی
هم
از تو آمد!
من
بودم، آمدم؛
و
من گوهر
شدم!
هاى خداى تنها، صدايم را میشنوی؟
صدايى را میشنوی؟
این هم
جنس تو است
که در
جسم و
جان من افتاد،
ماند،
خشکيد! هووووووو من
سنگ
صداى تو
هستم.
میشنوی؟!
من
صدای خدا هستم که روی آب رفت و آمد، رفت و آمد. روی آب رقصید، نام کشید؛
گوهر شد.
این
صداها نامهای صدای خداوند است. کلمهها رقص صدای خداوند است. من رقص صدای
خداوندم. من سنگم. من بیوطنی صدا ام. من چند حرف و هندسهیی از صدا هستم.
صدا کشتی من و چشمه است. صدا از سوی
خداست. صداها جدا شدههای اند که تنهای تنها راه میزنند. این کودکان
آسمان به کجا موج میزنند. صداها چه وقت به منزل میرسند؟ خدایا چیزی نیست
که صدا شود. کاری نیست که صدا شود. صدا صدای خداوند است.
آه
تنهایی...پس این پرندهها را گوهر باغبانی میکند!
من
تنها، پدر تنها، مادر تنها، اين خانه تنها، زمين تنها، آسمان تنها...همهچیز
تنهاست؛ خالی
خالى!
آه،
دانستم؛ تنهایی نشانۀ خدایی است.
من چیزی ندارم؛
چشمه هم خالیست. ما خدایمان را دیدیم.
شبهای تنهاییمان شعله میکشید چراغ میشد، پروانه میبارید دریاچهیی
آسمان میرفت و میسوخت، این منم که میسوزم.
آه؛ به
چه کشفی رسیدم! تن و وجود و رنگ و چهره بنزین من است. من میسوزم؛ به خاطر
آن که زادۀ زمانم!
نه،
بارم را باید بکشم، همهاش از من است. بلی این چاه من است. باغهای کاه و
انگور و سمارقهای زهری من به من میرسند. و راه خدا جاری.
چهقدر
تاریک شدم که به خود رسیدم. کسی شاهد من خواهد بود. هان، شیطان،
ملائک، معلم ملائک، او هم هست. شیطان دردکش وحشتناکی است. این نام بیشتر
شده میرود و شیطان قد میکشد. قلمرو شیطان در من است. زهدان شیطان در من
است. شیطان یک نام بیشتر است برای «من»هاااای...چطور
میشود
که از اين جهنم خالى شوم؟!
من
و جهنم همریشه ییم. دنیا پٌر است از من، شیطان و جهنم...جهنم کشتارگاه من
و من از خدا. منم میسوزد. شیطان با شعلههای تن من بلند میشود و همین شعر
میشود. میترسم اگر این صداها زیر ماشینهای چاپ روند، آن حجم پولادین
درآتش بسوزد. نه، نه! سنگ چاپ نمیشود.
هاى سنگ،
تو
از
جنس
خدا هستی!
تو
هم
فقط يک نام هستى
«سنگ»
صوت از خداست. صوت با «شدن» سنگ شد.
بلوط ما از این تخمه میروید
و میمیرد،
میروید
و میمیرد...وجودم
ماشین کلمۀ خواری است و خدا برای هر اژدها عروسی را میفرستد و «نیل» زخم
عصای موسی را بر چهره دارد. این چهره بالاترین سنگی است که بر کوه «من»
نشسته و من گوهر هستم؛ پٌر مانند من، تهی مانند خدا!
اگر نامها
گٌم
شوند؛
همه
سنگها
در «صدای» خدا
ذوب
میشوند.
تو نفسى هستى که همراه
با
هر«آه»
سرخ در
فضای
در
خلاء،
در
نيستى
پراگنده میشوى.
آه
ه ه من سنگام.
همهچیز سنگ است.
من پدر
و
مادرِ
سنگ
هستم.
صدا
بايد درون اين سنگ بيدار
شود. من يک سنگ نيمه بيدار
شده
هستم. من به تب سنگ ميسوزم.،
من
نیستم،
این تبوتاب و ضجههایی
سنگ
است
که از
من
پروانه میشوند، میروند
به سوی دریای عشق خدا.
من صوت
هستم؛ خواب میبینم گوهر است. گوهر و چشمه
و دنیا، چهرهها و شخصیتهای انسانی ماست. چشمه
صداست؛ ولی خواب میبینیم چشمه هست. نیل صداست و خواب میبیند نیل هست. زمان ما، زمان خواب صوت
و صدا و بیداری مار، طومار، محاکمۀ نورنبورگ، زاغ، دوزخ، ناجی، زیارت،
اعلامیۀ استقلال ایالات متحده...چشمه، و
حقوق بشر است. اگر همه نامها و وضعیتها به خواب روند؛ فقط خدا میماند.
اینهمه بیداری که به سر میبریم؛ رویای خدا است! ما رویاها را مینویسیم.
واى،
واى...جهنم پير سال پير سال
نهال تکتکمان
است.
این درخت غولآسا
من،
من، من
را
نفس
میکشد.
اگر من نباشم،
جهنم
نانوشته
ميماند.
واى خدايا
جهنم خالی بود، من بهشت نوشتم؛ جهنم شد!
جهنم،
امر
خداست
مرا فرو ببر، مرا
با
آتش هایت خط بزن.
نه اين همه سنگى که از دهن من
میرسند،
و
گناه را
مىخورد،
چه کاره
شود؟!
هاى اين
چه زبانی
است که مرا
زبانه
میکشد؟
آه،«پرنس»
چه میشود؛
بلآخره کمی قصه و داستان باید بریزم«عجب کودک نیستی، تو هیولایی!» تو نشانۀ
خدایی. تو برایم بت میشوی.
«پرنس» یگانه شاهد بود. گوهر همه سخنرانیهایش را بالای اگاهی ناشده و حواس
در راه او میریخت. پرنس بود؛ اما نمیگفت.
گوهر این کتاب را ورقورق، کلمهبهکلمه مینوشت و میخواند. مینوشت و
میخواند...گوهر زنجیر شده بود؛ گذشته، آینده او را زنجیر زده بود. او
جابهجا ماند، شعله کشید، سنگ و آهن شد...پولاد شد.
پرنس روزی یکبار میرفت. و سبزی خشک و یا تازه و یا هم چند دانه میوه را
میآورد. گوهر گاهی میخورد، گاهی خواب میدید. و شهزاده قلباش را
مینوشت. او قصۀ خدا شده بود. گوهر میدید که چشمهایش از خدا میسوزد؛
شهزاده چشمهایش را همراه با خدا بٌرد:«خوب باز چه شد. بیبی چه گفت. بابا
چه آورد؟...»
های چه
بودم و چه شد. این پدر، این بزرگ، این کاکا خو مرا از کوچه برداشت، خانه بٌرد،
بزرگ ساخت. من ناخوش بودم. دیوانه شدم. سر به بیرون زدم. سرم از کجا کشید،
شوروي، تحصیل، عشق و عاشقی و
آخرش
هم
عروسی
با خواهر...بهبه!
با چه اختصار گفتم. زندهگی
همهاش
همین بودی؟!
ای
دیوانه، راه بیفت، در خود راه بیفت. وطن همین است. خانه همین است. پدر و
مادر، چشمه و
فیروزه
همین است. چشمه
بیشتر
از این چه باید شود!
چشمه
جانم از توست. تن و استخوانم از توست. من عطر ترا بو میکشم. تو رفتي و خانهات
هنوز اینجاست.
خانهات
درون من راه میرود.
این
معبد از توست.
من ترا
نمییابم.
من ترا گٌم
نمیکنم.
تو ریشۀ
وجود منی. تو عشقی، توفانی، ابر و باد و آسمانی. من کیهانام.
چشمه در من است.
آه
ه ه...ملکه
من...
بیا قصه
کنم. شب است. زندگي من شبی است و اکنون شب است.
بهبه
چهگونه جمع شوم. یکجا شوم. نشکنم. هوشیار شوم. آه ه ه...فرو میریزم. این
آسمان پٌر از ستاره از من است. این خاموشی از من است. این صداها از خدا
اند. خدایا من نفسهایت را چرا قصه نمایم. چطور حرف شوم، صدا شوم، کلمه
شوم. همهاش فصل من است. باغبان این همه نسلهای هستم که من را خط کشیده،
نام نوشته و به سر بردهاست. من کاغذ سپیدم؛ نامۀ خود را به خدا مینویسم؛
بلی انجیل و تورات و زبور... در راه است.
چشمه
ادامه بده؛ بنویس!
من
کجا، چشمه کجا، «من کجا؛ گوهر کجا» بلی،
چشمه بلی...و خدا کجا. ای مسکوی
که در من خوابیدهای؛ من ترا با چه عوض نمایم.
مسکو آمد
این
شهر
شد.
این شهر سرد، خشک، سرخ، سبز، سپید و باز هم دستور از همین رنگهای
ترسبیافته سر میزند. باز هم محل اعلام تو هستی. باز هم گردنها از تو سر
میزنند. «تورن جوهر» گردن این شهر بود. گوهر و
چشمه شاخچههای از این شهر اند. این درخت یکمیلیون بهشت را در
خوابهای خود راه میدهد. شهر میلیونها صداست. میلیونها حرف و کلمه و نام
است. شهر نام احساس من است. نام عاطفه و گذشتۀ من است. شهر، تو مجنونهایت
را به کجا آواره ساختی؟
نسل تو
میرقصید، موج میزد، میشورید. شهر آن دیوانهگیها را در کدام بازار رها
ساختی. شهر من جرقهیی از او ام. من دیوانهام. مجنونام. مستام. من
عاشقام. این شب خدایی است؛ من عاشقانههایش را مینویسم. خداوندا، در
دیوان تو راه میروم؛ من نمازی نمازیام.
برکت ببینی
چشمه،
همینجا باش!
خاموشی بیا تماشا کن. این حرفها اتمهای کالبد من است. این دیوان توست.
بیا همهچیز را به سرحد دیوان، شعر و غزل او خط بزنیم. جز این چرخ رنگ و
متاع، همهیی بودنها یک پارچه شعر است.
خدایا
تا اکنون چند
بار یتیم به دنیا آمدهام.
جانم، کالبدم، غم چند یتیم را
بر
شانهها راه میبرد.
هاى
آتشگوهر و چشمه، دوزخ را چهقدر مىسوزانى؟!
این
آتشفشان الماسها را نقاشی میکند. آیا الماسها اشکهای سنگشدۀ من
نیستند؟ نه، ناجی نه! ناجی را میسازند:«من فرستاده شدهام؛ نشانه، راه،
عاشق و معشوق و ناجی منم!»
و
باز
يک شب را
در
صحرا
به
سر
رساندن.
و
باز
يک
جلد
سنگهایى
نوشتهشده که پلههای هنرهای طلایی، نقرهیی، برنزی، مسی و سنگی که پیوسته
میخشکند و جنس معدنی میشوند.
های
سنگها چقدر خون دادهاید؛
ولى
هنوز
برج بابلی در
راه است! هاىواى
دوزخ،
آتش،
گناه،
الماس و
طهارت
چه چيزهاى نزديک و مترادف اند.
اگر
اين کشف
به یاد
آورده شود، پس ادیب هم نیست؛ خداست. صدا هم خداست-خدای موجها و فرودها.
نه این
خانۀ من نیست. این جای ماده و جنس دیگر است. زمین و خانه و شهر این درجه
حرارت را نه میبیند.
چشمه
من و تو در کجا همسفریم؟کاش
دوزخ وجود را
گٌم
کنم. زمين و
آسمان و
خداى
دور، دور...را
گٌم
کنم،
نيافرينم.
هستي دوزخ من است!
اگر فصل زمان و مکان پاک شوند؛ خدا میماند!
من کجا
رفتم، چه شدم؟
این
هستي
و
نيستي میدانهای
من است!
خدايا
در
هستیات بودم؛ ولی نقاشی میکردم. این کار من است. انسان نقاش بزرگ هستی
است.
نه نه،
من بايد چشمۀ
خود شوم.
ماهى من زنده شو؛
سنگ را بشکن...نه
این همه حرف حیف است. با من چه شد.
اين
چه سالهایى
است که در
بين افتاد و
من
و
او،
خواهر
و
برادر را،
از
پدر
و
مادر
جدا
ساخت.
خدايا،
يادت
هست؟
تو خو
فراموشی
ندارى.
امام مىگويد«فمن
یعمل مثقال ذره خیرا یره. و من یعمل مثقال ذره شرایره.»
من کوچک بودم، نمىدانستم؛
هیچچيز
را
نمىدانستم.
تازه با تارهاى بروت پدر
آشنا
شده بودم که مادر
از
عطر
تنش دورم ساخت. کسى نو آمد، اضافه شد. وغ وغ...وغغغغغغغغغغ...
فیروزه آمد. این نام اولش بود. بعد چشمه
قد کشید؛ ولى هنوز نمىشناختم.
باز چه شد.
هان
یادم است.
سالها
گذشت و
یادم
دوباره آمد.
چيزى شد،
مانند آن که آفتاب
و
آسمان و زور خدا
بر
سرمان
بیفتند؛
خانه
در قلب
من
ليز
خورد.
سقف، ديوارها،
الماريها،
بروتهاى
عکس پدر و
بوتهاى
مادرم-که
وقتى در
آن
راه ميرفت،
من دلم چارمغز ميشد-
اين
ها همه
افتادند و
گدود
شدند. من خودم چشمانم را
بستم.
چیزهایی در
چشمانم
گدود
شدند.
وقتى به
هوش آمدم، چيزى را نديدم. نه مادر
بود که دلم پشت چارمغز بلرزد، نه عکسى از
بروتهاى پدر و
نه آن سنجد حويلى که صداى مار
را
نداده
بود و
من همهاش
انتظار میکشیدم؛
ولى نشد.
فکر
کردم من آدم زورآورى
هستم.
یک
درجن قلمهاى
رنگه را
که پدر
برايم آورده
بود
و
رسم
بروت میخواست؛
همهاش
را
بالاى کاغذها، کتابها،
در و
ديوارها، المارى و
غسلخانۀ
سفيد خط کشيده
بودم،
تا رسم بروتهاى
که پدرم میخواست،
تمام
شود!
بروتها
رنگ گوشت را
داشتند.
اصلاً ديوارها،
دروازهها،
چوبهاى
خانه، سنجد با خوى مار و
آب
سرخ که
بر
سر
و
جان و همهچيزمان
پایين
آمده بود؛
رنگ
و
بوى گوشت
را
داشت.
گوشت سرخ، گوشت سياه و
سوخته و
جزغاله
شده...برایم
قیامت بود-روز ویرانگری- همه چیزهایم تکیدند و افتیدند. خانه، پدر، مادر،
خواهر، همسایهها، همه سر و رو شدند.
ناچار
قبول کردم
و
ترسیدم و دویدم...ديدم
که
پدر
و
مادر
هم نيستند.
به یادم آمد که پدر و مادر و فیروزه دیگر نبودند، نیستند. چیزهای درونم
بیدار شدند و عقلم را گرفتند. از یاد بردم که آن دنیایم چه شد؟ این پدر و
مادر بودند که درون خاطرم می دویدند.
شب
جمعه بود. تلویزیون بزرگ روسی خانه مان هم فلم روسی«چهگونه پولاد آبدیده
میشود» را نمایش میداد. خندهام گرفت. مادر به پدر گفت«بچه بزرگ شده؛ این
گپ ها را میفهمد» مادر بازهم چیز گفت. نشنیدم؛ ولی گفت«فیوز برق را بزنیم،
برق را خاموش کنیم...» «برق را خاموش بساز؛ خوابش میبرد» خندهام از گلو
بیرون شد. پدر سرفه کرد و دیدم جز قلب من هیچ صدایی نمیآید. دلم
گرفت...دلم شد بروم، در جای فیروزه درایم. دلم شد به جان فیروزه بچسپم. چیز
محکمم گرفت. شیشک بود. عرق کردم. به شدت نفس میزدم...یکباره صدای راکت
شد«شیییییییو» باز خاموشی. باز سه تا...دیدم پدر سایهواری لچ بلند شد و
عکس«استالین»را از زمین برداشت و دوباره سرجایش بر دیوار زد.
من سرم
را در لحاف پیچاندم. این بار«غرس، غرس، غرس...»شنیدم و نفهمیدم.
نمیدانستم در کدام قسمت کوچه میدوم. تاریکی بود و پشت سرم آتش...من
دورتر دویدم. یکباره به یادم آمد که من بیپدر و بیمادر و بیخانه
شدهام...فیروزه را هم نداشتم. های ی ی... همه چیزم سوختند.
چيزی
به خاطر نداشتم؛
ولى زود باورم شد که سنگ،
ديوار،
چوب،
بوتها،
قلم سرخ و
بروتی
رنگ نيست و
نبود.
فکر
کردم من و
گوشتهاى
تمام خانه در
يک
هاونگ
کلانی
کلان که شيشکها
در
آن
براى
مهمانهای
شب
عروسىشان
نان مىپختند؛
ميسوزيم
و
به
رنگ
بروت مىشويم.
ترس
خوردم و
هوشيار
شدم و
از
هاونگ
گريختم.
به تندى گريختم.
باز
هم تندتر گريختم، که
افتادم،
و من
دیوانه شده میدویدم. دوباره میدویدم.
کسى که
از نو ميدويد
صدا
زد«بچۀ
کیهستی...؟؟؟».
من هم صدا
زدم
«جوهررررر...»
آن کس دويد به سوی شب عروسى شيشکها
و
من باز
ايستادم.
باز
دويدم از آن دور
دويدم، يک
بار ايستادم،
نمىدانستم
به
طرف شب عروسى ميدوم
يا جاى ديگر.
به چهار راه رسیدم؛ رفتم در بین آن نشستم. اين بار کسى آمد
و
مرا گرفت.
ديگر نشناختم،
فقط بروت داشت.
بروت هایش را دست زدم، ندانستم چرا؟! خیال کردم می خواهم اصلی است با قلم
رسامی کشیده! او از جیب اش بکسک پول اش را کشید؛ دیدم عکس استالین را هم
دارد؛ دلم ذوق گرفت؛ اشک ام جاری شد؛
من همراه او رفتم.
قبول
کرده نمی توانستم بیدار ام یا خواب می بینم. فکر کردم رسم پدرم است که من
تازه آن را نقاشی کردهام و حالا رسم جان گرفت!
ملای
مسجد همیشه میگفت:« رسم نکشید. گناه دارد. رسمها روز بازپرس از آدم جان
میخواهند!» ملای مسجد که آن وقت ها مرد جوان بود! خواستم بگریزم. رسم مرا
گرفت. پاهایم خوابآلود بودند، دستها و پاهایم سستی کرد، دلم بود پدر را
بمانم و دشنام دهم. کسی نیامد. کسی بیدار نشد. من تنها ماندم.
او مرا
آهسته زير نل آب
برد. شست. پاک کرد.
نان داد
پیش
قبری مرا شاند. دستمال عرق و بینی اش را کشید؛ سنگ سیاه قبر را پاک ساخت؛
تباشیری به من داد و عکس جیبی استالین را برایم گرفت. من رسم تباشیری بالای
سنگ کشیدم. وقتی خواستم او برایم شاباس بدهد؛ نبود. رفته بود! سگکی آمد
بالای سنگ شاشید و من در
خواب
رها شدم
و از آن
روز اين قصه برآمد.
رفتم.
جدا شدم. گریستم. با سر و دستها و پاهایم به دیوار زدم. دلم را خالی کردم.
آرام شدم. به یادم آمد که گریستهام. نان خوردهام. خوابیدهام. از خواب
پریدم. دیدم پدر و مادر و فیروزه نیستند. آرامم ساختند. خوابم برد. خواب
دیدم. دیدم آنها را نمیشناسم، نمیشناسم، نمیشناسم...چیزی را آورد،
برابر یک توت سیاه، نرم و تلخ. عذرکردند«بخور، بخور، بخور» میدانم تریاک
بود؛ خوردم، نفهمیدم. دوباره از یادم رفتند.
تازه
روز شده بود و من میخواستم، ولی نمیگفتم. چیزی را به خاطر داشتم؛ ولی به
دهنم نمیآمد، چیز شور بود. عرقهایم بو میدادند. دیدم تمام سرم را با
تکهی سفیدی پیچاندهاند. طرف آیینه رفتم، شیشک سرم را با دندان شاخی
مانندش جویده بود. چیغ زدم. دیگر از یادم رفت. وقتی بیدار شدم آن کاکای
بروتی و آن خالهی سرخکلاه پیشم بودند؛ دلم رفت.
گریستم، گریستم و آنها تریاک دادند. گریستم، چیغ زدم و باز هم تریاک کارش
را کرد و آهستهآهسته همهچیزم رفت. همهچیزم عوض شد و همانوقت بود که از
خاطرههای پدر و مادر و خواهر خالی و سبک شدم و...خاطرهام رفت. فراموش شد.
آن زن و شوهر مشوره کردند:«کمی دیگر هم برایش بده حالش خوب میشود. میبینی
روز به روز گپها از یادش میرود. بچه است فراموشش میکند؛ بیچاره!»
هااااااى پدر، تو
چه شدی؟
من منتظرم! باز هم نفس بزن. من پشت بوی عرقهایتان دق
شدهام. هله پیدا شوید. این خانهء بیگانه جان مرا میگیرد...های وای از نفس
زدن آنها چه عرق تلخ بلند میشد. و من قت قت قت
خنده میکردم...بلی خودش است. همه چیز را زنده و حاضر میبینم. این منم که
میخندم هاهاهاها...اونه مادر باکوتی از مویاش.
هایوای چه شدند آن دم و باز دمهای گرم و تلخ هم مرچی دارند. آنها غرق هم
بودند. و من قت قت قت خنده میکردم و مادر بالای سرم میآمد و میگفت:«سرته
بپیچان، خواب شو...آدم خنده نمیکند...یکروز تو هم جوان میشوی. زن
میگیری حالا شرم است. بچههای خوب قصه مادر و پدرشان را...»
آه گٌم شد. این دریچه در کجا قرار داشت. من به کدام مکان رفتم. این حافظه
از کجا شد...کاش دوباره نمیشدم«گوهر» خواب من است؛ پس آمد. نه صدا کشیدم.
«دیدن، بودن، دانستن» با اولین«احساس» خاموش شد.
پدر
خونهاى
تو صداى مرا ميشنود.
پدر
بيا،
بيا
بعد از
مرگ را برايم قصه کن! مرگ فراموشى نيست! پدر،
خدايا! زندهگى
خوابی
است که سرکس
اشيا،
آدمها،
و حرکتها گرداش
چرخ مىخورد،
چرخ مىخورد،
چرخ مىخورد...خواب
زندهگی کوچک است، کوتاه
است؛
مانند کتاب رهنمایی ترافیک. من دیگر بچه نمیشوم، گوهر رفت،
چشمه
رفت؛ خدا هست. من مسافر سرزمینهای دور هستم؛ هم سرحد با خدا.
دا جان این وجود منتشر در سرزمینهای ناآشنا را با چه لباس بپوشانم.
زماناش را با کدام عدد ریاضی بنویسم. ساعت من آسمان است...هستی
اندازه میشود؛ مانند من، چشمه، امام،
کتاب؛ ولی نیستی بیاندازهاست. حد ندارد. خدا به چه سادهگی میبارد.
هایهای هستی را باید خط کشید. خدایا همین است فاصله یی من و تو.
نمیدانم
که
مرگ چرا
از
من نمىنوشد...ای
مرگ،
به
من
برس!
این همهچیزها را درو کن و من را از خلاء و نیستی پٌر کن...آه
ه ه ه مرگ از
دوزخ
من میترسد!
نه مرگ
نیست. مرگ به یادم نمیآید. من بارها مردهام؛ به یادم نمیآید. مرگ نیست.
من
کشتی
هستم که موسای کودک را در آبهای نیل نگهداشت. دایه آمد او را برد و من
به
روی
دوزخ
میرقصم، مینوشم، و درد میکشم!
نمیدانم من پیرهسالم یا منشی عهد عتیق...آه ه ه اين تاريکى،
اين تاريکى
خالی
از همه
را با چه پٌر
کنم،
بنویسم.
من چيزى بىاسم،
بىنشانه،
بىپل
مىخواهم.
مىخواهم
انفجارى
به طاقت تمام هستی در خود تجربه نماییم.
نه نه...با او چهکنم؟
با او چه بگويم!
اه شبم چه ژرف میسراید!
* * *
گوهر
غرق در افکار و خاطرههایش بود. او دعوای سختی را با این بار «سنگی» و
هزارها سالهاش در پیش داشت. شاهد اینهمه ستیز فقط خودش بود. و«پرنس» با
الفبای سکوت همه را به دفتر چشمهایش میریخت و قلباش را دیوان میساخت.
این نمایش خودش، در خودش، برای خودش بود. و این کشتهها را لحظهبهلحظه
نفس میکشید. او صدای دیرین خفتهیی را دوباره به خود مینواخت، میداد،
میگرفت و آنرا بالای سر و صورت و مغز و اندیشه و روانش رها میساخت.
این
مرد شکاک با خودش بحث میکرد و میگفت تا کف از دهنش سر میکرد و در نیستی
خواب فرو میرفت. در خواب هم با سنگهای خودش روبهرو بود. در جمع کتابهای
دیگر، چند اثر از پال توئیچل «شرق خطر» «سرزمینهای دور»«دفترچۀ معنوی» و
کتابهای از «اوشو» و «پاشایی» را هم میخواند. و بعدها کتابهای «قلب
طلایی» و «از استاد بپرسید» نوشتههای «ئواه زی» هم به او رسید. در دورهی
آموزشیاش علاوه بر تاریخ فلسفه، مکاتب و مذاهب هندویزم، بودیزم، اسلام و
بینشهای
عرفانی را نیز مطالعه نموده بود. او با این پس منظر با بحثهای
تناسخ، کالبدهای
فیزیکی، اثیری، علی، ذهنی...و وحدتالوجود
نیز آشنایی داشت و با خودش تجربه میکرد.
گوهر
تنها بود. گرداگرد خانهء او خاموشی حلقه میزد، و بیشتر میشد. یاد و
خاطرهی وی چه زود به فراموشی رفت! جزیرۀ او گیرنده و فرستندهیی صداهای
ناآشنای بود. این جنس رویینتن و ناآشنای که بر او فرود میآمد و جریان
مییافت؛ نه کسی از آن چیزی میدید و نه چیزی میگرفت. تنها امام پیر و
فرتوت محله با حس ناآشنای از این بزم و عطر بو میکشید؛ ولی هنوز دل انرا
نداشت که به این دیوانهگی تن دهد. او فرهادی بود که کوه اندیشه و خاطره و
حافظه اش را بسوی کویر سپیده حفر میزد. او رابطه یی نامریی با انسوی بار
اندیشه و گذشته اش داشت و همانطور اوج میگرفت.
گوهر لحظه های
داغش
را با خدا و قانون نانوشته یی سپری میکرد. او میگفت و اعتراض میکرد. از
اعتراض هم عبور میکرد و به دشت خالی، دشت هیچ میرسید و سکوت را نفس
میکشید. او اکنون بر روی پله داغ تجارب فردی اش میرفت و میرفت و میرفت
و هنوز هم یکه و تنها میچرخید، میچرخید، میچرخید...تا به سرحد خدا.
« این چیست که میشنوم و به زبان نمیآید؟ یک صدای ممتد! شاید من خواب
باشم. این صدایی جت غول پیکری است؛ ولی ندیده ام، این جت را هنوز نساخته
اند. هیییییی...عجب صدایی! عالم کانال صدا است. همه چیز صداست.
صدا جاريست.
صدا جوهره زندهگی است،
صدا راه است.
اين آمدن اوست!
بودن اوست، نه...
نه، من گپ
هاى هيچکس را باور نمیکنم!
اى واى،
چرا مرا
در
اين گوشهء
بىآدم،
بىصدا،
بى همه چيز ميسوزاني!
خدايا،
عشق از
تو بود،
از
تو آمد،
و همه
اش از تو است. عشق دم و بازدم توست.
ما
سهمی از عشق تو هستیم. «چشمه می شنوی؟ من
جلو خدا را گرفتم، این دعوای من است.» های خداجان فدایت! گوهر خاکستر
میشود، تا جرقه صدایت که من حقیقی استم؛ زنده شود. این صدا ها تو هستی. من
میشنوم؛ مومن ات میشنود. صدا زندهگی من است. خدا خدای من است. بهبه،
خدایم است. «چشمه میشنویم، میبینی، مرا
درک میکنی!»
های
وای... ترا به کجا فرستادم؟ نه، نمیشود؛ باید میشد. ترسیدم و پشیمان شدم
و او را دور ساخته، تنها شدم...خدایا چه زود آمد و رفت!
هاى هاى...خوابهاى
قطعه شده من،
آه ه ه...من چقدر بيگانه شدم! خدايا همه رفتند،
همه مىروند...هاى،
همه رفتند.
من
هم ميروم.
خدا هم ميرود
بلى خدا
رفت...خدايا
تو کجا و من کجا!
نه،
من
راه ام!
از
جسم، تن، پوست، محل و خانواده و شهر که ميرويم؛ آنها
چه میشوند؟
ما راه
های فردی نور و صدا هستیم! من لحظه لحظه ام راه بوده ام.
این
جسمها، شکلها، حجمها، نامها، وزنها...همه میرویند، قد میکشند، پیر
میشوند، میافتند، میمیرند، باز هم خدا هست، صدا هست و راه است!! من
هستم، خدا هست! این قدیمی ترین چیزی است که هستی آن را بخاطر دارد. بودن
زمان خداست! خدایا، ما خانههای خالی تو هستیم. ما شعلههای سپید عشق تو
هستیم.
«من»
چیزی نیست جز گوهر را خواب دیدن! این وضعیت اگاهی شکل گرفته در یک تن و
کالبد است. اینها همه مرگ اند؛ رویا میماند. رویابین باستانی این خس و
خاشاک را خط بزن.
باید بسوزم، خلاص شوم، یک میدان سپید و خالی! خدایا، راه هموار است؛ گوهر
راه خالییست.
هاااا...راه
تو چه هستي؟
وقتی آدم در راه باشد؛ رسیده است. پس راه فاصله نیست. نه! فاصله، فاصلهی
ذهن است که نیست؛ ولی است و ما آنرا بدوش میکشیم تا به راه برسیم! راه من
استم؛ راه خاکیست. وجود من بابلی است که دست اش را به «آسمان» دراز نموده
است و خدا را گدایی مینماید.
خدایا
همه چیز به خاطر تو صف کشیده است. چه دل تنگیم
این مدرسه، امام، خانه، قبرهای سنگ شده و طلاپوش دلتنگیهای ماست. خدایا ما
در تب تو میسوزیم، هذیان میگوییم، بزرگ میشویم و دیگران را با کارد،
خنجر، توپ و با اتم میزنیم؛ تا راه به سویت هموار شود؛ و ما زودتر به عرش
ات برسیم؛ بهشت را جایزه بگیریم. خدایا همه چیز در تب عشق ات کودکانه
همدیگر را از پا میاندازند، میسوزانند...های وای از همه چیز خون و اشک
نور و صدای خدا جاریست. و ما هنوز هم قلعهها و برجها را بالاتر میزنیم؛
ما به سوی چپاول خدا راه میزنیم.
«چشمه
میشنوی!» چه مزرعهیی داریم. مزرعه مان فقط ریگ است و چوب است و نامهای
که ارد و روغن سنگ و چوب را صدا میزند. نه، نشد! با پیامبران دروغین
نمیروم. آنها شیفه خویش اند، یک نظر خدا را دیدند و در برگشت چهرههای
خودشان را در سنگ و چوب برنز و طلا نقش زدند! ما درون این همه بت سجده
میگذاریم، صدقه و نذر میدهیم، ما جادوشده ها هستیم، این جماعتهای مرده
من را بیخدا و بیخانه ساخته است.
****
توبه،
خدایا توبه. دلم تنگ آمد، گفتم. از گفتن چارهیی نیست. «تو میشنوی!» من
مینویسم، بگذار کاروان صدا از ما عبور کند، راه خدا همین است.
ما
هنوز هم قصه ات را با دشمنی و جنگ میسازیم. از هر سو توپ است و طیاره و
راکت که گردمان میچرخند و صدا میزنند که در لین به ایستید، داخل قطار
شوید، راه همین است! و کتاب همین است.
اه ه ه
چشمه
این توستی! این منم، گوهر...اه چرا حرکتی نیست...این دنیا از کجا شد.
نمیتوانم بیشتر از تو را ببینم. من اودیپ هستم، کجاست دخترهای
من که این چشمها
را سیخ بزنند. مادر، من از تو ام. این گردش زمان و قصههای
تخت و باغهای
فصلی دیوار شدند و من از این سیاههها
هنوز مؤنث و مذکر به دنیا میآیم.
میبینم؛ چهرۀ مؤنثات زیباست. این رنگ را من به چه بنویسم. «بیشتر بگو،
خدا بیشتر است» تو شهر منی...این هوا و فضا و خلاء جنس توست.
آخر ما
به کجا میرویم. خدای خاطرههای ما چه درسهای دارد؟ خدا هست. میگویند «
چه چه؟ دوباره بگو!» برایشان صدای سکوت را میکشم «چییییییست!» شلاق
میخورم. نور و صدای خدا در تن و جان من جاریست. و اینها میکٌشند؛ جان را
میکٌشند؛ چشمهای که شاهد خداست؛ آنرا سیخ میزنند؛ قلب که پایتخت خداست؛
ویران میکنند. تب آنها بلند است. از غوغای تبشان هذیان
مینویسند...«سیزوف» هنوز در ما «سنگ» اش را بالا میزند. «زیوس» به شدت
میبارد!
واه،
واه! با سنگهایم چه کنم؟ عجیب سنگشکنِ هستم. روز رفت و من هنوز چکش
نزدهام. هنوز نمیدانم از این سنگ سیاه چه بسازم. نه زیبایی درون همین سنگ
است. این سنگ مزرعۀ من است. این سرودهها از من بودهاست. شاعر این مثنوی
رو به پایان، منم. بیتهای آخر را هم مینویسم. عشق من و خدا همین است. من
باید برسم! تو صدایم را میشنوی، من هنوز میسرایم و تو هنوز میشنوی.
میخواهم آب شوم و تو بنوشی. میخواهم گندم شوم و تو درو نمایی، من
آهوبچهی عشق هستم، چشمه دورترین افقی است
که سرودهام. زحمتم همین است که تا به همین عطر و گیاه و چشمه پل شوم. و
این همه درد نعرۀ بیچارهگی من است. صداهایم لحظههای بیخدایی من است! خدا
هست؛ گفته نمیشود. دایا، من هستم؛ پس
فاصله هست. آه يافتم خلاء کشور من است. من جغ جغويى
هستم که کشور را با نام
و
با چهره
آلودم...چشمه
چه شد؟ چشمه بود. من بودم. خدا بود.
حرفهایم این آتشسوزی را بار آورد.
من تازه
بيدار شدم! بيدارى من
شاهد است که خلاء
کوه
سپید خدا است و من صخرهام را بالا میزنم. خدايا
چشمه
رفت؛
همه رفتند،
من
میروم؛ خدا هست!
خدایا
میتوانم دریچۀ تو باشم؟ عشق من و چشمه یک
شبی است پٌر از پروانه و شمع و خدا شعر صدایش را میسراید. نه بس است؛
افشاگری بیشتر از این نمیشود؛ راز هستی همین است!
آه
زانى، انسانى که درگور
خاطرههایت
خشت،
زمین، آسمان و ستارهها و آفتاب را میریزی و شکوه سر میدهی؛ خاموش
باش!
خدايا،
رهايم کن!
از این خبر
رهايم کن؟ من اين همه سير؛
و
باز هم
تشنۀ
شی،
شکل، تشنۀ هیچ!
آه،
اين چه قصهاى
بود که از
من،
از
شی و شکل
ساخته شد!
این
منم، گوهرم، خدا رفت.
ما جشن
و
پاىکوبى
و
رهایی
داريم.
میخواهيم
در این لحظۀ سپید ذوب شویم؛
سيرآب شويم«پرنس»
آن را گفته نمیتوانم.
زندهگی گفتن ندارد. ما مایع کلمه شده بودیم؛ ما ذوب هم بودیم؛ خدا میگفت،
خدا میشنید، و خدا بود. هر صدایی عاشقانه خدایی است.
زود
گذشت. لحظۀ اشباع رسید. نمیتوانستم یگانهگی را نگهدارم.
کارى شده بود که ما
را
هنوز
هم
مهر و موم میکند. ما قفسهای
قفل شدهیى
میشويم
و
شيطان
از
درون و بیرون
قطرهقطره
بر
آن ميچکد.
شيطان
دفتر
سفید من است و من مینویسم!
نه نه،
چيزى ننوشتهام...نهنه،
من با اين غم، با اين تنهایى نمىتوانم!
نهنه،
به
خدا نمىتوانم!
اوووووووووو...چرا خاموشى؟
کمی از
خود بریز؛ به خدا که تشنهام...این
چه جنسی است که این فصلهای زندهگی را در دود و باروت عبور میکند!
این
صداها اینها زخمهای سرخی است که از دهن من میرویند...نهنه، اينها نمايشی
از دوزخ
است.
من يک چاه دوزخام؛
دوزخ باغ جنگ است. گلها با هم میجنگند؛
تاریخ تابلوی خون سرخ گوهرها، جوهرها، سید ابوالبشرها...است.
دوزخ
قطار جنگی من و برادران من است. ما میجنگیم؛ پس هستیم. این قطار تا به
آخرین قطرهاش میرود و میچکد و شعله میدهد، تا شهزادۀ آسمان بیدار شود.
این قطار را من نوشتم. دوزخ دفتر من است. تازه به یاد میآورم: «من هستم»
آه کدام جايم درد دارد! دردم با سکوتاش
صدا دارد، نه گپى نيست! بيا کارى کنم، بيا زنگ بزنم، بيا
زنگ بزنيم!
نه
گرفت! «پرنس» عزیزم، دیدی نمیشود! لینها قطع شده بیرون جنگ است. دلاوران
خدا میجنگند؛ تاریخ مینویسند. این جنگها بزم آدمها است. آنها با فوارۀ
خونهای خود و همدیگرشان شعر خدا را میسرایند!
وطن من تابلویی است
برای
خدا! ما کاروان مردههایمان را در این نقشهرها ساختهایم و آرزوهای مان
به سوی دروازهء قصر خدا میخزند و میافتند.
خدایا،
اینهمه گردنزدنها و گردنزدهها اولاد عشق تو
است. آنها میکٌشند تا دیوار از تو فرو افتد. این قلبهای عروسی ناشده به
سوی تو بال میزنند. بالهایی که نداشتیم؛ گرفتیم؛ همه سوختند. این زمستان
من است، کندوهایم خالی، اجاقم سرد، شبم کان مورچه و قلبم پٌر از عروسهای
شهید.
«لعنت
بر تو...»نه شیطان بود...این جواب از کی بود...آه ه ه بسیار تنهاستم؛
چشمه رفت...نه کسی نبود.
من درد خود را صدا
میکشم.
بيا
باز
زنگ
میزنم؛ نمیشود. به کی بگویم...سلام
درخت، سلام عزيزم.
سلام اى
مسافر
خانۀ خدا! میبينى،
مردان
خدا مرا از پا میاندازند، دیوار منم!
مرا بریز؛ عبور کن؛ خدا هست!
«نه
نه او ميبيند!!
»...
تو خبردارى
که
من
با این
همه شهر، با این همه ازدحام، برای خود یک بزم
تنهاستم! این است کیش و آیین من. خدا هست و من تنها نشستهام و قصه
میگویم! خدایا، این شعر از توست. من دیوان ترا نعره میزنم. او آمده، او ايستاده، او نشسته، او حرف ميزند،
او
رفت،
او هست...آه
خوب شد که کمی آرامش یافتم. قلبم خالی شد. گوش کنم صدای خدا را...«پرنس»تو
سفر در خدا را بنویس»من میشنوم.
ادامه دارد.... |