5. بال ششم
این
شهر هم عجیب اژدهاییست. شهر از بیست، سی سال زخم میخورد، خون میدهد و
همچنان میایستد. بیا بیرون برم...این کشتی میلیونها روح در توفان
اندیشهها و باور ها منزل میزند. خدایا با اینهمه عشق که در ما جاری
میشوی؛ خویش اصیلمان هنوز خواب زمستانی دارد. کپسول اگاهی انسانی و حسی
که در آن به سوی تو بال میزنیم، جنس مادی است. همین وضعیت بندهگی ما
است. نه من هوای تازه میگیرم، امشب تا خدا خواست راه خانهام را مییابم.
اى شهر
خشک و
خالى و
خاموش با
من بيا،
با
من بيا، حرکت کن!
هله
بیا بدویم!
شهر
چه سنگين
شدهاست!
اينهمه
خانهها
و ساختمانها
پٌر
از
آدم است.
و
آدم پٌر
از
عادتهايش
و
شهر زير
اينهمه
بار
از هوش رفتهاست، خواب آمدن خدا را، میبیند.
شهر
مرا به
ياد دارى؟
گوهر و
«فیروزه» را،
خواهر و
برادر
عاشق
را
که زن و
شوهر
شده به ملکات افتادند.
های چه
روزی بود که
خبر
شدیم
و
خنجر
خوردیم، جدا شدیم، یادت هست؟ نتوانستیم در کوچهها، زیارتگاهها و
ویرانههای زخمیات قدم بزنیم. ای
شهر
ای جان من،
عشق ما
رفت. عشق انسانی ما چه کوتاه است. حیف، عشق بچهگانۀ انسانی ما باید
اینهمه تنهایی و جدایی و آتشها را راه میزد که به این پیرهسالی رسد.
هایهای این همه درد عبادتگاه من بود.
درد و
تنهایی مرا فرو برد، بلعید. وقتی بیدار شدم دیدم خدا هست. دیدم خدا هست.
هایوای خدا هست.
شهر!
میبینی، خدا هست.
دیوارهایت فرو میریزد، رنگهایت جدا میشوند، آدمهایت میروند، مییایند؛
خدا هست.
بهبه،
خنجرها، زخمها و شعلههای جعلی استند. همهچیز میسوزد، عشق میماند. عشق
خود خداست.
شهر!
میشنوی
من هم يک شهر بودم.
من
خرابه چشمه ام. من گوهر رنگرفتهام. این
قلعه از انفجار عشق به جا مانده. مرا
عشق حریق زد. خرابههای
تنه و
درخت
کالبد من نيز پٌر
از
غوغا و
هياهو
بود.
من این همه به سوی خدا راه رفتهام.
اين
کالبد
شهر من
بود.
شهر
سلطنتم
با یک زلزله فرو غلطید. روز دومام بود که این تکانها ما را از هم قطع
کردند:
«هایوای این خواهرش بود»
«نام
اصلیاش فیروزه است. خانهشان راکت خورد، بعد از آن گم بود.»
«اینها برادر و خواهر اند! عروسیشان نمیشود، عروسیشان روا نیست»
«پیوند اینها حرام قطعی است...»
****
من
چقدر راه رفتهام، بازهم همان جای شهر هست! شهر چقدر دویده باشد ولی بازهم
در همانجا ایستاده است! پس حرکتما چه شد؟! نه نه! حرکت، توهم اگاهی سنگی
من است. من در جایی هستم که میخواهم باشم! بودن و خواستن یکی است. هر
تلاش، نماز و عید قربانی من فصلی از فاصله است.« در جایی هستم که میخواهم
باشم»
آه،
کسی نیست. کسی راه نمیرود. آدمها در خانههای خاموشی فرو رفتهاند. شهر
را یخ بستهاست.
شهر!
تو
خواب
هستى يا
نشه؟!
چه
آدمهای بلند بالایی که بالایت باران شدند. تو ژاله زدهیی. تو زمستان
برفهای سرخ را، تاریخ نوشتی!...خدایم
برای کی میگویم.
من
در این شب قطبی شده
تازه از
آن معبد
تنهایى بيرون آمدهام.
من ديگر
ترس کارد،
گلوله و
جام زهر
را
ندارم.
شهر!
تو
هممانند
من کارد و
گلوله و
زهر و
ترس را
بيرون
بریز،
نشان مده،
ریشۀ
این دروغها در درون است،
آنها
را
جابه جا
دايره
بکش، آتشبزن!
شهر،
هنوز
هم خيال
ميکنى
فرصت دارى که نگويى...قصهى
تو
باغ
تابستانی از
میوهی
خون
است...ای
شهید میلیونها نام و نشان
تو برابر شمار
انسانها،
خانهها،
روزها، و لحظهها
جوانمرگ
شدهاى!!
من مينوازم،
امشب
براى اين شهر و
آن
اقیانوس میسرایم
و
ترانه میسازم،
شهر میشنوی:
من با تو آشناام، حرفهایم بدون گفتن به تو میرسند.
من
بچهی خام
بودم، خواهر
خامتر
و
مادر و
پدر
در
میان بزرگها! بزرگها با رزم و بزم مکتبهایشان «چنگ»
به جان
شهر زدند؛
سمفونی
سیاه آغاز
شد
و پدر و
مادر رفتند درون خانهى
سکوت.
دود بود و باروت
و
بوى تلخ گوشت و
پوست و
خون و
صداهای
حروف
ناشدۀ شب
اول
عشق
عروسى!
و ما
هر دو از
آن دود و
صدا های
نانوشته برامدیم، دور شدیم. یکی به «پرورشگاه وطن» یکی در بالهای آن
بیوهی دوباره عروسیشده و از آن چرخهای زندهگی دورتر به شوروی پیاده
شدیم. در مسکو روبهرو شدیم، افتادیم و عشقمان را یکجا به- کجاوکجای- دنیا
بردیم...وطن
به یادمان آمد و دوباره افتادیم.
ای
عزیز همينجا
بود.
همينجا
بالاى سرت، اين عمارت سرد محکوم را
ببين! آدمها
با سنگهای
ذهنشان
چه درشت مينويسند.
(مرد
ممنوعه) (شیطان
آدمنما!)
(تبعیدی
خانه، تبعیدی بهشت!)...
هایهای
گريستن چه هواى تازه دارد!
های
گوهر
گريه کن،
چه عمرهای را سرکشیدی، تو هم کوزهیی هم کوزهگر
و هم
گِل کوزه. گوهر چه عمرها را پشت سر گذاشتی! تو
عاشق خداى بازيچهها
شدی
و فروختی، شدی و گذاشتی... بازی من تمام شد...تازه میدانم
ما
همه ديوان شعر
کلمهايم!
ما همه قطرههای
شب بارانی تو هستيم.
خدايا اينهمه
موسيقى را
میشنوی.
آه ه ه...چرا
در
بين
اقیانوس از
نور و نوا
و
شعر و
غزل
بازهم
قحطى زدهايم.
آه ه
ه...ما قطرههای
خون يک شعر
ممتد
با هستی هستيم.
خدايا ما از جنس صدای
تو هستيم،
زمين ديوان بزرگى است...يافتم صدا
است.
صدا میآید، صدا میرود!
آه چه
شد،
این تانکهای شبانه به چه شبیخون میزنند...دیرم شد،
آمدند...«
گوهر
سرعت
بگیر، آمدند، نباید بدانند که من چه کاره هستم!»
- ستاپ،
ستاپ،ستااااااااپ!
- «...آه
گیر
افتادم!»
-...نورافگنهایتان
را
دور
ببريد؛
من نزديک مىآيم...زحمت
نکشید،
همان
است
که سالهاست
تير
مىخورد؛
ولى
از تیر
قد میکشد،
تیر
به آسمان
نمىرسد
هاهاها...های بیگانهها
چراغهایتان
را دور
ببريد...آخ
چرا
سنگى نمىیابم،
آمدند...رهايم سازيييييي...يد!
«آه،
دهانم را
بستند، آه
ه ه... بازهم يک قشون بزرگ
«
امريکن ارمى»
چه جنگجوهای
سنگین
و آهنین در این آتشزار راه افتادهاند.
اينها
آمدهاند
تا مرا اسير بسازند...نه
آن يکى از خود ماست.»
-هموطن؛
شما توسط گزمۀ
پوليس نظامى
ائتلاف بينالمللى
ضد تروريزم گفتار
شدهايد،
لطفاً خود را
معرفى
نمایيد!
-
وطن!
- وطن
کشور را میگویند، تو یک باشندهی آن هستی!
- نه،
من این را میگویم:« کالبد وطن من است.»
-
برادر تو هستی، اصلاًً باشندهی کدام کشور هستی. تو غریبه در این جغرافیهی
داغان با اسامه و ظواهری و ذرقاوی...چه میکنی؟!
- من
روحم. کالبد وطن من است. من داخل وطن خودم. آنجا فقط خودم هستم. بیشتر
جای ندارد؛ داشت ولی همهاش گذشت.
-
اسنادت را نشان بده!
-
خودم هستم، اسناد چه کار میآیند!
-
این
امر نظامی است!
تو
از زندان فرار
نمودهاي
يا از بيمارستان امراض روانى؟
-...جایی
نه رفتهام، از جایی نیامدهام، من برای خود سرزمینام. در من قالب و وجود
هم ریتم اند. نه زیادم و نه بیشتر؛ فقط خودم هستم.
- جگرن فرانکس
منتظر جواب صادقانهی
شما است.
وقت را تلف نکنيد، من به
شما توصيه
میکنم
درست جواب بدهيد.
اين کار به نفع شماست! نامتان،
آدرستان،
وه،
وه هدفتان
از برامدن
به اين سر
و
وضع؛
تمام!...
- به عقب من
بيايید.
من همهچيزم
را به شما نشان میدهم!
-
وطن!
جگرن
اين پاسخها
را در
همين جا
میخواهد؛
«
اسامه در
کجاست!»
- اسامه در
وطناش!
-
در
کدام کشور، سریع بگو! کجا، کدام کشور؟
-
کشورش هم اسامه است، خودش هم اسامه است. نه بیشتر نه کمتر؛ یک کشور، یک
وطن (وطن اسامه)
-
شما هر
چه سريعتر
ما
را به
اسامه
برسانيد! ما جايزهی
بيستوپنج
ميليون دالرى را
نقداً به
شما تحويل می دهيم.
-
نمیخواهم!
هستم، نمیخواهم.
- چه
را نمیخواهی؟؟؟یک جواب ساده بگو!
- خدا
ساده است.
- خدا
نه، هنوز زندهگی است. زمین است. بعدش مرگ، بعدش را خدا میداند. خدا خلاف
زمین و ستارهها و کهکشانها جای دارد. تو یک چیز نزدیک چیز زمینی را نشان
بده، اسامه را!
-
اسامه در«اسامه» است. خدا...هست.
ساده،
سادهتر، نزدیکتر، یک چیز واقعی!
-«من
آنم که هستم»
- ما
را به درد سر نیانداز، بیدار شو، تو کجا میروی؟
-
جایی که هستم.
-
گوش کن!
ما اسامه را میخواهیم؛
فقط
جايش
بگو؛
جايزه
بگير!
-خدا
میدهد؛ آن هست.
-
شما افسر
را
عصبانى میسازيد.
اسم
من
سیدگل است. اسم افسر هم فرانکیس است. اگر علم نجوم و یا جادوگری داری، جای
اسامه را بگو!
-
بگذارید شما را تماشا کنم. این شب و فضا و خدا را تماشا کنم.
- راه
اسامه همین است؟
-
اسامه جای است که یک فرد«اسامه» بیدار شود.
-
بشنو، افسر میپرسد تو اسامه را گاهی دیدهای؟!
-
بلی!
- چه،
چه وقت، کجا، در چه ساعتی؟
-
زمانی که بودم، جایی که فرد اسامه بیدار شد!
- تو
عجیب دیوانهیی هستی، بگو، اسامه از خدا چه میگوید؟
-
اسامه خشکسالى
صداست! میشود
از اینهم بیشتر رنگ بزنید.
-
جگرن مي
پرسد؛ شما
فيلسوف و
يا قديس
هستيد؟
-
من روحم و این کالبد معبد من است!
-
به اين
زبان نياموخته
نمیدانم،
اگر
قديس و
يا
به زبان
اين جغرافيه پيامبرهستيد،
خدا
کجاست!
-
«من
هستم»
- «فرزند
خدا»
بود،
ولى قرنهاست
که رفته...
با این گفته کافرشدید!
-
خدا هست؛ هر کافر از خداست!
-
اى قديس ما
را به
تمسخر نگيريد... به خدا،
به شيطان و
اگر
بخواهى به اسامه ترا سوگند میدهيم،
هر
چه هستي بگو، خدا
هر
چه است
بگو،
در
بارهی
شيطان هر
چه
میدانی
بگو...!
-
آرام
باشید، صدا مسافر خداست، سیراب شوید. مومن شدن همین است!
-
تو ما
را به تلهی
اين حرفها
مىاندازى؛
خدا یک
فرزند داشت، با شما دو تا شد...
-
من جرقه یی از آن ام، تو هم جرقه یی، جگرن و آسامه هم!
-
من و دیگران را بمان از خودت بگو از فرزند چهارمش؟
-
جگرن!
-
وای!
-
تو!
-
بيليون و
تريليون و
سسيليون
و...
-
قديس بس
است،
نفرين مکن.
یکبار
اسامه دستگیر شود، بعد جهان به رویت باز است، هر تعدادی که مینویسی نعره
بزن...حالا...ادامه بده،
من جگرن فرانکس هستم و
بايد اسامه را
بیابم و
به
محکمه تحويلش دهم...
-اسامه
وضعیتی از فكر است.
سنگ، چوب، یاقوت، برج ایفل، برج بابل و منار جام هم ظهور یک، یک، یک فکر
است. چیزی نیست، دشتهای دستناخورده زیاد است، بگزارید هر کس مزرعهاش را
کشت و درو نماید. آزادی همین است! با اینهمه زرق و برق ماشین و اقتصاد
نیازی نیست فردی قتل شود.
-
اى قديس
يک دعا
خو بده!
-
«خدایا
من به خواست تو برای همه آگاهی دیدن، بودن و دانستن را طلب مینمایم»
-
قديس...و
شايد
هم
ديوانه!...با
صلح و شادی که یافتهای خوش باش،
ما
با
شما کارى
نداريم.
ما
سربازها بنابر
تقاضاى
صلح جهانى به اين
قسمت
جغرافيهی
زمین
آمدهايم.
فعلاً هم گزمهى
شبانه داريم،
وظیفهی ما پاسبانی از صلح در روی زمین است. ما فرزندان اعلامیهی استقلال
امریکا هستیم.
-
امریکا جانبدار جدایی است. تو جدا، من جدا، اسامه جدا. هر فرد آزاد است که
اعلامیهی خودش را به ظهور برساند.
- شب و
خاموشی است. بگیر این متن اعلامیهی استقلال امریکا را داشته باش، آنرا
بخوان تا خوابت بیاید.
- این
اعلامیه خواب شماست. و من از خوابهای میلیونها زندهگی تازه بیدار
میشوم.
- خواب
آرام داشته باشی، ما به پاسبانی میرویم.
****
«آه
ه ه...خوب شد که از اين خواب
«اعلامیهی استقلال امریکا» بیدار
شدم!... آه چه
شدند؟! مانند اينکه
نبودند؟! شايد...خواب بودم
و تازه
بيدار
شدهام،
بلی من گفتم از خوابها بیدار شدهام، روانم.
آه، گفتم رهايى!
ما
چه زمانی به بند
کشيده شدهايم
که رها
شويم!
خدای
متعال ما را آزاد آفریده. هر فرد آزاد آفریده شدهاست. زندان و ناجی جعلی
اند. ساختهی تنبلی ذهنی اند.
هووووى
رهايى من؛ تو چه پيرهسالى
هستي... این
سنگينی از
کجا
شد؟
سنگينی،
وزن،
حجم
و
جسم
و گوهر،
جوهر، برادر، خواهر...چشمه
بر
شانههایم قد کشیدید، و من هنوز در سلولهای آن کوه عاشق قدم میزنم...چه
دردى است اين انبار
وجود!
آه من
آزادم، بهشت همین است. خدا هست، بهشت همین است.
آه
ه ه...يک اسامه شد، چه انبارى ساخت!
اين
چيزها، اين پیشواهای شب همه جنگلى از مرگ را در
رگهای
زمين
ما
رها میسازند،
فصل از شبان میآورد.
رها
شويد! اى
پدر گوهر،
ايوب،
داود، اوديپ،
خاقان
اعظم
و
این روح که جریمهی شیطان را میپردازد،
همهی
شما گوشت و پوست و تن و استخوانم شدید، از معبد و کنیسه و رهبانگاه شما
دیگر عبور میکنم، راههای را که به سربردهام؛ دوباره نمیروم.
من
جنگلى از مرگ
هستم.
مرگ
فصل من
است.
ذهن
رحم من است و من مرگ هستم. تمام فصل«من» جنگل از مرگ بود.
اسامه آمد!
بازهم
فردی
اسامه
شد آمد،
از نو
آمد، کهنه شد
و ما
دم راه
اسامهی فردا خیمه زدهایم.
اى نسل من من...از
«من»
رها شويد،
باد و باران شوید، بگذارید خدای فقط در اکنون وجود دارد؛ را ببینم!
های اندیشهها بروید، گم شوید؛ خانهی من خالیست. از زمانی که شما را
نوشتم، بیخدایی شدم.
***
«همان
شب امام رویای عجیب میبیند. او قاضیست و گوهر را محاکمه میکند. تجربه به
حد واقعی بود که آرامش امام را گرفت. او جرم محکوم را اثبات میکند و گوهر
اتهامها را میپذیرید. قاضی حکم مرگ او را صادر میکند. جلاد مغز گوهر را
با یک ضرب تبر پاشان میسازد.
وقتی امام از رویا بیدار میشود، احساس ناخوشی میکند. و در همان شب داغ
قصه را به فرزندش«سید ابوالبشر» تازهجوان میگوید. فرزند رویای پدر را در
وعظ بعد از نماز صبح از بلندگوی مسجد به جهر اعلان میکند. گوهر این
شعلههای فواره زده از خانهی خدا را نزدیک به خدا میسپارد. خدایی نیست که
دلداریاش کند، امام در حالی که رویایش را از بلندگو شنیدهاست، به در گوهر
میزند.»
-
برادر داخل بیا، نترس خدا هست.
-
کفر نگو، خانهخراب چرا همه را بر باد میدهی. توبه بکش، درهای توبه باز
است...تو قصه خوابام را نشنیدی؟
-
برادر نترس، کاری نشده. خدا هست.«ززززززززز...»
-
این صدای چیست؟؟؟«خدایا از شر شیطان به تو پناه میبرم»
-
هووووووووو...
-
او خدا ناترس نخند! خدا میبیند، خدا میداند. این کارها و خندهها زرهزره
حساب میخواهد.
-
بلی...عزیز برادر، نترس خدا هست. خندهای نیست جز نام خدا«هوووووووو...»
-
وطندار توبه کن، روز جزا حق است...چرا خاموشی. غرق چه فکر و خیالی؟
-
بشنو، خدا هست.« زززززززی...»
-
این صدای زنبورها را میگویی؟!
-
راحت باش، صداها نامهای نانوشته خداوند است. بهبه گوش کن!
-
«این مرد بیحکمت نیست. ما او را راندیم، بد گفتیم، محکوماش کردیم، جزا
دادیم ولی او تر و تازه و خدا را حاضر میداند» گوهر! این کدام زبان است،
خدای تو با کدام زبان حرف میزند؟
-
آب و باد، رعد و برق، بره و زنبور، نی و ویلون، امام و گوهر...
-
مرد خدا یک چیز ساده را به من یاد بده. آب و باد، بره و زنبور «سلیمان»
میخواهد. زمان ما یومالبتر است.
-
از یاد ببر. خدا بسیار ساده و نزدیک است، هر بیسوادی آنرا میداند.
عمرهای ما به حرفزدن رفته، بیا بشنویم.
-
این زحمتهای ما چه میشود. این مدارس و مکاتب و مذاهب چه میشوند...خدای
تو کتاب ندارد؟ ما شنیدیم که «لینین» و «نانک» هم کتاب دارد. این مذهب تو
چه است؟
-
خدا را مینویسند؛ خدا میرود، ناجی میماند، قحطی خدا همین است.
-
راست بگو! خدا را چطور میشناسی؟ از خدا چه دیدی؟!
-
امام راه خدا، ترا میبینم و خدا است.
-
کجاست بت و خدای تو، تو چه را پرستش میکنی؟
-
خدا هست؛ بتها میریزند. بتهای که داشتم همه ریختند. این کالبد را که
میبینی میلیونها بت و آرزو در آن فروریختند، من از بتها آزادم. تو در
تجربهات یکی از شیطانها را کشتی. من سپید شدم. چیزی ندارم.
-
پس سفر کن، برو پیش خدایت، کعبهی تو کجاست؟
-
کعبه خانهی خدا است و خدا هست. هر جا برم خداهست. هرجا باشم، معبد و زیارت
است. خدا عشق است، عشق کاشته شد، فقط باید گلهای عاشقانه شویم؛ بزم خدا
همین است.
-
شکر خدایا، قلبام آرام شد. حس میکنم، همهچیز و همه دعواها اضافی است؛
خدا هست. «خدایا قلبام خانهی توست. بهبه، من خانهام؛ بلی من خانهام؛
خداهست.» گوهر برادر این دستوپا زدنها، این فکر و کتاب خواندنها، این
معبد و مسجد و کلیسا رفتنها چه میشوند؟
-
برادر راهها خاکی اند؛ ولی هر ساده دلی میداند که خداهای خاکی همه دروغی
و جعلی اند. حافظه، مدرسه، زمین اینها را دارند. راه که آمدهای راه
نیازهایت بود، اکنون آزاد باش، راهها خدایی است. همه راهها به سوی خدا
میروند؛ من و تو بدون خدا به هیچ نمی رسیم. هر روح راه خودش را دارد، زمین
و مدرسه زودرس است برای عاشق شدن.
-
عشق چه است؛ کاری که تو با خواهر کردی بلای سختی به سرت آورد!
-
عشق دادن است، من
چشمه
را به خدا دادم. کتاب میگوید هر خانمی را حوایی مادر زاده است. آن
پروانهای که دور شمع میچرخد، آن مادری که کودک را از سینهاش شیر میدهد،
آن پرندهی که دهناش سفرهای است برای چوچههایش، همه عشق است. عاشق
خالیست، عشق مونث ومذکر ندارد. عشق بی جنس است. عشق مجرد و خالص است؛ هیچ
چیز ندارد، و تمام سرمایه و ثروت اش را به قمار گذاشته او خالی خالیست و
این عشق است.
-
برکت ببینی، از این شعر نشنیده بودم. عشق آزادیست «خدایا شکر من
آزادم...بلی، یافتم.» زمانی که خالی شدم، ساده شدم، خدا را
یافتم...«وزززززززززز...»
«ای بزرگوار خدا اجرت دهد. خدا پشتوپناهت باشد. میخواهم بروم اما جایی
نیست که بروم» امام پیر خالی شو؛ خدا هست، همه چیز است.
* * *
«شبی
بیمانند بود. نتوانستم بعد از تجربۀ آن همه رعد و برق که از آن غول بیگانه
اندیشههای سرد و حواسم را به شعله کشید، کارم را به عنوان روزنامهنگار
بیسرحد انجام دهم.
افسر
امریکایی وقتی از آن آتشسوزی جدا شد، حواسش به سرزمینهای دوری اوج گرفت و
چیزی نگفت. ترجمان افغان نامهای جادهها و چهارراهها را میگرفت، بعد هم
قصۀ کوههای این وطن را آغاز کرد و حتا بالای گور داکتر برایدن و مکناتن هم
پا گذاشت ولی من نبودم که احساس و هیجانهای او را همراهی نماییم. فردایش
با سر و وضع آشنا با این مردم، داخل کوچهها شدم و به سوی معبد آن مرد راه
زدم.
در این
شهر روز دومم بود. شهر یک جنگل، من یک وحشی ناشناس، هر دو تنها گوشبهگوش،
دلبهدل.
میخواستم خوابهای آنشب را به بیداری بیاورم که ناگهان متوجه شدم،
نعرههای «الله اکبر...» شهر خاموش را از خواب برخیزانده بود.
مردم دورمعبد آن مرد تنها حلقه زده «الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر» را
سر میدادند.
شعارهای از دهنهای داغ به نعرهها، شعله کشید. من کمرهام را فعال ساختم.
از دوربین کمره چهرهها را نزدیک ساختم، ورق زدم، احساس کردم.
کوههای یهود و سلیمان و بابا و «اٌحد» در آن چهرهها راه میرفتند.
نتوانستم اینرا به تصاویر که به ضبط نوار کمره میآمدند؛ بقبولانم. من با
تجربۀ خود پیش رفتم و کارم ادامه یافت.
بلی
گوهر همین بود. مردی که با خواهرش میخوابید و از او فرزند آورد. بهبه! در
میان موج مردم دعوا برخواست. مردی که لباس باستانی مردان مذهبی بر تن داشت
با رعایایش مخالفت کرد. این همان امام پیر بود.
من
داخل رفته بودم. این همان جنگجوی بود که همه را حریق میزد.
سخنی
با هم نداشتیم. چیزی نبود که با آن آشنا شویم. او با یک نظر همه چیزم را
بهیاد آورد. تعجب کردم، مانند آنکه او با نفسهایم وجودم را سیاحت
کردهاست. او من را نمیدید، خودش را هم نمیدید؛ همهاش خدا بود و او بود
و دنیای خالی خالی!
وقتی
اینها را مینویسم، باورم نمیشود کار خودم باشد. احساس میکنم بیسوادم!
خدایا
جز تو همه چیزمان بیسوادیست، جز خدا همه فهم فصل بیسوادیست.»
***
|