کابل ناتهـ، Kabulnath
























































 

 

 

 

 

 


1

2

 

3

 

٤

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
 
 
دوازده بال
داستان بلند دنباله دار
 
 
نویسنده : اوس
 
 

5. بال ششم

این شهر هم عجیب اژدهاییست. شهر از بیست، سی سال زخم می­خورد، خون می­دهد و هم­چنان می­ایستد. بیا بیرون برم...این کشتی میلیون­ها روح در توفان اندیشه­ها و باور ها منزل می­زند. خدایا با این­همه عشق که در ما جاری می­شوی؛ خویش اصیل­مان هنوز خواب زمستانی دارد. کپسول اگاهی انسانی و حسی که در آن به سوی تو بال می­زنیم، جنس مادی است. همین وضعیت بنده­گی ­ما است. نه من هوای تازه می­گیرم، امشب تا خدا خواست راه خانه­ام را می­یابم.

اى شهر خشک و خالى و خاموش با من بيا، با من بيا، حرکت کن! هله بیا بدویم! شهر چه سنگين شده­است! اين­همه خانه­ها و ساختمان­ها پٌر از آدم است. و آدم پٌر از عادت­هايش و شهر زير اين­همه بار از هوش رفته­است، خواب آمدن خدا را، می­بیند.

شهر مرا به ياد دارى؟ گوهر و «فیروزه» را، خواهر و برادر عاشق را که زن و شوهر شده به ملک­ات افتادند. های چه روزی بود که خبر شدیم و خنجر خوردیم، جدا شدیم، یادت هست؟ نتوانستیم در کوچه­ها، زیارت­گاه­ها و ویرانه­های زخمی­ات قدم بزنیم. ای شهر ای جان من، عشق ما رفت. عشق انسانی ما چه کوتاه است. حیف، عشق بچه­گانۀ انسانی ما باید این­همه تنهایی و جدایی و آتش­ها را راه می­زد که به این پیره­سالی رسد. های­های این همه درد عبادت­گاه من بود.

درد و تنهایی مرا فرو برد، بلعید. وقتی بیدار شدم دیدم خدا هست. دیدم خدا هست. های­وای خدا هست. شهر! می­بینی، خدا هست.

دیوارهایت فرو می­ریزد، رنگ­هایت جدا می­شوند، آدم­هایت می­روند، می­یایند؛ خدا هست.

به­به، خنجرها، زخم­ها و شعله­های جعلی استند. همه­چیز می­سوزد، عشق می­ماند. عشق خود خداست. شهر! می­شنوی من هم يک شهر بودم. من خرابه چشمه ام. من گوهر رنگ­رفته­ام. این قلعه از انفجار عشق به جا مانده. مرا عشق حریق زد. خرابه­های تنه و درخت کالبد من نيز پٌر از غوغا و هياهو بود. من این همه به سوی خدا راه رفته­ام. اين کالبد شهر من بود. شهر سلطنتم با یک زلزله فرو غلطید. روز دوم­ام بود که این تکان­ها ما را از هم قطع کردند:

«های­وای این خواهرش بود»

«نام اصلی­اش فیروزه است. خانه­شان راکت خورد، بعد از آن گم بود.»

«این­ها برادر و خواهر اند! عروسی­شان نمی­شود، عروسی­شان روا نیست»

 «پیوند این­ها حرام قطعی است...»

                ****

من چقدر راه رفته­ام، بازهم همان جای شهر هست! شهر چقدر دویده باشد ولی بازهم در همان­جا ایستاده است! پس حرکت­ما چه شد؟! نه نه! حرکت، توهم اگاهی سنگی من است. من در جایی هستم که می­خواهم باشم! بودن و خواستن یکی است. هر تلاش، نماز و عید قربانی من فصلی از فاصله است.« در جایی هستم که می­خواهم باشم»

آه، کسی نیست. کسی راه نمی­رود. آدم­ها در خانه­های خاموشی فرو رفته­اند. شهر را یخ بسته­است.

شهر! تو خواب هستى يا نشه؟! چه آدم­های بلند بالایی که بالایت باران شدند. تو ژاله زده­یی. تو زمستان برف­های سرخ را، تاریخ نوشتی!...خدایم برای کی می­گویم. من در این شب قطبی شده تازه از آن معبد تنهایى بيرون آمده­ام. من ديگر ترس کارد، گلوله و جام زهر را ندارم. شهر! تو هم­مانند من کارد و گلوله و زهر و ترس را بيرون بریز، نشان مده، ریشۀ این دروغ­ها در درون است، آن­ها را جابه جا دايره بکش، آتش­بزن!

شهر، هنوز هم خيال مي­کنى فرصت دارى که نگويى...قصه­ى تو باغ تابستانی از میوه­ی خون است...ای شهید میلیون­ها نام و نشان تو برابر شمار انسان­ها، خانه­ها، روزها، و لحظه­ها جوان­مرگ شده­اى!! من مي­نوازم، امشب براى اين شهر و آن اقیانوس می­سرایم و ترانه می­سازم، شهر می­شنوی: من با تو آشنا­ام، حرف­هایم بدون گفتن به تو می­رسند.

من بچه­ی خام بودم، خواهر خام­تر و مادر و پدر در میان بزرگ­ها! بزرگ­ها با رزم و بزم مکتب­های­شان «چنگ» به جان شهر زدند؛ سمفونی سیاه آغاز شد و پدر و مادر رفتند درون خانه­ى سکوت.

 دود بود و باروت و بوى تلخ گوشت و پوست و خون و صداهای حروف ناشدۀ شب اول عشق عروسى! و ما هر دو از آن دود و صدا های نانوشته برامدیم، دور شدیم. یکی به «پرورش­گاه وطن» یکی در بال­های آن بیوه­ی دوباره عروسی­شده و از آن چرخ­های زنده­گی دورتر به شوروی پیاده شدیم. در مسکو روبه­رو شدیم، افتادیم و عشق­مان را یکجا به- کجاوکجای- دنیا بردیم...وطن به یادمان آمد و دوباره افتادیم.

ای عزیز همين­جا بود. همين­جا بالاى سرت، اين عمارت سرد محکوم را ببين! آدم­ها با سنگ­های ذهن­شان چه درشت مي­نويسند.

(مرد ممنوعه) (شیطان آدم­نما!) (تبعیدی خانه، تبعیدی بهشت!)...

 های­های گريستن چه هواى تازه دارد! های گوهر گريه کن، چه عمرهای را سرکشیدی، تو هم کوزه­یی هم کوزه­گر و هم گِل کوزه. گوهر چه عمرها را پشت سر گذاشتی! تو عاشق خداى بازيچه­ها شدی و فروختی، شدی و گذاشتی... بازی من تمام شد...تازه می­دانم ما همه ديوان شعر کلمه­ايم! ما همه قطره­های شب بارانی تو هستيم. خدايا اين­همه موسيقى را می­شنوی. آه ه ه...چرا در بين اقیانوس از نور و نوا و شعر و غزل بازهم قحطى زده­ايم. آه ه ه...ما قطره­های خون يک شعر ممتد با هستی هستيم. خدايا ما از جنس صدای تو هستيم، زمين ديوان بزرگى است...يافتم صدا است. صدا می­آید، صدا می­رود!

آه چه شد، این تانک­های شبانه به چه شبیخون می­زنند...دیرم شد، آمدند...« گوهر سرعت بگیر، آمدند، نباید بدانند که من چه کاره هستم!»

- ستاپ، ستاپ،ستااااااااپ!

- «...آه گیر افتادم!»

 -...نورافگن­های­تان را دور ببريد؛ من نزديک مى­آيم...زحمت نکشید، همان است که سال­هاست تير مى­خورد؛ ولى از تیر قد می­کشد، تیر به آسمان نمى­رسد هاهاها...های بیگانه­ها چراغ­های­تان را دور ببريد...آخ چرا سنگى نمى­یابم، آمدند...رهايم سازيييييي...يد! «آه، دهانم را بستند، آه ه ه... بازهم يک قشون بزرگ « امريکن ارمى» چه جنگ­جو­های سنگین و آهنین در این آتش­زار راه افتاده­اند. اين­ها آمده­اند تا مرا اسير بسازند...نه آن يکى از خود ماست.»

-هم­وطن؛ شما توسط گزمۀ پوليس نظامى ائتلاف بين­المللى ضد تروريزم گفتار شده­ايد، لطفاً خود را معرفى نمایيد!

 - وطن!

 - وطن کشور را می­گویند، تو یک باشنده­ی آن هستی!

 - نه، من این را می­گویم:« کالبد وطن من است.»

 - برادر تو هستی، اصلاًً باشنده­ی کدام کشور هستی. تو غریبه در این جغرافیه­ی داغان با اسامه و ظواهری و ذرقاوی...چه می­کنی؟!

 - من روحم. کالبد وطن من است. من داخل وطن خودم. آن­جا فقط خودم هستم. بیش­تر جای ندارد؛ داشت ولی همه­اش گذشت.

 - اسنادت را نشان بده!

 - خودم هستم، اسناد چه کار می­آیند!

 - این امر نظامی است! تو از زندان فرار نموده­اي يا از بيمارستان امراض روانى؟

 -...جایی نه رفته­ام، از جایی نیامده­ام، من برای خود سرزمین­ام. در من قالب و وجود هم ریتم اند. نه زیادم و نه بیش­تر؛ فقط خودم هستم.

 - جگرن فرانکس منتظر جواب صادقانه­ی شما است. وقت را تلف نکنيد، من به شما توصيه می­کنم درست جواب بدهيد. اين کار به نفع شماست! نام­تان، آدرس­تان، وه، وه هدف­تان از برامدن به اين سر و وضع؛ تمام!...

 - به عقب من بيايید. من همه­چيزم را به شما نشان می­دهم!

 - وطن! جگرن اين پاسخ­ها را در همين جا می­خواهد؛ « اسامه در کجاست!»

 - اسامه در وطن­اش!

 - در کدام کشور، سریع بگو! کجا، کدام کشور؟

 - کشورش هم اسامه است، خودش هم اسامه است. نه بیش­تر نه کم­تر؛ یک کشور، یک وطن (وطن اسامه)

 - شما هر چه سريع­تر ما را به اسامه برسانيد! ما جايزه­ی بيست­و­پنج ميليون دالرى را نقداً به شما تحويل می دهيم.

 - نمی­خواهم! هستم، نمی­خواهم.

 - چه را نمی­خواهی؟؟؟یک جواب ساده بگو!

 - خدا ساده است.

 - خدا نه، هنوز زنده­گی است. زمین است. بعدش مرگ، بعدش را خدا می­داند. خدا خلاف زمین و ستاره­ها و کهکشان­ها جای دارد. تو یک چیز نزدیک چیز زمینی را نشان بده، اسامه را!

 - اسامه در«اسامه» است. خدا...هست.

ساده، ساده­تر، نزدیک­تر، یک چیز واقعی!

 -«من آنم که هستم»

 - ما را به درد سر نیانداز، بیدار شو، تو کجا می­روی؟

 - جایی که هستم.

- گوش کن! ما اسامه را می­خواهیم؛ فقط جايش بگو؛ جايزه بگير!

 -خدا می­دهد؛ آن هست.

 - شما افسر را عصبانى می­سازيد. اسم من سیدگل است. اسم افسر هم فرانکیس است. اگر علم نجوم و یا جادوگری داری، جای اسامه را بگو!

 - بگذارید شما را تماشا کنم. این شب و فضا و خدا را تماشا کنم.

 - راه اسامه همین است؟

 - اسامه جای است که یک فرد«اسامه» بیدار شود.

 - بشنو، افسر می­پرسد تو اسامه را گاهی دیده­ای؟!

 - بلی!

 - چه، چه وقت، کجا، در چه ساعتی؟

 - زمانی که بودم، جایی که فرد اسامه بیدار شد!

 - تو عجیب دیوانه­یی هستی، بگو، اسامه از خدا چه می­گوید؟

 - اسامه خشک­سالى صداست! می­شود از این­هم بیش­تر رنگ بزنید.

 - جگرن مي پرسد؛ شما فيلسوف و يا قديس هستيد؟

 - من روحم و این کالبد معبد من است!

 - به اين زبان نياموخته نمی­دانم، اگر قديس و يا به زبان اين جغرافيه پيامبرهستيد، خدا کجاست!

 - «من هستم»

 - «فرزند خدا» بود، ولى قرن­هاست که رفته... با این گفته کافرشدید!

 - خدا هست؛ هر کافر از خداست!

 - اى قديس ما را به تمسخر نگيريد... به خدا، به شيطان و اگر بخواهى به اسامه ترا سوگند می­دهيم، هر چه هستي بگو، خدا هر چه است بگو، در باره­ی شيطان هر چه می­دانی بگو...!

 - آرام باشید، صدا مسافر خداست، سیراب شوید. مومن شدن همین است!

 - تو ما را به تله­ی اين حرف­ها مى­اندازى؛ خدا یک فرزند داشت، با شما دو تا شد...

 - من جرقه یی از آن ام، تو هم جرقه یی، جگرن و آسامه هم!

 - من و دیگران را بمان از خودت بگو از فرزند چهارمش؟

 - جگرن!

 - وای!

 - تو!

 - بيليون و تريليون و سسيليون و...

 - قديس بس است، نفرين مکن. یک­بار اسامه دستگیر شود، بعد جهان به رویت باز است، هر تعدادی که می­نویسی نعره بزن...حالا...ادامه بده، من جگرن فرانکس هستم و بايد اسامه را بیابم و به محکمه تحويلش دهم...

 -اسامه وضعیتی از فكر است. سنگ، چوب، یاقوت، برج ایفل، برج بابل و منار جام هم ظهور یک، یک، یک فکر است. چیزی نیست، دشت­های دست­ناخورده زیاد است، بگزارید هر کس مزرعه­اش را کشت و درو نماید. آزادی همین است! با این­همه زرق و برق ماشین و اقتصاد نیازی نیست فردی قتل شود.

- اى قديس يک دعا خو بده!

 - «خدایا من به خواست تو برای همه آگاهی دیدن، بودن و دانستن را طلب می­نمایم»

- قديس...و شايد هم ديوانه!...با صلح و شادی که یافته­ای خوش باش، ما با شما کارى نداريم. ما سربازها بنابر تقاضاى صلح جهانى به اين قسمت جغرافيه­ی زمین آمده­ايم. فعلاً هم گزمه­ى شبانه داريم، وظیفه­ی ما پاسبانی از صلح در روی زمین است. ما فرزندان اعلامیه­ی استقلال امریکا هستیم.

- امریکا جانبدار جدایی است. تو جدا، من جدا، اسامه جدا. هر فرد آزاد است که اعلامیه­ی خودش را به ظهور برساند.

- شب و خاموشی است. بگیر این متن اعلامیه­ی استقلال امریکا را داشته باش، آن­را بخوان تا خوابت بیاید.

- این اعلامیه خواب شماست. و من از خواب­های میلیون­ها زنده­گی تازه بیدار می­شوم.

- خواب آرام داشته باشی، ما به پاسبانی می­رویم.

****

«آه ه ه...خوب شد که از اين خواب «اعلامیه­ی استقلال امریکا» بیدار شدم!... آه چه شدند؟! مانند اين­که نبودند؟! شايد...خواب بودم و تازه بيدار شده­ام، بلی من گفتم از خواب­ها بیدار شده­ام، روانم.

آه، گفتم رهايى! ما چه زمانی به بند کشيده شده­ايم که رها شويم! خدای متعال ما را آزاد آفریده. هر فرد آزاد آفریده شده­است. زندان و ناجی جعلی اند. ساخته­ی تنبلی ذهنی اند. هووووى رهايى من؛ تو چه پيره­سالى هستي... این سنگينی از کجا شد؟ سنگينی، وزن، حجم و جسم و گوهر، جوهر، برادر، خواهر...چشمه بر شانه­هایم قد کشیدید، و من هنوز در سلول­های آن کوه عاشق قدم می­زنم...چه دردى است اين انبار وجود! آه من آزادم، بهشت همین است. خدا هست، بهشت همین است.

آه ه ه...يک اسامه شد، چه انبارى ساخت! اين چيزها، اين پیشواهای شب همه جنگلى از مرگ را در رگ­های زمين ما رها می­سازند، فصل از شبان می­آورد. رها شويد! اى پدر گوهر، ايوب، داود، اوديپ، خاقان اعظم و این روح که جریمه­ی شیطان را می­پردازد، همه­ی شما گوشت و پوست و تن و استخوانم شدید، از معبد و کنیسه و رهبان­گاه شما دیگر عبور می­کنم، راه­های را که به سربرده­ام؛ دوباره نمی­روم.

من جنگلى از مرگ هستم. مرگ فصل من است. ذهن رحم من است و من مرگ هستم. تمام فصل«من» جنگل از مرگ بود.

اسامه آمد! بازهم فردی اسامه شد آمد، از نو آمد، کهنه شد و ما دم راه اسامه­ی فردا خیمه زده­ایم.

اى نسل من من...از «من» رها شويد، باد و باران شوید، بگذارید خدای فقط در اکنون وجود دارد؛ را ببینم! های اندیشه­ها بروید، گم شوید؛ خانه­ی من خالیست. از زمانی که شما را نوشتم، بی­خدایی شدم.

***

«همان شب امام رویای عجیب می­بیند. او قاضیست و گوهر را محاکمه می­کند. تجربه به حد واقعی بود که آرامش امام را گرفت. او جرم محکوم را اثبات می­کند و گوهر اتهام­ها را می­پذیرید. قاضی حکم مرگ او را صادر می­کند. جلاد مغز گوهر را با یک ضرب تبر پاشان می­سازد.

وقتی امام از رویا بیدار می­شود، احساس ناخوشی می­کند. و در همان شب داغ قصه را به فرزندش«سید ابوالبشر» تازه­جوان می­گوید. فرزند رویای پدر را در وعظ بعد از نماز صبح از بلندگوی مسجد به جهر اعلان می­کند. گوهر این شعله­های فواره زده از خانه­ی خدا را نزدیک به خدا می­سپارد. خدایی نیست که دلداری­اش کند، امام در حالی که رویایش را از بلندگو شنیده­است، به در گوهر می­زند.»

-                     برادر داخل بیا، نترس خدا هست.

-                     کفر نگو، خانه­خراب چرا همه را بر باد می­دهی. توبه بکش، درهای توبه باز است...تو قصه خواب­ام را نشنیدی؟

-                     برادر نترس، کاری نشده. خدا هست.«ززززززززز...»

-                     این صدای چیست؟؟؟«خدایا از شر شیطان به تو پناه می­برم»

-                     هووووووووو...

-                     او خدا ناترس نخند! خدا می­بیند، خدا می­داند. این کارها و خنده­ها زره­زره حساب می­خواهد.

-                     بلی...عزیز برادر، نترس خدا هست. خنده­ای نیست جز نام خدا«هوووووووو...»

-                     وطندار توبه کن، روز جزا حق است...چرا خاموشی. غرق چه فکر و خیالی؟

-                     بشنو، خدا هست.« زززززززی...»

-                     این صدای زنبورها را می­گویی؟!

-                     راحت باش، صداها نام­های نانوشته خداوند است. به­به گوش کن!

-                     «این مرد بی­حکمت نیست. ما او را راندیم، بد گفتیم، محکوم­اش کردیم، جزا دادیم ولی او تر و تازه و خدا را حاضر می­داند» گوهر! این کدام زبان است، خدای تو با کدام زبان حرف می­زند؟

-                     آب و باد، رعد و برق، بره و زنبور، نی و ویلون، امام و گوهر...

-                     مرد خدا یک چیز ساده را به من یاد بده. آب و باد، بره و زنبور «سلیمان» می­خواهد. زمان ما یوم­البتر است.

-                     از یاد ببر. خدا بسیار ساده و نزدیک است، هر بی­سوادی آن­را می­داند. عمرهای ما به حرف­زدن رفته، بیا بشنویم.

-                     این زحمت­های ما چه می­شود. این مدارس و مکاتب و مذاهب چه می­شوند...خدای تو کتاب ندارد؟ ما شنیدیم که «لینین» و «نانک» هم کتاب دارد. این مذهب تو چه است؟

-                     خدا را می­نویسند؛ خدا می­رود، ناجی می­ماند، قحطی خدا همین است.

-                     راست بگو! خدا را چطور می­شناسی؟ از خدا چه دیدی؟!

-                     امام راه خدا، ترا می­بینم و خدا است.

-                     کجاست بت و خدای تو، تو چه را پرستش می­کنی؟

-                     خدا هست؛ بت­ها می­ریزند. بت­های که داشتم همه ریختند. این کالبد را که می­بینی میلیون­ها بت و آرزو در آن فروریختند، من از بت­ها آزادم. تو در تجربه­ات یکی از شیطان­ها را کشتی. من سپید شدم. چیزی ندارم.

-                     پس سفر کن، برو پیش خدایت، کعبه­ی تو کجاست؟

-                     کعبه خانه­ی خدا است و خدا هست. هر جا برم خداهست. هرجا باشم، معبد و زیارت است. خدا عشق است، عشق کاشته شد، فقط باید گل­های عاشقانه شویم؛ بزم خدا همین است.

-                     شکر خدایا، قلب­ام آرام شد. حس می­کنم، همه­چیز و همه دعواها اضافی است؛ خدا هست. «خدایا قلب­ام خانه­ی توست. به­به، من خانه­ام؛ بلی من خانه­ام؛ خداهست.» گوهر برادر این دست­و­پا زدن­ها، این فکر و کتاب خواندن­ها، این معبد و مسجد و کلیسا رفتن­ها چه می­شوند؟

-                     برادر راه­ها خاکی اند؛ ولی هر ساده دلی می­داند که خداهای خاکی همه دروغی و جعلی اند. حافظه، مدرسه، زمین این­ها را دارند. راه که آمده­ای راه نیازهایت بود، اکنون آزاد باش، راه­ها خدایی است. همه راه­ها به سوی خدا می­روند؛ من و تو بدون خدا به هیچ نمی رسیم. هر روح راه خودش را دارد، زمین و مدرسه زودرس است برای عاشق شدن.

-                     عشق چه است؛ کاری که تو با خواهر کردی بلای سختی به سرت آورد!

-                     عشق دادن است، من چشمه را به خدا دادم. کتاب می­گوید هر خانمی را حوایی مادر زاده است. آن پروانه­ای که دور شمع می­چرخد، آن مادری که کودک را از سینه­اش شیر می­دهد، آن پرنده­ی که دهن­اش سفره­ای است برای چوچه­هایش، همه عشق است. عاشق خالیست، عشق مونث ومذکر ندارد. عشق بی جنس است. عشق مجرد و خالص است؛ هیچ چیز ندارد، و تمام سرمایه و ثروت اش را به قمار گذاشته او خالی خالیست و این عشق است.

-                     برکت ببینی، از این شعر نشنیده بودم. عشق آزادیست «خدایا شکر من آزادم...بلی، یافتم.» زمانی که خالی شدم، ساده شدم، خدا را یافتم...«وزززززززززز...»

«ای بزرگوار خدا اجرت دهد. خدا پشت­و­پناهت باشد. می­خواهم بروم اما جایی نیست که بروم» امام پیر خالی شو؛ خدا هست، همه چیز است.

* * *

«شبی بی­مانند بود. نتوانستم بعد از تجربۀ آن همه رعد و برق که از آن غول بیگانه اندیشه­های سرد و حواسم را به شعله کشید، کارم را به عنوان روزنامه­نگار بی­سرحد انجام دهم.

افسر امریکایی وقتی از آن آتش­سوزی جدا شد، حواسش به سرزمین­های دوری اوج گرفت و چیزی نگفت. ترجمان افغان نام­های جاده­ها و چهارراه­ها را می­گرفت، بعد هم قصۀ کوه­های این وطن را آغاز کرد و حتا بالای گور داکتر برایدن و مکناتن هم پا گذاشت ولی من نبودم که احساس و هیجان­های او را همراهی نماییم. فردایش با سر و وضع آشنا با این مردم، داخل کوچه­ها شدم و به سوی معبد آن مرد راه زدم.

در این شهر روز دومم بود. شهر یک جنگل، من یک وحشی ناشناس، هر دو تنها گوش­به­گوش، دل­به­دل.

می­خواستم خواب­های آن­شب را به بیداری بیاورم که ناگهان متوجه شدم، نعره­های «الله اکبر...» شهر خاموش را از خواب برخیزانده بود.

مردم دورمعبد آن مرد تنها حلقه زده «الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر» را سر می­دادند.

شعارهای از دهن­های داغ به نعره­ها، شعله کشید. من کمره­ام را فعال ساختم. از دوربین کمره چهره­ها را نزدیک ساختم، ورق زدم، احساس کردم.

کوه­های یهود و سلیمان و بابا و «اٌحد» در آن چهره­ها راه می­رفتند. نتوانستم این­را به تصاویر که به ضبط نوار کمره می­آمدند؛ بقبولانم. من با تجربۀ خود پیش رفتم و کارم ادامه یافت.

بلی گوهر همین بود. مردی که با خواهرش می­خوابید و از او فرزند آورد. به­به! در میان موج مردم دعوا برخواست. مردی که لباس باستانی مردان مذهبی بر تن داشت با رعایایش مخالفت کرد. این همان امام پیر بود.

من داخل رفته بودم. این همان جنگ­جوی بود که همه را حریق می­زد.

سخنی با هم نداشتیم. چیزی نبود که با آن آشنا شویم. او با یک نظر همه چیزم را به­یاد آورد. تعجب کردم، مانند آن­که او با نفس­هایم وجودم را سیاحت کرده­است. او من را نمی­دید، خودش را هم نمی­دید؛ همه­اش خدا بود و او بود و دنیای خالی خالی!

وقتی این­ها را می­نویسم، باورم نمی­شود کار خودم باشد. احساس می­کنم بی­سوادم!

خدایا جز تو همه چیزمان بی­سوادیست، جز خدا همه فهم فصل بی­سوادیست.»

***

 

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 110           سال پنجم           قوس/ جــــدی   ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       دسمبر 2009