3-
بال دوم
چشمه
این
چه بود، و چه شد؟ هایهای خدای من، چه بود که مرا از تنور کشیدی و در بین
آن جمع همسالهاي ناآشنا انداختی...چشمه
این خاطرهها از درونم زبانه میکشند: همه یکقد، یکچهره! و یکلباس...و
همه از یک مادر و یک پدر که عکسهایشان دیوارها را روزبهروز پٌر
میساخت.
خیال
میکردیم ما اولادهای پدر وطن و مادر وطن هستیم.
من
خاموش بودم. عکس پدروطن با انگشتاش به بیرون
از عکساش اشاره میکرد...چشمانم با آن اشاره دوید. یک قبر بود«رفیق زلیخا.
عضو اصلی. محل تولد کوچۀ کتابفروشی. روز شهادت...»
یک زن سرخ و سفید آمد. او از رنگ گلبتههای حویلیمان خورده بود و
روزهای دیگر هم میخورد؛ چاق میشد. یادم آمد؛ گلهای حویلی ما خار داشت.
من از دست زدن آن زن دویدم. او از عقبام آهستهآهسته میآمد و آهنگ
انترناسیونال را با زبان روسی میخواند.
دفعۀ دوم دیدم آن زن خارهایش را جویده؛ خارها نیستند، او
تنها
گلهایش بو میداد. دلم خوشی گرفت«بهشت خدا همین است.»
از او
جدا شدم. زور زدم؛ در خیالم گشت این گلهای حویلی ما است. تمام گلهای
حویلی را این زن سرخ خورده و سرخ شده و خیال کردم اگر از دست این زن نان
بخورم؛ جانم بته خار میشود؛ من خاردار میشوم. خانه در نظرم زنده شد...دلم
لرزید. خانه ویران و گمشدهی ما، حویلی خالی و ترسناک ما پٌر از بتههای
خار زیارت پیربابا شده بود. یک مار سیاه، آنجا هر شب جای که شاید من
میخوابیدم؛ میشاشد. و آهن راکتهای درازدراز با سنگ و خشت و گل یکی شده
است و درخت سنجدش هم بیشاخ و برگ؛ مانند یک راکت کلان سکربیست به طرف
آبادیها گردن کج کردهاست...
دویدم
و چیغ زدم. یک وقت بیدارمان ساخت. مرا به کلینک «پرورشگاه پدروطن» برده
بود. داکترهای روس بالای سرم سبز شدند. دیدم مار نیست. یکش گفت:«کک دیله
توریش» دیگهاش سرم دست کشید:«ملدوی چلویک»
ترسیدم. در دلم گفتم:«برپدر شما سرخها را لعنت
همه گلها را خوردین» گریهام گرفت. بسیار درد داشتم. کسی از دلم
خبر نشد. پدر پشتون و مادر ازبیک من آمدند و من لج کردم. هیچ چیز را برای
آنها نگفتم. داکتر
های
روسی هر روز میآمدند، دوا میدادند، پیچکاری میکردند و چیزهای در باره من
مینوشتند. من فکر کردم این شیطانها با چشمهای شیشهییشان همه گپهای که
در دلم داشتم، می فهمند؛ دیگر در دلم چیزی نگشت.
همان
زن گلدار بود، دوکتورها دوباره مرا به خوابگاه فرستادند. صبح که برخاستم
همان زن بود. تن و رویش سرخ و پیراهن نازک به تن داشت. و سینه اش سفید؛
مانند شیر خشک و سپید! او چیزی میگفت. او بالایم صدا میزد؛ ولی من چیزی
نداشتم و نمییافتم، و دهنم بوی پشم گوسفند میداد و ترسام گرفت. جایی
چیزی خارش میکرد، وقت نان آوردن و دست شستن و خوردن و افتیدن و از درز
دیوار چیزی را دیدن و یافتن و دزدیدن و خنده تیارکردن بود.
به یاد
شیشک افتادم. شاشم گرفت و پسپسکی رفتم، رفتم، رفتم...نشد! دیوار بود. به
دیوار خوردم، و چیزی مرا گرفت و شاند و همانجا شاشم رفت؛ اما او آمد. او
از بوی تند شاش بلند شد؛ بالای سرم آمد. با این آسانی ترسم رفت؛ نعره
میزدم «یککمپل، یکلحاف. یککمپل، یکلحاف...» ولی صدایم کسی را خبر
نمیساخت.
بوی
گپهایم هم رفت، او آمد، پیش شد، همهچیز را در خریطهیی ریخت و با خود
بٌرد. او مرا برهنه کرد، پوست کرد. توتهتوته کرد؛ پخت و خورد! همهجا
دستهای او بود که آن را بو کشیدم، و دستها تا گلو مرا پٌر ساخت، دستهای
پٌر از گلهای حویلی ما.
«پرورشگاه مادروطن» پر بود از بچهها، از دخترها و من به هرکدام چشم دوختم؛
چیزی نبود، چیزی نمی یافتم. من چیزی را داشتم؛ ولی نمییافتم. فیروزه در
خاطرم بود ولی به یادم نمیآمد. من چیزی داشتم؛ ولی تازه به دستم رسید؛ غرق
تاریکی شدم، دنیایم از یادم رفت. فقط صدای دستهای آن زن که دهنش چهره
میکشید، چهرهاش راه میآمد و دهنم پٌر بود از سنجدهای سوخته، از دود
(کلوخک) زمین که هنوز خدا نشانم نمیداد.
آه،
نه، چهره پٌر و گلرنگ مرا پوست میکند و پوست میانداخت و رنگ میزد. او
گپ نمیزد. دیگر از او نترسیدم. از اول هم نمیترسیدم، هیچ وقت نمیترسیدم.
عجیب دستهای داشت. دیوانه میشدم، با خود میگفتم آن جای خداست. خدا نو
عروسی را به خاطرم میآورد که اولین بار بوی شیر را از آن شناختم؛ ولی
نرسیدم، ماندم، و روزم با این قشنگی اغاز شد.
من با
دستها و گپها و آن همه سینههااش آشنا شدم. وقت چشم باز میکردم دستها
بود. وقتی از تشناب میبرآمدم، دستها بود. وقتی ترانۀ مادرمحبوبه ام را
میخواندیم، دستها بود که صدا میکشیدند و بوی شیر را به جای حلوای شب
جمعهگی میدادند و مرا تا شب تنها میگذاشتند! وقتی رویم را بر چیز خاردار
و نرمی میزدم و میشقیدم؛ همهاش دستها بود. دستها مرا بالا برد، بالا
برد...و من پٌر از شیطان، پٌر از شاشه! هایهای قربانتان چه شدید، کجا
رفتید، شما را کی بردند. خدایم«ساندروفسکایا» چه شد؟
نشد؛
رفت. به زادگاهش«اوکرایین» رفت. وقتی شبها در خوابگاه بزرگ مرا در قفسۀ
پایین چپرکت بالای رانهایش مینشاند و با سینهها میزد؛ خواب میشدم،
خوابم میآمد، خوابم میبرد. اما بو نمیرفت، بوی دستها و سینهها مرا
دور، بلند، آنسوتر جدا و بر بالهای فضا میبرد.
شب شب
عروسی فلک و دنیا و همه چیز بود! من فقط بیدار بودم. هستی قطرهقطره
میبارید، اما هیچچیزی معلوم نمیشد. آسمان نبود، اما من بودم. زمین نبود
اما باریدن بود و سرودش بلند و بلند میآمد، میماند و بلند میشد و
میرفت.
همهچیز مانند آب روان بود و اقیانوس نوا بلند میآمد و تنها عروسی را
میدیدم. خدا بود، و هستی بود و ساز بود و همهچیز میایستاد، مینواخت، و
ما صدا را میشنودیم. این شیر ما را تازه و بهار نگه میداشت. هر سو
میدیدی خدا بود. هر چهره و هر نام خدا بود. خدا و پدر و مادر بود. خدا و
خواهر و برادر بود. خدا و گل و سبزه بود؛ خدا بود. و شیر که مینوشیدیم و
رسمها تا به آسمان میایستادند و همهچیز سفید بود. هان بلی من او را
دیدم. هر چهره نقطهیی بود از او، و او یکتا و کامل؛ هیچ دیده نمیشد.
«ساندروفسکایا» با من حرف میزد ولی حرفهایش به من نمیرسید. من حالتی را
داشتم که بگویم دور شو!(...) نهنه دروغ است، دروغ میگویی، نمیدهی،
نمیدهی...ساندروفسکایا چیزی نداشت که بگوید، او صرف آوا میکشید و آوای او
بوی آنسویی داشت. و من بودم و دستها و سینههایش.
آن
دستها بالشتهای خواب من بود. دستها حمام گرمی بود که آب سردی را برچهره
می پاشاند، و دلم چوکری یخ میخواست تا با دندانها بشکنانم و شیشههایش در
رگها و زیر نافم راه بروند. حلقم بند بیاید، چشمهایم برایند و چیغم یخ
بزند...نه تمام نشد. یک روز از دستها و سینههایش برخاستم، جابهجا
ایستادم.
میگفتم، مرا بگیر به جانت بفشر، بکٌش!
لحظهها ایستادم، چیزی نشد. من چیزی نگفته بودم، او چیزی نمیکرد. آن روز
هم از دستم رفت؛ من زنده ماندم.
دستها
آدمهای گٌنگی بودند که مرا گاز میدادند، مرا در آن خانۀ کلان، در بین
چمنها و تابلوها و شعارها و عکسها میگشتاندند. مرا به گروه ترانه ( پدر
و مادروطن) میبردند. عکسهای این مادر و پدروطن همهسو و هر طرف و هر جا
قد کشیدند، قد کشیدند، قد کشیدند... یکروز که ترانه خواندن ما تمام شد، من
تنها ماندم. رفتم چوکی را پیش عکس بٌردم؛ بر آن
دست کشیدم. دیدم کاغذ صاف و همواری بود! آن را بو کشیدم، دیدم هنوز سنجدها
سوی من راه میزنند. آن را ندیدم.
شنیدم
که مار پیدا میشد. دور پاهایم را حلقه میزد. از بند پاچه بالا میآمد و
داخل جانم میشد و از دهنم گپ میزد!
نه نه،
عکس است. اوه، همهاش دروغ (او) بوی پدر را نمیداد. دیدم بروت هم نداشت.
دیدم بروت کشیدن من هم دروغ بود. دیدم پدر بروتی که داشتم هم دروغ بود.
پدرم همین بود. پدرم رییس مردم بود!
پدر را
بو کشیدم. بوی سنجدهای سوخته، بوی پاکتهای کاغذی میداد. به یاد پدرکلانم
افتادم که کاغذها را از سر راه جمع میکرد، به چشم میمالید، میبوسید و
در اجاق یا بخاری میسوختاند، و مرا با عصایش تهدید میکرد که نزدیک بخاری
بنشینم و گرم بیایم و دست هایش را ببوسم.
پدرکلان دستهای بزرگبزرگ داشت. دلم میخواست زور میداشتم، دستهای خود
را میبریدم، و با دستهای پدرکلان عوض میساختم، و صبحش از خواب بر
میخاستم دستهای کوچککوچک پدرکلان را میبوسیدم. و پدرکلان خوشش میآمد.
ناگهان همهچیزم رفت، چهار طرف نظر انداختم کسی نبود. دلم پٌر شد.
میخواستم پدرکلان میبود و این عکس میبود و من عکس را تکهتکه کرده، در
سر راهاش میانداختم و او میآمد و میبوسید و به بخاری میانداخت و
چهارمغز میداد.
دیدم
هیچکس نیست. در گوشهایم خیلی از زنبور صدا میدادند. دیدم زنبورها هم
نیستند. پدرکلان هم نیست.
قلب در
سینهام به شدت میزد و من کلکم را در دهن تر ساختم؛ برای پدر بروت کشیدم.
بار دیگر بروت کشیدم؛ اشکهایم سرازیر شدند. آب بینیام سر کرد. و من عکس
را تر ساختم. برایش بروت کشیدم.
روی
پدر کثیف شد. دیدم پدران میشاشند؛ ولی تمیز اند. عوقام گرفت. با
ناخونهایم بوی و چتلی و بروت را کندم؛ کنده نشد. آن را بیشتر تر ساختم.
باز هم آن را کندم. باز هم دلم دق میشد. هر چه آن را تر ساخته و ناخون
زدم، کنده نمیشد. آخر دستم نمیرسید.
میز را
پیش کشیدم. بر میز بالاشدم. عکس را کندم. لوله ساختم، زیر پتلون و پیراهن
بٌردم. چهار طرف را دیدم، هنوز کسی مرا ندیده بود. شاشم میآمد. خود را از
سر میز به پایین انداختم. دویدم، همسالانم داد کشیدند« بیا چه آوردی، به
ما هم بده!» من به خانهگک خود در چپرکت پریدم، رو به دل افتادم.
بچهها
آمدند و بالایم زور زدند، و من رو به دل چسپیدم. آنها نمیگذاشتند، مرا
قتقتک دادند، و شاشم رفت.
همه
گریختند و من خوابیدم. صبح که برخاستم، احساس میکردم که تمام کاغذها را
که پدر کلان بوسیده و سوختانده بود؛ تف انداختیم و رسم کشیدیم و همهاش بوی
چتلی میدادند.
نوکریوال سازمان پیشآهنگها آمد مرا بٌرد، تا جزایی ساخته و دهلیزها را
بالایم بشویند که ساندروفسکایا خود را بالایم انداخت و مرا برد، در طیاره
شاند.
یکشب
و یکروز بود که در طیاره و در موتر و در قطار سوار و دوباره پایین میشدم
و در اخیر هم مرا به جایی بردندکه مکتب « انترنات» نام داشت.
آه،
همهرفت! تا چه وقت از این خاطرهها و یادها بنوشم! نه من با اکنون روبرو
هستم. من گوهرم و طرفم زمان حال است. بلی حال! حال زمان زنده و موجود است.
آه چه
خوب قصه گفتم! بیا این شب را راحت بخوابم. اصل گپها خو مانده؛ من هنوز از
خدا دوووووورم...«وزززززززززززززززززز...»
* * *
گوهر
با تنهاییاش به سر برد. فیل موری میتسو (درپیشگاه استادان اک) نوشته است
که استاد اک در یکی از طبقات درون به او دربارۀ تنهایی چنین گفت:
«
آنگاه که تنهایی به قلب هجوم میآورد نشانۀ این است که روح در معرض آزمون
و بر سر دوراهی زندهگی واقع شده. اکنون این سوال پیش میآید که آیا حاضر
است از غصه خوردن به خاطر تنهاییاش دست بردارد و از فرصتی که روح الهی در
این خلوت برایش میسر کرده سود جوید تا دلاش را به نوازش دست عاشق آن
بسپارد. یا هنوز هم میخواهد در امنیت و آسایش جهان مادی در جستجوی پناهی
برای زخم تنهاییاش باشد.»
این
فریکاسن از«پرنس» منتشر میشد. او میآمد. مرا محاصره میکرد؛ غول سپید
میشد و فکر، حافظه و شعور مرا زیر اینهمه باد، باران، ابر و برف میگرفت
و من نوشتم. این غذا بیشتر از خوراک و هضم من بود؛ ولی با خود راه میبرم:
گوهر
اینها را میخواند و آتش فشان ش باز هم سر میکشید. او بود و خدایش. او
بعد از جور و ازیت زیاد آهسته آهسته به فراموشی رفت. دیوانهیی که نامهای
صاحبهای کوچه( چهل زندانی)را به خاطر داشت دیگر نامهای تورن جوهر، معلم
دادمحمد، سرکاتب جمیل خان، کلاهدوز محمد علی و ضابط محمد ظریف...را
نمیگرفت، کسی نمیشنید.
دیوانه
وقتی قصۀ این کوچه را بلند مینمود؛ خوش صاحبهای جدید شهر نمیآمد. گاهی
او را شلاق میزد، و کسی نبود که نان و بولانی گرم برایش بخرد. او رفت
صدایش را به ملک دیگری برد. دوکانها و کارگاههای ویدیوتیپ و ویدیوکست
که بالای دیوارها و سقفهای سوخته و افتادۀ این محل جا گرفته بود؛ ابتدا
لوحهها و تابلوها و پوسترهایشان خط خوردند و بعد از آن که مرز جنگ به
دامنههای کشندۀ آن کوه رسید؛ ماموران نظم و اخلاق با بلندگوها هجوم
آوردند. این لشکر از آسمان ریخته زدند، پاره کردند، شکستند، بر سر همدیگر
ریختند، آویختند، آتش زدند، تا که حساب همه به پایان رسید.
محل را
بوی آوازهای سوختۀ احمد ظاهر، میرمن پروین، استاد اولمیر، محمد رفیع،
سراهنگ و صدها ستارۀ دیگر پٌر میساخت و کسی چیزی به زبان نمیآورد.
این
محل شبانه چرخ میخورد، صدا میکشید و این چرخها و صداها از راه آسمانها
باز میگشتند و بالای قلبها و احساسهای قفلزده تکتک راه میرفتند؛
همچنان چرخ و صدا میشدند. کسی که از این نزدیکی عبور میکرد، زنبورهایی
«بود و نبود»به سر و رویشان نیش میزدند و زنبورهای که از کندوی گوهر
بالای قلبها و حواس فشار میآوردند؛ مرگ نداشتند. آن ها نفوس زمستانی و
بهاری نمیشدند!
عابرینی هم بودند که پست کارتهای خطخورده و بیچشم و گوش و دهن را از
کستهای شکسته و شیشههای پوشیده با دود جدا میکردند و به خانههایشان
میبردند، و شبانه رادیو در برنامۀ اخلاقاش اعلان میکرد که هفت مرد و هشت
زن که به اتهام طرح توطیۀ دزدی چشمها و گوشهای دومیلیون انسان
جمعآوریشده بودند، داخل سلولهای مراقبت جدی قلعه آدمسازی شدند.
گوهر
رادیو داشت و میشنید و مییافت که جوهر تازه چند مایل راه رفتهاست. این
جوهر تازه مخلوق عجیب بود. او با یکهزار زخم به سوی قلعۀ ناشناختهیی در
راه بود. راه هم تاریک و پر از مگس و پشه و ملخ. این حشرات یک بلست قد
کشیدند؛ ولی جوهر هنوز ترانهی قلعه را میسرود. و گوهر میدانست که به
قلعه رسیده است، اما جوهر هنوز در راه و رادیو خبرهای تازه میداد. و مجلس
رقص و آتش سوزی شیطان گرمتر میسوخت، و گوهر بیشتر در مییافت، و با
مطالعۀ که داشت یادهایش تازه میشد که هر فرد راهی است به سوی خدا؛ اما
عقابها غرق رویای کبوترهای بازار«کاه فروشی»بودند.
صاحبهای شهر روزی از روزها از مسجد محل اعلان کردند که بازار سرنگون شده
رقص و آواز، محل تجمع ارواح شیطانی و اجنه زندیق است و مردم چهار طرف باید
(چنده) بدهند تا با قربانی گاوها-گاومیشها-این فتنه خاموش شود. جمعۀ بعدش
خون صدگاومیش در آنجا جاری ساخته شد و فقرا و نسل بیسرنوشت بسیاری از
کوچههای شهر یک شکم شوربا خوردند و نمازهای استغفار گرفتند. و گوهر
میدانست که همهاش فریب است، همه در جوهر، دادمحمد، سرکاتب جمیل، ضابط
ظریف و کلاهدوز محمد علی راه میروند. این راهی بود که او در خود میکشید
و مییافت. کسی جای پا نداشت فقط خودش بود، میرفت و میگفت...و من این
شعلههای سپید و سرد را از دریچۀ«پرنس» میدیدم.
*** |