کابل ناتهـ، Kabulnath




























1

2



























































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
 
 
دوازده بال
داستان بلند
 
 
نویسنده: اوس
 
 

3- بال دوم

چشمه این چه بود، و چه شد؟ های­های خدای من، چه بود که مرا از تنور کشیدی و در بین آن جمع هم­سال­هاي نا­آشنا انداختی...چشمه این خاطره­ها از درونم زبانه می­کشند: همه یک­قد، یک­چهره! و یک­لباس...و همه از یک مادر و یک پدر که عکس­های­شان دیوار­ها را روز­به­روز پٌر می­ساخت.

خیال می­کردیم ما اولاد­های پدر وطن و مادر وطن هستیم.

من خاموش بودم. عکس پدروطن با انگشت­اش به بیرون از عکس­اش اشاره می­کرد...چشمانم با آن اشاره دوید. یک قبر بود«رفیق زلیخا. عضو اصلی. محل تولد کوچۀ کتاب­فروشی. روز شهادت...» یک زن سرخ و سفید آمد. او از رنگ گل­بته­های حویلی­مان خورده بود و روزهای دیگر هم می­خورد؛ چاق می­شد. یادم آمد؛ گل­های حویلی ما خار داشت. من از دست زدن آن زن دویدم. او از عقب­ام آهسته­آهسته می­آمد و آهنگ انترناسیونال را با زبان روسی می­خواند.

دفعۀ دوم دیدم آن زن خارهایش را جویده؛ خارها نیستند، او تنها گل­هایش بو می­داد. دلم خوشی گرفت«بهشت خدا همین است.»

از او جدا شدم. زور زدم؛ در خیالم گشت این گل­های حویلی ما است. تمام گل­های حویلی را این زن سرخ خورده و سرخ شده و خیال کردم اگر از دست این زن نان بخورم؛ جانم بته خار می­شود؛ من خاردار می­شوم. خانه در نظرم زنده شد...دلم لرزید. خانه ویران و گمشده­ی ما، حویلی خالی و ترسناک ما پٌر از بته­های خار زیارت پیربابا شده بود. یک مار سیاه، آن­جا هر شب جای که شاید من می­خوابیدم؛ می­شاشد. و آهن راکت­های دراز­دراز با سنگ و خشت و گل یکی شده ­است و درخت سنجدش هم بی­شاخ و برگ؛ مانند یک راکت کلان سکر­بیست به طرف آبادی­ها گردن کج کرده­است...

دویدم و چیغ زدم. یک وقت بیدارمان ساخت. مرا به کلینک «پرورشگاه پدروطن» برده بود. داکتر­های روس بالای سرم سبز شدند. دیدم مار نیست. یکش گفت:«کک دیله توریش» دیگه­اش سرم دست کشید:«ملدوی چلویک»

ترسیدم. در دلم گفتم:«برپدر شما سرخ­ها را لعنت همه گل­ها را خوردین» گریه­ام گرفت. بسیار درد داشتم. کسی از دلم خبر نشد. پدر پشتون و مادر ازبیک من آمدند و من لج کردم. هیچ چیز را برای آن­ها نگفتم. داکتر­­­

های روسی هر روز می­آمدند، دوا می­دادند، پیچکاری می­کردند و چیزهای در باره من می­نوشتند. من فکر کردم این شیطان­ها با چشم­های شیشه­یی­شان همه گپ­های که در دلم داشتم، می فهمند؛ دیگر در دلم چیزی نگشت.

همان زن گل­دار بود، دوکتور­ها دوباره مرا به خواب­گاه فرستادند. صبح که برخاستم همان زن بود. تن و رویش سرخ و پیراهن نازک به تن داشت. و سینه اش سفید؛ مانند شیر خشک و سپید! او چیزی می­گفت. او بالایم صدا می­زد؛ ولی من چیزی نداشتم و نمی­یافتم، و دهنم بوی پشم گوسفند می­داد و ترس­ام گرفت. جایی چیزی خارش می­کرد، وقت نان آوردن و دست شستن و خوردن و افتیدن و از درز دیوار چیزی را دیدن و یافتن و دزدیدن و خنده تیارکردن بود.

به یاد شیشک افتادم. شاشم گرفت و پس­پسکی رفتم، رفتم، رفتم...نشد! دیوار بود. به دیوار خوردم، و چیزی مرا گرفت و شاند و همان­جا شاشم رفت؛ اما او آمد. او از بوی تند شاش بلند شد؛ بالای سرم آمد. با این آسانی ترسم رفت؛ نعره می­زدم «یک­کمپل، یک­لحاف. یک­کمپل، یک­لحاف...» ولی صدایم کسی را خبر نمی­ساخت.

بوی گپ­هایم هم رفت، او آمد، پیش شد، همه­چیز را در خریطه­یی ریخت و با خود بٌرد. او مرا برهنه کرد، پوست کرد. توته­توته کرد؛ پخت و خورد! همه­جا دست­های او بود که آن را بو کشیدم، و دست­ها تا گلو مرا پٌر ساخت، دست­های پٌر از گل­های حویلی ما.

«پرورشگاه مادروطن» پر بود از بچه­ها، از دخترها و من به هرکدام چشم دوختم؛ چیزی نبود، چیزی نمی یافتم. من چیزی را داشتم؛ ولی نمی­یافتم. فیروزه در خاطرم بود ولی به یادم نمی­آمد. من چیزی داشتم؛ ولی تازه به دستم رسید؛ غرق تاریکی شدم، دنیایم از یادم رفت. فقط صدای دست­های آن زن که دهنش چهره می­کشید، چهره­اش راه می­آمد و دهنم پٌر بود از سنجد­های سوخته، از دود (کلوخک) زمین که هنوز خدا نشانم نمی­داد.

آه، نه، چهره پٌر و گل­رنگ مرا پوست می­کند و پوست می­انداخت و رنگ می­زد. او گپ نمی­زد. دیگر از او نترسیدم. از اول هم نمی­ترسیدم، هیچ وقت نمی­ترسیدم. عجیب دست­های داشت. دیوانه می­شدم، با خود می­گفتم آن جای خداست. خدا نو عروسی را به خاطرم می­آورد که اولین بار بوی شیر را از آن شناختم؛ ولی نرسیدم، ماندم، و روزم با این قشنگی اغاز شد.

من با دست­ها و گپ­ها و آن همه سینه­ها­اش آشنا شدم. وقت چشم باز می­کردم دست­ها بود. وقتی از تشناب می­برآمدم، دست­ها بود. وقتی ترانۀ مادرمحبوبه ام را می­خواندیم، دست­ها بود که صدا می­کشیدند و بوی شیر را به جای حلوای شب جمعه­گی می­دادند و مرا تا شب تنها می­گذاشتند! وقتی رویم را بر چیز خاردار و نرمی می­زدم و می­شقیدم؛ همه­اش دست­ها بود. دست­ها مرا بالا برد، بالا برد...و من پٌر از شیطان، پٌر از شاشه! های­های قربانتان چه شدید، کجا رفتید، شما را کی بردند. خدایم«ساندروفسکایا» چه شد؟

نشد؛ رفت. به زادگاهش«اوکرایین» رفت. وقتی شب­ها در خواب­گاه بزرگ مرا در قفسۀ پایین چپرکت بالای ران­هایش می­نشاند و با سینه­ها می­زد؛ خواب می­شدم، خوابم می­آمد، خوابم می­برد. اما بو نمی­رفت، بوی دست­ها و سینه­ها مرا دور، بلند، آن­سوتر جدا و بر بال­های فضا می­برد.

 شب شب عروسی فلک و دنیا و همه چیز بود! من فقط بیدار بودم. هستی قطره­قطره می­بارید، اما هیچ­چیزی معلوم نمی­شد. آسمان نبود، اما من بودم. زمین نبود اما باریدن بود و سرودش بلند و بلند می­آمد، می­ماند و بلند می­شد و می­رفت.

همه­چیز مانند آب روان بود و اقیانوس نوا بلند می­آمد و تنها عروسی را می­دیدم. خدا بود، و هستی بود و ساز بود و همه­چیز می­ایستاد، می­نواخت، و ما صدا را می­شنودیم. این شیر ما را تازه و بهار نگه می­داشت. هر سو می­دیدی خدا بود. هر چهره و هر نام خدا بود. خدا و پدر و مادر بود. خدا و خواهر و برادر بود. خدا و گل و سبزه بود؛ خدا بود. و شیر که می­نوشیدیم و رسم­ها تا به آسمان می­ایستادند و همه­چیز سفید بود. هان بلی من او را دیدم. هر چهره نقطه­یی بود از او، و او یکتا و کامل؛ هیچ دیده نمی­شد.

«ساندروفسکایا» با من حرف می­زد ولی حرف­هایش به من نمی­رسید. من حالتی را داشتم که بگویم دور شو!(...) نه­نه دروغ است، دروغ می­گویی، نمی­دهی، نمی­دهی...ساندروفسکایا چیزی نداشت که بگوید، او صرف آوا می­کشید و آوای او بوی آن­سویی داشت. و من بودم و دست­ها و سینه­هایش.

 آن دست­ها بالشت­های خواب من بود. دست­ها حمام گرمی بود که آب سردی را برچهره می پاشاند، و دلم چوکری یخ می­خواست تا با دندان­ها بشکنانم و شیشه­هایش در رگ­ها و زیر نافم راه بروند. حلقم بند بیاید، چشم­هایم برایند و چیغم یخ بزند...نه تمام نشد. یک روز از دست­ها و سینه­هایش برخاستم، جابه­جا ایستادم. می­گفتم، مرا بگیر به جانت بفشر، بکٌش!

لحظه­ها ایستادم، چیزی نشد. من چیزی نگفته بودم، او چیزی نمی­کرد. آن روز هم از دستم رفت؛ من زنده ماندم.

دست­ها آدم­های گٌنگی بودند که مرا گاز می­دادند، مرا در آن خانۀ کلان، در بین چمن­ها و تابلو­ها و شعارها و عکس­ها می­گشتاندند. مرا به گروه ترانه ( پدر و مادروطن) می­بردند. عکس­های این مادر و پدروطن همه­سو و هر طرف و هر جا قد کشیدند، قد کشیدند، قد کشیدند... یک­روز که ترانه خواندن ما تمام شد، من تنها ماندم. رفتم چوکی را پیش عکس بٌردم؛ بر آن دست کشیدم. دیدم کاغذ صاف و همواری بود! آن را بو کشیدم، دیدم هنوز سنجد­ها سوی من راه می­زنند. آن را ندیدم.

شنیدم که مار پیدا می­شد. دور پاهایم را حلقه می­زد. از بند پاچه بالا می­آمد و داخل جانم می­شد و از دهنم گپ می­زد!

نه نه، عکس است. اوه، همه­اش دروغ (او) بوی پدر را نمی­داد. دیدم بروت هم نداشت. دیدم بروت کشیدن من هم دروغ بود. دیدم پدر بروتی که داشتم هم دروغ بود. پدرم همین بود. پدرم رییس مردم بود!

پدر را بو کشیدم. بوی سنجد­های سوخته، بوی پاکت­های کاغذی می­داد. به یاد پدرکلانم افتادم که کاغذ­ها را از سر راه جمع می­کرد، به چشم می­مالید، می­بوسید و در اجاق یا بخاری می­سوختاند، و مرا با عصایش تهدید می­کرد که نزدیک بخاری بنشینم و گرم بیایم و دست هایش را ببوسم.

پدرکلان دست­های بزرگ­بزرگ داشت. دلم می­خواست زور می­داشتم، دست­های خود را می­بریدم، و با دست­های پدرکلان عوض می­ساختم، و صبحش از خواب بر می­خاستم دست­های کوچک­کوچک پدرکلان را می­بوسیدم. و پدرکلان خوشش می­آمد.

 ناگهان همه­چیزم رفت، چهار طرف نظر انداختم کسی نبود. دلم پٌر شد. می­خواستم پدرکلان می­بود و این عکس می­بود و من عکس را تکه­تکه کرده، در سر راه­اش می­انداختم و او می­آمد و می­بوسید و به بخاری می­انداخت و چهار­مغز می­داد.

دیدم هیچ­کس نیست. در گوش­هایم خیلی از زنبور صدا می­دادند. دیدم زنبورها هم نیستند. پدرکلان هم نیست.

قلب در سینه­ام به شدت می­زد و من کلکم را در دهن تر ساختم؛ برای پدر بروت کشیدم. بار دیگر بروت کشیدم؛ اشک­هایم سرازیر شدند. آب بینی­ام سر کرد. و من عکس را تر ساختم. برایش بروت کشیدم.

روی پدر کثیف شد. دیدم پدران می­شاشند؛ ولی تمیز اند. عوق­ام گرفت. با ناخون­هایم بوی و چتلی و بروت را کندم؛ کنده نشد. آن را بیشتر تر ساختم. باز هم آن را کندم. باز هم دلم دق می­شد. هر چه آن را تر ساخته و ناخون زدم، کنده نمی­شد. آخر دستم نمی­رسید.

میز را پیش کشیدم. بر میز بالاشدم. عکس را کندم. لوله ساختم، زیر پتلون و پیراهن بٌردم. چهار طرف را دیدم، هنوز کسی مرا ندیده بود. شاشم می­آمد. خود را از سر میز به پایین انداختم. دویدم، هم­سالانم داد کشیدند« بیا چه آوردی، به ما هم بده!» من به خانه­گک خود در چپرکت پریدم، رو به دل افتادم.

بچه­ها آمدند و بالایم زور زدند، و من رو به دل چسپیدم. آن­ها نمی­گذاشتند، مرا قتقتک دادند، و شاشم رفت.

همه گریختند و من خوابیدم. صبح که برخاستم، احساس می­کردم که تمام کاغذ­ها را که پدر کلان بوسیده و سوختانده بود؛ تف انداختیم و رسم کشیدیم و همه­اش بوی چتلی می­دادند.

نوکریوال سازمان پیش­آهنگ­ها آمد مرا بٌرد، تا جزایی ساخته و دهلیز­ها را بالایم بشویند که ساندروفسکایا خود را بالایم انداخت و مرا برد، در طیاره شاند.

یک­شب و یک­روز بود که در طیاره و در موتر و در قطار سوار و دوباره پایین می­شدم و در اخیر هم مرا به جایی بردندکه مکتب « انترنات» نام داشت.

آه، همه­رفت! تا چه وقت از این خاطره­ها و یادها بنوشم! نه من با اکنون روبرو هستم. من گوهرم و طرفم زمان حال است. بلی حال! حال زمان زنده و موجود است.

آه چه خوب قصه گفتم! بیا این شب را راحت بخوابم. اصل گپ­ها خو مانده؛ من هنوز از خدا دوووووورم...«وزززززززززززززززززز...»

* * *

گوهر با تنهایی­اش به سر برد. فیل موری میتسو (درپیشگاه استادان اک) نوشته است که استاد اک در یکی از طبقات درون به او دربارۀ تنهایی چنین گفت:

« آن­گاه که تنهایی به قلب هجوم می­آورد نشانۀ این است که روح در معرض آزمون و بر سر دوراهی زنده­گی واقع شده. اکنون این سوال پیش می­آید که آیا حاضر است از غصه خوردن به خاطر تنهایی­اش دست بردارد و از فرصتی که روح الهی در این خلوت برایش میسر کرده سود جوید تا دل­اش را به نوازش دست عاشق آن بسپارد. یا هنوز هم می­خواهد در امنیت و آسایش جهان مادی در جستجوی پناهی برای زخم تنهایی­اش باشد.»

این فریکاسن از«پرنس» منتشر می­شد. او می­آمد. مرا محاصره می­کرد؛ غول سپید می­شد و فکر، حافظه و شعور مرا زیر این­همه باد، باران، ابر و برف می­گرفت و من نوشتم. این غذا بیشتر از خوراک و هضم من بود؛ ولی با خود راه می­برم:

گوهر این­ها را می­خواند و آتش­ فشان ش باز هم سر می­کشید. او بود و خدایش. او بعد از جور و ازیت زیاد آهسته آهسته به فراموشی ­رفت. دیوانه­یی که نام­های صاحب­های کوچه( چهل زندانی)را به خاطر داشت دیگر نام­های تورن جوهر، معلم دادمحمد، سرکاتب جمیل خان، کلاه­دوز محمد علی و ضابط محمد ظریف...را نمی­گرفت، کسی نمی­شنید.

دیوانه وقتی قصۀ این کوچه را بلند می­نمود؛ خوش صاحب­های جدید شهر نمی­آمد. گاهی او را شلاق می­زد، و کسی نبود که نان و بولانی گرم برایش بخرد. او رفت صدایش را به ملک دیگری برد. دوکان­ها و کارگاه­های ویدیو­تیپ و ویدیو­کست که بالای دیوار­ها و سقف­های سوخته و افتادۀ این محل جا گرفته بود؛ ابتدا لوحه­ها و تابلو­ها و پوستر­های­شان خط خوردند و بعد از آن که مرز جنگ به دامنه­های کشندۀ آن کوه رسید؛ ماموران نظم و اخلاق با بلندگو­ها هجوم آوردند. این لشکر از آسمان ریخته زدند، پاره کردند، شکستند، بر سر هم­دیگر ریختند، آویختند، آتش­ زدند، تا که حساب همه به پایان رسید.

محل را بوی آواز­های سوختۀ احمد ظاهر، میرمن پروین، استاد اول­میر، محمد رفیع، سراهنگ و صد­ها ستارۀ دیگر پٌر می­ساخت و کسی چیزی به زبان نمی­آورد.

این محل شبانه چرخ می­خورد، صدا می­کشید و این چرخ­ها و صدا­ها از راه آسمان­ها باز می­گشتند و بالای قلب­ها و احساس­های قفل­زده تک­تک راه می­رفتند؛ هم­چنان چرخ و صدا می­شدند. کسی که از این نزدیکی عبور می­کرد، زنبور­هایی «بود و نبود»به سر و روی­شان نیش می­زدند و زنبور­های که از کندوی گوهر بالای قلب­ها و حواس فشار می­آوردند؛ مرگ نداشتند. آن ها نفوس زمستانی و بهاری نمی­شدند!

عابرینی هم بودند که پست کارت­های خط­خورده و بی­چشم و گوش و دهن را از کست­های شکسته و شیشه­های پوشیده با دود جدا می­کردند و به خانه­های­شان می­بردند، و شبانه رادیو در برنامۀ اخلاق­اش اعلان می­کرد که هفت مرد و هشت زن که به اتهام طرح توطیۀ دزدی چشم­ها و گوش­های دومیلیون انسان جمع­آوری­شده بودند، داخل سلول­های مراقبت جدی قلعه آدم­سازی شدند.

گوهر رادیو داشت و می­شنید و می­یافت که جوهر تازه چند مایل راه رفته­است. این جوهر تازه مخلوق عجیب بود. او با یک­هزار زخم به سوی قلعۀ ناشناخته­یی در راه بود. راه هم تاریک و پر از مگس و پشه و ملخ. این حشرات یک بلست قد کشیدند؛ ولی جوهر هنوز ترانه­ی قلعه را می­سرود. و گوهر می­دانست که به قلعه رسیده است، اما جوهر هنوز در راه و رادیو خبرهای تازه می­داد. و مجلس رقص و آتش­ سوزی شیطان گرم­تر می­سوخت، و گوهر بیش­تر در می­یافت، و با مطالعۀ که داشت یادهایش تازه می­شد که هر فرد راهی است به سوی خدا؛ اما عقاب­ها غرق رویای کبوتر­های بازار«کاه فروشی»بودند.

صاحب­های شهر روزی از روزها از مسجد محل اعلان کردند که بازار سرنگون شده رقص و آواز، محل تجمع ارواح شیطانی و اجنه زندیق است و مردم چهار طرف باید (چنده) بدهند تا با قربانی گاوها-گاومیش­ها-این فتنه خاموش شود. جمعۀ بعدش خون صد­گاومیش در آن­جا جاری ساخته شد و فقرا و نسل بی­سرنوشت بسیاری از کوچه­های شهر یک شکم شوربا خوردند و نماز­های استغفار گرفتند. و گوهر می­دانست که همه­اش فریب است، همه در جوهر، دادمحمد، سرکاتب جمیل، ضابط ظریف و کلاه­دوز محمد علی راه می­روند. این راهی بود که او در خود می­کشید و می­یافت. کسی جای پا نداشت فقط خودش بود، می­رفت و می­گفت...و من این شعله­های سپید و سرد را از دریچۀ«پرنس» می­دیدم.

­ ***

((|))((|))((|))((|))((|))((|))

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 108           سال پنجم        عقرب/قوس   ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       نومبـــــر 2009