4.بال چهارم
از کار
برگشتم، عقب کمپیوتر رفتم، کار خبر و گزارش را سریع تمام کردم. رفتم در کوچ
دراز افتادم. مرد سپید اندامی به رویایم آمد. احساسام این بود که«پرنس»
است. نمیخواستم جز آن کودک خورشید چیزی درونم راه رود.
ما در
دشت نانوشته و بدون جنس راه افتادیم. خود را میدیدم. من با شهزاده راه
میرفتم و راه میرفتم. تماشا از من بود، بودن از من بود، و همهاش را
زرهزره میدانستم؛ حس میکردم.
وقتی
بیدار شدم، چیزی به خاطر نداشتم ولی از چیزی پٌر بودم. نزدیکترین چیزی که
میشد آنجا خالی شوم؛ کمپیوتر بود. عقب آن نشستم، من به احساسِ مبدل شدم و
درون حروف و کلمهها راه افتادم.
«اینهمه از کجا شد؟ اینجا هزارهاهزار قبر و قبرستان سر باز کرده، همه
دوباره زنده شدهاند. من رستاخیزم، این از من است. جوهر با چه چهرههای
آمده و رفته آمده و رفته...این شهر با هشتاد میلیون و صدها هزار چهره
همهاش سفر یک روح است به سوی خانه. جوهر میلیونها جلد و پوست و رنگ و نام
به خود گرفت؛ چه سلحشوری! قلعه را با چه شدتی میطلبد.
هایوای جنگ افزارهایت را عقب بکش، خالی شو، تماشاکن، فقط خدا هست و من.
جنگ افزار دم و بازدم ذهن من است و من چه هوای سوختهیی را نفس بیرون
میدهم و دوباره نفس میکشم. نه، این شهر وجود من است.
...هان
صدای توپ را میشنوم. از سمت مسجد صدای توپ میآید. توپ و تانک و طیاره مرگ
همهچیز است. و من زنده. این کلمههای من اند که جسم و جان از پولاد و آهن
و بنزین گرفتهاست. مردم و رسانهها و بلندگوی خانۀ خدا یکسره توپ و راکت
و بمب را لال و کور میدانند. نه، بس است. مردم تجربههای من اند.
توپ و
راکت و جنگندههای نیامده جانورانی استند که هم میبینند، هم میشنوند و هم
میزنند. چیزی که خوراک گلوله و باروت و هایدروجن و نایتروجن میشود؛
فرمانهای از من است. من مرگ را مینویسم. جنگ و جنگ افزار کلمههای من
است.
هر
جانور ضعیفتر از خود را تعقیب میکند. و من جانور بالاتر ام، خدا صاحب من
است. های راکتها و توپها و جنگندهها بغضهایتان را خالیکنید. مزرعۀ
مرگ منم. مرگ منم. شما اولادهای آدم هستید. بجنگید و بزنید و به سوی
خانههایتان برگردید. افزارها شما مخلوق ما آدمها هستید، شما مادرتان را
میکشید. ذهنهای تخصصی من شما را بیرون کشیدهاست و امروز به من بر
میگردید. نعرههای شما گریهی بلندی است؛ کودک آدم است که بالای سر آدمها
میغرد. سلاح جرم آدم است. زمین خداجو و گندم و انار و ناریال و ترنجبیل و
گل عشقهپیچان میآورد و ذهن انسان سلاح، ذهن مادر شیطان است و امروز اتم و
نیوترون و پوزیترون و...را میزاید، چقدر شرمندهایم؛ خدا میکارد، پرورش
میدهد، باغبانی میکند خرمن میکوبد، آرد و سفرۀ رنگین میآورد و ما
ناگاساکی میسازیم. خدا کشتوکاری دارد و ما بلندقد می شویم تا مردههای
فلزی و شیشهیی و بیکفن و خاکستری شویم، بجنگیم، بسوزیم
تاریخ حمام سرخ من است. و من بازنشسته
میشوم، در راه خدا مینشینم که«ناجی» ظهور نماید و کلید آسمان به دستم
دهد.
آه، خوب شد خودم گفتم؛ خودم بودم. نه حرفها تیرزدنهایی است که آدم از
خانه، کوچه، مدرسه، تریبون و منبر با آن عادت میکند.
کشته شدهها، شهدای این حرفها اند. سخنورهای تاریخ میلیونها کشته را بر
دوش دارند، و اینهمه را من در خود نشان میزنم؛ با این صدا بتهایم فرو
میریزند. این منم، بارهایم را نشانه میروم و میزنم!
«گوهر»
من را به تیر میزند. گوهر همه خانهها و منزلهای تو در من است. های
زندهگیهای من، من، من...پدرود! من فرزند بینام نور و صدا ام. این تن شهر
من است. میخواهم برای خدای خود تٌهی و خالی شوم. چیزهایی به نام من باید
تیر بخورند، آتش شوند، بسوزند. خدایا با جویبارهای رعد و رق ات بالای
خاکسترهای من راه برو؛ من رفتن تو ام، و همیشه راه نامههای و ارادههای تو
ام.
نه، از
خدا نمیگویم؛ از خود نمیگویم؛ گفته نمیشود؛ عصر سنگ و آهن گذشت؛ من از
لبۀ «زمان» به عصر طلایی میپرم. آنجا گوهر نیست،
چشمه نه دارد. آنجا لوحها و کتابها
همه سپید اند، حروف ندارند.
وقتی
به زمان مینگرم؛ نسخهنویسهای زیرک را باربار میبینم که روی آن همه
خلای پوست آهو و پوست درخت و چوب درخت میآیند، خودشانرا نقش میکشند و
خانه میزنند این تمدن میشود. من یک تبعیدی هستم، تازهکار هستم. من نو و
جدید هستم. تمدن من هنوز مروج نشدهاست. آه، بلی اینجا نقطهاست.
ای خدا
بیا اینهمه ضیافت به خاطر تو بر پاست. من میلیونها کالبد و وجود را به
خاطر تو کاشتم، آب و نان دادم، میوه گرفتم، چیدم؛ هنوز این سفره پهن است.
هووووووی...از دست دادم. آه با آن آسمان و این زمین چه کنم!
عشق
چه شد!
اين
دردهاى ساکن
و
بىصدا،
اين گريههاى
که
درون من سبز میشوند، ولی نمیریزند.
اين تنهایی
همراه
با خدا،
از
کجا شد؟!
من ميدان
خالى همهچيز
هستم!
همهچیز در من اتفاق افتادهاست. و تازه
مىخواهم
بچرخم
و دنیایت را به رقص آورم،
تو
هم
میچرخى؟
چرخیدن
چهقدر
آسان
است؛
ولى
تو نمیچرخى!
هاااای آن درد، آن اقیانوس ساکن تو بودی!
آه،
چرخ! من
میچرخم.
آدمها میچرخند
و
چرخ
شعر
خداست
و هستی
هم
سماعاش!
من باد ام میوزم. به سوی سکوت باران و ستارههای آسمان و خورشیدهای
نانوشته میروم و میشوم. چشمهام شد
و خدا گفت: «این عطر را ببرید زمین؛ من مهمان دارم»
ای
کافر بسوز، شعله بکش!
خدایم
مىخواهم
در تيغۀ
یک
خنجر قاهقاه
بزنم. واى
خنجر چهقدر
داغ است.
این حجم فولاد از شعلهای من سرکشیدهاست...خنجر
برهيى
است که از شکم
شعور
آهنساز
تولد
یافته
است نه
خنجر
درد
است، گريه
است، ناله و فغانى است که
از شدت
یک قهر خشک و منجمد
از
آهن ماده
به دنيا
آمدهاست...خنجر
غرق در
خون، باخون ناآشناست.
او
سپاهیی
حافظه
باختهای
است که قرنها
قبل خون را
بالاى
جرعهای
از
آب به
فروش رسانيده
است.
خنجر
روح تبدارى
است که
در
اولین شب جداییاش از خانه خشکید، سنگ و آهن و خنجر شد.
خنجر
مسافر خدا باختهیی است. او
در
زير
سنگينى قرنها
بيخوابى
بره مىخورد،
خون مينوشد؛
ولى خواب ميبيند
که در حال اجراى يک رکوع زمان هندسى است.
آه خنجر
من،
برهی
من،
برهيى
کر،
کور و
بىگوش
من
چه سر هاییکه بریدی و زندهگیشان را گرفتی!
خنجر تخم بره
است.
نهنه،
بره نيست.
صدايى
نيست،
چيزى نيست
و
خنجرى
نيست! اين همه اشکال از من به دنيا میايند.
خنجر از
من است.
بره از
من است.
خون و
گريه از
من است.
اين همه من بودم که گريستم!
خنجر
آخرین لحظهی این گریه است؛ بلی هنوز برهام، هنوز برهاست.
بره به سوی خنجر به چرخ! خنجر مادر
شو، بره را
بگير! خنجر
مادری است و مرا میبوسد،
من لالهی فصل خنجر ام،
من خود خنجرم.
آه
خدایا میدانی
من خنجرى
هستم
که در خواب خود را
گوهر،
آن دیگری را برادر و نابرادر، پدر و ناپدر، بابا و نابابا، قوم و ناقوم، از
نژاد و بیگانه نژاد، هممذهب، بیگانه مذهب و بیمذهب میفهمد.
خدا یک
است. حقیقت یک است، هستی و وجود یک است. همه چیز یک است و یک، یک، یک
«گوهر» میجنگد. میخواهد دلیل بیاورد که یکه است. یک است. یک هست. هایهای
انسان یکه؛ یکه برای یک جنگیده است.
اینهمه زرق و برق لشکرها و ستارههای روی سینه و شانۀ مارشالها و
آبدهها برای سپاهیهای گمنام فقط در کتابهای تاریخ وجود دارند. و تاریخ
نمایشی از شرمهایی زمانی است که «من» راه افتادهام.
تاریخ
هم رؤیاست. بشر همهاش رؤیا بودهاست. این پستی و بلندیها و تفاوت رنگها
و ازدحام شکلهای هندسی سرزمین رؤیای من است.
آه من
در رؤیا هستم. گوهر رؤیای من است. من هنوز ساکن آب و هوای خوابام. و خدا
رفته تا گوهری را بیدار بسازد که روزی بود و خدا بود و غیر آن هیچ
نبود...ختماش کنم، ختماش کنم...«این حروف فاصلههای اند بین من و خدا»
***
آه من
توسط زن پیرهسالی سروده شدهام. مرگم نیامد؛ چون زن پیرهسالی نیستم.
بود
نبود جز خدا هیچ نبود. کشوری بود و پادشاهی داشت به نام جوهر. روزی پادشاه
صاحب فرزندی شد به نام گوهر. صاحب حالی در خواب دید که خدایشان مراسم عقد
یک خواهر و برادر را میخواند. صبح که برخاست، بر منبر برآمد و از کتاب
مثال آورد، و تعبیرش این بود که بچه برهیی باید سلاخی شود.
شهر
کثیف شده بود. شهر کتاب و نوشته بو میداد...
صدای
باد و باران شد. در و دروازه و کوزه و باغچههای کرمهای شبتاب شکستند و
جارچی جار میزد برخیزید که این طوفان مار و ملخ و پرندههای کور مادر زاد
است.
همهسو مورچه گشت و بر مورچهها نمک پاشیدند، و تیل انداختند و گوگرد
زدند، و شهر
رفت
قصه شد؛ خدا شاعری میکرد و جوهر فرود آمد.
* * *
بود
نبود، غیر خدا چیزی نبود. در کشور دوری دور، آن سوی هفتکوه و هفتدریا
آوازهیی شد که جوانی آمده از کوه خدا، و دختری میخواهد همنام با آسمان!
و دو آسمان شدند بیتهای از غزل خدا.
پیرهزن میگفت و میبخشید، میگفت و میبخشید که صدای آذان برآمد.
امام
که به جهر نماز میداد، سیمرغ درونش بلندتر قد میکشید و بالای کوهها سایۀ
سپید میانداخت. امام سلام گشتاند. عذر خواست که در وضویش اشتباهی آمده!
مؤذن پیش نماز شد و از آن روز امام در رویاهایش با آن سیمرغ راه میرفت و
نشانهها کوه گم میشد.
آه،
من صداى گامهاى
مرگ را ميشنوم.
مرگ
با
نعرههایم،
حرکت
دستها
و پاهایم،
رنگ
چشمها
و
چهرههایم
درمن قد میکشد.
مرگ در خونم،
در رگهايم،
در
وجودم راه ميرود.
سنگینی من از جنس
مرگ
است.
مرگ
زیباییها و سخنرانیهای دراز
من
راه ميرود!
این
همه گوشت و پوست و استخوان و خون مادهی مرگ است.
من
هنوز مرگ
را راه
رفتهام.
انبارخانۀ کالبدم حق کرم و مار و پرندهها و باد و بارانها است.
من باید خالی شوم!
***
آه،
چشمه، اوووه
چشمه...
این
نامهای چشمه را کی خط
انداختهاست...بهبه! این خواب است یا بیداری؟ بالای آیینه
چشمه، پوش کتابها
چشمه...کف دست من نام
چشمه...نه نه این را من نوشتم!« پرنس؛
شهزاده میبینی، من هیچ حرکتی نداشتم!»
خدایا
همهاش خواب بودم...نه نه...این کاغذها را کی سیاه ساخت؟
«گوهر
به خود بیا! نترس!! کارهای گذشتهات را امضا کن.»
نمیبینی پاسدارهای زمین و آسمان صداها را بستهاند، روشنی نیست، برق قطع
شده است.
گوهر «من» را فراموش کن؛
چشمه
را بیرون ببر. برخیز! آفتابی شو! چرا نمیگویی که راهها تا به آسمان باز
اند. این دومیلیون خفته و جادو شده صبحشان را در راههای فردیشان آغاز
کنند.
«بیا
از این فرشتۀ ساکت و بیخبر جدا شوم، سری به بیرون بزنم؛ خدا همهجا است.»
***
«گوهر
روی بام خانهاش رفت؛ همین مرزهایش بود. او شهر را نظاره میکرد.
خیالاش بالای خانهها و دیوارها و خانۀ امام و مسجد خدا اوج میگرفت؛ سوی
چشمه میرفت.
امام
هنوز بر مسند مسجد قرار داشت. او خودش شاهد این همه ویرانی بود که در درونش
اتفاق میافتاد. او بالای خودش میبارید. یک کوه کتاب را در حافظه داشت. و
حافظهاش دهن، گوشها و چشمها را از تاریکیهای شیطان میشست. و شیطان قد
میکشید، قد میکشید، قد میکشید...
گوهر
وقتی از تاریکی به آن بلندی پاگذاشت؛ آزاد شد. او هوا و فضای صاف و نانوشته
را فرو برد، جان گرفت و به نقاشی پرداخت. او غرق نقش خدایش شد و حواس و فکر
را باخت.
شهر
میدانی شده بود برای رزم پولادپوشهای امریکایی و اروپایی و دشمنهای
سیاهپوششان که در پنهانی نزدیک عرادههای رزمیشان با باروت تن و
گوشتشان پولاد و انسان را نابود میکردند.
خودروی
زرهی امریکایی جنگندهیی را شناسایی و تعقیب کرد. و گوهر فرو رفته در آن
خدای طلایی. او جسم و جان نداشت که به عقب ببرد. حواس و شعور اش را یخ بست
و چیزی از آن به یاد نداشت که با این پیش آمد از بام پایین بیاید و طبق
فرامین تازه زندهگی در شهر زنده بماند.
مرد
واسکتپوش
مانند بز کوهی بالای دیوار حلقوی خانه و از آن به بام پرید و در تاریکی
گوهر نشست.
خودروی
زرهی از خط صدمتری
به سوی گوهر و آن واسکتپوش
چندین اشارهی داد و همزمان
از بلندگو چندین فرمان به هوا صادر شد؛ اما گوهر نبود که خودش را نجات دهد.
آتش
بار خودروی زرهی شلیک نمود. در آغاز شعلهیی دهن باز کرد و به تعقیباش
انفجاری خانه، جاده و خودروی زرهی را لرزاند. وقتی شوک و لرزۀ صدا به
هزارها سو منتشر شد، کمرهها و روزنامهنگارها رسیدند.
شبکههای رسمی و آزاد تلویزیونی خبر مرگ فرد گمنام فدایی را که میخواست
مانع عبور کاروان نیروهای بینالمللی امنیت و همکاری شود، در پوشش تصاویر
خرمن از«پر» که محل واقعه را سرخ و سیاه ساخته بود؛ به نشر سپردند.
فردایش
نه خبر از پر بود نه از گوهر و نه از آن شخص گمنام. همانروز «پرنس» و
نواسههای امام در سایهبان چند درخت که توسط تیم بازسازی ولایتی با
سیمهای خاردار حلقۀ محافظتی یافته بود، سنگرها و موانع از بالشتها
چیدند، و از دهنها و چشمهایشان بالایهم توپ و بمب باریدند. این بازی به
حد اوج گرفت که نواسۀ امام بالشت پر را عوضی برداشت و به خانه رساند.
شبهنگام نواسۀ نهسالۀ امام که از «سید ابوالبشر» بیستوپنجساله لتوکوب
شده بود، یکجا با بالشت عوضی پر به چلهخانۀ امام پرتاب شد. چوچه زیر
بالهای بابه رفت. امام هم بالای بالشت رفت.
ساعت
بعد کودک خیال میکرد بازهم روزشان است و او با پرنس و چندتای دیگر زیر
سایۀ درختهای محافظت شده با رنگ سپید و سیم خاردار تیم ولایتی سنگر
چیدهاست.
نصفههای شب بود که امام با تب و لرز از بستر و بالشت جدا شد. او
افسانههای که از پدرها و پدربزرگ دورکافرشان مانده بود؛ سالها از قلباش
شست و تا این سالها خالی ماند. او صدای این مرغ را که از بالشت ان«پرها»
به جان«امام» لرزه میانداخت، دروغ میشمرد. او دعایش را تازه ساخت. دستمال
از کتاب خدا بیرون کشید و بالای بالشت کشید، و دوباره سر گذاشت. او طرف
کودکاش دید، او بیخبر از دنیا غرق در سرزمینهای ناآشنا، نه چیزی میشنید
و نه غم به دل راه میداد. ساعتها گذشت. و قلب امام پیر را آن مرغ پیر
میخورد.
امام
صبح نواسهاش را گرفت، به قبرستان خراب شدۀ انسانهای ممنوعه رفت و بالشت
را در گور که نه سنگ داشت و نه سقف فرو کرد، و سرش پارهی از ترپال
پلاستیکی که نقش حرفهای اول«سازمان مهاجران ملل متحد» را داشت، انداخت. و
نواسهاش توتههای اضافی سیم خاردار که زیر درختهای خشک اما محافظت شده
افتاده بودند آورد و قبر همه مردهها را سیمپیچ کرد.
امام
خواب دید که بالشت پر از کاغذپارههای اخرین کتاب بود که یافته و خوانده و
به حافظه داشت. وقتی فردا دوباره رفت، دید آن قبر تازه از سر شکل
گرفتهاست. در وسط سنگ قبر عکس از افسر جوان نصب بود که امام ناسنجیده با
خود گفت«بهبه، چه قامتی، چه قامتی!»
شب
امام در دعاهایش فرو رفت. دلش باز شد. یک نعرهیی سوزنده در درونش راه
یافت، قد کشید و او را فرو برد:«خدایا نه ارادۀ من، مشیتت جاری باد»
او از
سرزمین نو و تازهی سر کشید. آن افسر جوان را دید که بالای تانک میگذرد. و
خط سرخ روی لوح مسجد می افتد.
کارتهای عجیب در برابر دیدهاش رژه میرفتند. دید مسجد هم رفت. آنجا لوح
بلند قد کشید. امام تماشا کرد. آخرین سوار دوباره برگشت او تا و بالا شد؛
معلم سنگ نوشتهیی«مهر زنها سه صد...»را آموزش میداد. کارت تازهیی آمد.
او
شانزده سال داشت. مرد مومن بود. عهد کرد که قبل از مقتول خودش کشته شود.
با
بیدار شدن احساس عجیبی در امام جان گرفت، او متوجه شد که در این همه
رویاها فقط همان یک فرد، همان جنگنده پنهان شده در سایۀ گوهر راه میرفت.
امام
پیر تازه جوان یا ناجوان را شناخت. او نتوانست تانک را متوقف سازد. او
توانست مقتول شود.
«پرنس»
میدید و تجربه میکرد. و من چشمهای او را مینوشتم. قبول کنید، من تنها
چشمهای او را نوشتم. این ها یادداشتهای است که از انعکاس موج آن توفان
متراکم از مغز من فواره میزد.
بهبه!
برگردیم گوهر هنوز میچرخد. گوهر هنوز میچرخد.
***
هااااا...خوب
شد. خواب شکست، من برخاستم. عجب است، هنوز زمین، هنوز جان، هنوز زمان،
هنوز«گوهر»...به همان اندازهیی که یک کرم جوابده یک «کرم» است؛ گوهر هم
جوابده یک «گوهر» است. بلی حاضرم. خدایا نوشتههای سرنوشتام را خود مٌهر
میزنم؛ حاضرم.
مىخواهم
از اين انبارها
برون
روم. خالى
شوم،
مانند زره و نقطه.
زره نقطه است.
نقطه
مادر
دايره است.
دايره شهر
خداست؛
معبد
عروسانی
که نه مؤنث اند، نه مذکر!
نه،
نه...آدمها
نمىگذارند!
آدمها
دايره را
به داخل
هندسه کوچانیده،
دايره
بیملک
و زمين
شدهاست.
دايره
هواى خلاء
را از
دست دادهاست.
آدمهاى
هندسی،
دايره
را با
آسیا، اروپا، افریقا، انترتیکا...و «گوهر» پٌر ساخته است. ما دایرهی
نداریم، دایره پٌر است از خدا.
به ه ه
ه...این فضای پر از فکر و اندیشه از کدامسو میبارد. شاید هم اینهمه
کتابها و مکتبها و كيشهای ذهنی و فلسفی و معنوی که در من هستند، در
کتابها هستند؛ در فضا و اشیا و چهرههای خشک و خاموش هم باشند. شاید اینجا
در اطراف من همهچیز حرف میزند. «گوهر آرام باش. آن شهزادۀ آسمان هنوز هم
با زبان سکوت به خدا نامه مینویسد.» شاید شهزاده حرف میزند. پس بزرگی من
همه پوچ است.
چشمه،
میشنوی جشن من در چه ازدحام راه یافته است؟ این خلاء پر است از عیسی و
مریم و موسی و هارون «سیدارتا» و «اوشو» کریشنا و شیوا، شمس و مولانا و
استادان جدید «پدارزاسک» و «واه زی». من تجسم این انبار فکر و اگاهی هستم.
شاید این نقطهیی باشد که زمین در آن بزرگترین بار را بردوش میکشد! من نقش
پاها را بر جان دارم. این ها همه را من گذراندم. باید راه شوم باید همهاش
را خالی نمایم! این مهمانخانه
هزارها
طبقه میخواهد همهچیز
را بیرون بریزد، خالی شود. میخواهم همهشان
رخصت شوند. اگر من بتوانم این چند میلیون فکر و اندیشه را از خوابگاهها
و مکانهای
ژرفشان
در کیهان درونم بیرون بکشم، سفینهیی
میمانم برای قافله نور و صوت خدایی!
خدايا
اینهمه
را میشنوی؟
آتشها
سخنوران من اند. این همه سر و صداها و نعرهها شعلههای آتشفشان
من است. آتشفشان
و چاهدوزخ
منم.
فصل
فصل سوختن من است. من میسوزم. اینها همه خرمنهای من اند که آتشمیشوند.
صداهای که میکشم از هزارها
زخمی هستند که برخود دارم و میکوبم. این آتش
تن
من است. تن معبد صداست. این شعلۀکتابخانههای مصر و بابل و سومر از من اوج
میگیرد. این کتابخانهها بارها به وجود میآیند و بارها میسوزند.
همهچیز میآیند، میسوزند؛ زمین میماند، و خدا یگانه هستنده!
زمین و
جنس و جان عنصر کلام است.
کلام
درون من
ميسوزد،
و من
بار
میبرم. ظهور خدا چنین است و هنوز هم
ميوزد
و سنگ،
چوب،
گوشت،
آهو،
چاقو،
امام،
دروازه و
لوح قبر میشوند.
نه نه
همهاش منم. سنگ منم. چوب منم. آهو منم. چاقو و گلو و کرم کدودانه و شب قبر
و فرشتهی که بر سنگ مینویسد و اقیانوس خدایی عشق و رحمت که موجموج به
خشکه میافتد و گوسفندها در برابر شبانهای ثبت شده رژه میروند. خدایا
همهچیز اینجا درون قلب کافر من میبارد؛ این همه منم!
من
ديواری
ایستادهام و کلمه در عقب دیوار؛
ديوارها
پوسيدهاند.
ديوارها از
کاغذ
ساخته
شدهاست.
ديوارها از چند حرف-د
ى و ا ر-
جوش خوردهاست!
هان، کلمه
ديوار است،
مانند
اين
که انسان
هم ديوار است.
انسان شب و
روز
ديوار میسازد!
گامهاى
انسان ديوار، ديوار مىماند!
انسان مينشيند.
فکر میکند.
با خود
میسنجد
که چطور
کلمه
بسازد و
با این تلاش ذهن کلمه
ديوار
میشود! من، من، من، او، او، او،
ما، ما،
ما...ديوار
میشود، میایستد!
انسان
تشنۀ
آرامش از دست دادهاش است!
انسان
به شادى
ميرسد
ولى شکم،
گرده،
روده،
مغز
و
حافظهى
انسان ميچرخد.
انسان بيدار میشود.
باز
به
خود قصه
میگوید.
قصه ديوار میشود.
انسان
بهشت را خواب ميبيند.
بهشت هم ديوار
دارد.
انسان با
ذهنش حقيقت را ديوار، ديوار و پارچه،
پارچه میسازد
و من میسوزانم؛ «روم» درون من خاکستر میشود. این آتشفشانها همه نام مرا
نعره میزند...آتشفشانی نیست؛ این هم دیوار است و ذهن هستی را برایم دیوار
میسازد.
ذهن را خاموش
بسازيد؛
زندهگی
مىآيد.
زندهگی
جغرافياى عشق است ولی
ذهن در آن راه ميرود.
خودم ديوارها را ميسوزانم!
من کرۀ
جوشان هستم پر
از
ديوار!
دیوار را خنجر میزنم؛ بلی همینجا است. به هدف زدم...خدایا همینجاست.
خاموش میشوم. بلی(...)بلی، بلی میشنوم، شهزاده چیزی میسراید...باید چه
باشد؟ آه ه ه...صدایی است! باید چه باشد، باید اینگونه باشد«هیییییییی...»
* * *
بيا
از
خانه و تنهایی
براییم!
بيا با کوچهها،
ديوارها، آدمها،
و آسمانهايی
که پشت هر
چهره به
خواب رفته
اند
روبرو
شویم؟!
اينجا،
اين بساط
و خانه
چطور
شود! چراغها،
تشناب، البوم، درخت، دهفرمان،
ناجى...چطور
شوند؟!
نه! من،
زمین، ملک
و جاى
ندارم
هیچچيزې
ندارم!! گوهر!
تو
هنوز هم
تنهاستی،
برخیز، با
همه
روبرو
شو...اگر
تیر خوردی همه چیزت برای«پرنس» میماند. شهزاده، ای کودک خدا! خوابهایت را
ادامه بده. خوابهایت را ادامه بده.
«گوهر
تا به آن شب به تنهایی ادامه داد. او زمانی را تنها با خدایش ساخت و به سر
برد. شهزاده هم بود. اما او از زبان و ذهن بریده بود، نداشت و هنوز کودک
بود. گوهر آن شب از خلوتکدهاش بیرون شد.
عجب
شبی بود. من به عنوان روزنامهنگار بدون مرز غرض ثبت تصاویر با سربازهای
ائتلاف بینالمللی ضد تروریزم به گشت شبانه برامدم.
شهر
مانند یک جسد بیپایان، زیر بار آدمها و خانهها و خودروهای سیاه، سرخ،
سبز...آبی و خودروهای گندمگون زرهی، سرد افتاده بود. جانور شهر تپش داشت
ولی نمیزد. صدا داشت ولی نمیکشید. جان داشت ولی به خاطر اش نبود؛ لحظهاش
نبود!
من
بالای جانور پولادین سوار و جانور که در پوست شهر قفل شده بود؛ احساس عجیبی
را به آگاهیام روانه میساخت. آنشب نتوانستم با گوهر حرف رد و بدل نمایم.
من در
شهر ذوب شده بودم. شهر را نفس میکشیدم. شهر را به درون راه میدادم ولی
هنوز نمیدانستم. «گوهر» کوه بود، و من غرق در زمین، از آن جرقههایش گوهر
در من راه یافت.
* * *
|