کابل ناتهـ، Kabulnath






































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل













1

2

 

3

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
دوازده بال
داستان بلند دنباله دار
 
 
نویسنده : اوس
 
 

4.بال چهارم

از کار برگشتم، عقب کمپیوتر رفتم، کار خبر و گزارش را سریع تمام کردم. رفتم در کوچ دراز افتادم. مرد سپید اندامی به رویایم آمد. احساس­ام این بود که«پرنس» است. نمی­خواستم جز آن کودک خورشید چیزی درونم راه رود.

ما در دشت نانوشته و بدون جنس راه افتادیم. خود را می­دیدم. من با شهزاده راه می­رفتم و راه می­رفتم. تماشا از من بود، بودن از من بود، و همه­اش را زره­زره می­دانستم؛ حس می­کردم.

وقتی بیدار شدم، چیزی به خاطر نداشتم ولی از چیزی پٌر بودم. نزدیک­ترین چیزی که می­شد آن­جا خالی شوم؛ کمپیوتر بود. عقب آن نشستم، من به احساسِ مبدل شدم و درون حروف و کلمه­ها راه افتادم.

«این­همه از کجا شد؟ این­جا هزار­ها­هزار قبر و قبرستان سر باز کرده، همه دوباره زنده شده­اند. من رستاخیزم، این از من است. جوهر با چه چهره­های آمده و رفته آمده و رفته...این شهر با هشتاد میلیون و صدها هزار چهره همه­اش سفر یک روح است به سوی خانه. جوهر میلیون­ها جلد و پوست و رنگ و نام به خود گرفت؛ چه سلح­شوری! قلعه را با چه شدتی می­طلبد.

های­وای جنگ افزارهایت را عقب بکش، خالی شو، تماشاکن، فقط خدا هست و من. جنگ افزار دم و بازدم ذهن من است و من چه هوای سوخته­یی را نفس بیرون می­دهم و دوباره نفس می­کشم. نه، این شهر وجود من است.

...هان صدای توپ را می­شنوم. از سمت مسجد صدای توپ می­آید. توپ و تانک و طیاره مرگ همه­چیز است. و من زنده. این کلمه­های من اند که جسم و جان از پولاد و آهن و بنزین گرفته­است. مردم و رسانه­ها و بلندگوی خانۀ خدا یک­سره توپ و راکت و بمب را لال و کور می­دانند. نه، بس است. مردم تجربه­های من اند.

توپ و راکت و جنگنده­های نیامده جانورانی استند که هم می­بینند، هم می­شنوند و هم می­زنند. چیزی که خوراک گلوله و باروت و هایدروجن و نایتروجن می­شود؛ فرمان­های از من است. من مرگ را می­نویسم. جنگ و جنگ افزار کلمه­های من است.

هر جانور ضعیف­تر از خود را تعقیب می­کند. و من جانور بالاتر ام، خدا صاحب من است. های راکت­ها و توپ­ها و جنگنده­ها بغض­های­تان را خالی­کنید. مزرعۀ مرگ منم. مرگ منم. شما اولاد­های آدم هستید. بجنگید و بزنید و به سوی خانه­های­تان برگردید. افزارها شما مخلوق ما آدم­ها هستید، شما مادرتان را می­کشید. ذهن­های تخصصی من شما را بیرون کشیده­است و امروز به من بر می­گردید. نعره­های شما گریه­ی بلندی است؛ کودک آدم است که بالای سر آدم­ها می­غرد. سلاح جرم آدم است. زمین خدا­جو و گندم و انار و ناریال و ترنجبیل و گل عشقه­پیچان می­آورد و ذهن انسان سلاح، ذهن مادر شیطان است و امروز اتم و نیوترون و پوزیترون و...را می­زاید، چقدر شرمنده­ایم؛ خدا می­کارد، پرورش می­دهد، باغبانی می­کند خرمن می­کوبد، آرد و سفرۀ رنگین می­آورد و ما ناگاساکی می­سازیم. خدا کشت­وکاری دارد و ما بلند­قد می شویم تا مرده­های فلزی و شیشه­یی و بی­کفن و خاکستری شویم، بجنگیم، بسوزیم تاریخ حمام سرخ من است. و من بازنشسته می­شوم، در راه خدا می­نشینم که«ناجی» ظهور نماید و کلید آسمان به دستم دهد.

آه، خوب شد خودم گفتم؛ خودم بودم. نه حرف­ها تیر­زدن­هایی است که آدم از خانه، کوچه، مدرسه، تریبون و منبر با آن عادت می­کند. کشته شده­ها، شهدای این حرف­ها اند. سخنور­های تاریخ میلیون­ها کشته را بر دوش دارند، و این­همه را من در خود نشان می­زنم؛ با این صدا بت­هایم فرو می­ریزند. این منم، بارهایم را نشانه می­روم و می­زنم!

«گوهر» من را به تیر می­زند. گوهر همه خانه­ها و منزل­های تو در من است. های زنده­گی­های من، من، من...پدرود! من فرزند بی­نام نور و صدا ام. این تن شهر من است. می­خواهم برای خدای خود تٌهی و خالی شوم. چیزهایی به نام من باید تیر بخورند، آتش­ شوند، بسوزند. خدایا با جویبارهای رعد و رق ات بالای خاکسترهای من راه برو؛ من رفتن تو ام، و همیشه راه نامه­های و اراده­های تو ام.

نه، از خدا نمی­گویم؛ از خود نمی­گویم؛ گفته نمی­شود؛ عصر سنگ و آهن گذشت؛ من از لبۀ «زمان» به عصر طلایی می­پرم. آن­جا گوهر نیست، چشمه نه دارد. آن­جا لوح­ها و کتاب­ها همه سپید­ اند، حروف ندارند.

وقتی به زمان می­نگرم؛ نسخه­نویس­های زیرک را بار­بار می­بینم که روی آن همه خلای پوست آهو و پوست درخت و چوب درخت می­آیند، خودشان­را نقش می­کشند و خانه می­زنند این تمدن می­شود. من یک تبعیدی هستم، تازه­کار هستم. من نو و جدید هستم. تمدن من هنوز مروج نشده­است. آه، بلی این­جا نقطه­است.

ای خدا بیا این­همه ضیافت به خاطر تو بر پاست. من میلیون­ها کالبد و وجود را به خاطر تو کاشتم، آب و نان دادم، میوه گرفتم، چیدم؛ هنوز این سفره پهن است.

هووووووی...از دست دادم. آه با آن آسمان و این زمین چه کنم!

عشق چه شد! اين دردهاى ساکن و بى­صدا، اين گريه­هاى که درون من سبز می­شوند، ولی نمی­ریزند. اين تنهایی همراه با خدا، از کجا شد؟! من ميدان خالى همه­چيز هستم! همه­چیز در من اتفاق افتاده­است. و تازه مى­خواهم بچرخم و دنیایت را به رقص آورم، تو هم می­چرخى؟ چرخیدن چه­قدر آسان است؛ ولى تو نمی­چرخى! هاااای آن درد، آن اقیانوس ساکن تو بودی!

آه، چرخ! من می­چرخم. آدم­ها می­چرخند و چرخ شعر خداست و هستی هم سماع­اش! من باد ام می­وزم. به سوی سکوت باران و ستاره­های آسمان و خورشید­های نانوشته می­روم و می­شوم. چشمه­ام شد و خدا گفت: «این عطر را ببرید زمین؛ من مهمان دارم»

ای کافر بسوز، شعله بکش!

خدایم مى­خواهم در تيغۀ یک خنجر قاه­قاه بزنم. واى خنجر چه­قدر داغ است. این حجم فولاد از شعله­ای من سرکشیده­است...خنجر بره­يى است که از شکم شعور آهن­ساز تولد یافته است نه خنجر درد است، گريه است، ناله و فغانى است که از شدت یک قهر خشک و منجمد از آهن ماده به دنيا ­آمده­است...خنجر غرق در خون، باخون نا­آشنا­ست. او سپاهیی حافظه باخته­ای است که قرن­ها قبل خون را بالاى جرعه­ای از آب به فروش رسانيده است. خنجر روح تب­دارى است که در اولین شب جدایی­اش از خانه خشکید، سنگ و آهن و خنجر شد. خنجر مسافر خدا باخته­یی است. او در زير سنگينى قرن­ها بي­خوابى بره مى­خورد، خون مي­نوشد؛ ولى خواب مي­بيند که در حال اجراى يک رکوع زمان هندسى است. آه خنجر من، بره­ی من، بره­يى کر، کور و بى­گوش من چه سر هایی­که بریدی و زنده­گی­شان را گرفتی!

خنجر تخم بره است. نه­نه، بره نيست. صدايى نيست، چيزى نيست و خنجرى نيست! اين همه اشکال از من به دنيا می­ايند. خنجر از من است. بره از من است. خون و گريه از من است. اين همه من بودم که گريستم! خنجر آخرین لحظه­ی این گریه است؛ بلی هنوز بره­ام، هنوز بره­است.

بره به سوی خنجر به چرخ! خنجر مادر شو، بره را بگير! خنجر مادری است و مرا می­بوسد، من لاله­ی فصل خنجر ام، من خود خنجرم.

آه خدایا می­دانی من خنجرى هستم که در خواب خود را گوهر، آن دیگری را برادر و نابرادر، پدر و ناپدر، بابا و نابابا، قوم و ناقوم، از نژاد و بیگانه نژاد، هم­مذهب، بیگانه مذهب و بی­مذهب می­فهمد.

خدا یک است. حقیقت یک است، هستی و وجود یک است. همه چیز یک است و یک، یک، یک «گوهر» می­جنگد. می­خواهد دلیل بیاورد که یکه است. یک است. یک هست. های­های انسان یکه؛ یکه برای یک جنگیده است.

این­همه زرق و برق لشکر­ها و ستاره­های روی سینه و شانۀ مارشال­ها و آبده­ها برای سپاهی­های گم­نام فقط در کتاب­های تاریخ وجود دارند. و تاریخ نمایشی از شرم­هایی زمانی است که «من» راه افتاده­ام.

تاریخ هم رؤیاست. بشر همه­اش رؤیا بوده­است. این پستی و بلندی­ها و تفاوت رنگ­ها و ازدحام شکل­های هندسی سرزمین رؤیای من است.

آه من در رؤیا هستم. گوهر رؤیای من است. من هنوز ساکن آب و هوای خواب­ام. و خدا رفته تا گوهری را بیدار بسازد که روزی بود و خدا بود و غیر آن هیچ نبود...ختم­اش کنم، ختم­اش کنم...«این حروف فاصله­های اند بین من و خدا»

­  ***

 آه من توسط زن پیره­سالی سروده شده­ام. مرگم نیامد؛ چون زن پیره­سالی نیستم.

بود نبود جز خدا هیچ نبود. کشوری بود و پادشاهی داشت به نام جوهر. روزی پادشاه صاحب فرزندی شد به نام گوهر. صاحب حالی در خواب دید که خدای­شان مراسم عقد یک خواهر و برادر را می­خواند. صبح که برخاست، بر منبر برآمد و از کتاب مثال آورد، و تعبیرش این بود که بچه بره­یی باید سلاخی شود.

شهر کثیف شده بود. شهر کتاب و نوشته بو می­داد...

صدای باد و باران شد. در و دروازه و کوزه و باغچه­های کرم­های شبتاب شکستند و جارچی جار می­زد برخیزید که این طوفان مار و ملخ و پرنده­های کور مادر زاد است.

 همه­سو مورچه گشت و بر مورچه­ها نمک پاشیدند، و تیل انداختند و گوگرد زدند، و شهر رفت قصه شد؛ خدا شاعری می­کرد و جوهر فرود آمد.

* * *

 

 بود نبود، غیر خدا چیزی نبود. در کشور دوری دور، آن سوی هفت­کوه و هفت­دریا آوازه­یی شد که جوانی آمده از کوه خدا، و دختری می­خواهد هم­نام با آسمان! و دو آسمان شدند بیت­های از غزل خدا.

پیره­زن می­گفت و می­بخشید، می­گفت و می­بخشید که صدای آذان برآمد.

امام که به جهر نماز می­داد، سیمرغ درونش بلندتر قد می­کشید و بالای کوه­ها سایۀ سپید می­انداخت. امام سلام گشتاند. عذر­ خواست که در وضویش اشتباهی آمده! مؤذن پیش نماز شد و از آن روز امام در رویاهایش با آن سیمرغ راه می­رفت و نشانه­ها کوه گم می­شد.

آه، من صداى گام­هاى مرگ را مي­شنوم. مرگ با نعره­هایم، حرکت دست­ها و پاهایم، رنگ چشم­ها و چهره­هایم درمن قد می­کشد. مرگ در خونم، در رگ­هايم، در وجودم راه مي­رود. سنگینی من از جنس مرگ است. مرگ زیبایی­ها و سخنرانی­های دراز من راه مي­رود! این همه گوشت و پوست و استخوان و خون ماده­ی مرگ است. من هنوز مرگ را راه رفته­ام. انبارخانۀ کالبدم حق کرم و مار و پرنده­ها و باد و باران­ها است. من باید خالی شوم!

***

آه، چشمه، اوووه چشمه...

این نام­های چشمه را کی­ خط انداخته­است...به­به! این خواب است یا بیداری؟ بالای آیینه چشمه، پوش کتاب­ها چشمه...کف دست من نام چشمه...نه نه این را من نوشتم!« پرنس؛ شهزاده می­بینی، من هیچ حرکتی نداشتم!»

خدایا همه­اش خواب بودم...نه نه...این کاغذ­ها را کی سیاه ساخت؟

«گوهر به خود بیا! نترس!! کارهای گذشته­ات را امضا کن.»

نمی­بینی پاسدارهای زمین و آسمان صدا­ها را بسته­اند، روشنی نیست، برق قطع شده است.

گوهر «من» را فراموش کن؛ چشمه را بیرون ببر. برخیز! آفتابی شو! چرا نمی­گویی که راه­ها تا به آسمان باز اند. این دومیلیون خفته و جادو شده صبح­شان را در راه­های فردی­شان آغاز کنند.

«بیا از این فرشتۀ ساکت و بی­خبر جدا شوم، سری به بیرون بزنم؛ خدا همه­جا است.»

***

«گوهر روی بام خانه­اش رفت؛ همین مرزهایش بود. او شهر را نظاره می­کرد. خیال­اش بالای خانه­ها و دیوار­ها و خانۀ امام و مسجد خدا اوج می­گرفت؛ سوی چشمه می­رفت.

امام هنوز بر مسند مسجد قرار داشت. او خودش شاهد این همه ویرانی بود که در درونش اتفاق می­افتاد. او بالای خودش می­بارید. یک کوه کتاب را در حافظه داشت. و حافظه­اش دهن، گوش­ها و چشم­ها را از تاریکی­های شیطان می­شست. و شیطان قد می­کشید، قد می­کشید، قد می­کشید...

گوهر وقتی از تاریکی به آن بلندی پاگذاشت؛ آزاد شد. او هوا و فضای صاف و نانوشته را فرو برد، جان گرفت و به نقاشی پرداخت. او غرق نقش خدایش شد و حواس و فکر را باخت.

شهر میدانی شده بود برای رزم پولاد­پوش­های امریکایی و اروپایی و دشمن­های سیاه­پوش­شان که در پنهانی نزدیک عراده­های رزمی­شان با باروت تن و گوشت­شان پولاد و انسان را نابود می­کردند.

خودروی زرهی امریکایی جنگنده­یی را شناسایی و تعقیب کرد. و گوهر فرو رفته در آن خدای طلایی. او جسم و جان نداشت که به عقب ببرد. حواس و شعور اش را یخ بست و چیزی از آن به یاد نداشت که با این پیش آمد از بام پایین بیاید و طبق فرامین تازه زنده­گی در شهر زنده بماند.

مرد واسکت­پوش مانند بز کوهی بالای دیوار حلقوی خانه و از آن به بام پرید و در تاریکی گوهر نشست.

خودروی زرهی از خط صد­متری به سوی گوهر و آن واسکت­پوش چندین اشاره­ی داد و هم­زمان از بلندگو چندین فرمان به هوا صادر شد؛ اما گوهر نبود که خودش را نجات دهد.

آتش­ بار خودروی زرهی شلیک نمود. در آغاز شعله­یی دهن باز کرد و به تعقیب­اش انفجاری خانه، جاده و خودروی زرهی را لرزاند. وقتی شوک و لرزۀ صدا به هزار­ها سو منتشر شد، کمره­ها و روزنامه­نگار­ها رسیدند.

شبکه­های رسمی و آزاد تلویزیونی خبر مرگ فرد گم­نام فدایی را که می­خواست مانع عبور کاروان نیروهای بین­المللی امنیت و هم­کاری شود، در پوشش تصاویر خرمن از«پر» که محل واقعه را سرخ و سیاه ساخته بود؛ به نشر سپردند.

فردایش نه خبر از پر بود نه از گوهر و نه از آن شخص گم­نام. همان­روز «پرنس» و نواسه­های امام در سایه­بان چند درخت که توسط تیم بازسازی ولایتی با سیم­های خاردار حلقۀ محافظتی یافته بود، سنگر­ها و موانع از بالشت­ها چیدند، و از دهن­ها و چشم­های­شان بالای­هم توپ و بمب باریدند. این بازی به حد اوج گرفت که نواسۀ امام بالشت پر را عوضی برداشت و به خانه رساند.

شب­هنگام نواسۀ نه­سالۀ امام که از «سید ابوالبشر» بیست­وپنج­ساله لت­وکوب شده بود، یک­جا با بالشت عوضی پر به چله­خانۀ امام پرتاب شد. چوچه زیر بال­های بابه رفت. امام هم بالای بالشت رفت.

ساعت بعد کودک خیال می­کرد باز­هم روزشان است و او با پرنس و چندتای دیگر زیر سایۀ درخت­های محافظت شده با رنگ سپید و سیم خاردار تیم ولایتی سنگر چیده­است.

نصفه­های شب بود که امام با تب و لرز از بستر و بالشت جدا شد. او افسانه­های که از پدرها و پدربزرگ دورکافر­شان مانده بود؛ سال­ها از قلب­اش شست و تا این سال­ها خالی ماند. او صدای این مرغ را که از بالشت ان«پرها» به جان«امام» لرزه می­انداخت، دروغ می­شمرد. او دعایش را تازه ساخت. دستمال از کتاب خدا بیرون کشید و بالای بالشت کشید، و دوباره سر گذاشت. او طرف کودک­اش دید، او بی­خبر از دنیا غرق در سرزمین­های ناآشنا، نه چیزی می­شنید و نه غم به دل راه می­داد. ساعت­ها گذشت. و قلب امام پیر را آن مرغ پیر می­خورد.

امام صبح نواسه­اش را گرفت، به قبرستان خراب شدۀ انسان­های ممنوعه رفت و بالشت را در گور که نه سنگ داشت و نه سقف فرو کرد، و سرش پاره­ی از ترپال پلاستیکی که نقش حرف­های اول«سازمان مهاجران ملل متحد» را داشت، انداخت. و نواسه­اش توته­های اضافی سیم خاردار که زیر درخت­های خشک اما محافظت شده افتاده بودند آورد و قبر همه مرده­ها را سیم­پیچ کرد.

امام خواب دید که بالشت پر از کاغذ­پاره­های اخرین کتاب بود که یافته و خوانده و به حافظه داشت. وقتی فردا دوباره رفت، دید آن قبر تازه از سر شکل گرفته­است. در وسط سنگ قبر عکس از افسر جوان نصب بود که امام ناسنجیده با خود گفت«به­به، چه قامتی، چه قامتی!»

شب امام در دعا­هایش فرو رفت. دلش باز شد. یک نعره­یی سوزنده در درونش راه یافت، قد کشید و او را فرو برد:«خدایا نه ارادۀ من، مشیتت جاری باد»

او از سرزمین نو و تازه­ی سر کشید. آن افسر جوان را دید که بالای تانک می­گذرد. و خط سرخ روی لوح مسجد می افتد.

کارت­های عجیب در برابر دیده­اش رژه می­رفتند. دید مسجد هم رفت. آن­جا لوح بلند قد کشید. امام تماشا کرد. آخرین سوار دوباره برگشت او تا و بالا شد؛ معلم سنگ نوشته­یی«مهر زن­ها سه صد...»را آموزش می­داد. کارت تازه­یی آمد.

او شانزده سال داشت. مرد مومن بود. عهد کرد که قبل از مقتول خودش کشته شود.

با بیدار شدن احساس عجیبی در امام جان گرفت، او متوجه شد که در این همه رویا­ها فقط همان یک فرد، همان جنگنده پنهان شده در سایۀ گوهر راه می­رفت.

امام پیر تازه جوان یا ناجوان را شناخت. او نتوانست تانک را متوقف سازد. او توانست مقتول شود.

«پرنس» می­دید و تجربه می­کرد. و من چشم­های او را می­نوشتم. قبول کنید، من تنها چشم­های او را نوشتم. این ها یادداشت­های است که از انعکاس موج آن توفان متراکم از مغز من فواره می­زد.

به­به! برگردیم گوهر هنوز می­چرخد. گوهر هنوز می­چرخد.

***

هااااا...خوب­ شد. خواب شکست، من برخاستم. عجب است، هنوز زمین، هنوز جان، هنوز زمان، هنوز«گوهر»...به همان اندازه­یی که یک کرم جوابده یک «کرم» است؛ گوهر هم جوابده یک «گوهر» است. بلی حاضرم. خدایا نوشته­های سرنوشت­ام را خود مٌهر می­زنم؛ حاضرم.

 مى­خواهم از اين انبار­ها برون روم. خالى شوم، مانند زره و نقطه. زره نقطه است. نقطه مادر دايره است. دايره شهر خداست؛ معبد عروسانی که نه مؤنث اند، نه مذکر!

نه، نه...آدم­ها نمى­گذارند! آدم­ها دايره را به داخل هندسه کوچانیده، دايره بی­ملک و زمين شده­است. دايره هواى خلاء را از دست داده­است. آدم­هاى هندسی، دايره را با آسیا، اروپا، افریقا، انترتیکا...و «گوهر» پٌر ساخته است. ما دایره­ی نداریم، دایره پٌر است از خدا.

به ه ه ه...این فضای پر از فکر و اندیشه از کدام­سو می­بارد. شاید هم این­همه کتاب­ها و مکتب­ها و كيش­های ذهنی و فلسفی و معنوی که در من هستند، در کتاب­ها هستند؛ در فضا و اشیا و چهره­های خشک و خاموش هم باشند. شاید اینجا در اطراف من همه­چیز حرف می­زند. «گوهر آرام باش. آن شهزادۀ آسمان هنوز هم با زبان سکوت به خدا نامه می­نویسد.» شاید شهزاده حرف می­زند. پس بزرگی من همه پوچ است.

چشمه، می­شنوی جشن من در چه ازدحام راه یافته است؟ این خلاء پر است از عیسی و مریم و موسی و هارون «سیدارتا» و «اوشو» کریشنا و شیوا، شمس و مولانا و استادان جدید «پدارزاسک» و «واه زی». من تجسم این انبار فکر و اگاهی هستم. شاید این نقطه­یی باشد که زمین در آن بزرگترین بار را بردوش می­کشد! من نقش پاها را بر جان دارم. این ها همه را من گذراندم. باید راه شوم باید همه­اش را خالی نمایم! این مهمان­خانه هزار­ها طبقه می­خواهد همه­چیز را بیرون بریزد، خالی شود. می­خواهم همه­شان رخصت شوند. اگر من بتوانم این چند میلیون فکر و اندیشه را از خواب­گاه­ها و مکان­های ژرف­شان در کیهان درونم بیرون بکشم، سفینه­یی می­مانم برای قافله نور و صوت خدایی!

خدايا این­همه را می­شنوی؟ آتش­ها سخن­وران من اند. این همه سر و صدا­ها و نعره­ها شعله­های ­آتش­فشان من است. آتش­فشان و چاه­دوزخ منم.

فصل فصل سوختن من است. من می­سوزم. این­ها همه خرمن­های من اند که آتش­می­شوند. صداهای که می­کشم از هزار­ها زخمی هستند که برخود دارم و می­کوبم. این آتش ­تن من است. تن معبد صداست. این شعلۀکتاب­خانه­های مصر و بابل و سومر از من اوج می­گیرد. این کتاب­خانه­ها بارها به وجود می­آیند و بارها می­سوزند. همه­چیز می­آیند، می­سوزند؛ زمین می­ماند، و خدا یگانه هستنده!

زمین و جنس و جان عنصر کلام است. کلام درون من مي­سوزد، و من بار می­برم. ظهور خدا چنین است و هنوز هم مي­وزد و سنگ، چوب، گوشت، آهو، چاقو، امام، دروازه و لوح قبر می­شوند.

نه نه همه­اش منم. سنگ منم. چوب منم. آهو منم. چاقو و گلو و کرم کدودانه و شب قبر و فرشته­ی که بر سنگ می­نویسد و اقیانوس خدایی عشق و رحمت که موج­موج به خشکه می­افتد و گوسفند­ها در برابر شبان­های ثبت شده رژه می­روند. خدایا همه­چیز این­جا درون قلب کافر من می­بارد؛ این همه منم!

 من ديواری ایستاده­ام و کلمه در عقب دیوار؛ ديوارها پوسيده­اند. ديوارها از کاغذ ساخته شده­است. ديوارها از چند حرف-د ى و ا ر- جوش خورده­است! هان، کلمه ديوار است، مانند اين که انسان هم ديوار است. انسان شب و روز ديوار می­سازد! گام­هاى انسان ديوار، ديوار مى­ماند!

انسان مي­نشيند. فکر می­کند. با خود می­سنجد که چطور کلمه بسازد و با این تلاش ذهن کلمه ديوار می­شود! من، من، من، او، او، او، ما، ما، ما...ديوار می­شود، می­ایستد! انسان تشنۀ آرامش از دست داده­اش است! انسان به شادى مي­رسد ولى شکم، گرده، روده، مغز و حافظه­ى انسان مي­چرخد. انسان بيدار می­شود. باز به خود قصه می­گوید. قصه ديوار می­شود. انسان بهشت را خواب مي­بيند. بهشت هم ديوار دارد. انسان با ذهنش حقيقت را ديوار، ديوار و پارچه، پارچه می­سازد و من می­سوزانم؛ «روم» درون من خاکستر می­شود. این آتش­فشان­ها همه نام مرا نعره می­زند...آتش­فشانی نیست؛ این هم دیوار است و ذهن هستی را برایم دیوار می­سازد.

ذهن را خاموش بسازيد؛ زنده­گی مى­آيد. زنده­گی جغرافياى عشق است ولی ذهن در آن راه مي­رود.

خودم ديوارها را مي­سوزانم! من کرۀ جوشان هستم پر از ديوار! دیوار را خنجر می­زنم؛ بلی همین­جا است. به هدف زدم...خدایا همین­جاست. خاموش می­­شوم. بلی(...)بلی، بلی می­شنوم، شهزاده چیزی می­سراید...باید چه باشد؟ آه ه ه...صدایی است! باید چه باشد، باید این­گونه باشد«هیییییییی...»

* * *

بيا از خانه و تنهایی براییم! بيا با کوچه­ها، ديوارها، آدم­ها، و آسمان­هايی که پشت هر چهره به خواب رفته اند روبرو شویم؟! اين­جا، اين بساط و خانه چطور شود! چراغ­ها، تشناب، البوم، درخت، ده­فرمان، ناجى...چطور شوند؟!

نه! من، زمین، ملک و جاى ندارم هیچ­چيزې ندارم!! گوهر! تو هنوز هم تنهاستی، برخیز، با همه روبرو شو...اگر تیر خوردی همه چیزت برای«پرنس» می­ماند. شهزاده، ای کودک خدا! خواب­هایت را ادامه بده. خواب­هایت را ادامه بده.

«گوهر تا به آن شب به تنهایی ادامه داد. او زمانی را تنها با خدایش ساخت و به سر برد. شهزاده هم بود. اما او از زبان و ذهن بریده بود، نداشت و هنوز کودک بود. گوهر آن شب از خلوتکده­اش بیرون شد.

عجب شبی بود. من به عنوان روزنامه­نگار بدون مرز غرض ثبت تصاویر با سربازهای ائتلاف بین­المللی ضد تروریزم به گشت شبانه برامدم.

شهر مانند یک جسد بی­پایان، زیر بار آدم­ها و خانه­ها و خودرو­های سیاه، سرخ، سبز...آبی و خودرو­های گندم­گون زرهی، سرد افتاده بود. جانور شهر تپش داشت ولی نمی­زد. صدا داشت ولی نمی­کشید. جان داشت ولی به خاطر اش نبود؛ لحظه­اش نبود!

من بالای جانور پولادین سوار و جانور که در پوست شهر قفل شده بود؛ احساس عجیبی را به آگاهی­ام روانه می­ساخت. آن­شب نتوانستم با گوهر حرف رد و بدل نمایم. من در شهر ذوب شده بودم. شهر را نفس می­کشیدم. شهر را به درون راه می­دادم ولی هنوز نمی­دانستم. «گوهر» کوه بود، و من غرق در زمین، از آن جرقه­هایش گوهر در من راه یافت.

* * *

 

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 109           سال پنجم        قوس   ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       دسمبر 2009