کابل ناتهـ، Kabulnath























































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 

 

 

 

 


1

2

 

3

 

٤

 

5

 
 
 
 
 
دوازده بال داستان بلند
 
بخش های 7/8
 
اوس
 

 

7.بال نهم

 

...به­به، چه روز درخشانِ است! آفتاب از خدا می­بارد! این نور طلایی عشق خداست که من و مگس­های کوچه­ها را پرورش می­دهد. عجیب است خانه، دیوارها، اشیا، کتاب­ها، حتا دست­ها و پاهایم همه خالی و سبک به­نظر می­آیند. نه چیزی است. چیزی بود. یک خاطره یک رؤیا در جایی از چهار دور و برم است...

آه، نه...هوووو این کتاب از کجا شد؟ این کتاب از من نیست، به خاطر ندارم «قلب طلایی» این هدیۀ خدا از دست کی بارید؟ من که جایی نرفته­ام...نه از روز اول داشته­ام.

بگذار به­یاد آورم! ها، خواب بود، خواب دیدم. دیشب به استاد رویاهایم گفتم: «می­خواهم «ان» را ببینم!»

به­یاد می­آورم، به­یاد می­آورم، من دیدم. خودش بود...آن از عقب درخت برآمد. به­سویم لبخند زد. کتاب در دستش بود، به­من داد. کتاب آن جنس دیگری بود! یک کتلۀ درخشان از جنس نور طلایی.

«قلب طلایی» این از کجا شد؟ به خانۀ من کسی نمی­آید! پس کی این­را آورد، هدیه داد...خدایا به خانۀ من کسی نمی­آید...آه امام آمد، گفت و رفت. و...و آن روزنامه­نگار بدون سرحد! بلی خودش بود. شکر خدایا یافتم. سپاس­گزارم از این­همه عشق که به من می­آید از من عبور می­کند و به شهر جاری می­شود. بلی قلب طلایی را دارم هستی همه­اش همین است.

***

 «آن روز محله زیر بارانی از آب و غبار رفت، و همه­چیز­ها کانالی بود برای صدایی نانوشته! ساعت ده روز آفتاب اضافه شد و نسیم تازه ابرها را برد.

 امام به آفتاب برامد، دید کودکانش با «پرنس» مصروف بازی با هزار­ها حشرۀ آبی و طلایی و کریمی رنگ است. کودکان در بین این­همه شب­پره­ها و مورچه­های زرد و طلایی و آبی و تاز­های نارنجی می­دویدند و می­گرفتند. حشرات زیر پاها له می­شدند، و شهزاده به هم­سالانش بال­های حشراتِ را نشان می­داد که رنگ­­های­شان به شکل حرف و کلمه و نام جلوه می­کرد. این هارمونی جاری در چیز­ها را شهزاده می­دید و به دیگران می­گفت.

 امام جوان دید که پرنس شیطان بچۀ نام­های نسل(یاجوج و ماجوج) را به فرزندانش تعلیم می­دهد. او خاموشانه از دنبال کودکان رفت، دید ولی نه یافت! او چند تن­شان را ادب کرد. و رفت، او نماز جماعت را به وقتش می­داد.

کودکان پراگنده شدند. نواسۀ بزرگ امام ماند و «پرنس» و دو دوست نزدیکش. آنان گرد خانۀ گوهر بالای آن همه خرابه عقب حشرات تازه تازه می­دویدند.

امام دید که این­همه فتنه از خانۀ آن شیطان سرزده­است. روزنۀ این خانه بسته بود؛ اما در شعاع نوری که آفتاب به آن می­داد، صد­ها شب­پرۀ آبی و مورچه­های نارنجی و کرم­های بالدار منعکس می­شدند. و این­همه فصل رنگ و بو به­سوی محله، مسجد و امام پیر که در اتاقک تنهایی­اش منتظر فرشتۀ مرگ بود سرازیر می­شد.

 امام چهارقل را بلند، بلند خواند و به­سوی روزنۀ اتاقش چف کرد که می­توانست محل منجمد را به­چشم­های آن مرد سیاه و خاموش آورد. او با هزارها تمنایی خزان شده­اش به معبد آن مرد مستانه می­دید و قلبش به عجیب دیوانه­گی­های یاغی می­شد. اما سه کودک چنان سرعت گرفتند که امام سرش چرخید و در خیالش آمد که کرم­های پرنده اند که به این بزرگی و حجم رسیده­است.

 امام را سردی گرفت. او هوای آلوده با صدای وز وز آن حشره­های رنگین را نفس می­کشید و همه­چیز در فضای آن کودک سه گوش می­دوید و بزرگ می­شد و سایه می­انداخت و گوهر در خود فرو می­رفت و بیش­تر می­یافت. او با دوست حاضر و ناظرش قصه­یی داشت...

«من می­دویدم اما نمی­دانستم و پشت سردود بود. بلند شدم؛ به زمین خوردم! باز هم بلند شدم. باز هم چیزی بر سرم خورد، افتادم. و دود بود. چیغ زدم، چیزی نشد! هوا تاریک بود. چیزی دیده نمی­شد. تنم لرزید. اشکم جاری بود؛ اما صدایم بر نمی­آمد. تاریکی بود. من از تاریکی نفسم تنگ می­شد.

دیدم در تنوری افتاده­ام. بلند شدم. دیدم قامتم کوتاه­است. گام برداشتم زیر پایم چیزی جزجززز...می­کرد. خیال کردم تنور پٌر از دیگ­هاست و چیزی جوش می­خورد. ترسم دوباره آمد. تنور و دیگ­هایش از یادم رفت. سرم چرخید. لول خوردم.

من درون جوی کم­آب و پٌر از خاکستر راه می­رفتم. نفسم بند آمد. تلاش کردم صدایم برآمد. کسی نبود. من تنها بودم. بلند شدم، دویدم، دویدم...من در بین دیوار­های خالی و بی­صدا و سیاه می­دویدم. تازه به یادم آمد، من می­گریختم.

بوی دود به جانم افتاد! پاهایم سستی گرفت. شاشم جززز، جزززز...روان می­شد، و من از بغض چیزی آب می­شدم. بار دیگر وقتی می­خواستم چیغ بلند بکشم، کسی دستم را گرفت. مرا با خودش می­برد، او مرا با خودش تنها می­برد. چیغ زدم. نشد. دستش را دندان گرفتم، یک سیلی محکم به دهنم زد.

من می­دویدم-نمی­دانم در آن شب هوا از چه روشن شده بود-روشنی هوا پٌر از باد و باران خاکستر و دود بود. دیدم صدای اذان است و آن کاکا قد قامتو صله را زیر لب زمزمه می­کند.

آرام و خشک شدم. باز هم ایستادم. لرزه­ام گرفت و باز هم شاشم می­آمد. این اخیرینش بود. خیال کردم چیزی از تنم می­برآید. دلم لرزید در فکرم گشت نکند تنم سوراخ شده باشد، مرمی خورده باشم...نه، نه قهرم گرفت. نزدیک بود کسی را گاز بگیرم.

 کسی نبود. کاکا نبود اذان تمام شده بود. روبه­رویم مسجد بود. بر دیوار مسجد عکس رهبر بود. او به­سویم می­دید و می­گفت:« درس بخوان، کارکن و از انقلاب دفاع کن!»

دلم شد که صدا بزنم: «خبر داری وقت شاشیدن است!» دیدم بر دیوار مسجد با زغال نوشته­است «اینجا پیشاب کردن منع است!» با خود قسم خوردم که تا فردا صبح که مادرم مرا بر می­خیزاند نشاشم. قسم کردم نمی­شاشم. به آن کاکا هم قسم خوردم. یادم آمد که او هم رفت و تنهایم گذاشت. چشم­ها را بستم.

دیر ایستادم، چیزی نشد. هوا روشن می­شد. دیدم از دود و خاکستر دور رفته­ام. باز هم صدای راکتی بلند شد، و مردم­های این محل هم راکت­ها را می­شمردند.

چشم من طرف آسمان بود. در خیالم می­گشت در آن طرف آسمان چیزی آتش گرفته و این دود از آن به ما می­رسد. ندانسته آه کشیدم. کسی نبود، بعد از آن یادم نمی­آید. دیگر روز روشن بود و من تنها. هرسو می­دیدم چیزی را نمی­شناختم.

* * *

روز رفت. شام شد و من هنوز بستۀ همبرگر را در دست داشتم. یک­بار لرزه­ام گرفت، اشکم جاری شد. تب در تنم راه یافت. نمی­دانم کی به یادم آورد؛ من تنها بودم. اولین بار تنها بودم! من پشت دیوار بلند کانکریتی رسیده بودم ولی آن­جا از من نبود. خانه از من نبود. این جای من نبود! آدم­ها هم از من نبودند. من کسی نداشتم. خدایم هم نمی­آمد. صدایم نمی­برآمد. اشک­هایم می­آمدند. زورم تمام می­شد. کسی از من نبود. این همه یک­باره به­ یادم آمدند!

با این کار جانم تمام می­شد. چیزی بر من فشار می­آورد. افتیدم. به کسی چیزی نه گفتم. هیچ­کس نبود. کسی مرا نمی­شناخت. افگار نشدم. خیال کردم در خواب هستم. قلبم می­زد. دوباره راست شدم. دیدم سگی چیزی را بو می­کشد؛ همان همبرگر بود.، سگک طرفم می­دید، شاید می­گفت: «بیا شریکی بخوریم» سگک زود به یادم آمد؛ من گفتم: «پدرم نیست!!!»

سگک گفت: «پدرت هر جا باشد، همان­جا نانش را می­خورد، بیا مرا شریک بساز »

دلم بود بگویم: «من تنها نان را چه کنم، پدرم نیست من تنها چه کنم و تو سگ لعنتی چرا خود را شریک می­سازی؟»

در دل سگ می­گشت: «من هم تنهاستم. خدا هم تنهاست. تنهایی چیزی خودمان است. من هم خانه و پدر و مادر را از روز اول پیدا شدن از دست دادم. می­دانی من تنهای تنها کلان شدم. همین­شکل تنها جان می­دهم...هله زود شو، بخور...خیر است که برادر و خواهر نداری؛ مه هم ندارم...برو تنها بخور» سگ سویم دید و بدون خنده برایم می گفت«بیا برادری کنیم.»

دیگر من از سگ نمی­ترسیدم. سگ آدم شاشوک را نمی­خورد. تازه فهمیدم. یک بار زور زدم که بگویم:«سگ تو برو، عکس خدای پدرم را ببین باز این گپ­ها را بگو...»

سگ آرام بود، چیزی نگفت! گفتم «دیدی؛ با من زور نزن!»

سگ سویم می­دید. شاید او می­گفت:«خوب خدای پدرت در عکس جای می­شود. خدای ما عکس ندارد...خدای ما سگ­ها عکس ندارد. خود ما هم عکس نداریم. گور نداریم. خانه نداریم. ما پیش خدای خود لچ لچ راه می­رویم...اگر آدم­ها ما را بمانند!...خدای ما زورش بالای ما نمی رسد، خدای ما ما را دوست دارد» او با چشم­هایش احساس خوبی را به من می­داد. چشم­های او می­گفت که «دلم برایت می­سوزد. رویت چتل می­شود؛ اگر نه ترا می­بوسیدم؛ برادرم» من تف انداختم. سگ دوباره گفت:«خفه نشو، باز نمی­گویم، باز ترا برادر نمی­گویم. مه سگ هستم، عقل ندارم»...دل سگ می­گریست ولی به من نگفت، من برادرش نبودم. عجیب سگی بود، دلم شد تا اخر با سگ گپ بزنم.

نانش تمام شد اما سگک نرفت. او آمد نزدیک من بیخ دیوار نشست. او صدایی چیزی را می­کشید، «اووووووووووووووووو...» همین دعایش بود. او برای من و خودش دعا می­کرد. سگک با خدایش می­گفت:«این بچه­گکی بسیار زیباست؛ عیناً مانند برادر من...خداجان به او نمی­گویم که برادرم است» خدای سگ برایش می­گفت:«تو زیبای من استی عیناً مانند برادرت» خدا و سگش خندیدند.

دلم بود که از سگ بپرسم «نام خدایت چه است؟» سگک هنوز همان یک نام را آهسته و به یک صدا ادامه می­داد:«اووووووووو...» حیران ماندم؛ خدایش خوش بود. سگک را هیچ چیز نمی­گفت. خدا هم از آن نام خوشش می­آمد. سگک نام خدایش را سوت می­کشید:«اووووووووو...» سگکی قشنگی بود. او مرا مجبور نمی­ساخت خدا را اوووووو...صدا بزنم.

سگک هیچ­چیز نمی­گفت. سویم دید. خیال کردم او هم مانند انسان هوشیار است و می­گوید: «نام را که کشیده؛ برادر نام نگیر خدا هست، خدا از نام بیچاره است» باورم نشد، باز نامش را پرسیدم. او سویم می­دید و می­گفت: «ببین، خدا را ببین!»

من قهر شدم رویم را گشتاندم. سگک با همان صدایی اولش خندید و چشم­هایش می­گفت:«چشم­هایت کم­زور است. چشم­های تو نمی­بیند.» سگک با همان صدایش خندید و باز می­گفت:«دیدی زور سگ را. دیدی زور سگ را...»

ترسیدم. طرف مسجد دیدم. بر دیوار مسجد نام­های خدا نوشته شده بود:« قیوم، غفار، جبار، ستار، قهارررررر...»دلم شد سنگ را بگیرم و سگک را بزنم؛ زور خدا را برایش نشان دهم. سگک آرام، آرام می­گفت:«تماشاکن! نام چه کرد. نام من و تو را بیگانه کرد.»سگک چرت نمی­زد، خدایش نزدیکش بود، او خدایش را در جایی از خود پت کرده بود. هم با خدایش اوووو...می­گفت، و هم مرا از دور می­بوسید. ترسیدم. طرف مسجد دیدم؛ متوجه شدم که طرف مسجد می­دیدم.

سگ بود. او نمی­ترسید. با خود گفتم خدا همراهش است و نمی­ترسد. باز به چشم­های سگ نگاه کردم. او نام خدایش را نمی­گفت؛ نشان می­داد. خدای او خدای خودش بود. خدای خودش بود؛ نام خدایش هم از خودش بود. آن خدا و آن نام را تنها سگ می­دانست و به کسی نمی­گفت، فقط بگویی نام نداشت. چشم­های سگ می­گفت: «قبول کن! همان­طور که از نام سگ بدت می­آید؛ از خدایش هم بدت می­آید. آخر خدای سگ است...یک­بار چهار طرفت را ببین!»

سگک آرام افتاد. او از من خوش بود. شاید خدای سگ هم خوش بود. دلش بود بگوید، هرکار که می­خواهی من هم همرایت می­روم، من گفتم: «نامت چیست؟» باز گفتم نامت را بگو، اگر خانه و پدر و مادرم را یافتم باز ترا خانۀ خود می­برم.» سگ نه گفت. او خدایش را در چشم­ها نشانده بود و هیچ چرت نمی­زد، خدای او در او راه می­رفت.

خنده­ام گرفت:«سگ چه باشد که خدایش باشد!» چرتم برد، سگ نام نداشت. خدایش نام نداشت. هر دو گم و بی­نام بودند. از سگک خوشم آمد. در دلم با خود تکرار کردم اگر خانه­یی یافتم او را با خود می­برم. دوباره پشیمان شدم؛ سگ باید خانۀ خودش می­رفت. سگ هم تنها بود. او هم پدر و مادرش را به­یاد نداشت. راه خانه­اش هم معلوم نبود. پرسیدم که نام پدرت چه بود. گفت: «سگ!»

گفتم: «کدام سگ! سگ هم باید نام داشته باشد! قوم داشته باشد، وطن داشته باشد...خدا داشته باشد»

سگک همرای خدایش یکی بود او و یا خدایش گفت:«خدا که است؛ از سگ هم است؛ از ادم هم است» باز خواستم بگویم نامت را بگو. او وقت جواب داده بود:«سگ بی­نام است، سگ هیچ­چیز ندارد.» سگ یا خدایش خندید و گفت: «عجیب آدم­های هستید. عمرتان را به نام­گزاری می­دهید.» خجالت کشیدم، سرخ شدم، دلم بود با سگگ جنگ کنم؛ نمی­دانم سگ یا خودم گفتم: « خدایا! سگ نام نداشت! آدم هم نام نداشت. همه چیز بی­نام بودند؛ نامدار شدند. خدا را هم پسان­تر­ها نام دادند.»

به­هوش آمدم آن گپ­ها را قبول نکردم، کوشش کردم او را بفهمانم. ولی دلم برای گپ زدن نمی­شد. خیال کردم خدای من اگر نیست خدای سگ است، سرم قهر نشود. سگ آهسته خرخر می­کرد و برای خدایش بیت می­خواند.

قصۀ خانه به­یادم آمد. پدر و خدایش به­یادم آمدند. در خانۀ ما عکس بزرگی بود. پدر می­گفت: «اینست ابرمرد، اینست سلطان تاریخ» کوشش کردم آن عکس را سر خاک­ها رسم نمایم؛ نشد. او بروت داشت و بروت بالای زمین نمی­آمد. سگک طرفم دید، مأیوس شد، رفت از پیشم گم شد.

ای روح تن و پوستت چه شکاف­هایی هستند.

سال­ها پیوسته رفتند. دیگر سگ به­یادم نیامد. تا باز او را تجربه رویا دیدم. سگ با من گپ زد. حالا می­فهمم، سگ چه می­گوید. اما سگ سگ نبود! او یک حجم سفید و درخشان به نظرم می­آید، وضعیت آگاهیم سگ را شناخت. ما بدون آن که صدا بکشیم، با هم گپ زدیم. او حجم بزرگی از سرنوشتش را به­سویم پاشید. من این همه را در چشم­های او دیدم.

های­های عمر­ها و زنده­گی­ها آمدند، دوباره رفتند و حالا افسوس می­خورم که چرا چشم­های آن سگ را نقاشی کرده نمی­توانم! نشد، خواب همین قدر را برایم داد!

آن­روز هم چیزی سرم شد مانند آن­که خواب بودم و دوباره مرا بیدار ساختند. نه سگ بود و نه این همه فکر و اندیشه! شاشم در تنم خشک شده بود. و من تازه با خود گپ زدن را شروع کردم؛ گفتم: «من تنهاستم. وای، من تنهاستم. آن بچه را ببین بر کراچی نشسته و پدرش کراچی را می­دواند. کاش من بودم! نه نه آن مردکه بروت ندارد، بروت که نداشته باشد، چه کنم...یک­باره یادم آمد، صدا زدم: «آه پدر...آه مادر...»

دوباره آرام شدم. در دلم گشت پدر و مادر چه شدند، چرا نیستند...این بار راکت آمد، و آن بابه کراچی­کش صدایم زد: « زود خانه برو؛ نمی­بینی که امروز باران راکت است؟»

 من ترسیدم. باز گفتم پیش­تر هم راکت آمده بود. اوهو چقدر زیاد راکت آمده بود. نه باورم نمی­شد. فکر کردم خواب می­بینم. وارخطا شدم، دلم سخت می­زد، هر طرف می­دیدم، چیزی را نمی­یافتم، کسی نبود. کسی به­من نزدیک نمی­شد. هر طرف می­دیدم چیز­ها ناآشنا بودند، هرچه چرت زدم به­یادم نیامدند. سرم چرخ می­زد، سرم را دست کشیدم. چیزی نرمک نرمک به انگشتانم خورد، ترسیدم انگشتانم را بو کشیدم، بوی حالت سنتی­ام به یادم آمد.

وقتی زیر لحاف گرمم می­آمد و من زیر آن بو می­کشیدم، جانم این بوی را می­داد. خیال کردم بوی شاش است. خوب دیدم؛ چیزی درون تاریکی نامعلوم خود را نشان می­داد و من نمی­دانستم. دیگر پدر و مادر به یادم نیامدند! به فکرم رسید کسی ندارم! حال کسی را داشتم که در شام تاریک از سوی کوه می­آمد و دلش پٌر بود که باز هم قصه­ی یک سنگ نوشتهء تازه را بگوید و صبح وقت برگردد و مالک این سنگ و این کوه و این خاطره شود ولی دم در کسی سرش (قیو!) می­زند. و باز خود را زیر روشنی می­یابد!

چیزی در درونم نمانده بود. همه چیز خالی و روشن به نظر می آمدند...هرچه دیدم چیزی به نظرم نخورد. تنها، خشک و خالی ماندم و بخود رسیدم. تازه یادم آمد که گرسنه هستم. تازه یادم آمد که شاشیده ام. تازه یادم آمد که کدام سو بروم!

همان طور ماندم: دیرم شد. لحظه­ها ام سنگین می­شدند و من خردتر و کوچکتر می­شدم. در ذهن ام می­گشت که تن و گوشت و استخوانم از سنگ است و من آن را پوشانده ام. احساس مرد و زن سنگ خورده­یی را داشتم و هنوز هم سنگ­های بی شکل می­آمدند و مرا می­کوبیدند.

چهار طرف می­دیدم. هرکس می­آمد. کسی را می­خواست و سر می­جنباند و می­رفت. آن­ها هم چیزی و کسی را گٌم کرده بود.

من ماندم. کسم نبود. جانم سرخ می­شد، سبز می­شد، سیاه می­گشت، و چیزی تکانم می­داد! دست­ها و پاها ام را زنبور گزیده بود و من بیاد نداشتم، ترسم برداشت. خیال کردم گرگ و زنبور و سنگ­ها و موش­ها در خواب آمده اند و مرا خورده و برده و ویران بجا گذاشته است.

از جایی صدایی می­آمد. صدای جانوری، سگی، خرسی، شترمرغی...سیمرغی...خیال کردم در یک پرده­ی بزرگ «جهان حیوان­ها» را تماشا می­کنم. هر سو که می­دیدم، برنامه جهان حیوان­ها به تماشایم می­آمد. خیال کردم من هم در بین آن­ها هستم و کنسرت می­دهم. می­خواستم اهنگ احمدظاهر را بخوانم، شعرش به یادم نمی­آمد.

از آن سو، از آن طرف آسمان­ها باد می­آمد. مردی از پهلویم گذشت. چشم اش به روزنامه بود و با صدای بلند می­خواند:«هفت راکت چهارده کشته...هفت راکت چهارده کشته...هشت راکت بیست دو مرده...» مرد با خودش می­گفت و ورق روزنامه را بالایم انداخت. چشمم به عکس حاجی سیفو افتاد. خیال کردم می­خواند«لیلا غوتی جان غم یار ندارد...» قهرم آمد، آرام سرجایم ایستادم.

از جایم روان شدم. دویدم. حالت سگ بی صاحبِ را داشتم که از ترس صدایی می­دود و نمی­داند که پشک است یا صاحب خانهء یا صدای مسجد.

جانم سست شد. کرختی از وجودم می­گذشت. دلم لرزید و دیگر هیچ نگفتم. در خیالم گذشت که خوابم و خواب می­بینم که می­دوم.

 من می­دویدم و پاهایم نمی­دویدند، گوشهایم را دست کشیدم، صدایی نمی­آمد. چشم هایم پٌر از تصویر و بوی شاش و جهان حیوان­ها و خودم بود و من چیزی را نمی­دیدم، این­ها همه اش خواب بود، و من خوابیدم.

****

وقتی چشمم باز شد، داخل خانه بودم. خانه را با چشم­های خودم دیدم. دیوارها، الماری­ها، عکس­ها، دروازه­ها، حتی بالشت­ها بودند ولی چیزی نبود. چیزی به یادم نمی­آمد. زور زدم، باز هم چیزی نبود. فکر کردم بالشت­ها، دٌشک­ها، میزها و چوکی­ها چیزی شان کم است و بخاطر نداشتم. عکس روی دیوار هم چیزی را نداشت. دلم می­زد. می­خواستم چیزی را می­گرفتم و بالای عکس چیزی را زیاد می ساختم، احساس ام از یادم رفت.

او آمد. چیزی پرسید. نام پدر، برادر، خواهر، مادر و خانه را پرسید و من گپ هایش را نمی­دانستم. فکر کردم جن­ها مرا به پیش پادشاه شان برده و او مرا به فرزندی گرفته است.

طرف پاهایش دیدم. او پاهایش را زیر چپن برده بود. من گفتم اینجا کجاست، تو کی هستی، مرا چه می­کنی؟

او یک گیلاس چای سبز را به من داد. او قرص­های گردگرد و سفید سفید نان­های خودشان؛نان­های اوزبیکی را پیش رویم گذاشت، یک زن آمد. سیب آورد. عرق کردم.

 خیال می­کردم این باید شیشک باشد. این باید همان شیشک باشد که تا این حالا مرا می­دواند. بخود گفتم کو موهایش، کو موهایش، او سرتاپا لباس سرخ و سبز و سیاه پوشیده بود. کلاهی دراز و سرخ رنگ بر سر داشت. یک وقت این قسم عکس را در جنتری بزرگ دیواری دیده بودم. پدرم گفت زن­های اوزبیک قالینباف اند.

نمی­دانم به کجای این کار رسیده بودم که پاها و دست­ها و چشم­ها و کل جانم بیدار شدد و دویدم. خود را به حویلی انداختم. دیدم پاپی بزرگ خود را بالایم انداخت. او آمد از چنگال­های سگ پاپی خلاصم ساخت. دست و رویم را چرب نمود و نوازش ام داد. من هم یک «اه» کوچک کشیدم. در دلم می­گشت زود مرا می­کشتند. زود مرا می­پختند...

خودم را در بازوان آن آدم بزرگ رها ساختم او خیال کرد بچه اش را یافته است. من او را پدری یافتم که فرزند گٌم شده اش را باز می­یابد؛ خوش شدم.

من نمی­خواستم چیزی بگویم. و او می­پرسید و من خاموش و قهر کرده از جایم برخاستم. او آمد مرا در اغوش اش جا داد، بوسید، بویید...چیزی نگفت، سرم دست کشید...مرا گریه گرفت. دلم شد بگویم، یک باره همه چیز را بگویم.

گفتم و او از گپ­های من چیزی نشنید. فکر کردم او کر است. خاموش شدم. کوشش کردم چیزی بگویم، و او نمی شنید.

در خانهء آن­ها ماندم. در خانه تنها بودم. خانم قالین می­بافت و شوهر از خانه بیرون می­رفت. به خانه شان همسایه­ها نمی آمدند. تازه دانستم که آن­ها اینجا نوخانه اند. آن­ها از مزارشریف تازه به اینجا کوچ آورده اند. من که تنها می­شدم، زغال بر می­داشتم و بر دیوارهای سفید حویلی رسم مرد بروت دار را می­کشیدم. همان خدای پدرم را و شام او می­آمد و زغال بر می­داشت، رسم بچه­یی را می­کشید و به من اشاره می­کرد« خوشت آمد، خوشت آمد...» او نمی­دانست! او رسم مرا چتل و بیکاره می­ساخت.

صبح که از خانه می­برآمد و مادر به کار خودش می­رفت، من می­رفتم بطرف جای رسم دیروزی. می­دیدم رسم پاک شده است. همه روزه همین کار ما بود. من خدای پدر را رسم می­کشیدم. پدر آن را چتل می­ساخت و مادر آن را پاک می­کرد.

روز اخر رفتم عکس پدر و مادر خانه و در بین­اش عکس بچه­اش را کشیدم. پدر که آمد خندید و چیزی را دست نزد. مادر هم رفت که قابلی ازبیکی بپزد.

از غذای شان زود خوشم آمد. چند شب شاشیدم ولی مادر حوصله­اش سر نرفت.

آهسته آهسته بیرون از خانه می برآمدم. بچه­های آن محل باهم بازی می­کردند. من آن­ها را تماشا می­کردم. به کس چیزی نمی­گفتم. آن­ها مرا نمی­شناختند. آن­ها خودشان بالای من نام ماندند« مرغ فرانسوی»

من چیز نمی­گفتم. دیر وقت شده بود چیزی نمی­گفتم. آن پدر و مادر مرا نزد داکتر غلام قادر خورشیدی برد. داکتر دوا داد و من خوردم، باز هم خوردم. دلم گریه گرفت آن روز گریه می­کردم که مادر آمد و نان­های ازبیکی را نشانم داد. در دلم آمد که می­گوید این گونه نان­ها را دیده­ای؟ این قسم نان­ها راخورده­ای؟ مادر تو این قسم نان­ها را پخته کرده می­توانست..او به زبان یأجوج و مأجوج گپ می­زد.

آرام گرفتم. شب که خواب شدم، رویاء دیدم. زود بیدار شدم و از خانه گریختم. انان مرا یافتند و دوباره بردند. باز داکتر غلام قادر دوا داد و گفت:« این را که خورد دوباره بیاورینش!»

زود دوا را خوردم. دلم بود زود از خانه برایم. چیزی مرا به سوی خود می­کشید ولی من هیچ نمی­دانستم. شاید می­خواستم همان سو بروم که آن سگ رفته بود ولی نمی­دانستم. من نمی­دانستم و سخت دردم می­آمد. مادر می­دانست و نمی­گذاشت و من قسم خوردم که هیچ جای نمی­روم.

باز برآمدم. بچه­ها نبودند. میدان بازی خالی بود. آنجا راکت خورده بود. بچه­ها و دخترها مکتب می­رفتند و من تنها و خالی در میدان خالی گشتم، گشتم...جایی که همسالانم بازی می­کردند، پٌر از پای و صداها بود و من « مرغ فرانسوی»

داکتر می­گفت:« سرش ضربه دیده زود خوب می­شود، همه چیز را دوباره به یاد می­آورد و پدر می­گفت:

« داکتر صاحب مقصد ما این است که جور شود دیگراش را ما کار نداریم» داکتر می­گفت:

« شما دوای مرا خوب تطبیق کنید. حتما دوباره به یاد می­آورد» و پدر حوصله اش تمام شد:

«داکتر جان حالا خدا به ما این بچه را داد، دیگه­اش را چه کنیم. یک دوای بدهید که باز از خانه نگریزد.»

من «مکانی» را خواب دیدم و باز گریختم. فکر می­کردم که چیزی در جایی هست و من باید بیابم! این بار پولیس مرا گیر کرد و مادر هم رسید و پدر تذکره­اش نه کار نداد و چیزی از دست اش نشد.

مرا به «پرورشگاه وطن» سپردند. پدر و مادر اجازه رسمی گرفته بودند و روزهای جمعه مرا به خانه می بردند. آهسته آهسته با آن­ها آرام شدم. آن­ها بسیار مهربان بودند. قبول کردم که تمام دنیای من همین پدر و مادر است.

آه، چه زمانه­ها که بدون این خاطره­ها خوردم و خوابیدم و تازه دوباره زنده شدند.

نه نه، زمان و زمانه­یى نيست. زمان طول و عرض و عمق فکر و باورهای ما است. طول و عرض هم ساختۀ باورها است. همه چيز مال باورهای پدرها و اجداد است...نه! عشق نه! عشق خالیست؛ دشت خالی و پٌر از خدا! عشق خانۀ همه چيز و خودش بى­خانه! عشق پٌر است. بخشنده است. یک جریان است، مانند باد که زنده­گی را به لرزه می­اندازد، مانند دریا، مانند آفتاب، این­ها از جنس عشق اند.

آه، من زنده هستم؛ هنوز زنده هستم؛ تا هنوز زنده هستم! من مي­مانم...اى دنيا، اى آدم­ها...اى دنياى آدم­ها! تو، بلى تو، تو از عشق اگاهى داری؟ «واى بيگانه­یى که با طوفان عشق آمده­اى، خاموش، خاموش...کنار برو، بنشين...»

اخر چرا ناراحتم؟ چرا از اين انزوا مي­نالم؟ اخر اين مردم نياز دارند حافظه شان با شيطان پٌر شود! بار بار زنده شوند، پٌر شوند و بمیرند. انسان در همین میدان چرخ می­خورد. انسان نقاشی است که هنوز به درس­های پیره سال بت­های سنگی، مسی، برنزی، اهنی...می­رود، می­آموزد و نقاشی می­کند. این نقاش ماده، از ماده می­خورد و از ماده می­سازد و با خدا و شیطان می­زند.

هاى واى، قربانتان، قربان همهء­ى تان. شما ميدان­هاى عشق من هستید. عشق من مانند باد با شما مي­دود. هاى برادران، گوهر فدايتان!

اى عشق اگر طوفان تو نباشد، زمين، زمان، آدم­ها، ديوارها چقدر خون خواهد نوشيد؟ آه...زمان...زمان فصلى است که آدم­ها را توسط تصاوير قفل شده اشيا شير می­دهد! نه، نشد، هر فرد مرید و مراد خویش است. من با کی هستم؟

هاى، شما با اين قدم­هاى هندسى چه چیز را درو مي­کنيد؟ شما در پى آن شادیى که در انسوى هستي، هستي دارد، برويد. برويد ولى نرويد! عشق کعبه هندسی نیست؛ چیزی نيست...کعبه خانه خداست و خدایم در خانۀی درون است. شما خانه­های عاشقانۀ خدا هستید. شما روح فردی هستید. روح دم خداست و خدا آزاد است.‌ ای جرقه­های رعد و برق اولی شما بارهايتان را بگذاريد، همه مکانی و زمانی اند. مکان و زمان می­آید و می­رود؛ روح است؛ خداهست.

هوووو...زمانه چقدر سنگين سنگين چرخ مى­خورد! زمان عمر فکر و ذهن است و زمان فکری است برای بودن مادی ما. و زمان چرخ خوردن ذهن است...چرخ سخن است، کلمه است، صدا ست، نام است...و ظهور همه چيز. چرخ شکل صدای خداست. چرخ زبان موسيقی است. چرخ زبان مشترک همۀ هستي است. موسيقى از کلمه هاى اوج می­گیرد که در بودن انسان، حيوان، درخت، سنگ و آسمان شکل می­گیرد. هستي موسيقى در حال اوج گرفتن است...اين چه شد! زمين و آسمان چه زبان مشترکى دارد؟ خدايا ترا مي­فهمم ولی نمی بینیم. اى واى چيزى هست که نمی بینیم، خدا هست و نمی بینیم؛ چه کور وحشتناکی هستم!

گژدم کور شده است تا خدایش را ببیند. من باید کور شوم تا خدا را ببینم. چیزها و آدم­ها و نام­ها مادۀ کوری من است. گناه پرازیت فكر و خيال است. بگذارید سپید شوم. آفتاب بخورم، نور و صدای خدا همۀ را لمس می­کند.

آن يکى بود ولى چه بود؟ خدايا «چه» بود؟! من در اين جغرافيۀ وجود متفرق می­شوم. زمين، جهان، واقعيت، زنده­گی...همه تکه تکه اند...آن يکى از آنجا، از انسو مى­بيند. آن يکى مى­آيد و آن يکى مرا به خانه، کعبه، هندسۀ تکه تکه مي­برد...نه نه من از گوشت و خون آن جغرافيۀ بى­هندسه و بى­جغرافيه ام! آه... خدا را يافتم؛ خدا آن سوى هندسه، جغرافيه و محسوس­ها است.

اين چه بود، بکجا رفتم؟ من خود را فراموش کردم. هاى مردم مرا بگذاريد، فراموش کنيد. گناهى نيست، «گناه» گناهی است در برابر خدا!

نه، با اين بازى نمى­شود. اين«سايه» معجون من نيست؛ همه حرف­ها سايه اند و حرف آنجا بالا؛ مانند يک منظر خالى، مانند آبر، باران، گياه، گل، ارغوان، خنده، لوح قبر و تصاويرِ به چشم نیامده.

مردم می­دانند که مرا تنها گذاشته اند...شما از مردى تنها، جدا، خاموش چه مى­خواهيد؟ ای واى بر شما؛ گناه غذاى زمینی ما شده است. آدم تا چشمش به گندم افتاد «گناه شد» زمین میدان گناه بازی ما شد.

اى همه مانند من؛ ولى جدا جدا، همۀ ما به منزلگاهی مي­رسيم که با خود راه می­بریم. نه نه باشما نمى­ايم. من وحشی عشق ام. عشق اشتياق رفتن، دادن و سوختن است. شما مادۀ عشق هستید ولی نمی­بینید، عشق را می­خوانید، از بر می­کنید و این عادت در ما قد می­کشد.

هاى واى فرزندان عشق و آفتاب و این ژنده پوشی! اگر در قعر عشق بلعيده نشويد؛ جز تشنگى و گرسنگي چيزى ندیده ايد. ماهی با حجم فردی اش اقیانوس را می­نوشد و حساب را هم پس نمی­دهد. ماهی نشان می­دهد که صاحب خانه است و صدقه نمی­خواهد. و ما همه ديوارها و زنجيرها و لاشخورانى غٌل و زنجير شده­یى هستيم که به شکار اقیانوس خدا راه می­زنیم. زمين چهرۀ گناه ما و شما است. گناه شبى است که بدون عشق مي­گذرد؛ و زمين آن را براى خود چهره ساخته است... نه به جایی نمی­روم! من چهره و خاطره و آواز عشق هستم.

اى عشق من کيهان من، چه زود پرهیز کردم که ننوشیدم هیهات!

اى مردم! عشق کلمه است. شى است. جهان و هستي ست. آسمان و خدا ست. عشق همه چيز است. ما، من، او، تو، دنيا، کلمه­های از ذات عشق اند. ما کلمه­های عشق هستيم، و انسان سکوت عشق را به حرف­ها، کلمه­ها و استعاره­ها می­فروشد.

بشنو، بلندگو خانه خدا باز هم به جای امام پیر و افتاده رویای بنام او را اعلان می­کند. های ذهن به چه تندی راه شیطان می­شوی.

***

«مرتبه چندم بود که امام جوان رویاهای تازه­ی پدر پیر را از بلندگوی مسجد اعلان می­داشت. امام رویایش را می­شنید و می­نوشت و اه می­کشید. او کاغذ را پاره می­کرد. و غرق راه­ها و چاه­های درونش می­شد. امام تنها بود. کسی نداشت. نواسه هایش هم نمی­آمدند. کسی او را دیگر بنام امام نمی­شناخت. خادم مسجد یگانه کسی بود که از امام خبر داشت. روزها آن دو یار سال­ها تنها می­شدند و برای همدیگرشان می­گریستند.

من گوهر را می­دیدم. مانع ام کسی نمی­شد. گوهر هنوز درگیر بود. او می­دانست و خدایش و آن کودک چهره آسمانی، شهزاده. این آتش­فشان همچنان هیولاها و اژده­ها های که از زمانه­های خدا کاشته شده بود، شعله می­زد و بلند می­شد و شهزاده این تابلوها را ارشیف می­کرد و من می­رسیدم و خودرو کمپیوتر این فصل­ها را پخته به سفره چشم­ها و گوش­ها و قلب می­چید.

 

 8. بال هشتم

 

نمی­دانم چه زمانی است. کجا بودم و کجا رسیدم، تن و پوستم اینجا و جانم گم در هستی! اه هستی و خدا هر دو یک اقیانوس است. این اگاهی که ما از تن و وجود و حواس داریم، فقط از ماست. آن صدایی که در اقیانوس است، در باران آمد. آن حجمی­که در باران است از دم آن شکل یافت. و من خانهء اقیانوسم. آه، جانم رها شو، تو اقیانوس هستی. من خانهء ماهی­ها، صدف­ها، سیرن­ها، دیو­ها، پرت­ها و ابوالهول­ها هستم. خدایا این جاست پایتخت تو. و من چنگ هستم در دستان نوای ان!

چنگ مي­نوازد؛ اقیانوس را قطره قطره. چنگ جدا از نوازنده ايستاده و نمى­داند که هنوز فاصله­ست، هنوز دیوار است، هنوز گوهر است! چنگ قطعه شده از رود صدا، صدا می­کشد، صدا می­سازد. اين زبان صداست. من تولد صدا ام. ما کلمه­ها؛ زبان عشق هستيم، آن نوازنده ماست. من ستاره اقیانوس شعر آن ام. غير عشق همه چیز، بود و نبود است!

نه نه، نشد؛ عشق از من نشد! عشق من رفت آب شد. اه، عشق هم آب شد...سرحد آب­ها و قطره­ها خدا ست. خدایا آب می­شوم. خدایا سنگم آب می­شوم، می­اییم. من تنهایی تنها می­اییم. خدایا کسم نیست، کسی را ندارم؛ می­اییم.

خدايا، می­بینی عشق هم رفت آب شد. آب شد و رفت و نمى­ايد... اه، بلی نمى­ايد، عشق نمى­ايد... خدايا می­شنوی؛ نمى­ايد. چه کنم، بى­عشق، بى­خدا، بى­زنده­گی، بى­هستي، بى­زبان، بى­نور و صدا چه کنم؟

خدايا، می­بينى من تنهاستم، کسى نيست. هایهای می­گریم، تا شعر شوم.

«تورات ماناگی» که هزار­ها سال قبل در حبشه کنونی می­زیست، برای «فیل موری می تسو» گفت: «تنهایی من معلول پیوند محکم من به زنده­گی گذشته و چیز­هایی بود که پیش از آن به من شادمانی بخشیده بودند.» تورات ماناگی زمانی که توسط لشکر دشمن اسیر شد. فاتحین سه فرزند دلبندش را کشتند و زنش توسط یک تن از سپاهی­ها به کنیزی گرفته شد و خودش مجبور بود بخاطر زنده ماندن خانم دلبندش، خدمت فاتحین بربر را نموده و همچنان درد تنهایی را بکشد« فقط در زمان تنهایی و تهی بودن است که قادریم خود را تماماً به روی فوران روح الهی بگشاییم»

نه همه اش از من است. تنهایی از من است، من با هوشیاری کامل چشمه را فرستادم، این یگانه کاری بود که باید می­شد...و شد! من تنها، چشمه تنها، خدا تنها؛ همه خالی سبک! من بیگانه ام، چیزی ندارم، نیستی دنیای من است.

آه، چه شد رفت. باران رفت. عشق رفت. آفتاب رفت. او رفت. همه چيز در باران رفت! و باران رفت و آمد، رفت و آمد، رفت و آمد...سيل شد، طوفان شد؛ رفت و آمد. سيل شد، طوفان شد، رفت و آمد...به­به، خدایا هستی؛ خنده شب تو است!

نه، نه هنوز نه خنديده ام. خنده لحظه­ی خداست و خدا درد­های مرا می­شنود. واى واى خنده­ها...خنده کلمه­یی است که به حافظه نمی­ماند، معنی نمی­شود. مانند خدا؛ صوت خدا ملفوظ نیست، زبانی نمی­شود. و خنده فقط می­آید، موج می­زند و معنا نمی­شود. بلی، خدا زبان تو در همه چیز می­خندد. هستی خنده خداوند است. چیز­ها و آدم­ها خنده­های خداوند اند. ما سرپوش هستیم، گوشت و پوست و استخوان از خنده­های خداوند سبز شده اند. زمین، سیاره­ها، کهکشان، و سرزمین­های دور ظهور رعد و برق خداوند اند. باغبان همه بچه هایش را دوست دارد. آب که نوشیده ایم، از او ست. هوای که نفس کشیده یم، نامه­ی عاشقانه­ی او می­باشد. او شاعر ما است. نقش چهره­ی که بر خود داریم از گام­های صدای او مانده است.

رویا های شبانه ما در اغوش او ست. اگر به معبد و زیارت و کنیسه و مندر و مسجد رفته و از آن برگشته ایم، او هست. ما هیچ جای نه رفته ییم، او هست.

چه حرف­ها که می­زنیم ولی نیستند. چه کار­ها که با دست و پا زدن­های ما رویایش را می­بینم ولی نیستند. گریه­ها و خنده­های ما هم نیستند. هنوز کسی نخندیده است. زمین خنده آسمان است...خنده چيزى نيست، کلمه ندارد. کلام خنده او است. خنده در راه است. کاروان انسان خشک شده، نمک ندارد. خنده صدای زنده، رقصنده و نانوشته است. ما کاروان خنده او هستیم. ما سربازان خندان خداوندیم. می­رویم که مجسمه­های سنگی، فلزی، چوبی و الماسی خود را در شاه نشین­های تاریخ تبر بزنیم و از خنده شهید برگردیم...خدايا کلمه را گفتم، کتاب شدم، صدا رفت؛ خنده اش مٌرد؛ گوهرِ تو همین است! خدایا این فصل صدا هایم زیر ماشین می­روند و من بی­خندا!

چشمه چه شدى...خنده من چه شد؟ خنده من رفت«خندید!»

دهنم کف گرفت. حلقم خشک شد. چشمه مي­بينى...چه ها که کردم و دوباره بياد مى­آورم. بلی من چه گفتم: «چشمه برو، از اينجا برو، دورررر...برو» و تو گفتی:«این شب­های رفته و نیامده و فصل تازه به دنیا آمده چه؟!» ای عزیز، ای نشانه کوه و اقیانوس، ای شهزاده همبستر زنده­گی من سرنوشت همین بود...هاااای...چه شد؛ همه رفت...چه می­گفتم و چه نگفتم!

چشمه می­شنوی؟ کفر نگو...درست نيست با هم باشيم. دنيا ما را نمى­گذارد. این کوه کوه آدم­ها اذیت شده اند...می­شنوی؛ بايد جدا شويم! بايد با قطره قطره آن شب خدایی شعله بکشیم، بسوزيم. و تو چه گفتی، ناجوان چرا مرا با آن کار دیوانه رها ساختی. مرا می­گرفتی، قفل می­زدی، می­کشتی...هایهای اودیپ­ها چه چهره­های ساده یی­اند! چشمه بگو، حرف اخرت را بگو! اه ه ه...گلوله­ها از خود من بود و ختایی نداشت:« نمی­دانم. تو بگو...» و من گفتم«برو، برو گم شو.»

هاهاهاها...خدایا سفرنامه ام را با چه بنویسم. این شعله­ها متن را می­سوزاند. این گوهر زمانه را منفجر می­کند. این دیوانه تنوری را اغاز نموده است هم قد با آسمان.

تازه داخل شدم و شعله­های سپید آن دیو سپید فوران داشت، نتوانستم خاموش بمانم:

«گوهر اشتی کن. با خود اشتی کن. بردار؛ غم­ها بیگانه­های نیستند...این توپخانه و این کشتی­ها کودکان همین مادرند.»

نه، نه...بیشتر از اين اگر اين جا باشى گرگ، ببر و هيولاى می­گردم که فوران زيبايي هايت او را خورده، خورده...جان بدهد(...)...

«هاى واى چشمه را از خود دور می­کنم. چشمه از من است، از من است، از من...از گوهر...خدایا توبه...چه کنم، این همه را کجا ببرم...نه، برو! گم شو! گوهر بمير؛ بمير؛ بمير...»

...و همانطور شد که خواسته بودم، من ماندم و اين اقليم بى­آب و بى­آفتاب و بى­چنگ و اقیانوس. نه، نه، نه! فقط این سه چیز است(سکوت، خلاء و صدا)

...چشمه کجا ست...تا کوه است؛ چشمه است. من هنوز در قید و بند کوچه­ها و پس کوچه­های چشمه­ها هستم. تا چشمه­ست؛ چشمه خدا ست. از لحظه که چشمه رفت؛ خدا هست. اگر خدا هست؛ چیزی نمی­ماند، مکان و زمان و ماده و انرژی درهم ذوب می­­شوند، خدا می­ماند.

اه رسیدم...چشمه پله­یی است از عشق خدا. گوهر پله­یی است از عشق خدا. من گوهرم، جسم دارم، چهره دارم، نام دارم، هويت و جغرافيه دارم، شکم و هوس و سوخته گى نود نو درجه دارم. اين­ها که بمن وطن شده است؛ کجایش خدایی است؟!...نه من خواب ام، هنوز به وطنم نرسيدم!

اقیانوس رمه­ی من است، من چنگ صدای خدا ام. من راگی از راگ­های بی­شمار سمفونی آن ام؛ راگ­ها تماشا صدای خداوند است. من بنده، خدا، گوهر، شيطان، ناجى و الواح عصر سنگ و اهن، برنز و پولاد، طلا و الماس...همه را با خود دارم و می­سوزم. اینجا بنزین و روغن زیتون من است و می­سوزد. این اقیانوس سهم خودم است. شكست هایم از من نوشته شده اند. من جای پای صدا ام.

آه، ای روزنامه نگار بی سرحد و با سرحد تو خبر از چه می­آوری، سبق هایت به کجا رسیده: می­خواهم به مهمانی خدا بروم، از این کار کجایش از توست؟« صورتی در زیر دارد آنچه در بالاست»

در بيرون، در انطرف اين کلبه، اين جزيره سرد و خاموش چه گپ خواهد بود؟ هاى مردم چه کار داريد، چه می­سازيد، از اين تلاش و دعا چه کشت­ها که مى­درويد؟! نه نه «گناه» نبود، برگشت، رفت. گناه گٌم شد، باد و باران شد. ذهن شیور گناه­ست و من شیپورزن!

ذهن از چيز­هاي که داشت ناجى ساخت و يافت، و ناجى را روانه ساخت تا فرمان ازادى را پايین بياورد، فرمان آمد و ذهن فرمان را در طاقچۀ برج بلندى گذاشت. از آن پس برج هر روز بلند می­شود، برج به سوی بابل مي­رود ولی بابل اسمی است که بین من و خدا قد کشیده است!

انسان من و جان من؛ اين دنياى که در آن بسر مي­برى، دايره­ى است که ذهن دورت کشيده و کشیده می ­شود. تو اسير هستى. نفس­های ذهن زندانى است و ما بچه­های آسمان هنوز ياد می­گیريم که خدا در قبضه ناجی است و می­فروشند!

کلام جاریست، خدا حاضر، هستی هم ارکستر بزرگ سپید سرایی. بتهوون هم سپید است، حتا گوش ندارد. نمی­شنود، خدا است. صدا سپید است. و ما بالای این همه سپیده راه می­رویم.

 من در محاصره ام. اين کلام در محاصره است. اين زبان و اين حرف­ها در محاصره اند. ما درون دایره کهن مان می­چرخیم!

آدم­ها در بند صدا و کلام ضبط شده­یی است که مراسم خريد و فروش زمين و آسمان را با خود دارد!

اين چه هياهوى است که مرا به آب، آتش­، خشکى و قحطى مي­زند و مى­پزد. آه ه ه...اين آتش­؛ آتش­ گناه است. آتش­زیبایی است که گناه در آن شستشو می­شود.

مي­گويند جنس شيطان از آتش­است و دوزخ آتش­ است. اين همه اقیانوس آتش­؛ گوشت­هاى تن شيطان اند که مي­رويند، قد مي­کشند و از اوج آسمان بالاى مان مي­بارند. ما سیل زاده­های دنیای گناه هستیم.

«گوهر این­ها را درو کن. چیزی نیست که نجآتش­ دهی. گندم زار و درخت اول زمان نوشته­های از تو اند. این فاصله­ها از تو قد کشیده است. راه برو. خانه خدا همین است»

چشمه...ترا در خود پنهان می­کنم...تو صداى من هستى، با هر کلمه­ی که به زبان می­آورم تو راه می­روی. من ترا با هر نفس به هوا می­دهم و پس می­برم.

های هستی سرد، خاموش و ساکت شعله هایم را می­بینی. این حرارتی است تا به آسمان، تا به خدا. بنگرید؛ وجودم قبرهای از هشت میلیون چهره را در خود مي­سوزاند...من خودم این کشور هشت میلیونی ام!

بيا برايم فرياد بکشم. برادران، این روح از میلیون­ها تن و کالبد را عبور کرده است!

برادران، من بادی هستم که بر این اقلیم می­وزم. من گردن لاله­ی دور افتاده و تنها در دشت را می­بٌرم و هستم. من قطره­های اشکم، می­بارم. آب جوی از من است. کودکی که در من می­افتد؛ نفس هایش می­شوم و می­کشم. سربازی که در محکمه نظامی حکم تیر بارانش صادر شد، من بودم. ستر جنرال که از رود دانیوب عبورکرد، من بودم...چشمه بیا امشب از جسم های مان جدا شویم، به دیدار خدار رویم...بلی امشب!

یادم نیست امام می­گفت یا می­دید و یا با خواب و خیال اش می­ساخت، من بعداً به یاد ­آوردم. او با گوهر و حلقه­یی محرم اش راهی سرزمین­های سپید می­شد. آن جا را نمی­شد دید، نمی­شد شنید و نمی­شد از آن چیزی به دیگران گفت. فکر می­کردم من موجود سپیدی هستم و بالای ماده­یی بشکل بخار، از رنگ که نقاشی نمی­شود؛ راه می­روم. متوجه شدم، یاران حلقه حاضر هستند. هوشیاری ام بیدار شد و تماشا کردم کالبدهایی گرد آمده از نور نادیدنی با موج از صدا حضور دارند. با دقت گوش بودم. خدامرد که زمانه­هایی دوری را در حافظه ام بیدار می­کرد؛ سخن می­گفت. او شکل و مشخصه نداشت. هویت و شخصیت او در رعد و برق صدایش ذوب می­شدند. چهره و شکل و رنگ او قبل از آن که به حافظه ما برسند؛ با هاله­یی از نور محافظت می­شدند.

امام قصه می­کرد، شمس تبریزی کلاه زری داشت و من با بی­حوصله­گی می­گفتم«مرد خدا شپو پوشیده بود. من دیدم کلاه شپو چهره­یی خوشتراش اش را برایم نزدیکتر از هموطنان، برادران و خواهرانم، پدر و مادرانم می­ساخت...

او متوجه شده بود-چون او تمام زمان را یکجا زندگی می­کرد- و با صدایی که کوه­های دنیا را به لرزه در آورد گفت:«کودک به دنیا می­آید، زبان نمی­داند؛ اما تمام صدا ها را می­شنود و با صدایی خود اش در باران صدا­هایی که از اجسام و چهره­های بی­شماری بیرون می­آید، جاری می­شود. کودک از آن موسیقی قبل از تصنیف نفس می­کشد. قلب اش با ضربان تند و لطیف نام نانوشته خدا را نعره می­زند.

کودک دفتر سپید است، نانوشته است؛ کودک را بزرگان می­نویسند. کودک را ذهن و حواس ما می­نویسند. کودک از نام نانوشته خدا بریده می­شود؛ بزرگ می­شود. او مرد زبان­آور و عضو خانواده­یی می­شود که زره زره آن را ذهن­های آموزش یافته افریده است.

کودک جوان و پخته سال و پیر می­شود؛ ولی نام خدا در قلب اش کودک مانده است.

کودک که سینه مادر را می­کشید؛ آن نام را می­نوشید.

کودک که نفس می­زد، آن نام را برای خود نقش می­زد.

کودک به همه چیز که می­دید آن نام را تماشا می­کرد.»

«کودک جدا شد. او شیر مادر را نمی­خواهد. او طعم شیر مادر را فراموش ساخته است. او طعم مرچ و مصاله و غذا­های برآمده از شکم پولادی ماشین را یاد گرفته است. کودک بالغ و پخته سال وقتی تازه کودکی را می­بیند که چکه­های شیر مادر بر لبانش نشسته، او را می­فرستد که دهن و گونه­های سرخ از نام نانوشته خداِ ویرا با صابون و پودر مخلوط با مواد ضد حشره بشوید؛ تا او را ببوسد.»

...

«کودکان پیرام برگردید به بیداری تان، به کودکی و طعم اولی تان، به نام و صدایی اولی تان...»

خدایا! چه بود و چه نوشتم...نه! امام گفت. امام دید. امام بود...من هم بودم.

آنجا جایی فراموش شده­یی بود، زمانی بود ناموجود...من هم وجود نداشتم. فقط بودم و احساس می­کردم. گوهر ما را آنجا برده بود.

یادم است؛ نزد گوهر رفتم، چیزی داشتم، می­خواستم خالی شوم. گوهر با حلقه یارانش نشسته بود. من نمی­خواستم جز گوهر چیزی را ببینم. گوهر ذکر می­کرد او صدایی ممتدی بیرون می­کشید«هووووو...»

من انتظار کشیدم. این صدابه زره زره وجودم سرازیر می­شد و من با آن کودک تازه­یی می­شدم. حالت کابوس مانند-خواب شیرین و سبک- به من دست داد. بیدار شدم. دیدم روشنی روز است. اما افتاب دیده نمی­شد، اما من در حلقه چهره­های بودم از جنس افتاب. توجه کردم؛ آن­ها غذا نمی­خوردند، آن­ها شکم نداشتند، دیگر اعضای بدن هم نداشتند. آن­ها اندام­های یک عضوه بودند. دقت کردم آندام آن­ها شکل نداشت. نتوانستم چیزی به خاطر بسپارم. متوجه شدم می­شنوم؛ همان مرد آسمانی بود.

«اینجا جنس کلمه است. اینجا غذایی همه نور است. اینجا چهره­، بی­چهره­گی است.»

« بی شکل و چهره و نام باید شد و خدا را دید. خدا هست. خدا را باید دید و شنید. ما چیزی را می­بینیم و می­شنویم که در درون خود داریم.

کودکانم! به طاعون بلوغ که گرفته اید؛ بخندید.«...» نعره­یی سر دادیم که شکل حروف را به خود نمی گیرد.

حالا که می­نویسم، نمی­دانم شاید این را گفته باشند! او به زبان درون حرف می­زد. آوای او فریکانس­هایی نا اشنایی را تولید می­کرد. آن نجوا با گوش­های فزیکی قابل درک نیست. او همه را می­دانست و می­گفت:«عزیزم! تو نی خشک شده­یی هستی. تازه شو. خود را تسلیم دریا بساز. وطن تو دریاست. زبان مسافرِ دریاست. زبان متن مٌرده دریاست. در خشکی که شکل گرفته­یی؛ بسوز! بیا به متن هم اغوش شو. دریا شو. کمتر از دریا بودن، نبودن تان است.»

نمی­دانم از زبان کی بنویسم! امام هم بود، امام هم روایت می­کند و من هم بودم.

بلی! روزنامه نگار باید مکافات فقر زبان پیشه و حرفه اش را بپردازد. باز افرینی آنچه دیده و تجربه کرده ام مرا می­شوید. این غسل مقدس را می­گیرم، بلی می­نویسم:«زبان بشر خجالت آور است. بی زبانی اولی ما شریفتر است. زبان با اولین شکار که کردیم، مایه بست و پیوسته پایه گزاری شد. زبان نبود تا آهوی، گوزنی، خرگوشی و عروسِ زیبایی از قبیله دشمن را نمی­دیدیم.

زبان تمام قتل هاست. هر مٌرده با وسیله زبان جانش را از دست داده است. جنایت­ها صداهایی معنا داری هستند که بزرگان ساخته اند.

نه! تمامش می­کنم، قوانین این جغرافیه اجازه نمی­دهد. این سرزمین خدایی با قوانین دار زده شده است. خدایا من یک روزنامه نگارم! می­خواهم زیبایی­هایی که از توست، به همه بخش شوند؛ ایا می­توانم؟ نعره­هایی من باز هم «گوهری» را می­افریند.

«نی بودم، نیشکر شدم، به زیر دندان­های هندسی شکل ماشین رفتم؛ خونم را گرفت و شکر را بیرون داد.»

«شکر»نام است برای شیرینی. من خاطره­یی دیرینه­یی دارم از شیرینی. تازه می­دانم این خاطره از پستان­های مادر در قلب من کشت شده است. من به عشق ماشین سر کردم و ماشین شکر تولید داد. شکر نام­های زیادی به خود گرفت و من پیر شکر شدم.

« امروز مرض شکر بالایت قد کشیده است. از شکر بٌبر، دوباره کودک شو. عطر شیر مادر را از قلب ات ازاد بساز، رهرو کوچه نام خدا شو-نام خدا همیشه نانوشته و تازه است.»

تمام پاسبان­ها و دیوارها از نام «من» نامگزاری شده اند. فاصله خیال بنام زمین و خیال بنام آسمان طول همین نام است.»

می­دیدم، می­شنیدم و می­یافتم. شمس من با کلاه شپو اش چشمکی به من زد و شعله­یی به جانم افتاد. همچنان می سوختم و لذت می­بردم. «بلوغ من می­سوخت، شعله می­کشید و جان در نجواهای می­یافت که تمام هستی را می­بوسید. من درون کوهی گفته­ها و شدن­های خود در طول زمانه سوختم و از خود تنها شدم.»

«آه ه ه...کی را می­گویم. کی را بگویم!»

کاش آیينه نمى­بود. کاش نام، خطوط چهره و شناسنامه نمى­شدم، و نقش حواس را بر جا نمى­گذاشتم. ما پله­های از آگاهی خدایی ایم. این سایه­ها و رنگ­های کج از سایۀ وضعیت آگاهی من بر چهره­های دیگران نقش شده­اند. اگر سایه­ها و کجی­های درون من آفتاب بخورد، لحظه لحظه­ی دیدار خدا می­شود.خدا همین ست. گوهر رفت، با کلام خدا شعله شد، گٌم شد.

...هاى فرزندان نور شما راه­های خود تان هستید، زمین هم پاک، سفر هم جاری، راه هم فردی. ما به هر حرکت و حرف و فکر نور و صدای خدا را لمس می­کنیم، گناه سایه­ی ماست افتاده بر خدا!

«بس است، کسی نیست، هان بلی یافتم؛ من زمین خدا ام.»

«پدارزاسک»- سرزمین های دور- با من چه کرد؟ من باتمام هستی هم سفرم. خدایا آنچه می­خواهی همان شود...دیگر وقت خواب است، می­روم که در سرزمین­های نا اشنا بیدار شوم.

آه، خواب هم جاى و مکان ست که ما به آن مي­رويم، خواب اقليمى است که روح در آن ازاد می­شود و به وضعیت بودن، دیدن و دانستن می­رسد. نمی­دانم اين خواب است که در بيدارى آمد، يا بيدارى است که در خواب راه مي­رود!

بس است. عرق کردم. خسته شدم، بايد بخوابم...بگذا...رخواب بيايد و مرا به سرزمین دوری ببرد. اه «پالجی» ساکن کدام طبقه هست؛ می­خواهم بروم، می­خواهم بروم...

* * *

هاااااا...من از کالبدم خارج می­شوم!

من از کالبدم خارج شدم...خدایا چقدر آسان تنم را رها کردم!!!

اووووو...من روی سقف خانه اویزانم.

واه ه ه...هیچ وزنِ ندارم. به­به، چه لذتی دارد. چه لحظه­یی است. اینست وجود اصیلم. من هیچ جای را نگرفته ام. مانند یک زنبور...به­به بیا ترانه­ی زنبورها را بخوانم؛ حافظه ام پر از زنبور است«زززیییییییییییییی...» به­به میلیون ها زنبور همزمان صوت می­کشند. چه زیباست. ززززززیییییییی...

هیچ حرکتی ندارم...بدنم در بستر آرام افتاده. این چه بدنی بود. این خانه چه فصل­های آتش و یخ را از سر گذشتاند و حالا آرام شد. الوداع ای خانۀی خاکی، ای کالبد گوشت و پوست، ای احساس و فکر من دیگر از شما ازادم. ازادی همین است!

من بار عمرم را در این معبد از خاک بسر آوردم؛ بدن بخواب. من این خانه را برای آبد ترک می­کنم:«من آنم که هستم»...بدن خاموش است. دست­ها و پا­ها مٌرده مٌرده افتاده اند.

ای چشم­های نیمه باز شما رنگ­های نیمه تیره داشتید، من بیشتر از آنچه دیده ام، می­بینم. همه چیز را می­بینم. خود را می­بینم.

من ستاره ام. من مهتابم، نورم. این جنس اولی وجود اصیل من است. وجودم سایه ندارد، جای ندارد، وزن و هندسه ندارد. من خالی خالی ام. اه، من دیگر از آن دریچه­های قیرگون این جهان خاکی را تماشا نمی­کنم.

تمام تجربه هایم را با آن کالبد سرد و بی حرکت بسر رساندم. بلی، این کالبد معبد روح بود. من عمری را در این معبد بسر بردم. آن معبد را من پرورش دادم.

لحظه که در کالبد روح بیدار شده ام، زمان نهایت منبسط شده است. باید بروم خانه­یی پدر، اقیانوس عشق...من جنس رعد و برق ام.

ای زمین خدا حافظ؛ معابدی زیادی در راه اند. می­بوسم هر گنبد زنده را. می­دانم و می­بینم، معابد ما از بوسه­های عشق خدا سرخ، سیاه، سفید و زرد شده اند.

عجب است. با تمام تاریکی؛ خانه روشن است. هر جنس از نور آبی نوشیده است. در این نور همه چیز روشنی یافته، هیچ سایه­یی نیست.

کتابی بزرگی است آن بدن. سروده­ها و عاشقانه هایم در آن دفتر ثبت شده اند. تمام نامه هایم را برای برادرانم، چشمه و خدا در همان معبد نوشتم. نمی­دانم شاید معابد برادرانم این کالبد را بسوزاند، شاید هم به خاک کند... «چشمه مرا می­سوزاند.» بهتر است انرا بسوزاند. برادرانم وفاداران اگاهی شان هستند؛ می­سوزاند.«به کالبدت برگرد، هنوز شعر اخری را نه سروده ای» اه کی بود؟ درک می­کنم؛ باید دوباره داخل آن کالبد شوم. امر استاد جهانه­های درون است. بلی سبزه­های خاطره هایم هنوز مرا نگهداشته است. من باید پاک شعله شوم؛ حتا از اخرین معبد، اخرین چشمه. همه چیزم باید بسوزد؛ می­دانم عشق با دادن بدست می­آید. هر چیز قیمتی دارد. به­به. خدایا به­به!

***

اه، چه تجربه­یی زنده­ی بود...نه سفر روح بود. باید نوشته شود، خواب ام دوباره نمی­آید. چشمه هم نیست. من هم نی، هم کتاب و هم مصراع خدایی!

* * *

«من بی­پروا به آن محل می­رفتم، گوهر را می­دیدم. آن محله گرمایی نا اشنای داشت. خانۀی او گویی فرستنده­یی نیرومند از رعد و برق باشد. زمانی وارد شدن نوع الکتریسته را حس می­کردم که زره زره وجودم را به لرزه می­انداخت. این کیهان او بود که همۀ اش در همان چند متری فشرده می­شد ولی او هنوز تن و حواس و داشته­های اگاهی انسانی اش را به آتش­ می­داد. او روی شعله هایش مراقبه می­کرد، و فواره می­زد.

کاری برای او نمی­شد و نمی­خواست. وقتی به سفر­ها می­رفتم، کتاب­ها و نشریه­هایی عرفانی را برایش می­آوردم. او کم می­خورد و کم می­نوشید. در فصل سبزه شهزاده و همبازی هایش نباتات شیرین محل را می­چیدند و تنها این هر دو می­خوردند. آنجا از میله­ها و مراسم دیرینه سال عیدی، قربانی، لاندی و دیگچه پزی خبری نبود.

امام پیر مسجد روز به روز تنها و منزوی می­شد. او از حرف و عمل باز ماند. زور ابوالبشر هم نمی­رسید، و نواسه­ها برای بابه می­گریستند، اما صدایی شان به بیرون راه نداشت.

امام باری گفت:«نیمه­های شب است. خواب ام نمی­برد. هرچه در ذهن خود گشتم، چیزی نیافتم. چیزی مرا پٌر نمی­کرد. برامدم، مانند آن­که در فضای خالی گام می­مانم. به هوش نبودم؛ اما ترس افتادن و صدمه دیدن را به خود راه ندادم. می­رفتم، حس کردم پا ندارم، حس کردم، از جانم بیگانه شده ام. به عقب دیدم، امام بیچاره را نیافتم؛ متوجه شدم که خودم آمام استم. تازه بیادم آمد که چه کاری کردم؛ «من گوهر را به مرگ محکوم نمودم. من گوهر را تمام کردم، گوهر برای همیشه گٌم شد.» گوهر از دنیا گٌم شد. این خیال­ها در من راه می­رفتند که امر به من شد! به طرف جسد اویزان گوهر دیدم. گوهر را دار زده بودند. این حکم را من داده بودم؛ احساس کودکانه­یی مرا فرا گرفت؛ از جایم حرکت کردم، رفتم و جسد سرد، مٌرده و خالی گوهر را با دست هایی لرزانم لمس کردم...دیدم؛ حاضرین شور و غوغایی ساختند. شرمنده شدم، در لباس هیئت قضات خود فرو رفتم، از دوست و دشمن پناه گرفتم...صدای گوهر آمد و مرا حالت برق گرفته گی فرا گرفت. دیدم گوهر دور از جسد اش ایستاده و قاه قاه می­خندد. شرمیدم و برگشتم، از عقب ام صدایی آمد«بیا مرد خدا یک سفر به دنیا­های نادیده خدا داشته باشیم» تعجب کردم؛ دیدم این گوهر است که مرا با اشاره دست­های ستبراش فرا می­خواند. چیزی نااشنایی به سوی من شلیک می­شد. خود را رها ساختم.

آرام شدم، به خود رسیدم. چیزی را یافتم، متوجه شدم که او از اول بود! گوهر باز هم بود-ترسم برداشت-درود خواندم و کمی سرحال آمدم. گوهر تماشایم می­کرد. قهر ام آمد«او کافر از خدا بترس!» چشم هایم را بستم؛ چیزی نشد. دوباره او بود...«من فتوای مرگ ات را دادم. ما ترا دار زدیم...تو نیستی، تو شاید دفن و خاک شده باشی...»او صدایی عجیبی از رعد و برق می­کشید و می­شد. لرزه به پاهایم افتاد، موج تندی که تنم را می­کوبید از او خارج می­شد. او را صدا زدم:«صبر کن؛ تو که مٌردی روح ات به کجا رفت...تو خدا را دیدی؟»

«بلی، خدا هست!»

«خدا چه است، چه قسم است. خدا چه شکل و چه چهره­یی داشت؟...تو اصلاً چه دیده ای؟»

«ای محبوب خدا، من روح ام، نمرده ام...که مٌردم دوباره زنده شدم...من روح بودم و غرق نور و نوای خدا شدم. حریق بزرگ نور و کلام اش مرا در خود گرفت. شعله­های سرد نور زره زره ام را سوختاند، و کلام اش جاری بود.»...تو می­شنوی:

«...»

چیزی نبود که بشنوم، چیزی نبود که ببینم، من نبودم که قضاوت نمایم...فقط یک جریان نا اشنا، یک حریق سپید و یک متن ناشناخته با یک جنس ساده، بحد ساده که کلمه­یی برایش نمی­یابم؛ مرا فرا گرفت، مرا فرو برد و بلعید. احساس لذت شدید ولی بسیار سبک داشتم. رهایی و ازادی در سلول سلول ام جاری شد.

بیدارشدم؛ یکسره گوهر بود. او نامی نداشت، چهره­یی نداشت اما جاری بود. خود را باز هم به نشۀ ان موج سپردم. من از چیز آمده و برگشته بودم که فهمم هیچ انرا نمی­شناخت.

دیدم در خانه هستم. دیدم چیزی نیست. خال محمد را صدا زدم، هرچه گفتم، برایم گریست، هرچه گفتم؛ چیزی نیافت. متوجه شدم که من چیزی را دیده و شنیده ام که با زبان کلام جور نمی­آمد. من لبریز و خال محمد خام، خسته، رنجور به سویم می­دید و در دل اش می­گفت:« تو سحر شده­یی؛ برادم؛ بیچاره!» او در تنهایی اش می­گریست و با خود زور می­زد«کار کار شیطان است... شیطان علم کلان دارد. کار کار شیطان ازازیل است. شیطان علم کلان دارد...»

من گوش بودم و امام قصه اش را می­گفت. من چیزی نداشتم که بگویم؛ و از برخوردم امام دچار درد می­شد، او قسم می­خورد که گوهر را به محاکمه سرزمین ناشناسی به دار زده است. و من در صنعت حروف و کلمه­ها زور می­زدم که بیان احساسات او را شکل ساده­یی بدهم. هرچه هست، امام حق داشت، امام حرف هایش را با تجربه دریافته بود.

سر و وضع امام برهم شد. او به جای عمامۀ امامتش کلاه زردوزی کهنۀ جدش که تمام عمر متبرکش می­دانست، به سر گذاشت. لباسش هم ساده شد، سبک­تر شد و بیش­تر مردان رانده­شده را می­نمایاند که به چشم آشناها خوش نمی­آمد.

امام آن­جا تنها افتاده ولی خیال گوهر را داشت. گوهر جنگش شده بود. او در یک تن و پوست دو وجود از خود داشت. یکی امام مسجد بود که آیینه جیبش به خاطرش می­آورد و یکی هم آن دیگر که عمیق­تر از قلبش منزل داشت. امام پیر چشم به­هم نمی­گذاشت؛ می­ترسید، از خودش می­ترسید. صدای پای را می­شنید که درونش راه می­رفت. خیال می­کرد روزی مرد نو و تازه­یی می­شود!

گوهر شعلۀ خودش بود. پرنس هم از خودش بود، خدا هم از خودش بود. او در جهان خودش رقص و پایکوبی داشت.

***

 

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 112           سال پنجم        جــــدی / دلــو  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       جنوری 2010