کابل ناتهـ، Kabulnath
بخش های پیشین
[۱٤+۱۵]
|
١٧
رحیم خان آهسته پاهایش را بروی یکدیگر گذاشت و بصورت محتاطانه به دیوار برهنه تکیه زد، طوریکه هر حرکتش نشانگر تیغ دردی آلودی بود که به بدنش فرو میرفت. در بیرون، خری بانگ برآورد و کسی به زبان اردو صدایی برکشید. آفتاب آغاز به نشستن کرده بود، و بطور سرخ فامی از میان تَرَک ساختمان های ناپایدار نمودار گردیده بود. یکبار دیگر تکان خوردم، بخاطر فضاحتی که در همان زمستان و به تعقیب آن در تابستان بعدی مرتکب شده بودم. پژواک نامهای حسن، سهراب، علی، فرزانه و صنوبر در سرم طنین انداز شد. زمانیکه رحیم خان از علی صحبت کرد، احساس کردم قطی موزیکال کوچک خاک آلودی را یافته ام که از سالیانی درازی کسی درب آنرا نگشوده بود. میلودیی به سرعت آغاز به نواختن کرد: کی ره امروز خوردی، ببلو؟ کی ره خوردی، ببلوی چشم کج؟ تقلا کردم قیافهء التماس آمیز علی را بخاطر بیاورم و به حقیقت به چشمانش آرامش چشم بدوزم، اما زمان نیز گاهی خصیص میشود، بعضاً تماما ًجزئیات را برای خودش میدزدد. پرسیدم: « آیا حسن تا هنوز در همان خانه زندگی میکند؟» رحیم خان پیالهء چایش را برداشت و آنرا به لبان خشکیده اش نزدیک ساخت و جرعهء نوشید. سپس پاکت خطی را از جیب واسکتش بیرون نمود و آنرا بمن داد. « این برای تو است.» پاکت سربسته را پاره کردم. در داخل پاکت، عکس پلورایدی را با نامهء یافتم. دقایقی به عکس خیره شدم. مرد بلند قامتی با لنگی سپید و چپن راه دار سبز همراه با کودک کوچکی در مقابل دَرِ آهنین زنگارآلودی ایستاده بود. اشعه خورشید از سمت چپ تابیده بود و بر نیمهء صورت مدورش سایه افگنده بود. وی در مقابل کمره تبسم نموده بود و فقدان جفتی از دندان های پیشروییش را آشکار ساخته بود. حتا در همین عکس ناشفاف پلوراید نیز از سیمای مرد ملبس به چپن نوعی حس اطمینان بخش میتراوید. این از طرز ایستاد شدنش هویدا بود. با پاهای های به دور از هم، دستانش به راحتی بروی سینه اش قرار گرفته بودند، سرش اندکی متمایل بسوی آفتاب، و تبسمی که همواره همراه میداشت. در حالیکه به عکس میدیدم، کسی میبایست به این نتیجه میرسید که این تنها مردی بود که فکر میکرد همه در جهان با وی خوب اند. رحیم خان راست میگفت: اگر من در جاده به وی برمیخوردم، بلافاصله وی را میشناختم. پسر کوچک با پاهای برهنه ایستاده بود در کنار پدرش و بازوانش را بر گرد پاهایش پیچیده بود و سر تراشیده شده اش را بروی پایش گذاشته بود. وی نیز با نیش بازش لبخند میزد. نامه را باز کردم. به فارسی نوشته شده بود. نه نقطهء حذف شده بود و نه علامتی فراموش شده بود، نه واژه گانی درهم آمیخته بود و دست نوشته در پهلوی کم عیب بودنش، اندکی کودکانه به نظر میخورد. آغاز کردم به خوانش نامه:
به نام پروردگار صاحب کرم، بخشاینده. با عمیق ترین مراتب ارادت. فرزانه جان، سهراب و من آرزو داریم تا این نامه را با سلامتی و مرحمت پروردگار به خوانش بگیری. لطفاً گرمترین مراتب امتنانم را برای رحیم خان بخاطر رسانیدن این نامه به خودت ابراز بدار. امیدوارم روزی یکی از نامه های ترا بدست بیاورم و در مورد زندگیت در امریکا بخوانم. ممکن است یک عکس خودت نیز چشمان ما را روشن کند. من به فرزانه جان و سهراب از تو زیاد گفته ام. در مورد اینکه ما چگونه یکجا بزرگ شدیم و با هم بازی میکردیم و در جاده ها میدویدیم. آنها بر قصه های ما و شرارت های که انجام میدادیم میخندیدند.
امیر آغا، افسوس که دیگر افغانستان دوره نوجوانی های ما مرده است. مهربانی کوچ کرده و فرار از کشتار دشوار شده است. همیشه کشتار تکرار میشود. در کابل، ترس، همه جا گستر شده است. در کوچه ها، در استیدیوم، در بازارها، اکنون دیگر بخشی از زندگی ما شده است، امیر آغا. این وحشی های که بالای وطن ما حکم میرانند اعتنای به انسان و نجابت ندارند. روز قبل فرزانه جان را تا بازار به غرض خرید مقداری کچالو و نان خشک همراهی میکردم، وی از دست قیمت کچالو را پرسید و مثل اینکه دستفروش اندکی ناشنوا بود، نشنید و فرزانه جان بار دیگر با صدای بلندتری پرسید. در همین اثنا طالبی به طرفش دوید و با چوبدستیش به عقبش کوفت و به زمین افگندش. طالب فریادی برکشید و به فرزانه ناسزا گفت و گفت که اداره امر به معروف و نهی از منکر زنان را از صحبت با آواز بلند منع کرده. فرزانه جان برای روزهای متعددی داغ کبودی بر پایش داشت. چی میتوانستم بکنم جز اینکه بنگرم که چگونه همسرم را میزنند؟ اگر با آنها میجنگیدم، سگها بصورت یقین مرا به گلوله میبستند! خوب بعدش سرنوشت سهراب چی میشد؟ هم اکنون نیز جاده ها از اطفال یتیم و گرسنه میترکند و هرروز شکرگزاری پروردگار را میکنم که من زنده هستم، نه بخاطر اینکه از مرگ میترسم، بلکه بخاطر اینکه همسرم شوهری دارد و پسرم یتیم نیست. کاش میتوانستی سهراب را ببینی. پسر خوبیست. رحیم خان صاحب و من به وی خواندن و نوشتن آموختانده ایم بناً وی همانند پدرش مرد نافهمی به بار نخواهد آمد. و وی با غولک نشانه میزند! گاه گاهی ویرا در شهر کابل گردش میدهم و برایش شیرینی میخرم. هنوز در شهر نو یک « شادی باز » موجود است و ما آنجا میرویم و به وی پولی میدهیم تا میمونش را وادارد تا برای سهراب برقصد. کاش میدیدی که سهراب چگونه میخندد! گاهی ما هر دو به قبرستان بالای تپه میرویم. آیا بیادت هست که چگونه ما هردو زیر درخت انار مینشستیم و شاهنامه میخواندیم؟ خشکسال تپه را خشکانیده و سالیانیست که دیگر درخت انار نیاورده است اما سهراب و من هنوز زیر سایهء درخت مینشینیم و من برایش شاهنامه میخوانم. این دیگر ضروری نیست که برایت بگویم که بخش دلخواهش همان جدال رستم و سهراب است. به زودی خودش خواهد توانست از روی کتاب بخواند. من پدری خوشبختی هستم و به پسرم میبالم.
امیر آغا، رحیم خان صاحب بیمار است. وی همه روز سرفه میکند و من بروی آستین هایش زمانیکه دهانش را میخشکاند، خون دیده ام. وی کافی وزن باخته است. وی به سختی از شوربا برنجی که فرزانه جان برایش میپخت، یک لقمه میخورد و بعضی آنرا نیز نمیتوانست. گاهی فکر میکردم که از فرزانه جان بی نزاکتیی سرزده است. من برای این مرد عزیز خیلی نگرانم و برایش همه روزه دعا میکنم. وی چند روز بعد کابل را به قصد پاکستان ترک میکند تا به غرض معالجه نزد داکتر برود و انشاالله وی به خوبی برخواهد گشت. اما قلباً من نگرانم. فرزانه جان و من به سهراب گفتیم که رحیم خان بخیر خوب میشود. چی میتوان کرد؟ وی فقط ده سال دارد و با رحیم خان صاحب انس و الفطی دارد. آنها در طول این سالها با هم نزدیک بودند. رحیم خان صاحب معمولاً ویرا به بازار میبرد و برایش پوقانه و بیسکویت میخرید اما وی اکنون خیلی ضعیف شده است و نمیتواند برود. امیر آغا اکنون خواب های زیادی میبینم. بعضی شان کابوس اند، مانند اجساد آویخته شده، لاشه های که در میدان فوتبال در حال پوسیدن اند و خونشان سبزه ها را رنگ آمیزی کرده است، علاوتاً من چیزهای خوبی را نیز به خواب میبینم و بخاطر آن شکرگزاری خدا را میکنم. خواب دیدم که رحیم خان صاحب خوب خواهند شد. خواب دیدم اینکه پسرم بزرگ میشود و آدم خوبی بار میاید. آدم آزادی و آدم مهمی. من خواب دیدم که گلهای لاله دوباره در جاده های کابل گل میدهند و در چایخانه ها بانگ رباب دوباره طنین انداز میشود و کاغذپران ها دوباره فضا را پر میسازند. و من خواب دیدم که یکروزی دوباره برخواهی گشت تا سرزمین کودکی هایمان را دوباره ببینی. اگر بیایی، یک دوست وفاداری را منتظر خواهی یافت.
پروردگارم به همراهت باشد حسن
نامه را دوباره خواندم. باری دیگر به عکس زل زدم. هردو را به جیب گذاشتم و پرسیدم: « اکنون چطور است؟» رحیم خان پاسخ داد:« این نامه شش ماه قبل نوشته شده است. چند روز قبل از آنکه من بطرف پشاور بیایم. این عکس پلوراید را یکروز قبل از آمدنم برداشتم. یکماه پس از رسیدنم به پشاور، تلفونی از یکی از همسایه ها از کابل برایم رسید. وی این قصه را برایم گفت: به زودی پس از آنکه من به پاکستان آمدم، شایعهء پخش شد که یک خانواده هزاره در یکی از خانه های وزیر اکبرخان به تنهایی زندگی میکنند و این موضوع پای طالبان را کشانید. دو سه مقام رسمی طالبان آمدند تا در مورد بازجویی کنند و حسن را مورد بازپرس قرار دادند. زمانیکه حسن برایشان گفت که آنها با من زندگی میکنند و حتا شماری از همسایه ها به شمول همین شخصی که تلفونی برایم احوال داده بود، نیز شهادت دادند، مقامات طالبان حسن را متهم به دروغگویی نمودند. طالبان به وی گفتند که وی همانند تمام هزاره ها یک دروغگو و دزد است. و برایش دستور دادند تا آفتاب نشست، با خانواده اش خانه را ترک میگفت. حسن اعتراض نمود. اما همسایه گفت که طالبان به ساختمان چنان مینگریستند – چگونه گفت؟ - آها گفت آنها مانند گرگ های که به رمهء گوسفندان مینگرد – آنها به حسن گفتند که آنها به خانه میایند تا آمدن من آنرا همانگونه سالم نگهدارند. حسن دوباره اعتراض نمود. و بنا بر این آنها حسن را به کوچه بردند. نفسی کشیدم: « نه،» « به وی دستوار دادند تا زانو بزند،» « نه، خدایا نه،» « و به فرق سرش با گلوله زدند.» « فرزانه چیغ زنان برون آمد و بر آنها حمله کرد..» « نه،» « وی را نیز به گلوله بستند. آنها بعداً گفتند کی وی قصد دفاع از خودش را داشته،» تمام آنچه از من میامد این بود که « نه، نه، نه،» را پیوسته تکرار بکنم. من بیاد آنروزی افتادم که در اتاق شفاخانه بودم، همان زمان در سال 1974 که لب بالایی حسن عمل شده بود. بابا، رحیم خان، علی و من دورادور بستر حسن ایستاده بودیم و وی را میدیدیم که لب بالاییش را با آیینهء که در دست داشت، میدید. اکنون به استثنای من تمام کسانی که در آن اتاق بودند، یا مرده بودند یا در حال مردن بودند. سپس چیزی را دیدم: مردی را که ملبس به واسکت سیاهرنگی بود، ماشهء کلاشینکوفش را روی فرق سر حسن میفشارد. صدای رگبار در سراسر کوچهء که خانه پدرم در آن واقعست، طنین می افگند. حسن بروی قیرِ سرک سرنگون میشود، و زندگیش همانند همان کاغذپران های یکزمانی تعقیبشان میکرد، از وی گرفته میشود و به هوا میرود. رحیم خان گفت: « طالبان خانه را اشغال کردند. دستاویز شان این بود که آنها یک خلافکار را از خانه بیرون کرده اند. قتل حسن و فرزانه به مثابهء دفاع از خود تلقی گردیده، مرخصی یافت. کسی در این مورد حتا یک حرفی هم نگفت. به نظرم ترس از طالبان باعث شد کسی چیزی نگوید. اما هیچ کسی حاضر نبود خودش را بخاطر یک خدمتگار هزاره به خطر بیندازد.» پرسیدم: « آنها با سهراب چی کردند؟» من احساس خستگی میکردم، عرق آلود شده بودم. سرفهء سختی رحیم خان را در چنگال گرفت و برای مدتی درازی ادامه یافت. زمانیکه بالاخره وی به بالا نگریست، صورتش برق زد و با چشمان خون آلودی گفت: « شنیده ام ویرا به کدام یتیم خانهء به کارته سه برده اند، امیر جان ... » سپس دوباره به سرفه کردن آغازید. زمانیکه سرفه فروکش کرد، وی مسن تر از لحظهء قبل معلوم میشد. گویا وی با هر دور سرفه، عمر میباخت. « امیر جان، من ترا اینجا فراخواندم، زیرا قبل از مردن میخواستم ترا ببینم، اما این همه که گفته شد، اصل قضیه نبود.» چیزی نگفتم. فکر کردم من به آنچه قرار بود بگوید، پی برده ام. رحیم خان گفت: « من از تو میخواهم تا کابل بروی و سهراب را به اینجا بیاوری.» تقلا کردم تا واژه های مناسبی بیابم. من به سختی میتوانستم با حقیقت موضوع یعنی با اینکه حسن مرده است، کنار بیایم. « لطفاً مرا بشنو. من در پشاور یک زوج امریکایی را میشناسم، یک شوهر و خانمش را که « توماس » و « بیتی کالدویل» نام دارند. آنها عیسوی اند و موسسه خیریهء کوچکی را گرداننده گی میکنند که با امداد های خصوصیی تکافو میشود. به صورت اخص آنها آنعده کودکان افغان را پناه میدهند که والدین شانرا از دست داده اند. من محل را دیده ام. پاک و مطمئن است و کودکان به خوبی در آنجا نگهداری میشوند و آقا و خانم « کالدویل» مردمان مهربانی هستند. آنها قبلاً برایم گفته اند که سهراب به خوبی خواهند پذیرفت....» « رحیم خان، نمیشود جدی باشی.» « امیر جان، کودکان لطیف و شکنند اند. کابل از مدت هاست که از کودکان دلشکسته پر شده است و من نمیخواهم سهراب یکی از آنها باشد. » گفتم: « رحیم خان، من نمیخواهم به کابل بروم. نمیتوانم.» « سهراب یک خوردسالست. میتوانیم به وی در اینجا زندگی نوی بدهیم. امید نو، با مردمانی که وی را دوست خواهند داشت. « توماس » آغا و « بیتی » خانم مردمان مهربانی هستند. باید ببینی که وی چگونه به این کودکان میرسد. » « چرا من؟ چرا به کسی پول نمیپردازی که وی را بیاورد؟ اگر موضوع پول باشد، من حاضرم بپردازم.» رحیم خان غُرید: « امیر، گپ روی پول نیست. من رفتنی هستم و نمیخواهم بمن توهینی شود. من هیچگاهی موضوع پول را اهمیت نداده ام. آیا اینرا میدانی که چرا تو باید بروی؟ من فکر میکنم که ما هردو میدانیم که چرا تو بروی، آیا نمیدانیم؟» نمیخواستم توضیحی برای این گفته بیابم اما مثلیکه یافتم. همه را دریافتم. « من همسری در امریکا دارم، خانه ای، موقفی و خانواده ای. کابل جای خطرناکیست، اینرا خود میدانی، و از من میخواهی که این همه خطر را بخاطر یک .......» دفعتاً گفتارم را توقف دادم. رحیم خان گفت: « میدانی، یکزمانی، پدرت و من با هم صحبت میکردیم. تو در نزدیک ما نبودی. و میدانی که وی در آنروز ها همیشه در مورد تو ناراحت بود. بیاد دارم بمن گفت: رحیم، کسی که برای خودش به پا نه ایستد تا مردی شود، برای هیچکسی نمیتواند به پا ایستد. من تعجب میکنم، که اینک میبینم تو همان شده یی.» من چشمانم را پایین افگندم. وی با صدای تاثیر گزاری گفت: « آنچه من از تو تقاضا دارم، برآورده ساختن آرزوی یک مرد در حال مردن است.» وی با این توضیح گویا قماری زده بود و بهترین پَر خودش را بازی کرده بود. یا اینکه من اینگونه فکر کردم. گفته هایش میان ما هر دو معلق ماند، اما حداقل وی میدانست که چی گفته است. من هنوز دنبال واژگان مناسبی میگشتم. و من نویسنده یی بودم در این اتاق. بالاخره من با این نکته کنار آمدم: « شاید بابا درست گفته بود.» « امیر، متاسفم از اینکه اینگونه می اندیشی.» نمیتوانستم به وی ببینم. « و تو چنین نمی اندیشی؟» « اگر چنین می اندیشیدم، هرگز از تو نمیخواستم تا اینجا بیایی.» در این اثنا با حلقهء ازدواجم بازی میکردم. « رحیم خان، تو همیشه فکر های بزرگی در مورد من داشتی.» وی پاسخ داد: « و تو همیشه در مورد خودت سختگیر بوده یی. اما چیزی دیگری هم است که تو چیزی در مورد آن نمیدانی.» « لطفا، رحیم خان...» « صنوبر همسر اول علی نبود.» اکنون من به بالا نگریستم. « وی یکبار قبل از این با یک زن هزاره از جاغوری ازدواج نموده بود. این بسیار قبل از آن بود که تو به دنیا بیایی. آنها برای سه سال با هم زیستند.» « خوب این به موضوع چی ربطی میتواند باشد؟» « وی علی را بدون اینکه فرزندی از وی بیاورد، رها کرد و با مردی در خوست ازدواج نمود و از آن مرد سه دختر به دنیا آورد. این چیزیست که میخواهم برای تو بگویم.» آغاز کردم تا سرنخ موضوع را بیابم و اینکه چی میخواهد بگوید. اما نمیخواستم بقیه را بشنوم. من زندگی خوبی در «کالیفرنیا» داشتم، خانهء « ویکتوریایی» زیبا، زندگی زناشویی خیلی خوب، موقفی به عنوان یک نویسندهء متعهد، خسرانی که مرا دوست میداشتند. من دیگر نیازی به این گهـ نداشتم. رحیم خان گفت: « علی عقیم بود.» « نه نبود، وی با صنوبر، حسن را داشتند. آیا نداشتند؟ آنها حسن را داشتند....» رحیم خان گفت: « نه، نداشتند، » « بلی داشتند!» « نه، نداشتند، امیر.» « پس کی....» « فکر میکنم باید بدانی که کی...» احساس کردم مانند کسی که از لبهء صخرهء میلغزد و تقلا میکند تا از لبه ها و کناره های برآمده سنگها محکم بگیرد، اما همانگونه دست خالی باقی میماند. اتاق به سرعت پایین و بالا میرفت و از از اینطرف به آنطرف تاب میخورد. گفتم طوریکه احساس میکردم لبهایم دیگر از من نیستند: « آیا اینرا حسن میدانست؟» رحیم خان چشمانش را بست و سرش را تکان داد. جویده جویده گفتم: « حرامزاده، شما حرامزاده ها!» فریاد برآوردم. « شما تمامتان، حرامزاده های دروغگو هستید!» رحیم خان گفت: « لطفاً بنشین،» فریاد برآوردم: « چگونه اینرا از من پنهان داشتید؟ چگونه اینرا از حسن پنهان داشتید؟» « امیرجان لطفاً خودت فکر کن. موقعیت خجالت آوری بود. مردم گپ میزدند. تمام آنچه پشتوانهء یک مرد را میسازد، افتخار و نام وی است و اگر مرد حرفی در این مورد میگفتند.... ما به کسی اینرا نتوانستیم بگوییم... مطمیئناً خودت اینرا میدانی.....» وی بمن رسید اما من دستش را غلط دادم و بسوی دَر رفتم. « امیر جان لطفا نرو.» دَر را باز کردم و رویم را بطرفش کردم: « چرا؟ چی برایم خواهی گفت؟ من سی و هشت سال را پشت سرگذاشتم و اکنون دانستم که همه زندگیم در لابلای یک دروغ بزرگ احمقانه گذشته است. چی میتوانی برایم بگویی که همه چیز بهتر شود. هیچ چیز. هیچ چیز!» و با گفتن این سخنان من از اپارتمان بیرون زدم.
١٨
آفتاب تقریباً نشسته بود و آسمان را ارغوانی و سرخرنگ ساخته بود. به جادهء مزدحم و باریکی که مرا از ساختمانی که رحیم خان در آن میزیست، دور میساخت، قدم گذاشتم. جادهء مزدحم بود و کوچه های اطراف آن از انبوه پیاده روها، بایسکل ها و ریکشا ها میترکید. لوحهء بزرگی که اعلان کوکاکولا و سگرت روی آن جلب توجه میکرد در گوشهء از جاده آویخته شده بود. پوستر های سینمایی فلم های « هالیوود » هنرپیشه های زن را مینمایاند که با مردانی با پوست قهویی در مزارع پرگل میرقصند. داخل یک چایخانهء شدم و یک پیاله چای سفارش دادم. بر کرسی در حال نوسانی که بالای پایه های عقبی ایستاده بود، نشستم و صورتم را با دو دست مالیدم. احساس لغزش و افتیدن اکنون فروکش نموده بود. اما در عوض، طوری احساس کردم که مردی در خانهء خودش برمیخیزد و مینگرد که همه اثاثیه خانه دوباره جاسازی شده است، و اکنون همه چیز دگرگونه جلوه میکند. و اکنون میباید وی خودش را از قید این نامتجانس بودن رها سازد. خودش را و اطرافش را باز ارزیابی کند. چگونه من میتوانستم اینچنین نابینا باشم؟ نشانه های این موضوع برایم بسیار بودند که میبایست میدیدم و اکنون به درک آنها نائل آمده بودم. بابا داکتر کمار را گماشت تا لب بالایی حسن را درست کند. بابا هیچگاهی روز تولد حسن را فراموش نمیکرد. بیاد دارم روزی را که ما هردو گلهای لاله میکاشتیم، و زمانیکه من از بابا پرسیده بودم که هیچگاهی به این اندیشیده است که خدمتگار دیگری بگیریم، وی برمن غریده بود که حسن هیچ جایی نمیرود، حسن همین جا با ما میماند، جاییکه وی به آنجا تعلق دارد. این خانهء وی است و ما خانوادهء وی هستیم. وی گریسته بود، گریسته بود زمانیکه علی اعلام داشت که وی و حسن ما را ترک میگویند. پیشخدمت پیالهء چایی بروی میز مقابلم برایم گذاشت. پایه های میز به شکل حرف X بودند و حلقه های توپ مانند برنزیی به اندازهء چهارمغز به آنها پیوست شده بود. پیچ یکی از این حلقه ها باز مانده بود. اندکی خم شدم و آنرا محکم کردم. آرزو کردم کاش میتوانستم زندگی خودم را به این آسانی درست بسازم. جرعهء از سیاه ترین چایی که در طی سالیان درازی مینوشیدم، گرفتم و بیاد ثریا افتیدم، بیاد جنرال و خاله جمیله. بیاد رمانی که نیاز به اتمام داشت. کوشیدم به عبور و مرور ازدحام سرک بنگرم، به مردمی که به داخل شیرین فروشیی میرفتند و کسانی دیگری بیرون میشدند. کوشیدم به موسیقی قوالی که از رادیویی که بروی میز پهلوییم قرار داشت، گوش دهم. یک چیزی اما پیوسته بابا را در شب فراغتم از مکتب میدیدم، نشسته در موتر فوردی که همان شب داده بود و بوی بیر از وی به مشام میرسید و میگفت، کاش حسن امروز با ما میبود. چگونه توانست این همه سال برایم دروغ بگوید؟ به حسن؟ زمانیکه کوچک بودم مرا بروی زانوانش نشانیده بود و به چشمانم زل زده بود و گفته بود: فقط یک گناه وجود دارد. و آن دزدی است.... زمانی که تو دروغی میگویی، حق کسی را بخاطر رسیدن به حقیقت میدزدی. آیا این حرفها را بمن نگفته بود؟ و اکنون پانزده سال پس از آنکه ویرا به خاک سپرده ام، دریافته ام که بابا یک دزد بود. و دزدی بود از بدترین قماش. زیرا آنچه را که وی دزدیده بود، تقدسی بزرگی داشت: از من حق دانستن اینرا که من برادری دارم. از حسن هویت و شخصیتش را و از علی افتخارش را. ننگ و ناموسش را. این پرسش پیوسته در ذهنم تکرار میشد: چگونه بابا میتوانست به دیده گان علی بنگرد؟ چگونه علی در آن خانه زیسته بود، با اینکه میدانست اربابش وی را بی آبرو ساخته است و آنهم به بدترین نوعی که یک مرد افغان میتواند بی آبرو شود؟ و من چگونه میتوانستم این تصویر جدیدی از بابا را با تصویر قبلیی که از وی در تمام عمرم، در ذهنم داشتم، تطابق دهم؟ عکسی از وی در دریشی قهوه یی رنگش هنگام رفتنش به سوی خانهء طاهری به منظور خواستن دست ثریا برای من. اینجا نکتهء مبتذل دیگری بود که آموزگار نوشتار فنی ما برای ما گفته بود؛ مانند پدر، مانند پسر. اما این حقیقت داشت، نداشت؟ تا جاییکه من بیشتر از همیشه دریافته بودم، بابا و من همانند همدیگر بودیم. ما هردو مردمانی را که زندگیشان را وقف ما کرده بودند، فریب داده بودیم. و با این افکار به درک این نکته رسیدم که رحیم خان مرا به اینجا خواسته بود نه تنها بخاطر گناهان خودم، بلکه برای گناهان بابا نیز. رحیم خان گفت من همیشه برخودم سختگیر بوده ام. من حیرتم شد. درست من که علی را وادار نساخته بودم تا بالای ماین پا بگذارد. من طالبان را نیاورده بودم تا حسن را به گلوله ببندند. اما من حسن و علی را از خانه بیرون رانده بودم. و این خیلی ها به دور از تصور بود که اگر من چنین کاری را نمیکردند، ممکن همه چیز شکل دیگری میداشت. ممکن بابا آنها را به امریکا میاورد. شاید حسن امروز خانهء خودش را میداشت، کار و بار خودش را. خانوادهء خودش را و زندگی در کشوریکه هیچ کسی اعتنایی به این ندارد که وی هزاره بود، جاییکه بسیاری از مردم حتا نمیدانند هزاره یعنی چی. شاید اینطور نمیشد. یا میشد. به رحیم خان گفتم نمیتوانم به کابل بروم. در امریکا همسری دارم، خانه ای، موقفی و خانواده ای. اما چگونه میتوانستم اسبابم را برچینم و برگردم. آرزو کردم کاش رحیم خان بمن تلفون نمیکرد. کاش میگذاشت در همان حالت نسیان زندگی به سر میکردم. اما وی تلفون کرده بود. و چیزی را که رحیم خان از آن پرده برداشته بود، همه چیز را تغییر داده بود. مرا واداشت تا بازنگریی به زندگیم بکنم، پیشتر از زمستان 1975، زمانیکه زن سرودخوان هزاره از من نگهداری مینمود، از همان هنگام سلسلهء از کذابیت، فریب و رمزها و راز ها در گردش بود. وی گفته بود، راهی است که دوباره خوب باشی. راهی برای خاتمه بخشیدن به این گردش. با یک کودک کوچک. یک یتیم. پسر حسن. در جایی از کابل.
هنگامی که در ریکشا نشسته بودم و به سوی اپارتمان رحیم خان میرفتم، یکی از گفته های بابا را به یاد آوردم که میگفت مشکل من اینست که همیشه کسی برای من میجنگد. اکنون من سی و هشت سالم بود. موهایم رگه های از رنگ خاکستری بخود گرفته بود و در این اواخر چین هایی را در گوشه های چشمم مشاهده نموده بودم. اکنون بزرگ سال تر شده بودم اما شاید نه آنقدر که نتوانم برای خودم بجنگم. بابا در مورد بسا مسایل برایم دروغ گفته بود اما دریافتم که در این مورد دروغ نگفته بود. به صورت مدور در عکس پلوراید یکبار دیگر دید زدم، آنگونه که اشعه خورشید به روی آن افتیده بود. صورت برادرم را دید زدم. حسن مرا باری دوست میداشت. آنگونه که کسی دیگری مرا دوست نداشته بود. وی اکنون رفته بود. اما حصهء کوچکی از وی زنده مانده بود. وی در کابل بود. اندکی انتظار کشیدم. رحیم خان را در حال نماز خواندن در گوشهء از اتاق یافتم. نیمرخ تاریکی از وی بسوی شرق به سمت حصهء از آسمان که سرخ فام می نمود، در حال سجده کردن بود. منتظر ماندم تا تمام کند. سپس برایش گفتم که من به کابل میروم. برایش گفتم که فردا صبح به آقای « کالدویل » تلفون خواهم کرد. رحیم خان گفت: « من برایت دعا خواهم کرد، امیر جان.».
ادامه دارد....
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٦ سال سوم مارچ/اپریل۲۰۰۷