کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش های پیشین
رمان بلند

کاغذپران باز

[١+٢]
 

[٣]

 

[٤]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



۵

z.a.aatash@gmail.com

 

 

چیزی مانند رعد غرید. زمین اندکی لرزید و ما صدای رگبار تفنگ را شنیدیم. حسن فریاد زد: « پدر!» و به تعقیب آن آغاز به گریستن کرد. ما هردو با سرعت جهیدیم و از خانه نشیمن، برون شدیم و علی را در آنسوی راهرو بزرگ، که لنگ لنگان و با حالت خشماگین میامد، یافتیم.

حسن در حالیکه دستانش را بسوی علی دراز کرده بود، فریاد زد: « پدر! این صدا ها از چیست؟» علی بازوانش را بدور ما حلقه بست. برق سپیدی در آسمان درخشید و آسمان را نقره فام ساخت. دوباره درخشید و پس از آن صدای رگبار بصورت منقطع بگوش رسید. علی با صدای گرفتة گفت: « آنها مرغابی شکار میکنند، آنها در شب مرغابی ها را شکار میکنند. هیچ نترسین!»

سایرن خطر از فاصله نسبتاً دورتری به گوش رسید و در جایی صدای شکستن شیشة بلند شد و کسی چیغ کشید. مردمی را میشنیدم که در خواب تکان خورده بودند و با لباس خواب و موهای پریشان و چشمان پندیده، آمده بودند به کوچه. حسن میگریست. علی وی را بیشتر در آغوشش فشرد. پسانتر با خودم گفتم هیچگونه دید حسادت برانگیزی نسبت به حسن نداشتم.

ما تا نخستین ساعات صبح، همانگونه ماندیم. با وجودیکه گلوله باری و انفجارها بیشتر از ساعتی نپایید، اما ما را سخت ترسانیده بودند، زیرا ما هیچگاهی با اینچنین حالاتی روبرو نشده بودیم. این حالات برایما سخت ناآشنا بود. تا هنوز نسل کودکانی که گوشهایشان بجز صدای رگبار و بمباران چیزی دیگری نشنیده بودند، به دنیا نیامده بودند. ما در اتاق غذاخوری، همانگونه چسپیده با هم، منتظر دمیدن اشعة خورشید، نشسته بودیم. هیچکدامی از ما تصور آخرین لحظات زندگی یکدیگر را نداشتیم. البته طوری که ما میزیستیم. این یک آغازی برای یک انجام بود. انجامی که بصورت رسمی با بدست گرفتن قدرت از سوی کمونیست ها در اپریل 1978 و یورش تانک های روسها در دسمبر 1979 درست در همان کوچه های که من و حسن بازی میکردیم، آغاز میافت و آغازی بود برای سرانجام افغانستان و آغازی برای عصر خونریزی هایی که تا امروز ادامه دارد.

درست قبل از طلوع آفتاب، موتر بابا در آستانه دَر حویلی پدیدار گشت. دَر موتر با صدای بلندی بسته شد و صدای قدم های بابا در راهرو پیچید. بعد او در راهرو منزل ما ظاهر شد و من چیزی را در چهره اش مشاهده نمودم. چیزی را که من همان لحظه نتوانستم تشخیص بدهم، زیرا قبلاً ندیده بودم و آن «ترس» بود. بابا در حالیکه بطرف ما میدوید، فریاد زد: « امیر! حسن!» دستانش را گشود و ادامه داد:«آنها تمام جاده ها را بسته بودند و تلیفون ها نیز کار نمیکرد. من بی اندازه ناراحت شده بودم!» ما گذاشتیم تا وی ما را در آغوش بکشد و مختصراً از روی بی عقلی، من از هر آنچه در آنشب رخ داده بود، خوشنود بودم.

***

آنها آنشب مرغابی شکار نمیکردند و طوریکه بعداً معلوم گردید، آنها بروی هیچ چیزی در آنشب هفده جولای 1973 فیر نکرده بودند. فردای آنشب زمانیکه شهریان کابل از خواب برخاستند، به این موضوع پی بردند که حکومت سلطنتی دیگر به گذشته تعلق دارد. شاه، محمد ظاهر در ایتالیا مانده بود و در غیاب وی، پسر کاکایش داود خان با یک کودتای سپید، به پادشاهی چهل ساله اش خاتمه بخشیده بود.

خوب بیاد دارم که صبح روز بعدی، من و حسن در بیرون از اتاق مطالعه پدرم نشسته بودیم و بابا و رحیم خان چای سیاه مینوشیدند و به اخبار وقفوی که در مورد کودتا از رادیو کابل پخش میگردید، گوش میدادند.

در این حال حسن از من پرسید: « امیر آغا؟»

« چی میگی؟»

« "جمهوریت" چی معنا؟»

من شانه هایم را بالا انداختم: « نمیدانم.» از رادیوی بابایم پیهم واژه « جمهوریت » را تکرار میکردند.

« امیر آغا؟»

« چی میگی؟»

« آیا معنای جمهوریت چنین است که من و پدرم را بدور بفرستند؟»

آهسته پاسخ دادم:« فکر نمیکنم ای رقم باشه.»

حسن باز به طرح این موضوع پرداخت:« امیر آغا؟»

« چی میگی؟»

« مه نمیخایم که اونا مه و پدرمه به دورها بفرستند!»

من با تبسم گفتم: « بس کو خر! هیچ کسی ترا به دور نمیفرستد.»

« امیر آغا؟»

« چی میگی؟»

«میخواهی برویم بروی درخت مان بالا شویم؟»

تبسمم مبدل به لبخندی شد. این ویژگی دیگری از حسن بود. او همیشه میدانست که چه زمانی حرف درست و حساب شدة بزند. اخبار رادیو آهسته آهسته ملال آور و خسته کننده میشد. حسن به کلبه اش رفت تا آماده شود و من به طبقه بالایی رفتم تا کتابی با خودم بگیرم. بعد رفتم به آشپزخانه و جیب هایم را با مشتی جلغوزه پُر کردم و بیرون برآمدم تا حسن را که منتظرم بود، با خود بگیرم. ما هر دو پشت سر هم از حویلی خارج شدیم و بطرف تپه رفتیم. از کوچه ها گذشتیم و تکه زمین سترونی را که راه رفتن برویش دشوار بود، پشت سر گذاشته بودیم که دفعتاً پاره سنگی به پشت حسن اصابت نمود. ما دور خوردیم و طوری حس کردم که قلبم از جایگاهش به پایین افتاد. آصف با دو همراهش، ولی و کمال در نزدیکی ما رسیده بودند.

آصف پسر یکی از دوستان پدرم محمود، پیلوت خط هوایی بود. خانواده آنها چند کوچه آنطرف تر در قسمت جنوبی منزل ما، در یک ساختمان شیک با دیوار های بلند و درخت های خُرما، میزیستند. اگر شما در کودکی تان در ساحه وزیر اکبر خان کابل زندگی میکردید، حتماً در باره آصف و پنجه بکس برونزی معروفش میدانستید. آصف زرد مو با چشمهای آبیش که از یک مادر جرمن و پدر افغان به دنیا آمده بود، بالای کودکان دیگر، خودش را یک سروگردن بلند تر میپنداشت. آوازة بیرحمی و قساوتش در کوچه ها به وی سبقت داده بود. وی در حالیکه از سوی دوستانش همراهی میشد، در کوچه ها طوری قدم میزد که گویا اربابی بر سرِ زمین هایش حضور دارد. حرفش قانون بود و اگر خواهان صحبت منطقی با وی میشدی، سروکارت میافتاد با همان پنجه بکس برونزی. باری بخاطر دارم که چگونه پنجه بکُسش را بالای نوجوانی از کارته چهار بکار برده بود. هیچگاهی فراموشم نخواهد شد که چگونه زمانیکه آن نوجوان بیچاره را ناخودآگاه زده بود، چشمان آبی آصف برقی زده بود و نیشخند ابلهانه یی در کنج لبش خانه کرده بود. بعضی از بچه های وزیر اکبرخان لقبی به وی داده بودند و او را آصف «گوش خور» صدا میکردند و البته که هیچ کسی جرائت نداشت تا روبرو اینرا بوی اظهار بدارد و با سرنوشتی شبیه آن نوجوان بیچاره مواجه گردد که به هنگام یک زد وخورد بالای یک کاغذ پران، تکه ای از گوشش را از جوی گل آلود بدست آوردند.

سالها بعد من واژة انگلیسیی را فراگرفتم که برای موجودی همچو آصف زیاد تر صدق میکرد و بدیل فارسی برای آن وجود ندارد. آن واژه Sociopath « جامعه ستیز » بود.

از تمامی بچه های همسایه که باعث اذیت و آزار علی میشدند، آصف از همه بیرحمانه تر عمل میکرد. در حقیقت وی مبتکر استهزای « بَبَلو » بود. « هی ببلو! کی ره امروز خوردی؟ هان؟ بگو نی ببلو، تو بیا یک خنده خو بکو!» و روزهای بود که به آزار و اذیتش چاشنی دیگری می افزود و فریاد میزد: « او بینی پچق، او ببلو، کی ره امروز خوردی؟ بگونی او خَرِ چشم کج!»

و او اکنون بطرف ما می آمد. دستانش به کمرش بود. آصف بانگ برآورد: « کجاستین کونیا؟ » و در حالیکه دستانش را میشوراند ادامه داد: « نوکرا!» این یکی از ناسزا های برگزیده اش بود. هنگامی که آن سه تن ازما بزرگتر، به ما نزدیک شدند، حسن در عقب من پنهان شد. آنها در مقابل ما ایستادند، بلند قد تر از ما با پطلون های « جین » و زیرپیراهنی به تن شان. هر سه ایستادند و آصف بازوان ستبرش را بر روی سینه اش بحالت چلیپا درآورد. این بار نخست نبود که میدیدم، آصف صاحب عقل درست نیست و میدانستم یگانه علتی که باعث میشود آصف از آزار رساندن به من خودداری کند، این است که بابا پدرم است. وی با زنخش به حسن اشاره کرد و گفت: « هی بینی پچُق، ببلو چطور اس؟» حسن پاسخی نداد و یک قدم دیگر در عقبم خزید. آصف با نیشخندی که هیچگاه از لبش گم نمیشد، افزود: « خبرا ره شنیدین بچا؟ پادشاه رفت. زنده باد رئیس جمهوری! امیر میفامی که پدرم داود خان را میشناسه؟»

پاسخ دادم: « پدر مه هم میشناسه!» اینرا در حالیکه از صحت این پاسخم بی اطلاع بودم، گفتم. آصف به تقلید از من گفت: « پدر مه هم میشناسه!». کمال و ولی با یک آواز خندیدند. آرزو کردم کاش بابا آنجا میبود. آصف به گفتارش افزود: « خو خی! داود خان پارسال خانه ما مهمان بود. ای چطور امیر، خوشت آمد؟»

در شگفت بودم از اینکه اندیشیدم اگر ما چیغ هم بزنیم، در این جای دور افتاده از خانه ها کسی آواز ما را نخواهد شنید. منزل بابا هم کافی از اینجا فاصله داشت. آرزو کردم کاش به خانه میماندیم.

آصف گفت: « میدانی که بار دیگر که داود خان به خانه ما به مهمانی آمد برش چی میگم؟ مه همرایش گپ خات زدم. مثل یک مرد با یک مرد. برایش آنچه را که برای مادرم گفتم، میگم. در باره هتلر. او یک رهبر بود. یک رهبر بزرگ بود. مرد بینای بود. به داود خان خواهم گفت که گفته ام را به یاد داشته باشد، اگر آنها هتلر را میگذاشتند آنچه را آغاز کرده بود به انجام میرسانید، امروز جهان جای خوبی برای زندگی میبود.»

« بابا میگوید هتلر دیوانه بود و امر او به هزاران مردم بیگناه را به هلاکت رسانید.» اینرا گفتم، قبل از آنکه بتوانم از ضربتی که بر دهانم وارد شده بود، جلوگیری کنم. آصف گفت: « ای مثل مادرم گپ میزنه، و مادرم یک جرمن است و باید بدانه. بعد آنها میخواهند که تو باور بکنی، نمیخواهند؟ آنها نمیخواهند که تو به حقیقت دسترسی پیدا کنی.»

من نمیدانستم که « آنها » کی ها استند و کدام حقیقتی را پنهان میداشتند و علاقة به دریافت آن نیز نداشتم. آرزو کردم کاش چیزی نمیگفتم. آرزو کردم کاش به بلندای تپه بنگرم و ببینم بابا از آنجا پایین میشود.

آصف افزود: « اما تو باید کتابهای را بخوانی که در مکتب یافت نمیشوند. من از آن کتابها دارم. اکنون چشمانم باز شده است و اکنون من دید و نظریة دارم و آنرا با رئیس جمهور در میان خواهم گذاشت. میدانی چه خواهد بود؟»

من سرم را به علامت منفی شوراندم. او بهر حال برایم میگفت. چنانچه آصف همواره به پرسش هایش، خودش پاسخ میگفت.

تازیانة نگاهایش به حسن خورد: « افغانستان سرزمین پشتون هاست. همیشه بوده و همیشه خواهد بود. افغان های واقعی ما هستیم، افغان های سُچه ما هستیم، نه این بینی پچق. این مردم سرزمین ما را ملوث کرده اند، وطن ما را، اینها خون ما را کثیف ساخته اند.» وی در موقع سخن گفتن، حرکات و اشاراتی که بزرگنمایی اش را بوضوع آشکار میساخت، مینمود. وی افزود:« مه میگم افغانستان برای پشتون هاست. همین نظریة ام است. » آصف نگاهانش را دوباره بمن دوخت. به کسی میمانست که از رویایی برگشته باشد. گفت: « اکنون برای هتلر بسیار دیر است. اما نه برای ما.» او دستش را به جیب عقب پطلونش کرد و به گفتارش افزود: « من از رئیس جمهور خواهم خواست تا آنچه را که شاه قدرتش را نداشت انجام دهد، او به سر رساند. و آن رهانیدن افغانستان از وجود هزاره های کثیف است.»

گفتم: « آصف ما را بگذار برویم. ما ترا اذیت نمیکنیم.» احساس نفرتباری نسبت به حالت مرتعش صدایم به من دست داد.

آصف پاسخ داد: « اوه شما مره اذیت میکنین.» زمانیکه وی از جیبش شیی را بیرون آورد، احساس کردم قلبم درون گودیی فرو افتاد. آن شیی البته که همان پنجه بُکس برنزی اش بود که از انعکاس اشعه آفتاب برقی زد. در حالیکه نفرت از صدایش میچکید اضافه نمود: « تو مره بسیار اذیت میکنی. در حقیقت تو بیشتر از این هزاره مره اذیت میکنی. چگونه با او گپ میزنی. چگونه بازی میکنی و چگونه میگذاری ترا لمس کند؟ » ولی و کمال سرهایشان را به علامت تائید تکان دادند. آصف چشمانش را تنگ تر ساخت و در آن حالت دست و پاچه به نظر میرسید: « و چگونه او را دوست خطاب میکنی؟»

من تقریباً چیزی را ادا کردم. اما او دوست من نیست! او خدمتگار من است! آیا من به این اندیشیده بودم. نه من اینکار را نکرده بودم. من با حسن به خوبی رفتارنموده بودم، درست مانند یک دوست.

حتا بهتر از یک دوست، بیشتر همانند یک برادر. اما اگر چنین بود، پس چرا زمانیکه دوستان پدرم به غرض دیدار از ما با اطفالشان میامدند، من هیچگاه حسن را شامل بازی های خود نساخته بودم؟ چرا با حسن صرف زمانی که تنها میبودم بازی میکردم؟

نگاه آصف از پنجه بُکس بروزی اش لغزید و با سردی بسویم نگریست: « امیر، تو بخشی از این دردسر هستی. اگر اشخاص احمقی مانند تو و پدرت این مردم را در خانه هایشان نگه ندارند، حال میتوانیم از شر اینها رهایی یابیم. اینها همه میباید در هزاره جات، جایی که هزاره ها به آنجا تعلق دارند، بپوسند. شما ها یک ننگ برای افغانستان هستید.» من به نگاهان دیوانه وار آصف چشم دوختم و دریافتم که وی میخواهد به من آسیب برساند. آصف مشتش را به قصد ضربه زدن به من بلند کرده بود که یک جهش سریع و ناگهانی را در عقبم حس کردم. در یک گوشة چشمم حسن را مشاهد کردم که با چابکی دولا شد و سپس ایستاد. چشمان آصف به سوی چیزی در عقبم کشیده شد و از فرط تعجب وا ماندند. همین گونه نگاه شگفتزده را در قیافه های کمال و ولی نیز مشاهده نمودم که به آنچه اتفاق افتاده بود، مینگریستند. برگشتم به عقب و بلافاصله با غولک حسن روبرو شدم. حسن « لاشتک » غولک را آخر کشیده و همانگونه نگهداشته بود و در « کاسه » غولک سنگی به بزرگی یک چارمغز قرار داشت. حسن با غولکش مستقیم صورت آصف را نشانه بسته بود. دستش در اثر کشش « لاشتک » لرزش خفیفی داشت و دانه های عرق بر بالای ابروانش میدرخشیدند. حسن با صدای صافی گفت: « بان ما که بریم، آغا!» حسن با « آغا!» خطاب کردن آصف مرا متحیر ساخت. آصف با دندان سایی گفت: « غولکته بینداز پایین، هزاره بی مادر!» آصف تبسمی کرد و افزود: «مثلیکه ملتفت نشدی که ما سه تا هستیم و شما دوتا.»

حسن شانه هایش را برسم بی تفاوتی بالا انداخت. از دید یک شخص بیگانه، حسن هراسان به نظر نمیخورد. اما قیافة وی را خوب در حافظه دارم و دقیقاً به اختلاف چهره اش در حالات مختلف واقف بودم و هر حالت انقباض و اهتزازی را که در صورتش پدیدار میگردید، میشناختم.

« درست میگی، آغا اما خودت هم ملتفت نشدی که ده دست مه یک غولک اس. اگه خوده شور بتی از «آصف گوش خور» به « آصف یک چشم » معروف خات شدی، چرا که مه با این سنگ درست چشم چپته نشان گرفتیم.» حسن اینرا طوری ادا کرد که حتا من نیز از هراس نهفته در آوازش تکان خوردم.

دهان آصف منقبض شد. ولی و کمال نیز با آشفتگی متوجه این مکالمه شدند. کسی خدایشان را به چالش کشیده بود. تحقیرش کرده بود و بدتر از همه اینکه آن کَس یک هزاره لاغر بود. چشمان آصف از پاره سنگ به حسن دوخته شد. سعی به خرچ داد تا قیافه اش را بخواند. دریافت جدیت حسن در منظوری که داشت، آصف را وادار ساخت تا مشتش را پائین بیاورد.

آصف با صدای سنگینی گفت: « یک چیزه ده باره مه باید بدانی، او هزاره! مه یک آدم بسیار با حوصله هستم و باور کو که امروز مسئله ده اینجه ختم نمیشه. » بعد رویش را بمن کرد :« امیر، ای موضوع بری تو هم ختم نشده و یکروز مجبورت میسازم که همرایم رو در رو مقابل شوی.» آصف یک قدم به عقب گذاشت. پیروانش از وی متابعت کردند.

« امیر، ای هزاریت امروز اشتباه بزرگی کرد.» آصف اینرا گفت و رویش را گشتاند و دور شد. من آنها را نگریستم که از دامنه تپه پایین رفتند و در عقب دیواری ناپدید شدند.

حسن با دستان لرزان کوشش میکرد تا غولکش را در نیفة تنبانش ببندد. دهانش طوری میشد که گویی میخواهد لبخند اطمینان بخشی بزند. پس از پنج بار تلاش، توانست تا « ایزاربندش » را گره بزند. هیچ یکی از ما دو، از بیم و هراس اینکه احتمالاً آصف و دوستانش از هر پیچی که دور میخوردیم پیدا شوند، تا رسیدن به خانه، حرفی نزدیم. آنها هیچ جا نبودند و این موضوع ما را اندکی آرامش بخشید. اما نه برای همیشه.

***

تا چند سال بعد واژه های نظیر رشد اقتصادی و ریفورم (اصلاحات ) بر لبهای مردم در کابل میرقصید. قانون اساسی دوره سلطنتی از سوی جمهوریت که در راس آن شخص رئیس جمهور قرار داشت منسوخ قرار داده شد. برای مدتی، حس نوگرایی در سراسر کشور ریشه دوانید و مردم از حقوق زنان و تکنالوژی مدرن صحبت میکردند. و در بسا ساحات، ولو اینکه رهبر جدید در ارگ شاهی کابل میزیست، زندگی بسان گذشته بود. مردم از شنبه ها تا پنجشنبه ها سرکار میرفتند و جمعه ها به غرض میله و تفریح جمع میشدند، میرفتند بند قرغه و یا باغهای پغمان. بس ها و لاری های رنگین مملو از مسافرین در جاده های تنگ کابل راه میزدند و با نعره های پیهم « کلینر » ها که بر روی پمپر عقبی وسایط می ایستادند و با تلفظ غلیظ کابلی، راننده ها را هدایت میکردند. در روز های عید، جشن سه روزة که پس از اختتام ماه مبارک رمضان برگزار میگردید، کابلی ها لباس های نو بر تن میکردند و به دیدار اقوام و خویشانشان میرفتند. مردم یکدیگر را در آغوش میکشدند و میبوسیدند و به هم عید مبارکی میدادند. کودکان عیدی میگرفتند و تخم جنگی میکردند.

یکروز در زمستان 1974 من و حسن مشغول بازی در حویلی منزل ما بودیم و قلعة برفی میساختیم، که علی حسن را صدا زد: « حسن، آغا صاحب میخواهد با تو صحبت کند.» وی در مقابل دَرِ ورودی ساختمان منزل ما در حالیکه لباسهای سپید به بر داشت و دستهایش را زیر بغل هایش گرفته بود، ایستاده بود و موقع تنفس از دهانش تف خارج میشد. من و حسن تبسمی بهم رد و بدل کردیم. ما برای این فراخوان، همه روز را در انتظار بسر برده بودیم. آنروز، سالگرد تولد حسن بود. حسن پرسید: « پدر چی است؟ آیا میدانی؟ میتوانی به ما بگویی؟» در این اثنا چشمانش سوسو میزدند. علی شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد: « آغا صاحب این موضوع را با من در میان نگذاشته است!» من با اصرار گفتم:« بیا دگه علی، به ما بگو. کتاب رسامی است یا کدام تفنگچه جدید.» علی مانند حسن از دروغ گفتن عاجز بود. هر سال وی طوری مینمایاند که از آنچه بابا برای حسن و یا من در ایام سالگرد ما خریده است، چیزی نمیداند و هر سال چشمانش وی را فریب میدادند و ما با چرب زبانی به آنچه که به عنوان تحفه بما داده میشد، پی میبردیم. مگر اینبار طوری معلوم میشد که وی راست میگوید.

بابا هیچگاهی سالگرد حسن را فراموش نکرده بود. برای مدتی وی عادت داشت تا از حسن بپرسد که در روز سالگردش چی میخواهد. اما بالاخره دیگر بخاطر فروتنی بیحد حسن که هیچ تحفه ای درخواست نمیکرد. از این کار دست کشید. لذا هر زمستان بابا به انتخاب خودش یک چیزی میاورد. سالی برایش یک بازیچه جاپانی که یک موتر « لاری » بود، سال دیگر یک لکوموتیف برقی و خط ریل برایش آورده بود. سال قبل بابا حسن را با آوردن یک کلاه کاوبای چرمیی که همانند آنرا کلاینت ایست وود «Clint Eastwood » در فلم « خوب، بد، زشت » Good, Bad & Ugly که جای فلم Magnificent Seven فلم دوست داشتنی ما را گرفته بود، به سر داشت، شگفت زده ساخت. همه زمستان من و حسن به نوبت کلاه را بسر میکردیم و در حالیکه از توده های برف بالا میرفتیم و خیالی بسوی یکدیگر گلوله باری میکردیم و موزیک مشهور فلم را نیز زمزمه مینمودیم.

ما دستکش ها و موزه های سنگین شده از برف را در کنار دَرِ ورودی به راهرو کشیدیم و به دهلیز پا گذاشتیم و بابا را در حالیکه در کنار بخاری آهنیی که داخل آن چوب میسوخت نشسته بود، یافتیم. در کنارش مرد کوتاه قد و بی موی هندی که با دریشی قهوه ای رنگی، نکتایی سرخی بسته بود، جای گرفته بود. بابا تبسم ملیحی کرد و گفت: « حسن، بیا و با تحفة سالگردت معرفی شو.»

من و حسن نگاه های خشکی به هم رد و بدل کردیم. در آنجا نه قطی بسته شده با کاغذ تحفه وجود داشت، نه خریطه ای و نه بازیچه ای. فقط علی در عقب سر ما ایستاده بود و بابا با آن مرد نحیف هندی که اندکی به معلم ریاضی شبیه بود. مرد هندی که دریشی قهوه ای رنگ بتن داشت، تبسمی کرد و دستش را بسوی حسن دراز نمود و گفت: « مه داکتر کمار هستم. از دیدن شما نهایت خورسندم. » وی فارسی را با لهجة غلیظ و « اکسنت » هندی صحبت مینمود. حسن بصورت مردد پاسخ داد:« سلام علیکم.» بانزاکت سرش را پایین کرد، اما چشمانش در جستجوی پدرش شد. علی آهسته نزدیک شد و دستش را بروی شانة حسن گذاشت. بابا به چشمان محتاط و مبهوت حسن نظر انداخت: « من داکتر کمار را از دهلی جدید دعوت کرده ام. داکتر کمار متخصص جراحی پلاستیکی است.» داکتر کمار به گفته های بابا افزود:« آیا میدانی که [جراحی پلاستیکی] چی است؟ »

حسن سرش را حرکت داد. به سوی من به غرض کسب مدد دید زد، اما من با بالا انداختن شانه هایم برایش فهماندم که چیزی نمیدانم. من همة آنچه را که از واژه جراح میدانستم این بود که اگر شخصی مبتلا به اپندیکس میشود، باید به جراح مراجعه نماید تا تکلیفش رفع گردد. اینرا بخاطری میدانستم که سال قبل یکی از همصنفانم در اثر همین تکلیف پدرود حیات گفت و معلم ما در باره اطلاع داد که آنها زیاد منتظر ماندند تا وی را نزد یک جراح ببرند. ما هر دو به علی دیدیم. صورتش مانند همیشه خونسرد و آرام مینمود، اما در چشمانش چیزی بصورت هوشیارانه، گداخته میشد. داکتر کمار گفت: « خوب، وظیفة من ترمیم اعضای بدن مردم است. گاهی هم صورتشان. »

حسن گفت: « آها! » و نگاهانش را از داکتر کمار برگرفت و نخست به بابا و متعاقباً به علی دوخت. دستش لب بالائیش را لمس نمود و دوباره گفت: « آها!» بابا رو به حسن نمود و گفت: « میدانم که این یک تحفة غیر معمول است و ممکن نه آنچه که تو در ذهنت داشتی، اما این هدیه ایست که برای همیشه نزدت باقی خواهد ماند.» حسن گفت: « آها!» و لب هایش را لیسید. گلوی خود را صاف نمود و ادامه داد: « آغا صاحب، ای چیزی...... ای ........... ». داکتر کمار با لبخند مهربانانة در میان گفتگوی آندو داخل شد و گفت: « هیچ نمیکند. یک ذره ترا ناراحت نخواهد ساخت. در حقیقت من یک دوا بتو خواهم داد که هیچ چیزی به خاطرت نخواهد ماند.» حسن پاسخ داد: « آها!» با آسودگی تبسمی نمود و ادامه داد: « مه نترسیده بودم آغا صاحب، فقط مه ... » ممکن حسن فریب این حرف را خورده بود اما نه من. اینرا میدانستم وقتی داکترها میگویند ناراحت نخواهد کرد و یا درد نخواهد کرد، زمانی به واقعیت این امر پی خواهی برد که در مشکل قرار بگیری. من با هراس زمان ختنه شدنم را بیاد میاوردم که سال قبل [ از همان سال ] صورت گرفته بود. داکتر مرا به همان طریق اغفال کرده بود و مطمئینم ساخته بود که یک ذره ناراحت نخواهم شد. اما ناوقت همان شب زمانیکه اثرات دوای کرختی ته کشید، تصور کردم که کسی یک پارچه ذغال قوغ را بر کمرگاهم میفشارد. نمیدانم چرا بابا انتظار کشید که من ده ساله شوم تا مرا خُتنه کند و این یکی از مسایلیست که بخاطر آن هیچگاه وی را نخواهم بخشید.

من آرزو میکردم کاش من نیز اثر زخمی میداشتم که حس ترحم و همدردی بابا را برمی انگیزاند. این فکر خوبی نبود. حسن کاری نکرده بود که حس عاطفی بابا را بدست آورد؛ وی همانگونه با همان تَرَک احمقانه بروی لبش، بدنیا آمده بود.

عمل جراحی به خوبی به پایان رسید. وقتیکه برای بار نخست بنداژ را دور کردند، ما اندکی آسیمه سر شدیم، اما زمانیکه داکتر کمار ما را در مورد فهماند، گل لبخند بر لبانمان شگفت. موضوع آنقدر سهل نبود و لب بالایی حسن از انساج نارس و ورم کرده به شکل یک سوراخ بی تناسب و مضحک تشکیل شده بود. موقعی که نرس آیینه را بدست حسن داد، من انتظار داشتم تا وی با خوف گریه سر دهد. علی دستش را گرفت و حسن نگاه طولانی و اندیشناکی به آیینه افگند. وی چیزی را غُم غُم کنان گفت که من ندانستم. آهسته گوشم را در نزدیک لبش قرار دادم. او بار دیگر نجوا کرد. « تشکر. »

بعد لبهایش بهم تاب خوردند و من دانستم که او چی میخواهد بکند. او لبخند میزد. درست مانند موقعی که از رحم مادرش بیرون میامد.

تورم فروکش کرد و زخم به مرور زمان التیام یافت. به زودی به خط باریک گلابی رنگی مبدل گشت که از لب بالاییش بطرف بالا سرکشیده بود. با فرارسیدن زمستان اثر ضعیفی از آن بجا مانده بود و کنایتاً این زمستانی بود که حسن لبخند زدن هایش را توقف بخشیده بود.

 

ادامه دارد....

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۵                          سال دوم                               سپتامبر ٢٠٠٦