کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش های پیشین
رمان بلند

کاغذپران باز

[١+٢]

[٣]

[٤]

[۵]

 

[۶]

 

[٧]

 

[۸]

 

[٩]

 

[١٠]

 

[١١]

 

[۱۲]

 

[۱۳]

 

[۱٤+۱۵]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

۱۶

 

 

اینکه من چرا در سال 1986 به هزاره جات رفتم تا حسن را بیابم، دلایل زیادی وجود داشت. بزرگترین دلیل، خدا ببخشد، این بود که من تنها بودم. و بعداً بسیاری از خویشان و دوستانم نیز یا به هلاکت رسیدند و یا از کشور فرار  نموده و رهسپار ایران و پاکستان گردیدند. من دیگر به ندرت کسی را در کابل، در شهری که تمام عمرم را به سر کرده بودم، میشناختم. همه فرار نموده بودند. گاهی میرفتم به کارته پروان، - جاییکه فروشنده گان خربوزه و تربوز در زمان های قدیم جمع میشدند، آن ساحه را بیاد داری؟ - و هیچ کسی را نمیشناختم. نه سلام و علیکی و نه کسی تا با وی به غرض پیالهء چایی مینشستی و نه کسی که با وی اختلاطی میکردی. فقط سربازان روسی بودند که در کوچه ها دیدبانی میکردند. سرانجام مصمم شدم تا رفتن به شهر را توقف دهم. روزهایم را در اتاق مطالعهء پدرت با خوانش کتاب های مادرت به سر میکردم،  به اخبار گوش میسپردم و تبلیغات کمونیست ها را از طریق تلویزیون تماشا مینمودم. بعد عبادتی به جا مینمودم، چیزی میپختم، میخوردم، اندکی مطالعه میکردم، دوباره عبادت میکردم و سپس به بستر میرفتم. صبح دوباره برمیخاستم، عبادت میکردم و همین برنامه یکبار دیگر تکرار میگردید.

و با التهاب مفاصلی که عایدم شده بود، نگهداری از خانه برایم دشوار میشد. زانوانم و تیرپشتم همیشه درد داشتند -صبگاهان که برمیخاستم، حداقل یکساعت را در برمیگرفت تا مفاصلم از حالت سختی بدر شوند، به ویژه در ایام زمستان.

نمیخواستم که خانهء پدرت بپوسد و ضایع شود. امیر جان، ما وقت های خوبی در آن خانه داشتیم، خاطره های زیادی. این درست نبود. پدرت خودش طرح این خانه را ترسیم نموده بود و برایش معنای بزرگی داشت. و در پهلوی آن، هنگامیکه شما کابل را به غرض پاکستان ترک میگفتید،  من به وی وعده سپرده بودم که از خانه مراقبت کنم. اکنون فقط من مانده بودم و خانه و ... تلاش زیادی به خرچ دادم. تلاش کردم درخت ها را هر چند روز یکبار آب بدهم، چمن ها را مرتب میکردم، از گلها نگهداری مینمودم، آنچه را که نیاز به ترمیم داشت، ترمیم مینمودم، اما حتا آنگاه، من دیگر مرد جوانی نبودم.

اما به هرحال، میبایست که من به کارها سرو صورتی میدادم. حداقل برای مدتی بیشتر. اما زمانیکه خبر مرگ پدرت برایم رسید... برای نخستین بار خودم را در این خانه، به طرز وحشتناکی تنها حس کردم. نوعی تهی بودن تحمل ناپذیر.

لذا یکروزی، با موتر « بیوک» بسوی هزاره جات شتافتم. بیاد دارم، پس از آنکه علی خودش را از کار و بار معزول ساخت، پدرت بمن گفت که وی و حسن به روستای کوچکی در خارج از شهر بامیان رفته اند. بیاد آوردم که علی پسرکاکایی در آنجا دارد. متیقن نبودم که حسن تا هنوز در آنجا است یا نه یا اینکه کسی ویرا و یا اقوامش را میشناسد یا خیر. رویهمرفته از زمانی که علی و حسن خانهء پدرت را ترک گفته بودند، ده سال میگذشت. حسن میبایست در سال 1986 جوان 22 یا 23 سالهء میبود. آنهم اگر زنده میبود. شوروی ها به جهنم بروند، چی که بر وطن ما نکردند. آنها جوانان زیادی را کشتند. اینرا نباید بگویم.

اما به مرحمت پروردگار وی را در آنجا یافتم. اندکی جستجو نمودم و چند پرسشی که از مردم شهر بامیان نمودم، آنها مرا به روستای آنها رهنمایی نمودند. حتا نام آن قریه به یادم نمانده است، و یا آنچه که در آنجا بود. اما بیاد دارم یکروز داغ تابستان بود و من بروی یک باریکراه خاکی میراندم، چیزی جز علفهای آفتابسوخته، تنه درختان پیچ خورده و سبزه های خشکیده چیزی دیگری به چشم نمیخورد. از کنار خر مردهء که در گوشهء از جاده در حال پوسیدن بود گذشتم و سپس از پیچ جاده دور خوردم و در میانهء زمین سترونی، شماری از خانه های گلین را دیدم که در آنسوی آن جز پهنای آسمان و کوه های که به یک رشته دندان های ناهموار میمانستند، چیزی دیگری به چشم نمیخورد.

مردم در شهر بامیان بمن گفتند که ویرا به آسانی خواهم یافت – وی در یگانه کلبهء روستا که باغ محاط به دیواری داشت، میزیست. دیوار گلین، پست و مملو از سوراخ ها، در نزدیکی کلبهء کوچک –  که حقیقتاً به کلبهء محقر نامجللی میمانست. کودکان با پاهای برهنه در روی کوچه بازی میکردند و با دندهء به یک توپ تینس میزدند و زمانیکه من موتر را توقف دادم و ماشین را خاموش ساختم، آنها بمن چشم دوختند. به دَرِ چوبی تک تک زدم و به حویلی کوچکی پا گذاشتم که به سختی قطعه زمین خشکیده که درآن بته های توت زمینی کاشته بودند و درخت برهنهء لیمویی را در خود جا داده بود. در کنار دیگر، در زیر سایهء درخت اکاسی، تنوری  وجود داشت و دیدم که مردی در نزدیکی آن نشسته است. وی مشغول جابجا ساختن خمیر با یک شیی چوبی به دیواره های تنور بود. وقتی مرا دید خمیر را افگند. به مشکل توانستم مانع شوم تا دستانم را ببوسد.

گفتم: « بگذار به تو بنگرم.» وی قدمی به عقب گذاشت. وی اکنون مردی بلند قامتی شده بود. طوریکه من بروی نوک پاهایم ایستادم و هنوز به مشکل به زنخش میرسیدم. آفتاب بامیان جلدش را سخت و آنرا چندین بار تاریکتر از آنچه من بیاد دارم ساخته بود. وی چندتای از دندان های پیشروییش را از دست داده بود. تارهای کم پشتی زیر زنخش روئیده بود. جز اینها، وی همان چشمان باریک و سبز را داشت و همان داغی را که به شکل مدور در لب بالاییش وجود داشت. صورتی که به خوشخویی و مهربانی لبخند میزد. تو وی را بصورت حتمی میشناختی امیرجان. مطمیناً.

وی به درون کلبه رفت. در آنجا در کنج اتاق، زن جوانی با جلد روشن مشغول دوخت لحافی بود. وی بصورت مرئی حامله مینمود. حسن افتخار آمیز گفت: « رحیم خان، این همسرم است. نامش فرزانه جان است. » وی زنی شرمگینی بود و مودبانه با صدای که نه بیشتر از یک پچ پچ شنیده میشد، صحبت میکرد و چشمانش را که به رنگ فندق بودند، هیچگاهی بالا نمیکرد تا با نگاهان من که به وی خیره شده بود، تلاقی کند. اما طوریکه وی به حسن دید میزد، وی گویا میبایست بر اورنگی در ارگ تکیه میزد.

پس از اینکه در خانهء ساخته شده از خشت خام جابجا شدیم پرسیدم: « چی  زمانی طفلت به دنیا میاید؟»  در اتاق چیزی دیگری جز یک گلیم فرسوده، یک جفت دوشک و یک اریکین وجود نداشت.

حسن گفت: « انشاالله همین زمستان. من دعا میکنم صاحب پسری شوم تا نام پدرم را نگاه دارد.»

« از علی میگویی، علی کجاست؟»

نگاهان حسن فروافتادند. وی برایم گفت که علی و پسرکاکایش – که مالک همین خانه بود – دوسال قبل در خارج شهر بامیان، بواسطه ماینی به هلاکت رسیدند. امیر جان راه های زیادی برای مرگ افغانها وجود دارد؟ و بر اساس دلیلی احمقانهء من بطور قطع پنداشتم که پای راست علی – همان پای علیلش که در اثر بیماری فلج درست کار نمیکرد – بالاخره ویرا فریب داده و بالای ماینی قدم گذاشته است. من از شنیدن مرگ علی سخت غافلگیر شدم. پدرت و من با هم بزرگ شدیم و خودت میدانی،  تا جاییکه من به یاد دارم علی همیشه با وی بود. بیاد دارم زمانی را که همهء ما خردسال بودیم، سالی که علی شکار بیماری فلج شد و کم ماند که بمیرد. پدرت همهء روز در اطراف خانه گشت میزد و پیهم میگریست.

فرزانه برای ما شوربا با لوبیا، مُلی و کچالو پخت. ما دستانمان را شستیم و نان تازهء را که از تنور کشیده بودند، در شوربا تر کردیم. این  لذیذترین غذایی بود که من در طی ماه ها میخوردم. در همینجا بود که من از حسن خواستم تا با من به کابل برود. من برایش در مورد خانه گفتم، اینکه من دیگر به تنهایی قادر به نگهداری آن نبودم. برایش گفتم که پرداخت خوبی به وی خواهم نمود که خودش با همسرش کاملاً راحت باشند. آنها به همدیگر دید زدند و چیزی نگفتند. بعدتر، پس از آنکه دستانمان را شستیم و فرزانه برایما انگور آورد، حسن گفت که اکنون دیگر این قریه خانه اش شده است و فرزانه برایش زندگیی ساخته است.

« بامیان هم به ما نزدیک است. ما در آنجا مردمانی را میشناسیم. مرا عفو کن رحیم خان. امیدوارم مرا درک کنی.»

گفتم: « البته که، تو چیزی نکرده یی که بخاطر آن عفو میخواهی. من درک کردم. »

در میانه صرف چای پس از شوربا بود که حسن در مورد تو پرسید. من برایش گفتم که تو در امریکا زندگی میکنی، اما من بیشتر از این نمیدانستم. حسن پرسش های فراوانی در مورد تو داشت. اینکه آیا عروسی کرده یی ؟ فرزندانی داری؟ قامتت چه اندازه شده است؟ آیا تا هنوز کاغذپران بازی میکنی و به سینما میروی؟ آیا از زندگیت راضی هستی؟ وی گفت که با یک معلم فارسی در شهر بامیان دوست شده بود و از وی خواندن و نوشتن را آموخته بود. وی بمن گفت که اگر نامهء به تو بنویسد، آیا میشود که آنرا به تو بفرستم؟ و من اندیشیدم که آیا تو به نامه پاسخ خواهی گفت؟ من برایش گفتم که آنچیزی از تو میدانم در چندبار مکالمهء که با پدرت داشتم، میدانستم. اما اساساً نمیدانستم به وی چه پاسخی بدهم. سپس وی از پدرت پرسید. زمانیکه برایش گفتم، حسن صورتش را در میان دستانش پنهان ساخت و اشک هایش شر زدند. وی تمام شب را همانند طفلی گریست.

آنها اصرار نمودند تا شب بمانم. فرزانه جای خوابم را درست کرد و گیلاس آبی از چاه برایم آورد تا اگر شب تشنه شوم، بنوشم. تمام شب میشنیدم که وی به حسن چیزی میگفت و حسن میمویید.

صبح حسن برایم گفت که وی و فرزانه تصمیم گرفته اند تا با من به کابل بروند.

گفتم: « من نمیبایست به اینجا بیایم. تو درست میگویی حسن جان. تو اکنون زندگیی داری. این گستاخی من بود که اینجا آمدم و از تو خواستم تا با من بروی. این من هستم که نیاز به بخشایش دارم. »

« ما چیزی نداریم که پشت سر بگذاریم، رحیم خان.» حسن اینرا گفت. چشمانش هنوز سرخ و باد کرده بودند. افزود: «ما با تو خواهیم رفت و در امور نگهداری خانه با تو کمک خواهیم نمود.»

« آیا کاملاً مطمئن هستی؟»

وی سرش را به علامت تائید تکان داد و سرش را پایین افگند.« آغا صائب به مانند پدر دومم بود. خدا مغفرتش کند.» 

اشیایی دست داشتهء شانرا در میان چند گلیم فرسوده پیچیدند و گوشه های آنرا بهم گره زدند. ما بقچهء بسته شده را در داخل موتر افگندیم. حسن قرآنی بدست در آستانهء دَر ایستاد و ما همه آنرا بوسیدیم و از زیر آن گذشتیم. سپس ما به مقصد کابل آنجا را ترک گفتیم. بیاد دارم زمانیکه ما دور میشدیم، حسن روگشتاند و برای آخرین بار کلبهء شانرا دید زد.

زمانیکه ما به کابل رسیدیم، من متوجه شدم که حسن توجهی به ساکن شدن در خانه نشان نداد. گفتم: « حسن جان، اما این همه اتاق ها خالی است. کسی دیگری در اینجا زندگی نمیکند. »

اما وی نپذیرفت و گفت موضوع احترام است. وی و فرزانه اشیای شانرا به کلبهء کنار حویلی انتقال دادند، جاییکه وی به دنیا آمده بود. من اصرار ورزیدم که وی به یکی از اتاق های خواب که متعلق به مهمانان بود، جایگزین شود اما وی گوشش بدهکار نبود. وی بمن گفت : « امیر آغا چی فکر خواهد کرد؟ وی اگر زمانی پس از اختتام جنگ از امریکا به کابل برگردد و ببیند که من خانه اش را گرفته ام، چی خواهد گفت؟ » صبح بعدی حسن بخاطر پدرت  لباس سیاه به تن کرد و آنرا تا چهل روز از تنش دور نکرد.

گرچه من نمیخواستم، اما آنها هردو تمام کار و بار از پخت و پز تا پاک کاری را به عهده گرفتند. حسن به تربیه گلها در باغ پرداخت. ریشه ها را خیشاوه کرد. برگ های زرد را برچید و بته های گلاب غرس کرد. وی دیوار ها را رنگ آمیزی کرد. اتاقهای را که در طی چهار سال هیچ کسی در آنها نخوابیده بود، جارو زد و تمیز ساخت و دستشویی هاییرا که هیچ کسی در آنها تن نشسته بود، تمیز گردانید. به این میمانست که وی خانه را برای برگشت کسی آماده ساخت. امیر جان، آیا آن دیواری را به خاطر داری که در کنار دیوار جواری های که پدرت کاشته بود، موقعیت داشت؟ تو و حسن آنرا چی صدا میزدید؟ « دیوار جواری های مفلوک» ؟ خمپاره یی بخش بزرگی از دیوار را در دل یک شب در پاییز همان سال ویران نمود. حسن دیوار را با دستان خودش آباد نمود. خشت روی خشت نهاد تا آنکه دیوار ایستاد. نمیدانم اگر وی نمیبود من چی میکردم. سپس در اواخر پاییز آنسال فرزانه دختر مرده یی به دنیا آورد. حسن صورت بیروح طفل را بوسید و ما در عقب حویلی در نزدیکی گل های سرخ وی را به خاک سپردیم. ما قبر کوچک را با برگهای درختان پوشانیدیم. من دعایی برایش خواندم. فرزانه تمام روز در کلبه ماند و با صدای دلخراشی مویه سرداد. امیرجان، شیون یک مادر. من از خدا میخواهم هیچگاهی یک چنین شیونی را نشنوی.

در بیرون از دیوار های خانه، جنگ طغیان مینمود. اما ما هرسه، در خانه پدرت بهشت کوچکی برایمان ساخته بودیم. در حوالی سالهای 1990 چشمانم کم دید شدند و من از حسن میخواستم تا کتابهای مادرت را برایم بخواند. ما در راهرو در کنار بخاری مینشتیم و حسن برایم مثنوی معنوی یا اشعار خیام را به خوانش میگرفت. و دراین حال فرزانه مشغول پخت و پز در آشپزخانه میبود. و هر صبحگاه حسن دسته گلی بروی روی گور کوچک در نزدیکی بته های گلهای سرخ میگذاشت.

در سال 1990 فرزانه دوباره آبستن شد. آن مصادف با سالی بود که در یک صبحگاه در میانهء تابستان زنی پوشیده در چادری آسمانی رنگی به دروازه تک تک کرد. زمانی که من نزدیک دَر شدم، وی بروی پاهایش تاب میخورد، طوری معلوم میشد که وی خیلی ضعیف است و نمیتواند بروی پاهایش بیایستد. من ازش پرسیدم که چی میخواهد. اما وی پاسخی نداد.

پرسیدم: « کی هستی؟» اما وی بی آنکه پاسخی بدهد، در راهرو مقابل دَر سرنگون گردید. من حسن را خواستم و وی بمن کمک نمود تا آن زن را به داخل خانه ببریم. وی را در اتاق سالون بروی کوچی خوابانیدیم و چادریش را از سرش دور کردیم و وی را زنی فاقد دندانی یافتیم با موهای ماش و برنج و لکه های در بازوانش.  وی طوری می نمود که از روزها بدینسو چیزی نخورده است. اما بد تر از همه صورتش بود. کسی با چاقو بروی آن جراحت های کشیده بود.... امیرجان، زخم های از اینسو به آنسو کشیده شده بود. یکی از این بریده گی ها از استخوان زیر زنخ تا خط موها کشیده شده بود و به چشم چپش آسیب رسانیده بود. من در حیرت شدم. با تکهء تری بالای ابرویش را ستردم و آنزن چشم گشود و آهسته گفت: «حسن کجاست؟»

« من اینجا هستم.» حسن اینرا گفت و دست آنزن را بدستش گرفت و فشردش.

وی چشمش را بسوی وی گشتاند. « من از راه دوری آمده ام که ببینم تو آنقدر زیبا هستی که من در رویا هایم مجسم ساخته بودم. تو زیبا هستی و حتا بیشتر.» وی دست حسن را بروی جراحت های صورتش کشید. « لطفا برایم تبسمی بکن.» حسن تبسمی نمود و زن سالخورده گریست. « تو را با همین تبسم به دنیا آوردم. آیا کسی اینرا برایت گفته است؟ و حتا من اینرا برایت نگفتم. خدا مرا ببخشد. حتا من اینرا برایت نگفتم.»

هیچ یکی از ما صنوبر را پس از آنکه وی حسن را به دنیا آورد و سپس با کولیان مطرب در سال 1964 فرار نمود، ندیده بودیم. تو هیچگاهی وی را ندیده بودی امیر، اما در جوانییش، وی رویای بود. وی تبسم زیبا و رفتاری داشت که مردان را دیوانه میساخت. هیچ کسی چه مرد و چه زن نمیتوانست به هنگامی که وی از کوچه میگذشت، به وی دید نزند.  اما اکنون ...

حسن دستش را افگند و از خانه بیرون شد. من از عقبش رفتم اما وی خیلی سریع بیرون شده بود. من دیدم که وی به طرف تپه، جاییکه شما هردو در آنجا بازی میکردید، رفت و با پاهایش توده های خاک را میپراگند. گذاشتم تا برود. من تمام روز با صنوبر نشستم تا آنکه روشنایی آسمان آبی به ارغوانی گرایید. حسن تا هنوز برنگشته بود. زمانیکه شب دامن گسترانید و ماه از عقب ابرها نمایان گردید. صنوبر گریست و گفت که برگشتش یک اشتباه محض بوده و بد تر از همه میخواست ترک کند. من مانع شدم و برایش دلداری دادم که حسن برخواهد گشت. من میدانستم.

حسن صبح بعدی برگشت، خسته معلوم میشد. انگار تمام شب را نخوابیده بود. وی دست صنوبر را در میان دستانش گرفت برایش گفت اگر میخواهد میتواند بگرید. اما وی دیگر نیازی نداشت تا بگرید، زیرا وی اکنون در خانه بود. با خانواده اش. حسن به جراحت های صورتش تا  موهایش دست کشید.

حسن و فرزانه به تیمارداری وی پرداختند تا دوباره صحت یاب گردید. آنها وی را تغذیه مینمودند و لباسهایش را میشستند. یکی از اتاق های مهمان ها را در طبقهء بالا برایش دادم. بعضی وقت ها که از ارسی به حویلی مینگریستم، میدیدم که حسن و مادرش زانو زده اند و مشغول چیدن بادنجان رومی و یا منظم ساختن بته های گلاب اند و با هم صحبت میکنند. من چنین پنداشتم که آنها ناگفته های این همه سالها را به هم میگویند. تا جاییکه میدانم، حسن هیچگاهی از وی نپرسید که تا این مدت کجا بوده و چرا خانه را ترک نموده و مادرش نیز هیچگاهی چیزی نگفته بود. به گمانم بعضی قصه ها نیاز به گفتن ندارند.

زمستان سال 1990 صنوبر کمک کرد تا پسر حسن به دنیا آمد. هنوز برف نباریده بود اما باد های زمستانی میوزید و بستر گلها و برگهای درختان را میشوراند. بخاطر دارم که صنوبر از کلبه بیرون شد و در حالیکه نواسه اش را در لای کمپل پشمیی پیچیده  و در آغوشش گرفته بود، در زیر آسمان خاکستری رنگ ایستاد و در حالیکه اشکها از دیده گانش بروی گونه هایش شر میزدند و سرمای گزندهء موهایش را میپراگند، نوزاد را طوری در آغوشش میفشرد که گویی نمیخواهد ویرا هرگز رها کند. وی نوزاد را به حسن سپرد و حسن وی را به من داد و من دعای آیت الکرسی را در گوش نوزاد کوچک خواندم.

نام نوزاد را سهراب گذاشتند، قهرمان مورد پسند حسن در شاهنامه، طوریکه میدانی امیرجان، نوزاد پسرک خیلی زیبایی بود، شیرین مانند قند و درست خلق و خوی پدرش را داشت. امیرجان تو میبایست صنور را با این طفل میدیدی. طفلک مقصد و هدف زندگیش شده بود. برای نوزاد لباس میدوخت، از پارچه های چوب، تکه های ژنده و علف های خشکیده برایش لوازم بازی میساخت. زمانی که نوزاد کوچک مبتلا به تب گردید وی همه شب در بالینش نخفت و برای سه روز روزه گرفت. وی برایش بروی دیگچهء اسفند دود میکرد تا نظر از وی بسترد و چشم ابلیس را از وی بدور بدارد. با گذشت زمان سهراب دوسالش شد و مادرکلانش را « ساسا » صدا میزد. آنها از همدیگر جدا ناشدنی بودند.

صنوبر زنده ماند تا چهار سالگی سهراب را ببیند و سپس در یک صبحگاه، دیگر از خواب برنخاست. وی آرام بود، راحت و مثل این بود که اکنون اعتنای به مردن ندارد. ما وی را در قبرستانی که نزدیک درخت انار و بروی تپه واقعست به خاک سپردیم و برای وی نیز دعایی خواندم. این ضایعه بر حسن گران تمام شد – همیشه بیشتر چیزی میرنجاند که داشته باشی و یکباره از دستش بدهی نسبت به اینکه از اول نداشته باشی – از همینرو مرگ صنوبر بر سهراب کوچک گرانتر تمام شد. وی در اطراف خانه قدم میزد و « ساسا » را جستجو میکرد. اما میدانی که اطفال چگونه اند، زود این مسایل را به فراموشی میسپارند.

سپس – در اواسط دهه نود – شوروی ها سالهای قبل دفع شده بودند و اینک کابل به مسعود، ربانی و مجاهدین تعلق داشت. جنگ های داخل میان تنظیم ها به تندی جریان داشت و کسی نمیدانست که تا اخیر روز زنده خواهند ماند یا خیر. گوشهایمان با شنیدن صفیر خمپاره ها و صدای گلوله باران، عادت کرده بود. چشمان ما با دیدن مردمانی که جسد های بیجانی را از میان خرابه ها بیرون میکشیدند، آشنا شده بود. امیر جان، کابل در آن روزگاران، همانند دوزخی زمینی شده بود. مهربانی خدا بود برما که ساحه وزیر اکبر خان آنقدر مورد حمله قرار نگرفت و ما چنان که مردمان دیگر مناطق زجر کشیدند، متحمل عذاب نشدیم.

در آن روزها زمانیکه فیر راکت ها اندکی تخفیف میافتند و از شدت گلوله باران کاسته میشد، حسن سهراب را به باغ وحش میبرد تا « مرجان » را نشانش بدهد و یا وی را به سینما میبرد. حسن به وی آموختاند که چگونه میتوان با غولک نشانه زد و اندکی بعد، زمانیکه سهراب هشت سالش شد، وی بصورت قابل ملاحظه قادر به استفاده از این وسیله شده بود، طوریکه بروی برنده می ایستاد و میوه های درخت ناجو را که از درخت پایین می افتادند، در نیمه راه بسوی زمین نشانه میبست. حسن به وی خواندن و نوشتن آموخت – پسرش قرار نبود همانند وی ناخوانا بارآید – من با این طفل کوچک خیلی احساس نزدیکی میکردم. – من نخستین قدمی را که گذاشت دیدم، نخستین واژهء را که به زبان راند، شنیدم. من کتابهای اطفال را از کتابفروشی نزدیک سینما پارک – اکنون آنرا ویران کرده اند – برای سهراب میخریدم و سهراب کوچک کتابها را به همان سرعتی که برایش میاوردم، میخواند. امیر جان، وی مرا به یاد تو میانداخت، که چگونه هنگامی که کوچک بودی خواندن را دوست میداشتی. بعضاً شباهنگام برایش قصه میخواندم، برایش چیستان میگفتم، نیرنگ های قطعه بازی را برایش می آموختاندم. بسیار بیادم میاید.

در زمستان ها، حسن پسرش را به غرض کاغذپران بازی میبرد. در آن هنگام همانند روزگاران پیشین مسابقات کاغذپران بازی دایر نمیشد – کسی نمیتوانست خودش را در بیرون مطمیئن حس کند – اما با وجود آن شماری از مردم بصورت پراگنده به کاغذپرانی میپرداختند. حسن سهراب را بروی شانه اش مینشاند و آنها در کوچه میرفتند و کاغذپران به هوا میکردند و آزادی میگرفتند. گاهی هم به درخت های که کاغذپران ها در آنها بند میشد، بالا میشدند. امیر جان حتمی بیاد داری که حسن کاغذپران باز ماهری بود. وی در آنوقت ها نیز همانقدر مهارت داشت. در آخر زمستان حسن و سهراب کاغذپران هایی را که در طول زمستان گرفته بودند، بروی دیوار های دهلیز خانه آویختند. آنها همانند نقاشی های معلوم میشدند.

برایت گفتم که چگونه ما در سال 1996 آمدن طالبان را تجلیل نمودیم و انگاشتیم که دیگر جنگ اختتام یافته است. بیاد دارم که آنشب به خانه آمدم و حسن را در آشپزخانه که مشغول شنیدن اخبار رادیو بود، یافتم. در آن حالت نگاهانی متینی داشت. پرسیدم خیریت باشد و وی فقط سرش را تکانی داد و سپس افزود: « خدا خیر هزاره ها را پیش بیارد، رحیم خان صایب.»

گفتم: « جنگ تمام شده، حسن. اکنون انشاالله صلح برقرار خواهد شد و آرامش و خوشبختی خواهد بود. دیگر خمپارهء اصابت نخواهد کرد و آدمکشی به اختتام خواهد رسید. دیگر جنازهء را نخواهیم دید!» اما وی فقط رادیو را خاموش ساخت و پرسید اگر قبل از رفتن به بستر به چیزی ضرورت داشته باشم.

چند هفته بعد طالبان کاغذپران بازی را ممنوع قرار دادند و پس از دوسال، در سال 1998، هزاره ها را در شهر مزار شریف قتل عام نمودند.

 ادامه دارد....

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٥                   سال دوم                       مارچ۲۰۰۷